دردها دارم، اجل توفیق درمانم گرفت
دست در آغوش جسمم کرد و جانم گرفت
گرد پیری، جای برف شادیام، بر سر فشاند
دردها و غصهها، دیگر امانم را گرفت
کوه صبر و استقامت بودم اما ناگهان
همچو کاهم کرد و تابم را توانم را گرفت
من که نانآور برای سفره بودم، ناگهان
سفرهام را جمع کرد و از دهان، نانم گرفت
سایهسار عالمی بودم، تماشا کن، کنون
از سرم، نامهربانی، سایبانم را گرفت
باز هم لطفت بنازم ای خدا! چون یاد تو
داد آرامش به من، بغض نهانم را گرفت
مهر اولاد علی(ع) در سینهام انداختی
مهر آنان ظلمت این آشیانم را گرفت
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_گلشن_شعرا
۱۴۰۳/۰۳/۱۶
بیا عزیز دل من! برآی تاج سرم!
قدم به دیدهی من نِه؛ نمای مفتخرم
چقدر تیره بوَد، روزگار من، بیتو!
گواه خواهی اگر، خون جاری از بصرم
ببین چگونه جگر بیتو زخم کاری خورد!؟
چگونه از فراق تو خونین بوَد جگرم!؟
چقدر کوه غمت، روی شانه سنگین است!
شکست از غم دوری تو دگر کمرم
کجاست مژدهی وصلت!؟ ببین چه مشتاقم!
غم فراق تو باید که تا کجا ببرم!؟
گشودهاند قفس را ولی چه فایدهای!؟
نمانده بال برایم که تا هوا بپرم
شبم بدون تو تاریک و روز من چون شب
برآی اختر تابان! طلوع کن سحرم
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_گلشن_شعرا
۱۴۰۳/۰۳/۲۳
امشب هوایت کرده دل، با شوق بسیار آمدم
ای روشنی بخش دلم! در این شب تار آمدم
بس، از تظاهر خستهام، از خالی و پُر خستهام
دور از نگاه دیگران، فارغ ز انظار آمدم
گر بیوفایی کردهام، عمری جدایی کرهام
این بار با چشم و دلی، از عشق، بیدار آمدم
هرچند بس دیر آمدم، با عذر تقصیر آمدم
چون روزهداری تشنه در هنگام افطار آمدم
من غصهدارم از خودم، آوَخ! که زارم از خودم
من شرمسارم از خودم، از بس گرفتار آمدم
با بار سنگین آمدم، با قلب خونین آمدم
چون عبد مسکین آمدم، بیتوشه و زار آمدم
ای باغبان این جهان! ای تو بهار جاودان!
ای گل! دگر خوارم مکن، هر چند چون خار آمدم
ای خوب من! گر من بدم، اما مکن دیگر ردم
محبوب قلب عاشقان! با شوق دیدار آمدم
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_گلشن_شعرا
۱۴۰۳/۰۳/۲۶
ما عاشقان تازه به دوران رسیدهایم
از گرد راه، زار و پریشان رسیدهایم
ای کوه صبر! تکیهگه ما شوی مگر
چون در مسیر صبر به پایان رسیدهایم
آه! ای طبیب درد دل ما! نگاه کن
دردیم ما که با تو به درمان رسیدهایم
از موج بحر و غرّش توفان گذشتهایم
اینک اگر به ساحل سامان رسیدهایم
همچون کویر، تشنهی دیدار او شدیم
شکر خدا به بارش باران رسیدهایم
بر ما گذشت ظلمت شبهای انتظار
اینک اگر به اختر تابان رسیدهایم
باور کنید داغ فراقش کُشنده است
بر لب رسیده جان که به جانان رسیدهایم
یارب گواه باش که در راه وصل یار
ما با دعا و آیهی قرآن رسیدهایم
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_گلشن_شعرا
۱۴۰۳/۰۵/۰۱
دلا! خو کن به خوش خُلقی، صداقت، راست گفتاری
بدی را دور کن از خویش و رو کن بر نکوکاری
در این دنیای وانفسا! چه بسیار است این غمها
به هر جا بنگرم، بینم، غم درد و گرفتاری
بیا ای دل! و عاشق شو، برای عشق، لایق شو
که با عشق و محبت میشود دل را به دست آری
هنر یعنی که شمعی در شب تاری برافروزی
هنر یعنی که از دوش کسی یک بار، برداری
اگر خورشید و مه آری به کف، سودی نمیبخشد
کسی را گر برنجانی، دلی را گر بیازاری
بنای ظلم میلرزد ز اشک مردم مظلوم
بترس از آه مظلومان، مکن هرگز ستمکاری
اگر شرط بلاغ این بود، گفتم، گفتنیها را
اگر خواهی پذیرا باش، اگر نه، نیست اصراری
حسینبنعلی(ع) آموخت ما را درس حُرّیت
مکن با ظالمان سازش، که سازش نیست جز خواری
صدای مردم غزه بلند است ای مسلمانان!
