4_452715601975052332.mp3
1.33M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۳۷🌹
@azsargozashteha💚
#تلنگر
منشی گفت کارتخوان نداریم، ۶٠ تومان از عابربانک بگیرید بیایید.
فاصلهی عابربانک تا مطب زیاد بود.
گفتم چرا دستگاه پُز ندارید؟
خانم منشی گفت خودت این را از آقای دکتر بپرس!
گفتم لابد برای فرار از مالیات است دیگر...
این جناب آقای دکتر مگر بورد تخصصش را از فرانسه نگرفته؟
آنجا یادش ندادند برای مالیات نباید مریضهایش را آواره کند؟
این مالیات مگر چند درصد از درآمد ایشان است؟!
فضا متشنج شد!
جناب دکتر سخنانم را شنید و از مطب آمد بیرون و به من گفت، من شما را ویزیت نمیکنم! لطفا" بروید بیرون!
من نرفتم.
جناب آقای پزشک به منشیاش گفت تا این آقا نرود مریضی را داخل نفرست!
پنج دقیقه گذشت، فقط پنج دقیقه!!
توی این پنج دقیقه چند تن از مریضها آمدند جلو و به من گفتند بهخدا حالمان خوب نیست، بروید بیرون بگذار ما هم به زندگیمان برسیم!
همه به من اعتراض کردند!!
هیچکسی اما به دکتر اعتراض نکرد!!
حس بدی به من دست داد.
حس بازندهها را داشتم.
به خودم گفتم رضا، از حقوق چه کسانی داری دفاع میکنی؟
برای کی و چه کسانی داری دستوپا میزنی؟
اینها یکیشان حتی حاضر نیست از تو حمایت کند!
زدم بیرون...
با خودم گفتم جداً برای چه کسانی داری دستوپا میزنی؟
این مردم...؟!
✍🏻 #رضا_جلودارزاده (نویسنده و روزنامهنگار)
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_هشت یکی یکی داشتم باهاشون خداحافظی می کردم و جواب تشکراشونو می دادم که شقایق گفت: ممنونم
#قسمت_سیو_نه
شقایق از ماشین پیاده شد و با تک بوق ازشون دور شدم.
بعد اینهمه سال حس خوبی بود رفتن توی اجتماع و شنیدن خنده و شادی دخترای جوون. کم کم داشتم انگیزه ی لازم واسه کنار گذاشتن همون نیمچه مصرفی که داشتم رو هم پیدا می کردم. یکم مونده بود برسم خونه که با صدای زنگ گوشی غریبی زدم رو ترمز.
با تعجب به گوشیم نگاه کردم صدای زنگش اونطوری نبود.
برگشتم عقب صدا از عقب میومد. با دیدن گوشی ای که اون عقب روی صندلی بود و داشت زنگ می خورد فهمیدم مال یکی از اون دختراست که جا گذاشته. بی وقفه زنگ میخورد. دراز شدم گوشی رو بردارم اسم شقایق رو صفحه افتاده بود. سریع جواب دادم: بله؟..
صدای نگران دختری از اون طرف به گوش می رسید . شقایق گفت: آقا ببخشید گوشی دوستم انگار مونده تو ماشین شما داره زار زار گریه می کنه!..
گفتم: نگران نباشید تازه فهمیدم اشکالی نداره میارم میدم مسئول خوابگاهتون ناراحت نباشید. اشکالی داره فردا بیارم؟..
دوستش از اون طرف گفت:
نه تو رو خدا اگه میشه بگو الان بیاره. تا صبح دق میکنم..
گفتم: باشه اشکال نداره دور میزنم میام..
پوفی کشیدم و از اینکه بهشون رو داده بودم پشیمون بودم. اونهمه راهو چجوری باید یبار دیگه بر می گشتم؟..
یکم مونده بود برسم خوابگاه و هوا تاریک شده بود. گوشی دوباره داشت زنگ می خورد چون رمز داشت قبل اینکه جواب بدم یه وسوسه ای اومد سراغم و ناخودآگاه تصمیم گرفتم شماره ی شقایق رو بردارم. سریع گوشیمو درآوردم و تا قطع نشده شماره رو زدم تو گوشی خودم.
تماس قطع شد ولی بلافاصله دوباره زنگ خورد. جواب دادم گفتم نزدیک خوابگاهم....
@azsargozashteha💚
بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانهی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر به هدر رفته ام ای دوست
ناراضی ام، امّا گله ای از تو ندارم
در سینهام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس های خودم را بشمارم
از غربتام آنقدر بگویم که پس از تو
حتّی ننشسته ست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن میرسد آن روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم
نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یک بار به پیراهن تو بوسه بکارم
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی اش را بفشارم...
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_نه شقایق از ماشین پیاده شد و با تک بوق ازشون دور شدم. بعد اینهمه سال حس خوبی بود رفتن ت
#قسمت_چهل
رفتم از همون جلوی در به مسئول خوابگاه گفتم که من راننده آژانسم و این گوشی رو تو ماشینم جا گذاشتن.
یه حس غریبی داشتم دوست داشتم زودتر برسم خونه و بهش پیام بدم.
