مراسم جشن #عروسی اکبر به نوع خودش خیلی خاص بود☺️ چون بعضی اطرافیان انتظار داشتند او هم مثل بقیه بچه های فامیل عروسی بگیرد💥اما اکبر برایش فقط این مهم بود که عروسیش مورد نظر #عنایت_امام_زمان (عج) باشد.👌
یک عروسی بدون گناه🔞 که البته به همه هم خیلی خوش گذشت. هنگام #نماز هم خودش مثل بقیه کت دامادیش را روی دوشش انداخت و #وضو گرفت و برای نماز جماعت به نمازخانه رفت.
#شهیدمدافع_حرم
#شهید_اکبر_شهریار
از کرخه تا شام
🕊🌸🌺🌸🌺🌸❣؛🌿
🌸🕊 🌸🌺 🌸❣؛🕊
🌺🌸🕊 🌸❣؛🌿
🌸🌺 🌸❣؛ 🕊
🌺🌸❣؛🌿
🌸❣؛🕊 🕊
🕊؛🌿 🕊🕊
🌺🌺🕊🕊🕊🌺🌺؛🕊
🌸🌸🌿🌿🌿🌿🌸🌸؛
#مختصر_زندگینامه
#شهیدمدافع_حرم
#رضا_خرمی
شهیدمدافع حرم رضا خرمی در ۲۹ آبان ۱۳۵۳ در یک خانواده مذهبی در تهران به دنیا آمد. ایشان تک پسر خانواده بودند و از پدر یتیم شدند و در نوجوانی در کنار درس خواندن علاقمند بودند تا روی پای خود بایستند و در آمد داشته باشند. و حرفه ای بیاموزد. در جوانی برای ورود به سپاه ثبتنام نمودند و لباس مقدس پاسداری برتن نمودند تا بتوانند خدمتگذار به اسلام و مسلمین باشند. و در امور کارهای فرهنگی و حوزه بسیج همت والایی داشتند و خدمات بسیاری در این راه در کارنامه ی اعمال خود ثبت نمودند. و پس از ورود در سپاه ازدواج نمودند و ثمره ی زندگی مشترکشان ۳ فرزند صالح و سالم می باشد. از طرف سپاه چند ماموریت کاری به کشورهای مختلف داشتند و پس از شروع جنگ در سوریه و عراق همراه با سردار سلیمانی به عنوان بادیگارد ایشان چندین اعزام به جبهه های حق علیه باطل داشتند که در آخرین اعزام در جنوب حلب در ۱۴ خرداد ۱۳۹۵ به شهادت رسیدند. ودر ۱۸ خرداد ۹۵پیکر پاک ایشان در تهران تشییع شد ودر امامزاده سید اسماعیل بازار بزرگتهران به خاکسپرده شد.
@azkarkhetasham
#زندگینامه
#شهیدمدافع_حرم
#سعید_سامانلو
سعید سامانلو در دی ماه سال 1360 در یک خانواده مذهبی در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود. او فرزند اول خانواده بود که 7 ماه قبل، پدر و مادرش از روستای پرسپانج قزوین به قم هجرت کرده بودند. تمام هستی پدر سعید کوچک اش بود که بیمار بود و بعد از تولد در بیمارستان بستری بود. نذر امام رضاعلیه السلام می شود و شفا میابد. او از کودکی محبوب و مودب و کوشا با بازی گوشیهای کودکانه در خانواده رشد کرد.
سادگی، بی آلایشی، گذشت، خداپرستی و ولایت مداری از همان کودکی در او شکوفا بود و خودش این شکوفایی را کمک پروردگار و رهنمودهای پدر دلسوزش می دانست.
