eitaa logo
از کرخه تا شام
162 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
57 ویدیو
1 فایل
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. (امام خامنه ای) کپی برداری از مطالب با ذکر صلوات بلا مانع است. منتظر نظرات-پیشنهادات و مطالب شما هستیم. ارتباط با خادم کانال @abozeynab0
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 بازگشت پیکر شهید مدافع حرم در ٢٤ فروردین‌ماه.. 🔹پیکر مطهر «ابو زینب» سوریه، شهید احمد جلالی نسب پس از دو سال مفقودالاثری در تدمر (پالمیرا) ٢٤فرودین ماه وارد تهران می‌شود و فردای آن روز در قم تشییع و در گلزار امامزاده علی بن جعفر(ع) به خاک سپرده می‌شود. @azkarkhetasham
ابوزینب
سعید سامانلو در دی ماه سال 1360 در یک خانواده مذهبی در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود. او فرزند اول خانواده بود که 7 ماه قبل، پدر و مادرش از روستای پرسپانج قزوین به قم هجرت کرده بودند. تمام هستی پدر سعید کوچک اش بود که بیمار بود و بعد از تولد در بیمارستان بستری بود. نذر امام رضاعلیه السلام می شود و شفا میابد. او از کودکی محبوب و مودب و کوشا با بازی گوشیهای کودکانه در خانواده رشد کرد. سادگی، بی آلایشی، گذشت، خداپرستی و ولایت مداری از همان کودکی در او شکوفا بود و خودش این شکوفایی را کمک پروردگار و رهنمودهای پدر دلسوزش می دانست. از همان کودکی مادر مهربانش او را در کلاس های قرآن ثبت نام کردد و او با علاقه و پشتکار قرآن و تفسیر را فرا گرفت. از سن 12 سالگی به مسجد میرفت و مثل بزرگترها رفتار می کرد روزه می گرفت و اعمال عبادیش را انجام می داد. در پایگاه بسیج محله نقش های کلیدی را می پذیرفت و مسولیت پذیری اش را به همه ثابت می کرد. کلاس های قرآن برگزار می کرد و در عزاداری ها نقش فعالی داشت. او درس می خواند، ورزش می کرد و از رهنمودهای علما و بزرگان و شهدا در زندگی اش استفاده می کرد. از ویژگی های بارز او راستگویی و کسب رضای خدا در هر کاری بود. در جوانی در رشته ریاضی (دبیرستان امام صادق) مشغول به تحصیل شد بسیار باهوش و علاقه مند به تحصیل بود. فعالیت های سیاسی، مذهبی و فرهنگی او زبان زد همه بود. او انسانی بود که اخلاص در عمل داشت، خضوع و خشوعی در مقابل خدا و در برابر دلاور مردان بسیجی داشت از همان دوران جوانی به اردوهای جهادی برای کمک های ویژه می رفت و در آنجا لحظه ای از گره گشایی مشکلات و گرفتاری های مردم باز نمی ایستاد و دائما در اندیشه و عمل در حال خدمت به خلق الله بود. مهمترین مشخصه این شهید بزرگوار، تزکیه نفس است ایشان کلاسهایه اخلاق علما را شرکت کرده و کتابهایه بسیاری در رابطه با تزکیه و اخلاق خریداری کرده و مطالعه میکردند. او بعد از فارغ تحصیلی از دبیرستان در دانشگاه دلیجان رشته حسابداری پذیرفته شد و با خانواده مذهبی و ساداتی وصلت نمود که حاصل این ازدواج دو فرزند پسر به نامهای علی و محمدحسین شد. بسیار خانواده دوست و پایبند به زن و بچه بود. همچنین اهل مطالعه و کسب بینش بود، روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود. بعد از مدتی که مشغول تحصیل در دانشگاه بود متوجه شد در دانشگاه امام حسین علیه السلام تهران، به عنوان افسر پذیرفته شده بنابراین تصمیم گرفت باقی مسیر زندگی اش را در این راه ادامه دهد و وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. او