eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
141.9هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب وبنر کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیو_هشت یکی یکی داشتم باهاشون خداحافظی می کردم و جواب تشکراشونو می دادم که شقایق گفت: ممنونم
شقایق از ماشین پیاده شد و با تک بوق ازشون دور شدم. بعد اینهمه سال حس خوبی بود رفتن توی اجتماع و شنیدن خنده و شادی دخترای جوون. کم کم داشتم انگیزه ی لازم واسه کنار گذاشتن همون نیمچه مصرفی که داشتم رو هم پیدا می کردم. یکم مونده بود برسم خونه که با صدای زنگ‌ گوشی غریبی زدم رو ترمز. با تعجب به گوشیم نگاه کردم صدای زنگش اونطوری نبود. برگشتم عقب صدا از عقب میومد. با دیدن گوشی ای که اون عقب روی صندلی بود و داشت زنگ می خورد فهمیدم مال یکی از اون دختراست که جا گذاشته. بی وقفه زنگ‌ می‌خورد. دراز شدم گوشی رو بردارم اسم شقایق رو صفحه افتاده بود. سریع جواب دادم: بله؟.. صدای نگران دختری از اون طرف به گوش می رسید . شقایق گفت: آقا ببخشید گوشی دوستم انگار‌ مونده تو ماشین شما داره زار زار گریه می کنه!.. گفتم: نگران نباشید تازه فهمیدم اشکالی نداره میارم میدم مسئول خوابگاهتون ناراحت نباشید. اشکالی داره فردا بیارم؟.. دوستش از اون طرف گفت: نه تو رو خدا اگه میشه بگو الان بیاره. تا صبح دق میکنم.. گفتم: باشه اشکال نداره دور میزنم میام.. پوفی کشیدم و از اینکه بهشون رو داده بودم پشیمون بودم. اونهمه راهو چجوری باید یبار دیگه بر می گشتم؟.. یکم مونده بود برسم خوابگاه و هوا تاریک شده بود. گوشی دوباره داشت زنگ می خورد چون رمز داشت قبل اینکه جواب بدم یه وسوسه ای اومد سراغم و ناخودآگاه تصمیم گرفتم شماره ی شقایق رو بردارم. سریع گوشیمو درآوردم و تا قطع نشده شماره رو زدم تو گوشی خودم. تماس قطع شد ولی بلافاصله دوباره زنگ خورد. جواب دادم گفتم نزدیک‌ خوابگاهم.... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیو_هشت مادرش که بی خبر و بی اطلاع از همه چیز بود گفت چی شده؟ یکی به من بگه، مامانم گفت الا
بابام مدام امید میداد حرف میزد که رو زبانت کار کن، بعد که پات بهتر شد برو کلاس زبان و از این جور حرفای دلداری دهنده و امید بخش، یک هفته بعدش گفت میرم جهازتو بیارم ببینم کی جلو دارمه، میخوام اون مرتیکه یه تیکشم استفاده نکنه مامانم اومد جلو و قسمش داد بیخیال شه، یا به شرطی که باهم برن، که بابام از من پرسید کلید خونتو داری؟ گفتم نه ندارم گفت درستش میکنم منو برداشت برد دم خونه در زدیم ولی کسی باز نکرد، زنگ زدیم قفل ساز، قفل سازه در خونه دوتا همسایه هارو زد تا مطمئن شه که ما دزد نیستیم و قفل درو باز کرد، زنگ زدیم کامیون و چندتا کارگر تیکه بزرگارو بردن تیکه کوچیکامم بابام گفت خورد خورد میریزم تو ماشینو میارمشون خونه، تیکه بزرگارو برده بودن که یکی از همسایه ها زنگ زده بود سهیل، سهیلم اومد و دادو بیداد راه انداخت که نمیذارم ببری.. بابام داد زد مگه مال توان خودم خریدم خودمم میبرم.. خلاصه گلاویز شدن، بابام گفت دیگی که واسه من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه، و سهیلو بیرون کرد درو قفل کرد و تمااام چینی بلور بوفه رو… همه ی همشونو خورد و خاکشیر کرد هیچی دیگه قابل استفاده نبود و تا قبل از اینکه پلیسی چیزی سر برسه زدیم بیرون. قبلش بابام به سهیل گفت روزی که اومدی خواستگاری بهت هشدار داده بودم این دختر خط قرمز منه، بهت گفتم جهاز خوب میدم، بهت گفتم کمکت میکنم، بهت گفتم اگه یه روز به توافق نرسیدید دیدی زندگیت نمیشه بیا و به خودم بگو مگه نگفتم؟ گفتم نمیذارم دخترم آویزونت باشه، طلاقشو میگیرم جفتتونو راحت میکنم، این بازیا چیه با پسرعمت درآوردید؟ به بهنامم هشدار بده که حالشو بد میگیرم @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیو_هشت صاف در خونه رو زدم، اتفاقا خود مامانم درو باز کرد بهش دست دادم دستشو بوسیدم و گفتم د
