#حاج_همت
شهید :محمد ابراهیم همت
متولد:12فروردین1334شهرضا-اصفهان
شهادت 17اسفند 1362جزایر مجنون
القاب : حاج همت- چشم مجنون- سردار خیبر
سمت:فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله
حاضر در عملیاتهای : فتح المبین-بیت المقدس-رمضان و خیبر
ﺍﻭ ﻭ ﺍﺣﻤﺪ ﻣﺘﻮﺳﻠﯿﺎﻥ ، ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮐﻞ ﺳﭙﺎﻩ ﻣﺄﻣﻮﺭﯾﺖ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﺿﻤﻦ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺟﻨﻮﺏ، ﺗﯿﭗ ﻣﺤﻤﺪﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺭﺍ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺩﻫﻨﺪ . ﺩﺭ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺳﺮﺍﺳﺮﯼ ﻓﺘﺢ ﺍﻟﻤﺒﯿﻦ ، ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺍﺯ ﮐﻞ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺑﻪ ﻋﻬﺪﻩ ﻭﯼ ﺑﻮﺩ . ﻭﯼ ﺩﺭ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻧﯽ « ﺷﺎﻭﺭﯾﻪ » ﻧﻘﺶ ﻣﻬﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ
ﺑﯿﺖﺍﻟﻤﻘﺪﺱ ﺩﺭ ﺳﻤﺖ ﻣﻌﺎﻭﻧﺖ ﺗﯿﭗ ﻣﺤﻤﺪﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻭ ﺗﻼﺵ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﺟﺎﺩﻩ ﺷﻠﻤﭽﻪ ـ ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ . ﺍﻭ ﻭ ﯾﮕﺎﻥ ﺗﺤﺖ ﺍﻣﺮﺵ ﺳﻬﻢ ﺑﺴﺰﺍﯾﯽ ﺩﺭ ﻓﺘﺢ ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۳۶۱ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﺟﻨﮓ ﺩﺭ ﺟﻨﻮﺏ ﻟﺒﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﯾﺎﺭﯼ ﺭﺳﺎﻧﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻟﺒﻨﺎﻥ ﺭﺍﻫﯽ ﺁﻥ ﺩﯾﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻣﺎﻩ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﻄﻪ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ . ﺑﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺭﻣﻀﺎﻥ ، ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ۲۳ ﺗﯿﺮ ۱۳۶۱ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺷﺮﻕ ﺑﺼﺮﻩ، ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺗﯿﭗ ۲۷ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻬﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﺭﺗﻘﺎﺀ ﺍﯾﻦ ﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻟﺸﮑﺮ، ﺩﺭ ﺳﻤﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺁﻥ ﻟﺸﮑﺮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﮐﺮﺩ . ﺩﺭ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻣﺴﻠﻢ ﺑﻦ ﻋﻘﯿﻞ ﻭ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻣﺤﺮﻡ ﺩﺭ ﺳﻤﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻗﺮﺍﺭﮔﺎﻩ ﻇﻔﺮ، ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ ﺟﻨﮕﯿﺪ . ﺩﺭ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻭﺍﻟﻔﺠﺮ ﻣﻘﺪﻣﺎﺗﯽ ، ﻣﺴﺆﻭﻟﯿﺖ ﺳﭙﺎﻩ ﯾﺎﺯﺩﻫﻢ ﻗﺪﺭ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﺎﻣﻞ : ﻟﺸﮑﺮ ۲۷ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ، ﻟﺸﮑﺮ ۳۱ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ، ﻟﺸﮑﺮ ۵ ﻧﺼﺮ ﻭ ﺗﯿﭗ ۱۰ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻋﻬﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ . ﺳﺮﻋﺖ ﻋﻤﻞ ﻭ ﺻﻼﺑﺖ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﻟﺸﮑﺮ ۲۷ ﺗﺤﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻭﺍﻟﻔﺠﺮ ۴ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻮﺩ . ﻭﯼ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺎﺕ ﮐﺎﻧﯽ ﻣﺎﻧﮕﺎ ﻧﻘﺶ ﻭﯾﮋﻩﺍﯼ ﺩﺍﺷﺖ.
ﺩﺭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺧﯿﺒﺮ ، ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺭﺗﺶ ﻋﺮﺍﻕ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺒﻬﻪ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺍﺻﺎﺑﺖ ﮔﻠﻮﻟﻪٔ ﺗﻮﭖ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽﺍﺵ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﻣﻌﺎﻭﻧﺶ ﺍﮐﺒﺮ ﺯﺟﺎﺟﯽ ، ﺩﺭ ﻏﺮﻭﺏ ۱۷ ﺍﺳﻔﻨﺪ ۱۳۶۲ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﺗﻘﺎﻃﻊ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ ﺟﺰﺍﯾﺮ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺷﻤﺎﻟﯽ ﻭ ﺟﻨﻮﺑﯽ به درجه رفیع شهادت نائل آمد
ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻫﻤﺖ ﺩﺭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺧﯿﺒﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺯﻣﺎﻧﺶ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ : « ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﭘﺴﮕﯿﺮﯼ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺗﺼﺮﻑ ﺷﺪﻩ، ﺗﻮﺳﻂ ﺩﺷﻤﻦ ﺷﺪ . ﯾﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ ﯾﺎ ﺟﺰﯾﺮﻩ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﻣﯽﺩﺍﺭﯾﻢ » . ﻣﺤﺴﻦ ﺭﺿﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪﺍﯼ ﮔﻔﺘﻪﺍﺳﺖ : « ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻋﻨﻮﺍﻥ « ﺳﯿﺪ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍ » ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﯿﺒﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺎﺝ ﻫﻤﺖ ﺑﻮﺩ . »
ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻫﻤﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻗﻄﻌﻪ ۲۴ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺭ ﺯﺍﺩﮔﺎﻫﺶ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺷﺎﻫﺮﺿﺎ به خاک سپرده شد . ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﺩﺭ ( ﻗﻄﻌﻪ ۲۴ ﺭﺩﯾﻒ ۷۷ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۵۲۴ ) ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺼﻄﻔﯽ ﭼﻤﺮﺍﻥ ، ﻋﺒﺎﺱ ﮐﺮﯾﻤﯽ ﻭ ﺭﺿﺎ ﭼﺮﺍﻏﯽ ﺳﻨﮓ ﻣﺰﺍﺭ یاد بودی برای ﻭﯼ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ ﺩﻓﻦ ﺷﺪﻩﺍﺳﺖ .
🌹هدیه به روح شهید همت و همه شهدای عملیات خیبر صلوات🌹
از کرخه تا شام
مروری بر زندگی و خاطرات شهدا 👇
منتظرتان هستیم 👇👇👇👇
@azkarkhetasham
هدف ما زنده نگه داشتن یاد شهدا است...
منتظر نظرات-پیشنهادات و مطالب شما هستیم.
ارتباط با خادم کانال
@yazaenab
....♥️....
....کوچه های عاشقی شبگرد میخواهد رفیق
....طاقت و ظرفیتی پُر درد
میخواهد رفیق
....چون شهیدان در جوانی
دست از دنیا بشوی
....ترکِ لذت های دنیا مرد میخواهد رفیق....♥️
#دلت که بگیرد...
دوای دردت #شهید-گمنام هست!
کنار سردار بی پلاک...فقط تو باشی و او... تو باشی و هزار #درد فاش نشده!
تو #او را نمی شناسی!!
ولی او خوب #تو را می شناسد
دردت را می داند... دلم یک درد و دل حسابی #کنار بارگاهت میخواهد...
درد و دلی از جنس چادر
#خاکی-مادر...
یازهـــرا " سلام الله علیهـــا "
@azkarkhetasham
به یاد شهیدان جاوید
🍃استخـوانها به شهر برگردیـد ، دلمان عطـر خاک می خـواهد
🍃آسمـان هم بـرای دیدن خـود ، تکـه ای از پـلاک می خـواهـد
🍃استخوانها کمی هوا ابریست ، چه بگو یم شما که می دانید
🍃گفتن از بالهای خون آلود ، سینه ای چاک چاک می خـواهد
🍃ماه هـر شب از التهاب زمین، به خـودش از حریق می پیچد
🍃اینطـرف هـا که نیستید از شرم ، ماه شاید مغاک می خواهد
🍃من از روزهـا دلم خون است ، تو کجایی که عشق بنویسی؟
🍃شاید اصلا سرودن از تو و عشق ، قلمی دردناک می خواهد
🍃قـاب عکست به سینه دیوار ، چشمهایت هـوای رفتن داشت
🍃تـو و انگشت های نا آرام ... دستهایی که سـاک می خواهد
🍃روی دستـان شهر می پیچید ، عـطرتـان در مشام گنجشکان
🍃بین این روزهای مصنوعی ، کوچه هـا عطر تاک می خواهد
@azkarkhetasham
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴
🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺
💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
قسمت سی و یکم:
_طاهره این حرف هایی که به تو میزنم حرف آخرم است ...
