از کرخه تا شام
#روایٺــ_عِـشق
همسرم از همان اول ازدواج پیشنهاد داد، که هر وقت دلخوری از من داری و نمیتوانی ابراز کنی، برایم بنویسخودش هم همین کار را میکرد.
عادت داشت قبل از خواب همه ی مسائل روز را حل کند. خیلی وقتها شبها برایم مینوشت که امروز بخاطر فلان مسئله از من دلخور شدی، منو ببخش من منظوری نداشتم
آخرش هم یه جمله عاشقانه مینوشت
گاهی من کاغذ را که میخواندم، میگفتم: کدام مسئله را میگی؟؟ من اصلا یادم نمیاد... یعنی آن مسئله اصلا من را درگیر نکرده بود، ولی پویا مراقب بود که نکند من دلخور شده باشم.
#شهید_پویا_ایزدی
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
📎فرازی از وصیت یک شهید دهه هفتادی
از خواهران و برادرم می خواهم که در راه_ولایت و پشتیبان آن باشند و حجاب خود را نگه دارند و مراقب همدیگر باشند و با هم باشید.
همسرم از تو می خواهم فرزندمان را در راه حق و پشتیبان ولایت بزرگ کنی و به او بیاموزی که همیشه در این راه باشد.
و بعد از شهادتم بخاطر من گریه نکن؛ چون من در راه خدا شهید شدم.و به پسرم بگو که پدرت برای امنیت کسانی مثل خودش در این راه رفت.
ان شاءا… بتوانم جبران کنم.
فرزندم، آقا محمدیاسا، پسرم؛
نمی دانم چه زمانی این نامه را می خوانی؟ از تو می خواهم در زندگی ات پشتیبان ولایت باشی و مراقب فریب دشمن باشی.
شرمنده که نتوانستم باشم؛ دوستت دارم پسرم. مراقب خودت باش.
یا علی.
#شهید_محمدحسین_میردوستی
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
داعش برای تحویل پیکر شهید عراقی خواستار آزادی ۷۰ اسیر خود شد که به نیروهای سپاه گفتم راضی به این مبا
#خاطرات_شهدا
🔹دو ماهی از شهادت همسرم میگذشت. ساعت هشت شب به مزارش رفتم و دیدم دو جوان در حال شستن مزارش بودند وگریه میکردند. نزدیک شدم. مرا دیدند و از مزار کنار رفتند. فرشی در کنار مزار گذاشتم و شروع به دعا خواندن کردم وگریه کردم که آن دو جوان به مزار همسرم نزدیک شدند و شروع به فاتحه خواندن کردند.
🔸کنجکاو شدم از آنها پرسیدم شما شهید را میشناسید؟ یکی از دو جوان خود را معرفی کرد و گفت: بله شما همسر شهید هستید؟ گفتم: بله گفتند: ما از بچههای بسیج کوت عبدالله و گردان امام حسین(ع) هستیم که شهید فرمانده آن بود.
🔹همسر شما خیلی بزرگوار و شجاع بود. واقعاً شهادت لایقش بود؛یکی از آنها گفت: شهید عراقی زندگی مرا دگرگون کرد. به آن جوان گفتم: بزرگواری شما را میرساند مگر آقای عراقی برای شما چه کرد. جوان پاسخ داد: من را میبینید! یک جوان شرور و بد بودم؛ ولی آقای عراقی مرا به این شکل و اهل نماز و روزه و مسجد کرد. شاید باورتان نشود که پدر و مادرم همیشه دعاگوی آقای عراقی به خاطر این تحولی که در من به وجود آورد هستند.
🔸آقای عراقی چند ماهی آمده بود و اسمی از بسیج و نام او در کوت عبدالله روی زبان آمده بود. همه حرف بسیج را میزدند که برویم بسیجی فعال بشویم. آقای عراقی ما را دوره میبرد و حرفهای دیگر. بعضی از جوانها از برخوردهای رفتاری آقای عراقی خیلی تعریف میکردند.
🔹آن زمان من شرور و بد بودم به تمسخر به تعدادی از دوستان گفتم: من هم میخوام بسیجی بشوم. همه خندیدن و گفتند: بابا تو کجا بسیج کجا؟ آقای عراقی چهره تو را ببیند پرتت میکند بیرون، یک پا خلافکاری! به تمسخر به آنها گفتم: حالا میروم ببینم چه کسی مرا بیرون میکند.
