🌹تقدیم به همسران شهدا🌹
اولین مفهوم ازدواج؛ همراهی است و همدلی و شریک شدن.
و چه خوشبخت اند همسران شهدا؛ که این همراهی را به کمال رساندند.
همسرانی که از ابتدای راه؛ واقف اند به سختی های زندگی با امثال شهید صدر زاده. همسر شهید کمیل صفری تبار و این انتخاب عاقلانه؛ چه عشق عمیقی در خود نهفته دارد.
روز ازدواج را باید به همسران شهدا تبریک گفت که نمونه ی بارز نعم العون على طاعة اللَّه هستند.
#روزعشق_همسران_شهدا
از کرخه تا شام
@azkarkhetasham
#خاطره_شهدا
با همه گرم می گرفت و زود
صمیمی می شد.
جای خودش رو توی دل بچه
رزمنده ها باز کرده بود.
وقتی نبود جای خالیش زیاد
حس می شد.
انگار بچه ها گم کرده ای
داشتن و بی تاب اومدنش بودند
خبر که می دادند آقا مهدی
برگشته دیگه کسی نمیموند
همه بدو میرفتند سمتش.
میدویدند سمتش تا روی دست
بلندش کنند.
از اونجا به بعد دیگه اختیارش
دست خودش نبود گیر افتاده بود
دست بچه ها.
مدام شعار می دادند ( فرمانده
آزاده ...) بلاخره یه جوری
خودش رو از چنگ و بال نیروها
در می آورد.
می نشست گوشه ای، دور از
چشم بقیه.
با خودش زمزمه می کرد و
اشک می ریخت.
خودش رو سرزنش می کرد و
به نفسش تشر میزد که
(مهدی! فکر نکنی کسی شدی که اینا
اینقدر خاطرت رو میخوان.
نه! اشتباه نکن! تو هیچی نیستی
تو خاک پای این بسیجی هایی.)
همینطور می گفت و
اشک می ریخت.
#شهید_مهدی_زین_الدین
از کرخه تا شام
@azkarkhetasham
🔹 بسم الله الرحمن الرحیم🔹
❤️ بسم رب الشهدا و الصدیقین❤️
#خاطرات_شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
«پسرک فلافل فروش»
⚜قسمت نهم⚜
◾️پسرک فلافل فروش
راوی: یکی از جوانان مسجد
🍃رفاقت ما با این پسر در حد سلام و علیک بود.تا اینکه یک شب مراسم یادواره ی شهدا در مسجد برگزار شد. این اولین یادواره ی شهدا بعد از پایان دوران دفاع مقدس بود. در پایان مراسم دیدم همان پسرک فلافل فروش انتهای مسجد نشسته! به سیدعلی اشاره کردم و گفتم: رفیقت اومده مسحد.
🍃سیدعلی تا اورا دید بلند شد و به گرمی از او استقبال کرد. بعد او را در جمع بچه های بسیج وارد کرد و گفت: ایشان دوست صمیمی بنده است که حاصل زحماتش را بارها نوش جان کرده اید!
خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم. بعد سیدعلی گفت: چی شده این طرفا اومدی؟ او هم با صداقتی که داشت گفت: داشتم از جلوی مسجد رد می شدم که دیدم مراسم دارید، گفتم بیام ببینم چه خبره که شما رو دیدم.
🍃سیدعلی هم خندید و گفت: پس تو رو شهدا دعوت کردن. بعد با هم شروع کردیم به جمع آوری وسایل مراسم. یک کلاه آهنی مربوط به دوران جنگ بود که این دوست جدید ما با تعجب به آن نگاه می کرد. سیدعلی گفت: اگر دوست داری بگذار روی سرت. او آن کلاه رو گذاشت روی سرش و گفت: به من می یاد؟!
🍃سیدعلی هم لبخندی زد و با شوخی گفت: دیگه تموم شد، شهدا برای همیشه کلاه سرت گذاشتند!
همه خندیدیم..اما واقعیت همانی بود که سید گفت. این پسر را گویی شهدا در همان مراسم انتخاب کردند.