من باید کارهای نیمه تمام را تمام کنم ...تا وقتی که اینجا به عنوان یک مسؤل خدمت میکنم ...هرچقدر که در توانم است کوتاهی نمیکنم ...به خدا قسم یک لحظه غفلت نمیکنم ....
خدا نیاورد آن روزی که غفلت کنم ...به همه هم سفارش میکنم اگر من نبودم ...یکی دیگر باید اسلحه را بگیرد ...این ها گمراهند ،دارند شرف و مملکت ما را نابود میکنند ...دارند ستم میکنند ...آدم میکشند ... زور می گویند ... اگر هر کدام از ماها از زیر بار مسؤلیت شانه خالی کنیم ...میدانی چه میشود ؟؟؟
دیگر کسی نمی ماند که دست شان را قطع کند ....
🌸🍃آنجا فقط خدا بود و خدا ...جز او هم کسی را نداشتیم ...از همان جا غلام علی را به دست خدا سپردم ...
🌸🍃دیگر خودم را جمع و جور کردم ...به او حرفی نزدم ...
🌸🍃با خودم میگفتم ،
هرچه میخواهد بگوید ...هیچ کاری نمیتوانند بکنند ...تا خدا نخواهد کاری نمی توان انجام دهد ...
🌸🍃همیشه به غلام علی میگفتم :
_اگر تو شهید بشوی من چه کار کنم ؟؟؟بچه ها را چه کار کنم ؟؟؟
🌸🍃می گفت :
_من خیالم جمع است ...اگر شهید هم بشوم تو هستی ...میدانم که میتوانی زندگ را جمع و جور کنی ...
🌸🍃زندگی من و بچه ها بدون غلام علی طی میشد ...نبود ....
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#انیس_کردستان
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴
🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺
💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
قسمت بیست و نهم :
🌸🍃او میدانست که آنچه انجام داده است ...صحیح است ...
🌸🍃من هم که شهید ندیده بودم ...هر روز زیر گوشمان جنگ و خونریزی اتفاق می افتاد ...
🌸🍃حتی یک روز سیصدمتر بالاتر از خانه ی ما ... یک سرباز را که فرادی آن روز ...خدمتش تمام میشد ...با دوازده تیری که به شکمش زده بودند ...شهید کردند ...
🌸🍃مشخص هم نبود چه کسی این کار را کرده است ...دمکرات بودند یا کومله ...
🌸🍃تشخیص افراد با هم نسبتا غیر ممکن بود ...همه لباس یک دست می پوشیدند ...و مثل هم صحبت میکردند ...
🌸🍃حتی قیافه هایشان هم شبیه هم بود ...سه ماه بعد ماهنوز توی آن مغازه زندگی می کردیم ...
🌸🍃غلام علی هم که ماموریت هایش طولانی بود ...و کمتر به ما سر میزد همه اش در حال ...جمع و جور کردن اوضاع بهم ریخته ی منطقه بود ...
🌸🍃بچه ها کوچک بودند ...اما ترس را هم میفمیدند ...آمد و شد موش ها و صدای گوسفند ها ...از دامداری دیگر کلافه ام کرده بود ...
🌸🍃تا اینکه یک روز رفتم پیش یکی از دوستانم به اسم ثریا خانم ....
🌸🍃زن مؤمن و خوبی بود ...گفت :
_شما دوست ما هستید ...مثل خواهرم میمانی ثریا ...خودت را بگذار جای من حاضری با دوتا بچه ...توی این مغازه زندگی کنی؟؟؟
بخدا قسم اصلا برای خودم مهم نیست ...اما بچه ها نمی توانند تحمل کنند ...