از همان کودکی مادر مهربانش او را در کلاس های قرآن ثبت نام کردد و او با علاقه و پشتکار قرآن و تفسیر را فرا گرفت. از سن 12 سالگی به مسجد میرفت و مثل بزرگترها رفتار می کرد روزه می گرفت و اعمال عبادیش را انجام
می داد. در پایگاه بسیج محله نقش های کلیدی را می پذیرفت و مسولیت پذیری اش را به همه ثابت می کرد. کلاس های قرآن برگزار می کرد و در عزاداری ها نقش فعالی داشت. او درس
می خواند، ورزش می کرد و از رهنمودهای علما و بزرگان و شهدا در زندگی اش استفاده
می کرد. از ویژگی های بارز او راستگویی و کسب رضای خدا در هر کاری بود. در جوانی در رشته ریاضی (دبیرستان امام صادق) مشغول به تحصیل شد بسیار باهوش و علاقه مند به تحصیل بود. فعالیت های سیاسی، مذهبی و فرهنگی او زبان زد همه بود. او انسانی بود که اخلاص در عمل داشت، خضوع و خشوعی در مقابل خدا و در برابر دلاور مردان بسیجی داشت
از همان دوران جوانی به اردوهای جهادی برای کمک های ویژه می رفت و در آنجا لحظه ای از گره گشایی مشکلات و گرفتاری های مردم باز نمی ایستاد و دائما در اندیشه و عمل در حال خدمت به خلق الله بود. مهمترین مشخصه این شهید بزرگوار، تزکیه نفس است ایشان کلاسهایه اخلاق علما را شرکت کرده و کتابهایه بسیاری در رابطه با تزکیه و اخلاق خریداری کرده و مطالعه میکردند. او بعد از فارغ تحصیلی از دبیرستان در دانشگاه دلیجان رشته حسابداری پذیرفته شد و با خانواده مذهبی و ساداتی وصلت نمود که حاصل این ازدواج دو فرزند پسر به نامهای علی و محمدحسین شد. بسیار خانواده دوست و پایبند به زن و بچه بود. همچنین اهل مطالعه و کسب بینش بود، روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود. بعد از مدتی که مشغول تحصیل در دانشگاه بود متوجه شد در دانشگاه امام حسین علیه السلام تهران، به عنوان افسر پذیرفته شده بنابراین تصمیم گرفت باقی مسیر زندگی اش را در این راه ادامه دهد و وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. او در تمام مراحل زندگی اش موفقیت های چشمگیری داشت و رشادت های بی شماری از خود نشان داد.
رشادت های او در شمال غرب در برخورد با گروهکهای مزدور ، فعالیت های او در خاموش کردن شورش های داخلی و رشادت هایش در سوریه و آزاد سازی دو شهر شیعه نشین (نبل و الزهرا) تحسین برانگیز است. بنا به گفته خود شهید سعید سامانلو این پیروزی شهرهای شیعه نشین(نبل و الزهرا) با کمک خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) انجام شد. و بلاخره در 16 بهمن سال 94 این سرگرد دلاور به همراه دوستانش شهید هاشمی و شهید زارع در شهر رتیان سوریه به لقا پروردگار شتافتند.
(یادشان گرامی و راه شان پر رهرو باد)
@azkarkhetasham
🔶🔹🔹🔶🔹🔹🔶🔹🔹🔶
❄️ 🌸 ❄️
❄️❄️ 🌸🌸 ❄️❄️
🌸🌸🌸❄️❄️❄️🌸🌸🌸
❄️❄️ 🌸🌸 ❄️❄️
❄️ ❄️ 🌸 ❄️ ❄️
❄️❄️❄️❄️❄️
🌸🌸🌸
❄️
#روضه_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#متحول_شدن_مجید
#شهیدمدافع_حرم
#جاویدالاثرمجیدقربانخانی
مجید سفره خانه داشت. برای سفره خانه اش هم همیشه نان بربری میگرفت تا «مجید بربری» لقب بامزهای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد. بارها هم کنار نانوایی می ایستاد و برای کسانی که می دانست وضعیت مناسبی ندارند. نان می خرید و دستشان می رساند. سفره خانهای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفتوآمد داشتند که حالا خیلیهایشان هم شهید شدند. پدر مجید میگوید:
«یکی از دوستان(#شهید_مرتضی_کریمی) مجید که بعدها همرزمش شد در این سفره خانه خانه رفتوآمد داشت. یکشب مجید را هیئت خودشان میبرد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود.
بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنیهای سوریه و حرم حضرت زینب( سلام الله علیها) میخوانند و مجید آنقدر سینه میزند و گریه میکند که حالش بد میشود. وقتی بالای سرش میروند. میگوید: «مگرمن مردهام که حرم حضرت زینب(سلام الله علیها)درخطرباشد. من هر طور شده میروم. از همان شب تصمیم میگیرد که برود.» .
#رفتن_مجیدبه_سوریه
«وقتی میفهمیم گردان امام علی رفته است. ما هم میرویم آنجا و میگوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید. آنها هم بهانه میآورند که چون رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و خالکوبی داری تورانمی بریم و بیرونش میکنند.
بعدازآن گردان دیگری میرود که ما بازهم پیگیری میکنیم و همین حرفها را میزنیم و آنها هم مجید را بیرون میاندازند. تا اینکه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود.راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم وقتی هم فهمید که ما مخالفیم. خالی میبست که میخواهد به آلمان برود. بهانه هم میآورد که کسبوکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم. مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم. نگو مجید میخواهد سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.ما روزهای آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش میگیرد و بیمارستان بستری میشود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمیروی. حاضر نشد بگوید.
به شوخی میگفت: «این مامان خانم فیلم بازی میکند که من سوریه نروم» وقتی واکنشهایمان را دید گفت که نمیرود. چند روز مانده به رفتن لباسهای نظامیاش را پوشید و گفت:
«من که نمیروم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کردهاید و من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم رفتهام سوریه. مادر و پدرم اول قبول نمیکردند. بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمیدانستیم همهچیز جدی است.»
🔶🔹🔹🔶🔹🔹🔶
❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️
🌸🌸 🌸🌸
❄️ ❄️
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
الهٰی به عَلیٍ تا که گفتم یا #علی شوریده و شیدا شدم تا نجف پرواز کردم #راحت از غمها شدم قطره بودم
#تربیت_فرزندان
#ازلسان_مادرمعزز
#شهیدمدافع_حرم
#محرم_ترک
حواسم شش دانگ به تربیت پسرها بود. برایشان ساعت گذاشته بودم که از فلان ساعت نباید دیرتر از مدرسه برسید خانه. یا تابستانها که تعطیل بودند تنها از ساعت ۶ تا ۷ حق داشتند بیرون با بچهها بازی کنند. موقع درس خواندنشان که میشد محمد را میفرستم زیر زمین، محرم را میفرستادم یکی از اتاقها، هادی را میفرستادم آشپزخانه، مهدی را هم میگذاشتم داخل یک اتاق دیگر، محسن را هم میفرستادم حیات. نمیگذاشتم کنار هم باشند که حواسشان پرت شود. شما توجه کن پنج پسر داشتن یعنی پنج کتونی میخی، پنج شلوار لی و پنج کیف مدرسه. هر روز بدون اینکه بفهمند داخل کیف هایشان را نگاه میکردم مبادا چیز نامربوطی پیدا کنم. بهشان سفارش کرده بودم مسیر مدرسه را از همین راهی که میروید از همان برگردید. اگر اتفاقی افتاد من بیایم مدرسه. تا کمی دیر میکردند سریع میرفتم مدرسه.
#حلال_وحرام
یک روز محرم و برادرهایش آمدند خانه یک جک ماشین دستشان هست. پدرش پرسید: این چیه؟ محرم گفت در شهرک بعثت یک ماشین وسیله خالی کرد هر کسی یک چیزی برای خودش برداشت و برد ما هم این را آوردیم. پدرش به شدت ناراحت شد و گفت همین الان برمیگردانید سر جایش. گفتند الان شب شده ما میترسیم، گفت: خودم هم میآیم. دست پنج تا را گرفت و رفتند گذاشتند سر جایش. پدرش گفت: این کار حرام است، دزدی است! هر کسی هم ببرد شما نباید ببرید. شوهرم به شدت حواسش به نان حلال آوردن بود و من هم از داخل خانه مواظب بودم تا محرم و بقیه بچهها درست بزرگ شود.