پسرک فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بود که سیدعلی مصطفوی او را جذب مسجد کرد و بعدها اسوه و الگوی بچه های مسجدی شد...
#ادامه_دارد...
@azkarkhetasham
🌺نثار ارواح طیبه شهدا صلوات🌺
🔹 بسم الله الرحمن الرحیم🔹
❤️ بسم رب الشهدا و الصدیقین❤️
#خاطرات_شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
«پسرک فلافل فروش»
⚜قسمت دهم⚜
◾️جوادین(علیهماالسلام)
راوی: پیمان عزیز
🍃توی خیابان شهید عجب گل پشت مسجد مغازه فلافل فروشی داشتم. ما اصالتا ایرانی هستیم اما پدر و مادرم متولد شهر کاظمین هستند.
برای همین اسم جوادین(علیهماالسلام)، که به دو امام شهر کاظمین گفته می شود، را برای مغازه انتخاب کردم.
همیشه در زندگی سعی می کنم با مشتریانم خوب برخورد کنم. با آنها صحبت کرده و حال و احوال می کنم.
🍃سال۱۳۸۳ بود که یک بچه مدسه ای، مرتب به مغازه ی من می آمد و فلافل می خورد.
این پسر نامش هادی و عاشق سُس فرانسوی بود. نوجوان خنده رو و شاد و پرانرژی نشان می داد. من هم هر روز مانند دیگران با او سلام علیک می کردم.
🍃یک روز به من گفت: آقا پیمان! من می تونم بیام پیش شما کار کنم و فلافل ساختن رو یاد بگیرم؟ گفتم: مغازه متعلق به شماست، بیا.
از فردا هر روز به مغازه می آمد، خیلی سریع کار را یاد گرفت و استادکار شد.
چون داخل مغازه ی من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند، من چندبار او را امتحان کردم، دست و دلش خیلی پاک بود.
#ادامه_دارد...
@azkarkhetasham
🌺نثار ارواح طیبه شهدا صلوات🌺
🔹 بسم الله الرحمن الرحیم🔹
❤️ بسم رب الشهدا و الصدیقین❤️
#خاطرات_شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
«پسرک فلافل فروش»
⚜قسمت یازدم⚜
◾️جوادین(علیهماالسلام)
راوی: پیمان عزیز
🍃خیالم راحت بود و حتی داخل و پول های مغازه را در اختیار او می گذاشتم. در میان افرادی که پیش من کار کردند، هادی خیلی متفاوت بود.
انسان کاری، خوش برخورد، و باادب و از طرفی خیلی شلد و خوش خنده بود. کسی از همراهی با او خسته نمی شد.
🍃با اینکه در سن بلوغ بود، اما ندیدم به ناموس و دختر مردم نگاه کند. باطن پاک او برای همه نمایان بود.
من در خانواده ای مذهبی بزرگ شده ام. در مواقع بیکاری از قرآن و نهج البلاغه با او حرف می زدم. از مراجع تقلید و علما حرف می زدیم. او هم زمینه مذهبی خوبی داشت، در این مسائل با یکدیگر هم کلام می شدیم.
🍃یادم هست به برخی مسائل دینی به خوبی مسلط بود. ایام محرم را در هیئت حاج حسین سازور کار می مرد.
مدتی بعد مدارس باز شد. من فکر کردم که هادی فقط در تابستان میخواهد کار کند، اما او کار را ادامه داد؛ فهمیدم که ترک تحصیل کرده.
با او صحبت شدم که درس را هرطور شده ادامه دهد، اما او تجدید آورده بود و اصرار داشت ترک تحصیل کند.
🍃کار را در فلافل فروشی ادامه داد. هروقت می خواستم به او حقوق بدهم نمی گرفت. می گفت: من آمده ام پیش شما کار یاد بگیرم. اما به زور مبلغی را در جیب او می گذاشتم.
مدتی بعد متوجه شدم با سیدعلی مصطفوی رفیق شده، گفتم با خوب پسری رفیق شدی.