می ترسند .
می ترسم خدایی ناکرده ...مریض شوند ...و یک بلایی سرشان بیاید .
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#انیس_کردستان
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴
🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺
💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
قسمت سی ام :
_ می ترسم خدایی ناکرده ...مریض شوند ...و یک بلایی سرشان بیاید .
شب ها این گوسفند هایی که توی دامداری هستند ...به در می کوبند و بچه ها را بیدار می کنند ...
🌸🍃ثریا خانم دلش به رحم آمد و یکی از اتاق هایش را خالی کرد ...و من هم که وسایل آن چنانی نداشتم ...همان وسایل ضروری زندگیمان را بردم خانه شان ...
🌸🍃بعد از آن که ما رفتیم پیش ثریا خانم ...او هم شروع کرد به حرف زدن درباره ی غلام علی که ...مردن این طور و آن طور می گویند ...
🌸🍃هر وقت غلام علی می رفت ماموریت می گفت :
_خدا کند آقای مرادیان صحیح و سالم برگردند ... تا شما باهم صحیح و سالم از این جا بروید ...و سرنوشت شما مثل آن فرمانده ای که او را بعد از عروس اش ...شهید کردند نشود ...
_ثریا خانم !چرا این حرف ها را می زنید ؟من اینجا غریبم ...شوهر من دارد برای شما با این نامردها می جنگد ...
شما باید به من روحیه بدهید ...آقای مرادیان هم بیکار نبوده که بیاید این جا ...او به خاطر شما و به خاطر سروسامان گرفتن وضعیت شماها این جا آمده است ....
🌸🍃غلام علی که آمد خانه ...او را نشاندم و جریان را به او گفتم ...سرش را گرفته بود پایین ...
🌸🍃همه ی حرف هایم را گوش داد ...بعد گفت :
_طاهره این حرف هایی که به تو میزنم حرف آخرم است ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#انیس_کردستان
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴
🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺
💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
قسمت سی و دوم:
🌸🍃زندگی من و بچه ها بدون غلام علی طی میشد ...نبود ....
🌸🍃هر وقت هم که می آمد ، آن قدر خسته بود ...که کمتر برایمان وقت می گذاشت ...
🌸🍃دلم ترکید ...یک روز که آمد خانه به او گفتم :
_غلام علی حداقل ما را ببر مریوان منزل دامادت ...خواهرت را ببینم ...این بچه ها هم یک هوایی تازه کنند ...
🌸🍃غلام علی یک روز مرخصی گرفت ...و ما را برد مریوان ...منزل آقا قدرت ...خودش هم پاسدار بود ...
🌸🍃همین که بعد از مدت ها یکی از ...آشنا ها را می دیدم ...کلی برایمان ذوق داشت ...
🌸🍃همین قدر که توانسته بودم با آقا قدرت و خواهر شوهرم ...به زبان مازندرانی صحبت کنم ... کلی حال و هوایم عوض شد ...
🌸🍃صبح رفتیم ...ما می بایست تا ساعت ۸بر می گشتیم ...چون جاده ها ناامن بود ...این مشکل عبور و مرور مردم هم بود ...
🌸🍃بخاطر کمبود نیرو ...ارتش تنها می توانست تا ...یک ساعت مشحص از جاده ها محافظت کند ...که مردم بتوانند راحت بیایند ...و بروند ...
🌸🍃اگر هم به اصطلاح تامین جاده تمام میشد ...هیچ مسؤلیتی به گردن کسب نبود ...
🌸🍃بعد از آن کومله ها می آمدند در جاده ... و هرکس که می آمد و می رفت ...نگهش می داشتند ...یا می گشتند ...یا غارتش می کردند و می فرستادند ...
🌸🍃غروب ،بچه های پایگاه با غلام علی تماسی گرفتند ...و اطلاع دادند ...آذوقه شان تمام شده است ...
🌸🍃ما نزدیک پایگاه کماسی زندگی می کردیم ...به خاطر اینکه غلام علی به راحتی بتواند ما را ببیند ...
🌸🍃غلام علی رفت و ماشین اش را بار زد ... چندتا جعبه انار بود و چیزهای دیگر ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#انیس_کردستان
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