دوتا آبمیوه خریدم و منتظر نشستم تا بیاد، از اونجایی که روزای ملاقات منتظر کسی نبود چند دقیقه اول نیومد تا اینکه صداش زدن وقتی روبه روم نشست اصلا باورم نمیشد این حمید باشه.. ریشش تا روی گردنش بلند شده بود.. دوتا موی سفید دیده میشد..!! یه نگاه به من یه نگاه به امیر انداخت و تلفنو برداشت سرش پایین بود سلام کرد نمیدونم فهمیده بود یا نه که من لوش دادم، به هر حال از اینکارم پشیمون نبودم فهمیدم اون دوستش که اون روز باهاش بوده توی خونش چند کیلو مواد پیدا کردن و حکم اعدامش اومده، حمیدم که یجورایی شریک و همدست بوده ۴ سال بهش خورده از تو حرفاش فهمیدم نمیدونه که من اینکارو کردم یعنی خب باور نمیکنه که بخوام من اینکارو بکنم و لوش داده باشم بهم گفت کجایی چیکار میکنی؟ ماجرای عشرتو گفتم، آوارگیم، در به دریم... سرشو انداخت پایین و گفت شرمندم.. گفتم الان که تو زندانی که نمیخوای بندازیش گردن من؟ میخوای؟ نمیخوای بگی چون زود زن گرفتم نشد خوشی کنم؟ سرشو انداخت پایین و حالا که فهمیده بودم نمیدونه تقصیر منه گفتم حسابی بهش عذاب وجدان بدم.. گفتم ببین تو و خانوادت خوشی کردنتون این شکلیه، انقد از حد میگذرونید که میایید پشت میله ها.. باز خداروشکر زن داشتی وگرنه الان جای اون رفیقت تو پای چوبه دار بودی.. مدام میگفت که شرمندمه و بیاد بیرون حتما جبران میکنه کارامو میدونستم مرد جبران نیست، داره الکی این حرفا رو میزنه ولی بخشیدمش، بخاطر خودم، بخاطر اینکه شب سرمو راحت روی بالشت بذارم بهش گفتم ببین دستامو ببین ریخت این بچه رو، این همون بچه ایه که پول شیرخشکشو میدادی مادرت، ببین چقد لاغره.. انقد بهش حس بد دادم که اشکشو دراوردم، شاید بگید عقده ایم ولی واقعا از این کارم لذت میبردم خلاصه که از اونجا زدم بیرون، برگشتم خونه و گفتم حالا که حمید چهارسال قراره اون تو باشه من که نباید بمیرم از فرداش کارایی که دوست داشتم رو انجام میدادم مثلا یه کلاس قرآن تو مسجد محلمون بود، عصرا ساعت پنج میرفتم اونجا، روحیم کلی باز میشد خانمای مختلف میدیدم بدبختیای مختلف و میفهمیدم من تنها زن بدبخت روی زمین نیستم اونجا میبردم ترشی و کیسه لیفایی که میبافتمو میفروختم و خیلی با قیمت بهتر از چیزی که به مغازه میدادم ازم برمیداشتن... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیو_هشت زن جوون گفت الان دکتر میاد میگه .. چند دقیقه بعد دکتر هم بیرون اومد و عینکش رو بالای
به اسد نگاه کردم و پرسیدم اسد .. تو که.. اسد فکش رو جلو داد و گفت من چی؟ جوابی ندادم و بلند شدم تا جلوی در رفتم و به پرستار گفتم بیمار ما تموم کرد؟ پرستار در اتاق رو بست و با دست اشاره کرد به نیمکت و گفت شما برو بشین .. تخت بغل بیمار شما فوت کرده.. آسوده نفسی کشیدم و دوباره روی نیمکت نشستم .. اسد خیره نگاهم کرد و گفت تو در مورد من چی فکر میکنی؟ موهام رو مرتب کردم و کلاهم رو گذاشتم و گفتم من همینطوری یه چی گفتم .. اسد خواست سیگاری روشن کنه .. از دستش گرفتم و گفتم حالم خرابه تو هم هی این لعنتی رو دود میکنی بدتر میشم .. اسد دلخور جعبه ی سیگار رو تو جیبش گذاشت و گفت بخاطر همین حال خرابت فعلا هیچی بهت نمیگم ... پرستاری به اتاق یعقوب رفت و چند دقیقه بعد مارو صدا کرد .. یعقوب با چشمانی بسته روی تخت بود .. دکتر گفت دوستتون به هوش اومده و خوشبختانه خطر رفع شده ولی .. الان که معاینه کردم ... چشمهاش دید نداره .. اسد پرسید یعنی کور شده؟ واسه همیشه؟ دکتر سرش رو تکون داد و گفت عصب بیناییش آسیب دیده و بیناییش خیلی کم شده ، ولی این امکان هم هست که با گذشت زمان و ترمیم سلولها کمی بهتر بشه .. گفتم آقا دکتر هر کار میشه واسش انجام بدید تمام هزینهاش با من .. دکتر خواست جواب بده که یعقوب با همون چشمهای بسته نالید خود این عوضی منو به این روز انداخت آقای دکتر نزار فرار کنه.. بدید دست آژان .. دکتر نگاهی به من ، نگاهی به پرستار همراهش انداخت و گفت نگهبان رو خبر کن .. اتفاقی که میترسیدم در حال رخ دادن بود .. اسد تخت رو دور زد و بالای سر یعقوب ایستاد و گفت چیکار میکنی؟ خودتم میدونی مقصری.. همه هزینهات رو میدیم شکایت نکن .. یعقوب ناله ای کرد دکتر دست اسد رو گرفت و گفت شما هم برو بیرون .. نگهبان مریضخونه اومد و با اشاره دکتر به دستهام دستبند زد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••