کجا شد روح همدردی!؟ کجا شد رسم همکاری!؟
بیا جان را به کف بگذار در راه خدا زیرا
خدا، کالای جان را میکند از ما خریداری
نوای العجل سر ده، بزودی یار میآید
چه نزدیک است ای مردم! زمان صبح و بیداری!
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_گلشن_شعرا
۱۴۰۳/۰۵/۰۳
ای چرخ جفا پیشه! در افکار چه داری!؟
جز فتنه و اندوهِ دلآزار چه داری!؟
در گلشن جان، دیدهی نرگس، نگران است
در دشت کویرت، به جز از خار چه داری!؟
از زخمهی تو تار دلم، ناله برآرَد
در خیمهی خود غیر شب تار چه داری!؟
جز نیش، نبخشی به من از جام شرابت
در میکده جز عقرب جرّار چه داری!؟
گیرم گره از کار کسی برنگشایی
غیر از گره افکندن در کار چه داری!؟
از دست تو هر فتنه برآید، عجبی نیست
چون عشق نداری غم دلدار چه داری!؟
صد شکر که ما منتظر حضرت یاریم
ای بیخبر از لذت دیدار چه داری!؟
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_گلشن_شعرا
۱۴۰۲/۰۵/۱۵
خوشا! دمی که مرا یار، رهنما میشد
میان این همه بیگانه، آشنا میشد
گره فتاده به کارم، چقدر محتاجم!
گره گشوده به دستی گرهگشا میشد
به جز به محضرتان، جای عرض حاجت نیست
چرا که حاجتم از لطفتان، روا میشد
ز هر چه بند، رهایم کنی خودت، ای کاش!
دلم به شوق تو از غیر تو جدا میشد
چقدر بر دل و جانم نشسته داغ غمت!
چه میشد از کَرَمت، درد من، دوا میشد
چقدر خنجر اهل نفاق، بیرحم است!
چه خوب میشد اگر کار، بیریا میشد!
کجاست منتقم خونت ای حسین؟ ای کاش!
که سر به نیست سر شمر بیحیا میشد
دلم گرفته، نمانده مجال گریه دگر
نصیب عاشقتان، کاش! کربلا میشد
بیا یگانه منجی عالم! بیا که منتظریم
خدا، چه میشد اگر زودتر رضا میشد!؟
صفا و مروه به شوق شما صفا دارد
جهان به مقدمتان کاش! با صفا میشد
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_گلشن_شعرا
۱۴۰۳/۰۵/۲۲
بیتو عمری است که شادی ز دلم، تبعید است
عرش تا فرش از این خانه، خوشی، برچیده است
شد عقیق دل من ذوب از آن شعلهی عشق
دیدهام چون صدفی، پر دُر و مروارید است
بس که دادم به دلم، مژده که برمیگردی
او هم از آمدنت، سخت دگر نومید است
این همه بیتو غم و درد و عزا، کافی نیست!؟
کی برآیی!؟ که مرا دیدن رویت، عید است
کاش! یلدای فراق تو به پایان برسد
چشم عالم به ره طلعت آن خورشید است
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_گلشن_شعرا
۱۴۰۳/۰۷/۱۶
هلا! که بر کفت از عشق، ساغری داری
چرا عزیز دلم! دیدهی تری داری!؟
دلم گرفته ز داغت، چقدر مظلومی!