🍃هادی بعد از آن بیشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پیش ما رفت و در بازار مشغول کار شد.
اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل می شد.
#ادامه_دارد...
@azkarkhetasham
🌺نثار ارواح طیبه شهدا صلوات🌺
🔹 بسم الله الرحمن الرحیم🔹
❤️ بسم رب الشهدا و الصدیقین❤️
#خاطرات_شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
«پسرک فلافل فروش»
⚜قسمت دوازدهم⚜
◾️جوادین(علیهماالسلام)
راوی: پیمان عزیز
🍃بعدها توصیه های من کارساز شد و درسش را از طریق مدرسه ی دکتر حسابی به صورت غیرحضوری ادامه داد.
🍃رفاقت ما با هادی ادامه داشت. خوب به یاد دارم که یک روز آمده بود اینجا، بعد از خوردن فلافل در آینه خیره شد و می گفت: نمی دانم برای این جوش های صورتم چه کنم؟
🍃گفتم: پسر خوب! صورت مهم نیست، باطن و سیرت انسان ها مهم است که الحمدلله باطن تو بسیار عالی است.
هر بار که پیش ما می آمد متوجه می شدم که تغییرات روحی و درونی او بیشتر از قبل شده.
🍃تا اینکه یک روز آمد و گفت: وارد حوزه علمیه شده ام، بعد هم به نجف رفت.
اما هربار که می آمد، حداقل یک فلافل مهمان ما بود. آخرین بار هم از من حلالیت طلبید. با اینکه همیشه خداحافظی می کرد، اما آن روز طور دیگری خداحافظی کرد و رفت...
#ادامه_دارد...
@azkarkhetasham
🌺نثار ارواح طیبه شهدا صلوات🌺
▓
🌹شهــید مرتضــۍ افــزار:
انسان به مقام نیکویی نمیرسد
مگر آنڪه از بهــترین چیزهایۍ
ڪـــہ دارد #انفـــــــاق ڪـــند!!
@azkarkhetasham
💠شهید مهدے زین الدین :
🌙شـــــب جمعـــــه شهـــــدا را یاد ڪنید تا آنهـــــا شمـــــا را نزد ابا عبدالله (علیه السلام) یاد ڪنند …
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله(ع)
@azkarkhetasham
🔹 بسم الله الرحمن الرحیم🔹
❤️ بسم رب الشهدا و الصدیقین❤️
#خاطرات_شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
«پسرک فلافل فروش»
⚜قسمت سیزدهم⚜
◾️گمگشته
راوی: حجت الاسلام سمیعی
🍃سال۱۳۸۴ بود که کادر بسیج موسی بن جعفر(علیه السلام) تغییر کرد. من به عنوان جانشین پایگاه انتخاب شدم. و قرار شد پایگاه را به سمت یک مرکز فرهنگی سوق دهیم.
در این راه سیدعلی مصطفوی با راه اندازی کانون شهید آوینی، کمک بزرگی به مانمود.
🍃مدتی از راه اندازی کانون فرهنگی گذشت. یک روز با سیدعلی به سمت مسجد حرکت کردیم. به جلوی فلافل فروشی جوادین(علیهم السلام) رسیدیم.
سیدعلی با جوانی که داهل مغازه بود سلام و علیک کرد.
این پسرک حدود شونزده سال، سریع از مغازه بیرون آمد و حسابی ما را تحویل گرفت. حجب و حیای خاصی داشت، متوجه شدم با سیدعلی خیلی رفیق شده.
🍃وقتی رسیدیم مسجد، از سیدعلی پرسیدم: این پسر را از کجا می شناسی؟
گفت: چند روز بیشتر نیست، تازه با او آشنا شده ام. به خاطر خرید فلافل، زیاد به مغازه اش می رفتیم.
گفتم: به نظر پسر خوبی میاد.
چند روز بعد این پسر همراه با ما به اردوی جمکران و قم آمد.
#ادامه_دارد...