🔸شب هوا داشت تاریک میشد. وقتی به درب ورودی گردان رسیدم سربازی مرا شناخت از من خواست آنجا را ترک کنم چون ممکن بود دستگیرم کنند! به او گفتم: میخواهم بسیجی شوم! گفت: برو صبح بیا. من هم با دو تا دست محکم کوبیدم، آنقدر کوبیدم که درب اصلی گاراژ مانند را برایم باز کردند.
🔹با شخصی محترم با لباسهای مرتب و صورتی آرام و لبخند به لب مواجه شدم. به آرامی به من گفت: چرا درب را محکم میزنی؟ گفتم: میخواهم ثبتنام کنم. با آرامی گفت: درخدمتت هستیم. به وی گفتم: شما چه کسی هستی؟ گفت: چه فرقی دارد من چه کسی هستم؟ مهم اینه که تو را ثبتنام کنم. کارت از فردا شروع میشود.
🔸بعد به سرباز پشت سرش علامت داد و گفت که برایش فرم پر کنید فردا بیاید گردان که کار مهمی با او دارم. کنجکاو شدم و گفتم: تو کی هستی که من فردا باید پیش تو بیایم؟ سرباز کنارش گفت آقای عراقی فرمانده گردان است.
🔹خودم را جدی گرفتم ولی آقای عراقی به سربازی که وی را معرفی کرد نگاهی کرد و گفت: لازم نیست مرا معرفی کنی. ما اینجا همه بسیجی و سربازان کشور هستیم. از حرفش خیلی خوشم آمد؛ تکبر و غرور نداشت. همان طور که به آقای عراقی خیره شده بودم یک دفعه دست به شانهام زد و گفت: فردا زود بیا تو را فرمانده یک گروه کردم. دهانم بسته شده بود.
🔸صبح آمدم و آقای عراقی من را کنار خود آورد. برایم چای آوردند. مسئولیت را به من داد و شرایط و ضوابط رفتاری من و دیگران را گفت و بعد گفت هر کجا کم آوردی من هستم. این حرفش یک دیوار فولادی پشتم ساخت.
🔹خلاصه هر روز در گردان بودم و آقای عراقی در بیشتر کارها من را شرکت میداد. بعد از یکی دو سال آقای عراقی از منِ خلافکار و شرور یک انسان بسیجی مخلص ولایت و اهل نماز و روزه و مؤدب و خوش پوشش ساخت. جوری شدم که مادر و پدرم آستین بالا زدند و برایم دختری را خواستگاری کردند.
🔸تازه ازدواج کرده بودم که آقای عراقی مأموریت دومش را رفته بود. مادرم وقتی شهادت آقای عراقی را شنید آنقدر ناراحت شد وگریه کرد که انگار یکی از بچه هایش شهید شده است. از زمان دفن شهید عراقی تا حالا من و همسرم هر شب سرمزار شهید عراقی میآییم و شمع برایش روشن میکنیم. به خصوص سه روز اول قبر برایش دعا کردم و نماز خواندم و شمع روشن کردم و فقط میخواهم به شهید بگویم فراموشش نمیکنیم و همیشه در دلهایمان زنده است.
#شهید_جبار_عراقی
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۷/۱۲/۱۰ کارون ، خوزستان
شهادت : ۱۳۹۴/۸/۳ حماه ، سوریه
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#ستارههای_زینبی محمدم در آخرین تماسش به من گفت: مادر دعا کن شهیدشوم، اگر شهید نشوم دیوانه میشوم،
#خاطرات_شهدا
حلاوت میدان نبرد
محمد چهار بار به سوریه اعزام شد. دو ماه به دو ماه میرفت و میآمد. مرخصی آخرین اعزامش سه ماه طول کشیده که در اواخر روزهای حضورش در جبهه مقاومت اسلامی شهید شد.
هر زمان که از جبهه برمیگشت از آنجا و از حال و هوای بچهها برایمان صحبت میکرد. از رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی که از همه تعلقاتشان برای اهتزاز پرچم اسلام و دفاع از امنیت مرزهای اسلام گذشته بودند.
وقتی محمد میآمد به ایشان میگفتم: عزیزم دیگر به منطقه نرو! ما دیگر طاقت دوریات را نداریم. محمد اما در جواب حرفهای من میگفت: آنجا یک شیرینی دارد که نمیتوانم از آن بگذرم.
