اروم از کنارآقا و ننم بلند شدم که برم دست به آب. چشمم افتاد به نور زردی که از ته حیاط معلوم بود ،اولش ترسیدم فکر کردم تو خاب و بیداری هستم چند بارپلک زدم ولی نه درست میدیدم ،رفتم نزدیک همون چاه .زمزمه ای به گوشم خورد
_منو آزاد کن ،منو آزاد کن
جاخوردم نمیدونستم از ترس چکار کنم ،شاید باورتون نشه ولی با چشمای خودم دیدم که پدرم تو اون چاه گیرافتاده و صدام میکنه نمیدونستم چکار کنم برگشتم سمت اتاق پدرم همونجور زیر پتو خابیده بود .پس این کیی بود، دست انداختم که روکش چاهو کنار بزنم ولی از پشت یکی منو کشید و انداخت کنار
نفسام تنگ شده بود با ترس به کسی که منو پرت کرده بود کنار نگاه کردم
زبونم بند اومده بود،یهو دست انداخت به گوشه ی لباسمو بلندم کرد
https://eitaa.com/joinchat/2188509274C9b8b76b961
این داستان واقعی وجذاب رو دنبال کنید از شدت هیجان مو به تنتون سیخ میشه😰😥🔞
#کانال_جدیده بیاین اینجا دوستان تازه وارد👆👆👆👆
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_دهم بیخیال نگاش کردمو هیچی نگفتم. بعد از اینکه همه رفتن رفتم کنار یاسمن و بهش گفتم: فرض کن هم
#قسمت_یازدهم
در رو که باز کردم یاسمن تو آشپزخونه بود.
رفتم با ذوق گفتم: سلام عزیزدلم خوبی؟
خیلی سرد گفت: سلام مرسی..
اخم کردم و گفتم: چیزی شده؟ چرا پکری؟
با قیافه ی درهم گفت: هیچی. کجا بودی تا الان؟
لبخند زدم و گفتم: سرکار. بعدشم در خدمت شما…
نگاهی بهم انداخت و گفت: دیر کردی. چه به خودت رسیدی؟
اخمی کردم و گفتم: این حرفا چیه میزنی یاسمن؟ دیوونه شدی؟..
گردنبند رو از جیبم درآوردم و گفتم: اینو واسه تو گرفتم.
گفتم بابت گم شدن اون ناراحت نباشی…
نگاهی به گردنبند انداخت و گفت:
چیکار کردی واسه ماسمالیش اینو خریدی؟..
با دهن باز گفتم: یاسمن؟!…
عصبی قاشقو کوبید تو قابلمه و رفت تو اتاق. واسه چند لحظه ماتم برد. یعنی چی؟! واقعا چرا اون حرفو زد؟ مگه من چیکار کرده بودم که اونطوری گفت؟ اصلا خطایی کرده بودم که برم معذرت خواهی کنم؟
با دودلی رفتم سمت اتاق و پشت در ایستادم.
با ناراحتی گفتم: یاسمن این چه طرز حرف زدنه؟ میشه بگی من چیکار کردم که لایق این حرفام؟ بگو تا بدونم دیگه!…
با گریه گفت: برو پی کارت فرزاد. خیلی راحت رفتی هرکار خاستی کردی؟ متاسفم واسه خودم!
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
سلام.
یه آقا و خانم، سرایدار ویلای شمال بابا بزرگم شدن
درآمد خیلی کمی داشتن و خیلی زود صاحب بچه شدن
منو دختر خاله هام و خاله هام مدام پول میذاشتیم رو هم برای بچش شیر خشک و لباس میخریدیم.
یه روز احمد آقا(سرایدار) به ما گفت میشه ازتون خواهش کنم برام یه کار دیگه پیدا کنین؟
قول میدم به این ویلا هم رسیدگی کنم
فهمیدیم از وضعیتش خیلی ناراضیه و از طریق شوهرخالم یه سرایدار دیگه به جاش پیدا کردیم و احمد آقا رو شوهرخالم برد مغازه ی خودش توی کرج.
به چشم پاکی و دست پاکیش ایمان داشتیم.
همونجا خانمش رفت برای سرایداری ساختمان و اون کار میکرد بین صبح تا عصر.
عصر شوهرش کارای مردونه و رسیدگی به بقیه امور.
جای زندگیشون رایگان بود براشون. بخاطر سرایداری بهشون اتاق داده بودن
ما هم کم و بیش هواشونو داشتیم
شوهرخالم میگفت این احمد خیلی بلند پروازه.
تو تایم استراحت مغازه درس میخونه میگه باید برم دانشگاه
واقعا همینم شد…
بعد 5 سال تونست ازطریق پیام نور درس بخونه بصورت غیر حضوری
ناگفته نمونه خانمش پیر شد تا اینا تکون بخورن و به جایی برسن
با همت خودش و خواست خدا تونست تو کارخونه ی معروف و بزرگی که اسم نمیارم کار پیدا کنه
رشتش صنایع غذایی بود
با چشمامون دیدیم از صفر به صد رسیدن این مرد رو..