@azkarkhetasham
🌺نثار ارواح طیبه شهدا صلوات🌺
🔹 بسم الله الرحمن الرحیم🔹
❤️ بسم رب الشهدا و الصدیقین❤️
#خاطرات_شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
«پسرک فلافل فروش»
⚜قسمت چهاردهم⚜
◾️گمگشته
راوی: حجت الاسلام سمیعی
در آن سفر بود که احساس کردم این پسر، روح بسیار پاکی دارد. اما کاملا مشخص بود که در درون خودش به دنبال یک گمشده می گردد.
این حس را سال ها بعد که حسابی با او رفیق شدم، بیشتر لمس کردم.
🍃او مسیرهای مختلفی را در زندگی اش تجربه کرد.
هادی راه های بسیاری رفت تا به مقصدش برسد و گمشده اش را پیدا کند.
من بعدها با هادی بسیار رفیق شدیم. او خدمات بسیار زیادی در حق من انجام داد که گفتنی نیست.
🍃اما به این حقیقت رسیدم که هادی با همه ی مشکلاتی که در خانواده داشت و بسیار سختی می کشید، اما به دنبال گمشده ی درونی خود می گشت. برای این حرف هم دلیل دارم:
_در دوران نوجوانی فوتبالیست خوبی بود، به او می گفتند:« هادی دل پیه رو»..هادی هم دوست داشت خودش را بروز دهد.
🍃_کمی بعد درس را رها کرد و می خواست با کار کردن گمشده ی خود را پیدا کند. بعد در جمع بچه های بسیج و مسجد مشغول فعالیت شد.
هادی در هر عرصه ای که وارد می شد، بهتر از بقیه کارها را انجام می داد. در مسجد هم گوی سبقت را از بقیه ربود.
بعد با بچه های هیئتی رفیق شد. از این هیئت به آن هیئت رفت.
این دوران، خیلی از لحاظ معنوی رشد کرد..اما حس می کردم که هنوز گمشده ی خود را نیافته.
🍃بعد در اردوهای جهادی و اردوهای راهیان نور و مشهد او را می دیدم. بیش از همه فعالیت می کرد، اما هنوز....
از لحاظ کار و درآمد شخصی هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه می خواست، نرسید..
#ادامه_دارد...
@azkarkhetasham
🌺نثار ارواح طیبه شهدا صلوات🌺
#بسـم_الـرب_الشـہدا
🕊گاهی خادمی شهدا سخت میشود...
🕊🕊گاهی نوشتن از شهدا بی نهایت سخت میشود...
😔گاهی دلمان صدتا چاک میشود آنجا همسر شهید گفت :غذای مورد علاقه آقاسید تا سه روز دست نزده روی گاز ماند
#همسر_شهید_سیدمحمدحسین_میردوستی
😔جان دادیم آن جا که برادر شهید گفت :لحظه تولد زینب حضور حاج محمد را زیبا درک میکردیم #برادر_شهید_محمد_بلباسی
😔مردیم زنده شدیم آنجا همسر شهید از #یادت_باشد
#یادم_هست گفت
#همسرشهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
😔گریه کردیم آنجا که #همسر_شهید_مدافع_امنیت_پویا_اشکانی با آن سن کمش از چهل دو روز امیدش برای برگشت همسرش از کما گفت
😔قلبمان در حال سکته بود آنجا که #پدر_شهید_فاطمیه_محمدحسین_حدادیان از وداع با روضه مصور علی اکبرخود گفت
😔مردیم زنده شدیم آنجا که #همسر_شهید_مدافع_وطن_کمیل_صفری_تبار از یاعلی ،یا امیرالمومنین خودش و کمیلش گفت
🌻گاهی خادم بودن سخت میشود چرا که تا چند روز هی میپرسی چگونه تحمل کردید خانواده شهدا
بیاید وفادار خون شهید باشیم
ارواح طیبه شهدا صلوات
#حرف_دل🌹
#التماس_ شهادت
از کرخه تا شام
@azkarkhetasham