#ثبتنام_درسپاه
سال دوم دانشگاه یکروز آمد گفت: مامان سعید همکلاسی ام میگوید دایی من در دانشگاه امام حسین (علیه السلام) است، تو هم برو دانشگاه امام حسین (علیه السلام) امتحان بده. آخه مامان دلم میخواهد بروم سپاه. پدرش میگفت تو قبول نمیشوی. اما من گفتم باشه بیا برو شاید قبول شدی مادر. امتحان داد و اتفاقا قبول شد. محرم اینگونه
وارد سپاه شد. وقتی وارد سپاه شد میدانستم مأموریت زیاد میرود، اما برایمان توضیح نمیداد کجا میرود و چطور؟ ما هم سوال نمیکردیم. اما آخرین باری که میخواست برود متوجه شدیم میرود سوریه. پدرش گفت نمیدانم چرا حس میکنم این بار دفعه آخری بود که او را دیدیم. تا این را گفت بند دلم پاره شد و گفتم حاجی اگر مطمئنی اجازه نده برود. گفت: چرا اجازه ندهم؟ او خیلی وقته این راه را انتخاب کرده حالا بعد از این همه مدت مانعش شوم؟ خدامیخواست که برود و برای حضرت زینب (سلام الله علیها) به شهادت برسد.
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#لباس_مقدس_پاسداری
#شهیدمدافع_حرم
#محمد_کامران
محمد آقا آن چنان عاشق این شغل مقدس بود که بنابه گفته برخی همکارانش هنگام خواب نیز با همان لباس مقدس به خواب میرفت و علت این کار خود را نیز چنین بیان می داشت : من با نذر و نیازهای فراوانی توانسته ام به این شغل مقدس وارد شوم ، از آن می ترسم که هنگام خواب عزرائیل جانم را بستاند و این لباس مقدس بر تنم نباشد.
#احکام_دین
محمد بر سر مسائل فقهی و حلال و حرام به ویژه مسئله خمس حساس بود تا آنجا که غذای هر مجلسی را استفاده نمی کرد تا آن که مطمئن شود که خمس آن داده شده است.
#احترام_سادات
محمد از آنجایی که علاقه زیادی به مادر سادات حضرت زهرای مرضیه(سلام الله علیها ) و خانواده سادات داشت از خانواده خود درخواست داشت تا از خانواده سادات همسری برای او انتخاب کنند. او در مهر ماه 1392 با همسری فاضله از خانواده سادات ازدواج کرد.
#جهاد_در_راه_خدا
و اما همزمان با ظهور داعش و نا امنی اطراف حرم عمه سادات(سلام الله علیها)از آنجایی که عشق وصف ناشدنی به حضرت زینب(سلام الله علیها ) داشت ، عاشق دفاع از حریم عمه سادات(سلام الله علیها) شد. و مکرر عازم آن مکان مقدس جهت دفاع از حرم شد.
#عاشق_شهادت
محمد آن چنان عاشق شهادت بود که مکرر از پدر و مادر و همسرش درخواست میکرد که برای شهادتش دعا کنند.و مکرر می گفت دعا کنید تا من نیز شهید شوم تا این که از رفیقانم جا نمانم.
#نحوه_شهادت
محمد با دفاع از حرم عمه سادات(سلام الله علیها)و همچنین سامرا (حرم امامین عسکریین) عشق خود را به اهل بیت(علیهم السلام) نشان
داد و آخرین اعزام او در دفاع از حرم حضرت زینب (سلام الله علیها ) در آذر ماه 1394 بود و در روز چهارشنبه 23 دی ماه 1394 قبل از اذان ظهر در منطقه خان طومان حلب بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه شاهرگ و پهلو به آرزوی دیرینه اش رسید و به دایی شهیدش ملحق شد و در روز جمعه 25 دی ماه 1394 در بهشت زهرا "علیهاالسلام" قطعه 50(مدافعان حرم ) ردیف 115 شماره 18 آرام گرفت.
#حلال_زاده
محمد با جانفشانی اش اثبات کرد که چه زیبا از قدیم گفته اند: حلال زاده به دایی اش می رود چرا که حتی این دو شهید از یک ناحیه نیز به فیض شهادت رسیده اند.
@azkarkhetasham