از خودم بابت این فکر بدم میومد که به یه دختربچه چشم دارم و آدم پستی هستم.
ولی چه کنم گاهی آدم دست به کارایی میزنه که هیچ دست خودش نیست. مادرم زنگ زد و گفت برم خونه شون ولی گفتم کار دارم و اون شب نمیتونم برم.
نمیخواستم فعلاً به چیزی جز شقایق فکر کنم حتی اگه کارم اشتباه هم که بود دوست داشتم باهاش یکم حرف بزنم.
اصلا دست خودم نبود..
رسیدم خونه همون طور با لباسهای بیرون دراز کشیدم. سریع گوشیمو درآوردم و رفتم روی شمارش.
دستام میلرزید انگار بعد از این همه مدت استرس اینو داشتم که چطور می خوام با یه نفر حرف بزنم؟
با دستای لرزون نوشتم: سلام!..
منتظر شدم تا جواب بده.
نمیدونستم مشغول چه کاری بود دوست داشتم هر چه زودتر پیام رو بخونه و جواب بده.
طولی نکشید که پیامش روی گوشیم ظاهر شد که نوشته بود: سلام شما؟..
با دستای لرزون نوشتم: نمیدونم که از کارم ناراحت بشی یا نه.. اولش معذرت می خوام که بی اجازه شمارت رو از گوشی دوستت وقتی زنگ میزدی برداشتم، من فرزادم!
می خواستم باهات یکم حرف بزنم البته فکر بد درباره من نکنی قصد خاصی ندارم نمیدونم چرا از همون روزی که تو بلوار پیدات کردم و بردم بیمارستان دلم با دیدنت لرزید.
فکر نکنی من آدم سو استفاده گری ام و به خاطر کمکم می خوام ازت درخواست های خدایی نکرده بدی داشته باشم، فقط دوست دارم باهات یکم حرف بزنم اگه تو دوست نداشته باشی اشکالی نداره مزاحمت نمیشم..
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
#تلنگر
در دوران دانشجویی استاد نازنینی داشتیم. تلاش میکرد حرفهای درشت اجتماعی را به گونهای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد.
روز اول کلاس، آمد روی صندلی نشست و بیمقدمه و بدون احوالپرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت: اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت میگفت زیپت بازه، چی کار میکردی؟
پسره گفت: "زود چکاش میکردم." استاد گفت: "اگر نفر دوم هم میگفت زیپت بازه، چطور؟" پسره گفت: "با شک، دوباره زیپم رو چک میکردم."
استاد پرسید: "اگر تا نفر دهمی که میدیدی، میگفت زیپت بازه، چطور؟" پسره گفت: "شاید دیگه محل نمیذاشتم." استاد ادامه داد: "فرض کن از یه جا به بعد، دیگه هرکی از جلوت رد میشد، یه نگاه به زیپت میانداخت و میخندید. اون موقع چیکار میکردی؟"
پسره هاج و واج گفت:
"شاید لباسم رو میانداختم روی شلوارم."
استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد :
"حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟"
پسره گفت: "نه! ترجیح میدم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه."
استاد یهو برگشت با حالتی خندهدار گفت:
"دِ لامصبا! انسان اینجوریه که اگر هی بهش بگن داری گند میزنی، حالا هرچی باشه، باورش میشه داره گند میزنه.
امروز صبح سوار تاکسی شدم، راننده از کنار هر زن راننده ای رد میشد، کلی بوق و چراغ میزد. آخر سر هم با صدای بلند داد میزد که: "بتمرگ تو خونهات با این دست فرمونت."
خب این زن بدبخت روزی ده بار این رو از این و اون بشنوه، دستفرمونش خوب هم که باشه، اعتماد به نفسش به فنا میره!
پسفردا میخواین ازدواج کنین، دوست دارین شریک زندگیتون یه دختر بیاعتمادبهنفس باشه یا یکی که اعتمادبهنفسش به شما انرژی بده؟"
جهانی که برای زنان جای بهتری باشد، آن جهان برای مردان نیز جای بهتری خواهد بود...
@azsargozashteha💚
#تجربه_اعضا ❤️
سلام وقتتون بخیر.
پدرشوهر من کارگر کفاشی بود.
بعد فوت مادرشوهرم و با هجوم بیماری های مختلف و کهولت سن خونه نشین شد.
از مال دنیا هیچی نداشت.
بچه هاش دیر به دیر بهش
سر میزدن.
تنها کسی که میرفت بهش سر میزد من بودم اونم واسه اینکه براش غذا ببرم میرفتم.
به شوهرم گفتم بیاریمش خونه خودمون من سختمه با یه بچه کوچیک پای پیاده این همه راه برم خونش غذا ببرم بیام..
شوهرم قبول کرد.
ما شرایط مالی معمولی ای داریم شوهرم تو یه شرکت کار میکرد و مقداریش میرفت برای اجاره و مابقیش خورد و خوراک.
پدرشوهرمم اضافه شده بود و یکم شرایط برامون سخت شد.
زد و شوهرمو از شرکت بیرون کردن..