در تمام مراحل زندگی اش موفقیت های چشمگیری داشت و رشادت های بی شماری از خود نشان داد. رشادت های او در شمال غرب در برخورد با گروهکهای مزدور ، فعالیت های او در خاموش کردن شورش های داخلی و رشادت هایش در سوریه و آزاد سازی دو شهر شیعه نشین (نبل و الزهرا) تحسین برانگیز است. بنا به گفته خود شهید سعید سامانلو این پیروزی شهرهای شیعه نشین(نبل و الزهرا) با کمک خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) انجام شد. و بلاخره در 16 بهمن سال 94 این سرگرد دلاور به همراه دوستانش شهید هاشمی و شهید زارع در شهر رتیان سوریه به لقا پروردگار شتافتند. (یادشان گرامی و راه شان پر رهرو باد) @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
: سربندش رو بسته بود، اومد در حالي كه قاب عكست رو بغل كرده بود،"گفتم مواظب باش الان ميوفته روي پاهات خيلي سنگينه" عزيزم چكار به قاب عكس بابا داري گفت ميخوام با ، بابا سجادم سلفي بگيرم.🙂 حرفي براي گفتن نداشتم😔 قاب عكست رو گذاشت كنار ديوار و نشست كنارت و عكس دو نفري كه ميخواست رو گرفت💔 گفت مامان عجب عكسي شد🙂 ببين انگار بابا سجاد منو بغل كرده انگار نشستم روي پاهاش🙂😭 شهیدمدافع‌حرم @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#زندگینامه #شهیدمدافع_حرم #سعید_سامانلو سعید سامانلو در دی ماه سال 1360 در یک خانواده مذهبی در شهر
(یکی از آشنایان شهید) روزی آقا سعید را در مجلسی دیدم و سوال کردم چرا به سوریه می روید؟ می گویند آنجا خوب پول می دهند !! راست می گویند ؟ به او گفتم بهش می ارزد جانتان را کف دستتان بزارید به خاطر پول ؟ من که اگر چندین برابر آن پولی که به شماها می دهند می روید به من بدهند نمی آیم او به صحبت هایم گوش داد. خوب حرف هایم را به او زدم و چون اصلا برایم قابل درک نبود که چرا از ایران و جاهای دیگر به کمک سوریه می روند سعید با لبخند جواب سوال هایم را دادبهم گفت: پولی که تو فکر می کنی در کار نیست .. گفتم دیگه بدتر !!!!!! پس عقلتان را از دست دادید؟؟؟؟؟ گفت: خدا رو قبول داری ؟ گفتم خیلی گفت: ما در دین مان (اسلام) مرز نداریم هر جا مسلمان نشین باشد بلاد و سرزمین ما مسلمانان است سوریه که تازه خیلی هم شیعه نشین داره دفاع از مقدسات و حریم حرم ها از وظایف ماست ؛بهم گفت می دونی سوریه چقدر تو جنگ تحمیلی به ما کمک کرد؟ گفتم نه !!! خندید و گفت همینه دیگه قبل اینکه حکم صادر کنی اطلاعاتت رو تکمیل کن دوباره خندید و گفت: از جوانمردی هم به دور است ما ببینیم داره به کسی ظلم میشه به کمکش نریم بهم گفت: ما همه خوب حرف می زنیم اما به عمل که برسه ...... آهی کشید و گفت: آرمان و آرزوی همه ما مبارزه با صهیونیسم است . استکبار جهانی دوست داره توسعه پیدا کنه ما نباید بزاریم هدف اونا تحقق پیدا کنه آقا سعید لبخندی زد و گفت: تو یه مجلسی بودم که فردی مرتب حرف می زد که اگه یه تکفیری یا داعشی رو ببینم چطور می کشم اش ؛ آقا سعید گفت: بهش گفتم خوب بسم الله بیا کاراتو می کنم بریم سوریه اونجا پر از این چیزا ست ؛سعید گفت: اون بنده خدا دیگه ساکت شد . بهم گفت: اگه خدا رو قبول داری که می دونم ام همینطوره با حرف نمیشه باید با عمل هم نشون بدی بهم گفت: سقوط سوریه یعنی سقوط مقاومت اسلامی و خیلی حرف های دیگه بهم زد .چند ساعتی رو با آقا سعید حرف میزدم . راست میگن سعید نفوذ خاصی تو کلامش بود انقدر منقلب شده بودم که تا چند روز حالم از خودم و افکار خودم بهم می خورد .