میان سیل بلا گر چه یاوری داری
به آسمان و زمین، هر طرف نظر کردم
به هر چه خانهی دل دیدهام، دری داری
تو آن گلی که غزلخوان تو هزاراناند
میان آن همه بلبل، کبوتری داری
اگر ز جور خزان، سرو بر زمین افتد
میان باغ، تو نخل تناوری داری
اگر چه قصر امل بر سرت شود آوار
هنوز بر سر خود سایهی سری دارای
نکردهای تو سکوت و نمیکنی سازش
میان خلوت اُنست، چه محشری داری!
گهی ز جانب لبنان، گهی ز سمت یَمن
هم از عراق و از ایران، چه لشگری داری!
سلام خاک فلسطین! سلام قدس عزیز!
خداست پشت و پناهت، چه گوهری داری!
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_گلشن_شعرا
۱۴۰۳/۰۷/۲۸
ای که خورشید جمالت را هزاران مشتریست!
از فلک تا قلب من، کارت همه روشنگریست
پای دل را بستهام با موی چون یلدای تو
کار عاشق، عاشقی و کار دلبر، دلبریست
روی آرامش نبیند لحظهای دلهای ما
شیوهی چشمان نازت، تا چنین افسونگریست
پس بیا و مرهمی بگذار بر دلهای ما
تا نپندارند اعجاز نگاهت، سرسریست
بر مراد ما نمیچرخد اگر چه روزگار!
از جفایش، روی ما گر زرد یا نیلوفریست
جز سر تسلیم، ما را نیست در درگاه تو
بر سران این جهانت، ای که دائم سروریست!
هرچه فرمایی، به جان و دل، اطاعت میکنم
کار تو فرمانروایی، کار ما فرمانبریست
برندارم دستم از دامان پر مهر شما
فخر ما در آستان لطفت ای شه! نوکریست
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_گلشن_شعرا
۱۴۰۳/۰۸/۰۷
دلبری دارم، چه دلبر! آن قدَر خوش خُلق و خوست
هر که را بینم از او بر لب، ثنا و گفتگوست
بوی یاس و نرگسش، بر دوش خود دارد صبا
این که هوش از سر برَد، پیچیده هر جا، بوی اوست
روی خود پوشیده از ما و دلم را میبرَد
چون صبا افتادهام در کوچه، کارم جستجوست
آبروداری کن ای تشت و میفت از بام ما
چون که ما را سالها در این محله آبروست
کی شود سیراب چشمان من از لبهای او!؟
چشم امّید دلم دائم به آن دست و سبویت
سالها چشم انتظارم تا ببینم روی او
تا کنم جانم به قربانش، همینم آرزوست
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_گلشن_شعرا
۱۴۰۳/۰۹/۰۵
چو میآید نسیم بامدادی
بکوبد باز هم بر طبل شادی
مکن از غصهها دیگر شکایت
که غم را میبَرَد با خویش، بادی
چه آسانی، چه سختی، در گذارند
نه دارد غم نه شادی، امتدادی
بدانی کاش! قدر لحظهها را
که بر دنیا نباشد اعتمادی
به چشم کم به ما منگر که فرمود
به قرآنش خدا :«قُل یا عِبادی»
به هر در میزنم در راه وصلت
که کار من بوَد کاری جهادی
دلم در چین زلفت، کرده جا خوش
شود از ما کنی ای ماه! یادی!؟
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_گلشن_شعرا
۱۴۰۳/۰۹/۱۰