یه خونه دیگه اجاره کردن
خانمش شروع کرد باشگاه رفتن و توی تربیت بدنی مدرک مربی گری گرفت
با بچه کوچیک میرفت باشگاه آموزش دادن و تمرین
شوهرش تو کارخونه رتبه گرفت
یه خونه کوچیک خریدن
چند ساله خبری ازشون ندارم
ولی هیچوقت اون روز که تو چشماش اشک جمع شد و به ما گفت
تو رو خدا برام کار پیدا کنین یادم نمیره
گفت نمیخوام بهم پول بدین
من کار درست حسابی میخوام
اون تو پیله شدن نموند
میخواست پروانه بشه
میدونست با گدایی کردن و با کمک این و اون به جایی نمیرسه
هنوزم بلندپروازه میگه من یه روزی یه کارگاه میزنم و کلی کارگر میگیرم و اشتغال زایی میکنم.
نمونه کامل یه مرد واقعی…
بسیار هم مرد قدردانیه
هرگز گذشته و کمکای بقیه رو فراموش نکرده.
@azsargozashteha💚
4_452715601975052292.mp3
1.24M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۲۷🌹
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_یازدهم در رو که باز کردم یاسمن تو آشپزخونه بود. رفتم با ذوق گفتم: سلام عزیزدلم خوبی؟ خیلی س
#قسمت_دوازدهم
با دهن باز گفتم: یاسمن این چه حرفیه میزنی؟ اینا رو از کجا یاد گرفتی؟ کی اینارو بهت گفته؟ یعنی چی؟ من از صبح میرم سر ساختمون شب خسته میام اینارو بشنوم؟..
جیغ زد: از کجا معلوم که میری سر ساختمون؟
مشت عصبی کوبیدم رو در و گفتم: خاک بر سر من که انقد احمقم. تمام فکر و ذکرم تویی و اونوقت…
عصبی برگشتم رو مبل نشستم.
یعنی چی واقعا اون حرف؟ چی شده که به اون نتیجه رسیده؟ زنای اطراف من کیا بودن؟ تو یکی از ساختمونا مهندس ناظر یه خانم بود که گهگاهی می دیدم. دیگه هیچ خانمی تو شغل من وجود نداشت که بگم دیده شک کرده. خیلی ناراحت شدم غرورم هم اجازه نمیداد بخاطر کار نکرده برم نازشو بکشم و معذرت خواهی کنم. اصلا معذرت واسه چی وقتی من کاری نکردم؟
عصبانی و ناراحت همونجا دراز کشیدم و خوابم برد.
از گرسنگی نمیدونم چند ساعت بود که خوابیده بودم از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم ده شب بود. احساس کردم صدای حرف زدن از اتاق میاد. فکر کردم هنوز خوابم. خوب چشمامو مالیدم گوشامو تیز کردم دیدم بله یاسمن داره تو اتاق با تلفن حرف میزنه اخه گوشی سر جاش نبود. رفتم سمت در چون کنجکاو شده بودم ببینم با کی حرف میزنه؟..
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
سلام
من یه خانواده فقیر تحت پوشش داشتم. 5 سال هست که خدا این لطفو در حقم کرده بتونم کمکشون کنم ولی مسئله اینجاست که من و همسرم درآمدمون خیلی کم شده
شوهرم تو کار فروش لباس کودک هست
مغازه که تقریبا کسی نمیاد
میمونه پیجمون که اونم بی دلیل بسته شد
نه تخلفی نه حق کپی رایتی نه چیزی
اینستا مثل هزاران پیج دیگه مال منم بست
حتی ایمیل زدیم فقط عذرخواهی کرد که خطا از تیم ماست ولی برنگردوندن
ما وضع مالیمون خیلی خیلی بد شد
به سختی روزگار میگذرونیم
هرماه با فروش طلاهامون خرج اون خانواده فقیرو میدیم و چشم امیدشون ما هستیم
نمیتونیم بهشون نه بگیم
تا اینکه دو ماه پیش مجبور شدیم ازشون عذرخواهی کنیم
چون دیگه نه طلا داشتیم نه پول نقد
اونام پذیرفتن طفلکیا راهی نداشتن جز پذیرش
حالا فهمیدم دختر 15 ساله ی این خانواده از فقر رفته زن صاحبخونه شده
اون در قبال این ازدواج خواهر برادرای کوچیک سمیه رو تامین کرده و بهشون مواد غذایی و لباس میده
اجاره خونه ام نمیگیره
من از طریق دوستم این جریانو فهمیدم
اخه دوستم سوپرمارکت داره و ماه به ماه اونم بهشون برنج و روغن و کمی مایحتاج خونه میداد
وقتی اومد پیشم جریانو گفت
انقدر گریه کردم شب که شوهرم رسید منو دید اونم با من زار میزد
منو شوهرم باعث بدبختی این خانواده مخصوصا سمیه که پاسوز اینا شد شدیم
روی برگشتن نداریم پیششون
خیلی ناراحتم انگار قلبمو از جا کندن
بخدا قسم حال منو شوهرم داغونه داغونه