قبل رفتن اش دوباره سعید رو دیدم گفتم اگه بخوام منم بیام باهات سوریه چیکار باید بکنم؟ کلی خندید !! گفت پولی در کار نیستاااااا گفتم پول می دم به هر کی که مسول اش است تو رو خدا دنبال کارام باش که منم بیام .. سعید جان ، عزیزم چه خوب شد که من تو رو دیدم و شناختم تا جاهل از دنیا نرم ؛ می دونی آرزوهام مثل آرزوهای تو شده؟ می دونی رفتم بسیجی شدم ؟ میدونی اگه نبرنم مثل شهید صدر زاده افغانی میشم و می رم آقا سعید برای من گنهکار دعا کن ، برای من برگشته تو راه دعا کن برای منم سخته با مرگ طبیعی بمیرم، اینو خودت به یکی از دوستات گفته بودی سعید سعید سعید تو با من چیکار کردی؟! @azkarkhetasham
😍 💖پیامبر خوبیها (ص): ‌ 💚محبوب ترینِ مخلوقات پیش خدا، #جوان خوشگلی است که جوانی و زیبایی اش را برای #خدا و در راه فرمانبری از او بگذارد. ‌ خداوندِ بخشنده به وجود چنین #جوانی پیشِ فرشتگان می بالَد و می فرماید: ‌ 💘 "این، #بنده ی حقیقی من است!" ‌ 📓میزان الحکمه: ح ۹۰۹۶🍃 @azkarkhetasham
نصف شب با صدای گریه هاش از خواب بیدار شدم.... بهش گفتم : آخه پسره مؤمن مگه تو چه گناهی کردی که اینطوری ناله میزنی ؟! گفت : مگه باید مــَعصیتی باشه !؟ مگه امام سجاد (علیه السلام) گناهی داشتن ؟ همین که به راحتی از نعمتای خدا استفاده میکنیم و شکرشُ به جا نمیاریم ، خودش مـَعـصیته.....😭 @azkarkhetasham
یادی کنیم از جوان هایی که علی اکبری رفتند و علی اصغری برگشتند... @azkarkhetasham ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
😊جوان بودند اما نگذاشتند شهوات 🕊❌بال پروازشان را ببندد به جوانِ ارباب اقتدا کردند و پریدند 🗣باید برای اینکه جونمو فدا کنم به حضرت علیِ اکبر اقتدا کنم #علےاکبرهاےزینب #روزجوان_مبارک @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
برشی از کتاب سر بستن ساک وسایلش کلی بحث کردیم،خواستم وسایلش را داخل چمدان تک نفره چرخ دار بچینم،کلی لباس و وسیله شخصی ردیف کردم،همین که داخل چمدان چیدم حمید آمد و دانه دانه برداشت قایم کرد و یا پشت مبل ها می انداخت،برایش بیسکوییت خریده بودم،بیسکوییت آن مدلی دوست نداشت،شوخی و جدی گفت:«چه خبره این همه لباس و وسایل و خوراکی،به خدا فردا همکارای من یدونه لباس انداختن داخل یه نایلون اومدن،اون وقت من باید با چمدان و عینک دودی برم بهم بخندن،من با چمدان نمیرم!وسایلمو داخل ساک بچین»،فقط یک ساک داشت،آن هم برای باشگاه کاراته اش بود،گفتم:«ساک به این کوچکی،چطور این همه وسایلو جا کنم؟!»،بالاخره من را مجاب کرد که بیخیال چمدان شوم،با این که ساک خیلی جمع و جور بود همه وسایل را چیدم الا همان بیسکوییت ها،بین همه وسایلی که گذاشته بودم فقط از قرآن جیبی خوشش آمد،قرآن کوچکی که همراه با معنی بود،گفت:«این قرآن به همه وسایلی که چیدی می ارزه». شماره تماس خودم، پدر و مادرش و پدرم را داخل یک کاغذ نوشتم.بین وسایل گذاشتم که اگر نیاز شد خودش یا همکارانش با ما در ارتباط باشند.برایش مسواک جدید قرمز رنگ گذاشتم،می خواست مسواک سبز رنگ قبلی را داخل سطل آشغال بیندازد،از دستش گرفتم و گفتم:«بذار یادگاری بمونه!»،من را نگاه کرد و لبخند زد، انگار یک چیزهایی هم به دل حمید و هم به دل من برات شده بود. به روایت همسر شهید حمید سیاهکالی مرادی شهید مدافع حرم