بکوش ای آدم دانا! که گردی باز داناتر
شود با علم و دانش، آدم دانا، تواناتر
صفا دارد اگر چه در بهاران، ساحت بستان
ولیکن بوستان علم از آن باشد مصفاتر
اگر چه علم، خود نور است، اما با عمل، زیباست
بگیرد زیور ایمان اگر، آنگاه، زیباتر
چو عزرائیل میگیرد به ناگه دامن آدم
برای این سفر باید مهیا شد، مهیاتر
بیا سرمشق خود کن، خط حق، خط ولایت را
که خط مستقیم حق، ز هر خطی است خواناتر
به فردای قیامت، جز علی(ع) میزان محشر نیست
که باشد بر خداوند و رسولاللّٰه(ص) شیداتر
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_مکتب_خانه_عشق
۱۴۰۳/۰۶/۰۵
روزی بهاری میشوند آری! خزانیها
گل کرده حتی خار هم از مهربانیها
از شهد، شیرینتر شود، این تلخکامیها
زیباتر است این همدلی از همزبانیها
روزی به گِرد کعبهی آمال، میگردیم
روزی به مقصد میرسند این کاروانیها
از راه میآید طبیب دردهای ما
مرهم نهد بر زخمها، بر سرگرانیها
دست دعا بردار و دامانی به کف آور
بیشک نتیجه میدهد پادرمیانیها
آری! به سامان میرسد این نابسامانی
لبخند میروید به وقت گلفشانیها
آن مصلح کل، میکند اصلاح را برپا
صلح و صفا بر جای این جنگ جهانیها
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_مکتب_خانه_عشق
۱۴۰۳/۰۹/۱۸
قاصدک را بیخبر از پیش دلبر، باد برد
آن سفارشها که کردم، جملگی از یاد برد
خانهی دل را به او دادم که آبادش کند
ناگهان قلب مرا سیل غم از بنیاد برد
میشود استاد روزی، در فنون و در هنر
در جوانی هر کسی تعلیمی از استاد برد
هر که دل بندد به دنیا، دل به شیطان بسته است
این عروس پیر با خود آن همه داماد برد
از هوای نفس و از شیطان بیا اندیشه کن
گردن ما را به زیر تیغ آن جلاد برد
ای خوشا! آن کس که با افکار و کردار نکو
توشهای از بهر خود تا عرصهی میعاد برد
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_مکتب_خانه_عشق
۱۴۰۳/۱۰/۰۱
ای که از عشقت، به غم، دل مبتلاست
وای بر من! این چه دردست! این بلاست
مستحق این بلا هستیم چون
این چنین دردی برای ما دواست
در دلم دارم نشان از عشق تو
گر چنین آتشفشانی، جان ماست
هر که را در سر نباشد عشق تو
آری! او بدبخت باشد، بینواست
در دلی ویرانه دارم گنج عشق
هر که را این گنج باشد، پادشاست
هر چه فرمایی، نگویم غیر چشم
بر زبان ما کجا چون و چراست!؟
از چه رو از چشم ما پنهان شدی!؟
تا به کی گوییم، یار ما کجاست!؟
در مدینه؟ کاظمینی؟ یا نجف؟
وعدهگاه عاشقان، یا کربلاست!؟
میشود رویت نشان ما دهی!؟
آن گلستانی که دائم باصفاست
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_مکتب_خانه_عشق
۱۴۰۳/۱۰/۰۱
کویر، درد دلش را به گوش باران، گفت
و ابر، پاسخ او را به چشم گریان، گفت
زمین از آه دلش، سوی آسمان، نالید
و آسمان به زمین از دل پریشان، گفت
هرآنکه رنج خزان را به جان و دل، نخرد
کجا ز فصل بهاران و شاخ الوان، گفت!؟
مرا ز شاخهام ای بادها! جدا نکنید
چقدر، برگ به فصل خزان، هراسان، گفت
بگو که درد فراق تو را چه چاره کنم!؟
دمی که وصل تو را هر طبیب، درمان، گفت
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_مکتب_خانه_عشق
۱۴۰۳/۱۲/۰۶