ما اگه یک روزم بیکار میموندیم آخر ماه برای اجاره باید گدایی میکردیم چون با این حقوق کم نمیشد اصلا پس انداز داشت.
شوهرم یک هفته رفت دنبال کار
هرجا میرفت همه میگفتن خودمونم داریم تعدیل نیرو میکنیم و کارگر نمیخوایم..
حتی رفت سوپر مارکتی برای کارگری جا به جا کردن جنس و شاگردی. هیچ جا کار ندادن بهش.
بهش گفتم غصه نخور بیا من کمکت میکنم من میرم سرکار
تو مواظب بچه و بابات باش.
گفت زشته تحقیره.. برای یه مرد افت داره..
گفتم من یه سالمند میشناسم
بچه خواهر شیرین (همسایمون) معرفی کرده، نیاز به مراقبت داره ماهی یک و نیم بهم پول میدن
من فعلا برم اونجا تا تو کار پیدا کنی.
زیر بار نمیرفت ولی بلاخره قبول کرد.
من بهش نگفتم اونجا کارگر میخوان گفتم پرستار در صورتی که واسه کارگری رفتم.
از توالت حموم شستن گرفته تا آشپزی و نظافت های دیگه..
ماه دوم کارم بود که خواهر صاحبکارم بهم گفت با این کار فقط بدنتو فرسوده میکنی. برو دستگاه سبزی خردکنی بخر سبزی بگیر سرخ کن بفروش، پیاز داغ درست کن، رب درست کن.
#ادامه_دارد
4_452715601975052341.mp3
1.24M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۳۸🌹
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#تجربه_اعضا ❤️ سلام وقتتون بخیر. پدرشوهر من کارگر کفاشی بود. بعد فوت مادرشوهرم و با هجوم بیماری ه
#ادامه
گفتم بخدا بارها بهش فکر کردم ولی نه سرمایه اولیه دارم نه مشتری.
گفت سرمایشو من بهت میدم ولی به پول رسیدی پسم میدی
مشتری ام الهام تو بیمارستانی که کار میکنه تمام همکاراش دکتر و پرستارن دیگه نیاز دارن ازت میخرن.
خودش برام یه گروه تلگرامی زد همه رو عضو کرد.
الهام و ۱۸ تا از دوستاش حتی دوستای خاله خانم همه بودن.
اول کار به من دو میلیون و پونصد قرض داد.
وقتی جریانو به شوهرم گفتم اونم از خدا خواسته قبول کرد
چون دلش راضی نبود من برم کاز سخت کنم.
حتی خاله یه کارگر جایگزین من واسه خواهرش پیدا کرد.
از اون شغل که بیرون اومدم خدا شاهده زندگی من از این رو به اون رو شد.
به قدری مشتری اومد.. همه به هم گفتن و خبر دادن تا گروه تلگرامی ما رسید به ۴۰۰ نفر.
کیفیت کارمونم خوب بود
نه سبزی ها رو میسوزوندیم نه زیادی له میشدن نه مو توش بود.
خودشون میگفتن هرجا سبزی میخریدن مو داخلش پیدا میشد
ما کلاه میذاشتیم. تمیز کار میکردیم.
تا سر یکسال دیدیم حجم سفارش بالاست و خونه ما کوچیک..
تو بلوار اصلی شهر یه مغازه کرایه کردیم و شوهرم چقدر دوندگی کرد واسه جواز و کاراش و بلاخره مغازه ی سبزیجات تازه ی ما راه افتاد.
از شیرمرغ تا جون آدمیزاد اونجا میفروختیم.
پول خاله رو دادیم.
الهام و دوستا و فامیلا همه برای من مشتری آوردن.
به لطف خدا درآمدمون خوب شد و حسابی به بابا میرسیدیم.
داروهای خوب براش میخریدیم.
تا شوهرم کارگر گرفت و وایساد مغازه. منم اومدم خونه موندم
سر کار و زندگیم.
فقط شبایی که رب درست میکردیم بالا سر دیگ وایمیسادم تا با هم بپزیم.
رب پختن خیلی سخت بود برامون. چند نفری باید کار میکردیم.
من میگم برکت وجود اون پیرمرد زندگی منو زیر و رو کرد..
دعاهای خیرش با خودش روزی آورد اونم چه روزی ایی.
زندگیمو مدیون خاله و پیشنهادش بودم و بعد برکت وجود بابا.
شوهرم هنوز تو همون شغله.
منم خدا خواست و تونستم با وام یه خونه ی خیلی کوچیک یه جای خیلی معمولی شهرمون بخرم و بخاطرش خداروشاکرم.
دوست داشتم داستان زندگیمو بگم برای کسایی که منتظر پول زیاد و معجزه ان شاید مجبور باشن اول از کارگری شروع کنن.
واسه من خیلی سخت بود توالت فرنگی کثافت گرفته ی غریبه ها رو بشورم.. واسم خیلی سخت بود خیلی اما انجامش دادم.
اون سه میلیون تومن توی دو ماه لذت بخش ترین درآمد زندگیم بود. الهی خدا به همه توان حرکت و سفره ی پر برکت بده.
#پایان
@azsargozashteha💚