حلاوتی که در منطقه و میدان نبرد علیه کفر هست در هیچ جای دیگر نیست. لحظاتی غیرقابل توصیف. محمد برایم یک مثال ساده زد. برای اینکه ما شرایط ایشان را درک کنیم.
محمد میگفت: شما وقتی در حال تماشای فیلم مورد علاقهتان از تلویزیون هستید و من به اصرار از شما میخواهم که دست از مشاهده تلویزیون بردارید، شما قبول نمیکنید و میگویید ما فیلم را دوست داریم و صبر کنید تا فیلم تمام شود.
خب همسر عزیزم من هم آن فیلم که در میدان نبرد است را دوست دارم. زندگی مانند فیلم است و میگذرد، نباید بگذاریم از دست ما برود.
محمد برایمان از همرزمان و دوستان شهیدش از عزت و مظلومیت آنها میگفت.
محمد خیلی آرزو داشت تا در آزادسازی فول کفریا باشد. ایشان در آزادسازی نبل و الزهراء حضور مثمرثمری داشتند. محمد میگفت من میخواهم در آزادسازی فول کفریا هم باشم، چون اینها مردم مظلوم شیعه هستند. نمیتوانم که نباشم. من میگفتم محمدجان دیگر بس است. اما محمد به رضای خدا میاندیشید و خدا هم توفیق جهاد را بارها به او عطا کرده بود.
#شهید_محمد_کیهانی
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۵۷/۹/۲۰ اندیمشک
شهادت : ۱۳۹۵/۸/۸ حلب
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#شهـادت... سن و سال نمیشناسد زمان و مکان سرش نمیشود زشتی و زیبایی ملاکش نیست او باطـن بیــن است ن
#رسم_خوبان
سعید مربی کیوکوشینگ کاراته بود. در مسابقات استانی رتبه داشت. یک بار مادرمان به او گفت: سعید چند سال است که کاراته کار میکنی و مربی هستی، پس چرا پول جمع نمیکنی؟
در جواب گفت: مامان همین که بچهها را از کوچه خیابان جمع کنم و به سمت ورزش بیاورم خیلی ثواب دارد. بعد از شهادتش شاگردانش به منزل پدرم میآمدند و میگفتند آقا سعید شهریه ما را جمع میکرد و برای بچههای بیبضاعت لباس میخرید. برادرم دو باشگاه ورزشی داشت. شاگردان زیادی هم تحت نظر داشت.
از ۱۸ سالگی در مسابقات کاراته مقام آورده بود و در وصیتنامهاش نوشته بود؛ ورزش را برای اسلام انجام دهید. روزی میرسد که به ورزشکاران احتیاج پیدا میشود.
به روایت خواهر شهید
ولادت : ۱۹ فروردین ۱۳۷۰ اراک
شهادت: ۹ آبان ۱۳۹۴ شمال حلب سوریه
#شهید_مدافعحرم_سعید_مسلمی
#سالروز_شهــادت
@azkarkhetasham
#کلام_شهید
من پاسدارم و پاسدار بودنم محدود به جمهوریاسلامی ایران نیست و در هر کجای دنیا مظلوم و مستضعفی باشد که به او ظلــم میشود حاضــرم این جـان ناقابل خـود را تقـدیم ڪنم و در دفـاع از مظلـوم و فرمـان امامم فدایـی شوم و خونم پای دین، فرامین الهی و فرمان امام سیدعلی خامنهای حفظ الله ریخته شـود. باشد که مسیری گـردد برای آینـدگان.
#شهید_حمیدرضا_فاطمی_اطهر
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
روحالله دلش پر میکشید برای کمک به دیگران. انگار خدا او را آفریده بود تا بیوقفه دلش برای دیگران بتپد. با آن روحیه مردم دوستی که از روحالله سراغ داشتم، رفتنش به سوریه و دفاع از حرم برایم عجیب نبود.
من در همین کوچه و خیابان ازخودگذشتگیهای روحالله را با چشم دیده بودم. یکبار در حال عبور از بزرگراه شهیدهمت برای رفتن به محل کارمان بودیم که خودرویی را دیدیم که با یک موتورسوار برخورد کرد.
روحالله ترمز کرد و دیدم که به طرف موتورسوار میدود. هیچکس از ماشینش پیاده نشد. روحالله سر موتورسوار را بست و تا اورژانس نیامد، برنگشت.
به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_روحالله_قربانی
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۶۸/۳/۱ تهران
شهادت : ۱۳۹۴/۸/۱۳ دمشق
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#رسم_خوبان
پنج سرباز با هم درگیر شدند که در این درگیری نسبت به یک دیگر بی احترامی کردند و هیچکدام کوتاه نمیآمد… جلو رفتم گفتم:برید سر کارتون, خجالت بکش، این چه طرز حرف زدنِ…
یک باره شهید حاج حسین از درب حسینیه بیرون آمد؛ تا این صحنه را دید گفت: اقایون من یک سؤال دارم هرکس جواب بده تشویقی میدمش…
سربازها صداشون قطع شد تکتک سلام کردن و احترام نظامی…
گفت : آیه شریفه ” وَلا تَنَابَزُوا بِالألْقَابِ ….” کدام سوره است ومعنیش چیه!!!؟؟؟ همه ساکت بودند, یکیشان گفت:ببخشید جناب سرهنگ…و زد زیر گریه…
یکی دیگر به لهجه مشهدی گفت: آهان مو مودونم فهمیدوم, معنی آیه را گفت…بقیه شروع کردند ازهمدیگه عذرخواهی و اینکه اشتباه کردیم…و منم حیران که روش امربهمعروف چقدر فرق داره و من کجا و اون کجا….
صدا زد دعایم کنید و رفت….فردایش هم همشان را یکی دو روز مرخصی تشویقی داد…
#شهید_حسین_رضایی
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شهدا
زمانی که بعد از سه ماه حضور در منطقه به خانه آمد، او را نشناختم؛ به اندازه ی 50-60 سال پیر و شکسته شده بود. با گریه پرسیدم: چی شده که اینقدر پیر و شکسته شده ای؟ گفت: تازه متوجه شدم که بعد از عاشورا چه بر سر خانم حضرت زینب (س) آمده است.
وقتی که حضرت زینب(س) به خانه اش بازگشت یک تار موی سیاه در سر ایشان نبود و همسرش نشناختش.
دوری از عزیزان و دلتنگی یک طرف و دیدن پیکر دوستان شهیدم در مقابل چشمانم از طرف دیگر. وقتی می بینم بر سر مسمانان مظلوم چه بلاهایی می آورند و وقتی بعد از عملیات پیکر شهدایی را می بینم که تحت نظر من آموزش دیده اند و حالا… برایم سخت است!
صحنه های کربلا را به وضوح در منطقه به چشم می توان دید، پس آدم می تواند در عرض یک روز پیر شود. وقتی مادرم و برادرم هم حسین را دیدند گفتند: ایشان دیگر نمی ماند؛ او دیگر متعلق به این دنیا نیست.
ده روز اینجا بود که مدام درگیر کار و جلسه بود. بعد از ده روز دوباره تصمیم به رفتن گرفت. وقتی که می خواست برود به من گفت: خواب دیدم شهید می شوم، اگر شما راضی نشوید من قدم از قدم بر نمی دارم؛ امکان دارد جنازه ها برنگردند، سرها را ببرند و… داشت مرا آماده ی شهادتش می کرد.
گفتم: من ناراضی نیستم اما شما نباید فکر شهادت را بکنی. بعد از آن به خانه ی مادرش رفتیم. حسین دست و پای مادرش را بوسید و گفت: مادر شما از من راضی باشید، قرار است من دوباره به سوریه بروم. مادرش گفت: نه! سه ماه رفتی اگر وظیفه و تکلیف هم بود دیگر ادا کردی. مملکت این همه جوان دارد. چرا شما دوباره بروی؟
حسین گفت: باشد نمی روم اما خودتان جواب حضرت زهرا(س) را بدهید. بگویید علی اکبر برای امام حسین(ع) عزیز نبود، اما بچه ی من برایم خیلی عزیز است و نمی توانم بفرستمش. فردا صبح که می خواستیم برگردیم، مادرشان گفتند: من راضی هستم، برو به سلامت.
به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_حسین_رضایی
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۵۷/۶/۱۶ قروه ، کردستان
شهادت : ۱۳۹۴/۸/۱۷ حلب ، سوریه
@azkarkhetasham