شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#تجربه_اعضا ❤️ سلام وقتتون بخیر. پدرشوهر من کارگر کفاشی بود. بعد فوت مادرشوهرم و با هجوم بیماری ه
#ادامه
گفتم بخدا بارها بهش فکر کردم ولی نه سرمایه اولیه دارم نه مشتری.
گفت سرمایشو من بهت میدم ولی به پول رسیدی پسم میدی
مشتری ام الهام تو بیمارستانی که کار میکنه تمام همکاراش دکتر و پرستارن دیگه نیاز دارن ازت میخرن.
خودش برام یه گروه تلگرامی زد همه رو عضو کرد.
الهام و ۱۸ تا از دوستاش حتی دوستای خاله خانم همه بودن.
اول کار به من دو میلیون و پونصد قرض داد.
وقتی جریانو به شوهرم گفتم اونم از خدا خواسته قبول کرد
چون دلش راضی نبود من برم کاز سخت کنم.
حتی خاله یه کارگر جایگزین من واسه خواهرش پیدا کرد.
از اون شغل که بیرون اومدم خدا شاهده زندگی من از این رو به اون رو شد.
به قدری مشتری اومد.. همه به هم گفتن و خبر دادن تا گروه تلگرامی ما رسید به ۴۰۰ نفر.
کیفیت کارمونم خوب بود
نه سبزی ها رو میسوزوندیم نه زیادی له میشدن نه مو توش بود.
خودشون میگفتن هرجا سبزی میخریدن مو داخلش پیدا میشد
ما کلاه میذاشتیم. تمیز کار میکردیم.
تا سر یکسال دیدیم حجم سفارش بالاست و خونه ما کوچیک..
تو بلوار اصلی شهر یه مغازه کرایه کردیم و شوهرم چقدر دوندگی کرد واسه جواز و کاراش و بلاخره مغازه ی سبزیجات تازه ی ما راه افتاد.
از شیرمرغ تا جون آدمیزاد اونجا میفروختیم.
پول خاله رو دادیم.
الهام و دوستا و فامیلا همه برای من مشتری آوردن.
به لطف خدا درآمدمون خوب شد و حسابی به بابا میرسیدیم.
داروهای خوب براش میخریدیم.
تا شوهرم کارگر گرفت و وایساد مغازه. منم اومدم خونه موندم
سر کار و زندگیم.
فقط شبایی که رب درست میکردیم بالا سر دیگ وایمیسادم تا با هم بپزیم.
رب پختن خیلی سخت بود برامون. چند نفری باید کار میکردیم.
من میگم برکت وجود اون پیرمرد زندگی منو زیر و رو کرد..
دعاهای خیرش با خودش روزی آورد اونم چه روزی ایی.
زندگیمو مدیون خاله و پیشنهادش بودم و بعد برکت وجود بابا.
شوهرم هنوز تو همون شغله.
منم خدا خواست و تونستم با وام یه خونه ی خیلی کوچیک یه جای خیلی معمولی شهرمون بخرم و بخاطرش خداروشاکرم.
دوست داشتم داستان زندگیمو بگم برای کسایی که منتظر پول زیاد و معجزه ان شاید مجبور باشن اول از کارگری شروع کنن.
واسه من خیلی سخت بود توالت فرنگی کثافت گرفته ی غریبه ها رو بشورم.. واسم خیلی سخت بود خیلی اما انجامش دادم.
اون سه میلیون تومن توی دو ماه لذت بخش ترین درآمد زندگیم بود. الهی خدا به همه توان حرکت و سفره ی پر برکت بده.
#پایان
@azsargozashteha💚
شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده است
آسمانا!کاسه صبر درختان پر شده است
زندگی چون ساعت شماطه دار کهنه ای
از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده است
چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک فنجان پر شده است
بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند
دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده است
دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده است
شهر گفتم!؟شهر!آری شهر!آری شهر!شهر
از خیابان!از خیابان!از خیابان پر شده است
#فاضل_نظری
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل رفتم از همون جلوی در به مسئول خوابگاه گفتم که من راننده آژانسم و این گوشی رو تو ماشینم جا
#قسمت_چهلو_یک
چند صفحه تایپ کردم و براش فرستادم. دلم داشت میلرزید اصلا حالم تو خودم نبود.
نمیدونستم چه جوابی می خواد بده توقع بدترین حرفها رو ازش داشتم چون کار بدی کرده بودم و بدون اجازه بهش پیام داده بودم.
مثلا می گفت چه حرفی چی می خواستم بگم؟
بدجور پشیمون شده بودم کاش اصلا پیام نمی دادم.
دعا دعا میکردم اصلا پیامم بهش نرفته باشه.
داشتم از حرص پوست لبم رو می جویدم که صدای پیام گوشیم بلند شد.
به طرف گوشی شیرجه زدم و تندتند رمزشو وارد کردم.
چشمام واسه خوندن پیامش دودو می زد.
نوشته بود: چه حرفی؟!..
باید چی می گفتم؟
همون طور لبخند رو لبم بود و داشتم به پیامش نگاه می کردم و فکر میکردم چی بنویسم که پیام داد: جدی تنهای تنها زندگی می کنی؟ چند سالته؟..
این شد مقدمه ی حرف زدن ما.
به خودم اومدم و دیدم ساعت هاست مشغول پیام دادنیم و از همه ی اتفاقای زندگیم براش گفتم.
حس می کردم حسابی سبک شدم.
اون هم از خودش گفت که یه برادر کوچکتر داره....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهلو_یک چند صفحه تایپ کردم و براش فرستادم. دلم داشت میلرزید اصلا حالم تو خودم نبود. نمیدونس
#قسمت_چهلو_دو
و چون تک دختره بهش اجازه دادن بیاد شهر دیگه درس بخونه
البته که خونه ی پدربزرگش هم اینجا بود ولی بخاطر اینکه خوب درس بخونه تو خوابگاه می موند.
دم صبح خوابم برد. دو ساعت خوابیدم ولی عجب چسبید.
دوست داشتم دیگه به هیچ وجه سمت مواد نرم.
می خواستم خوب به نظر برسم آخه شقایق گفته بود اصلا به چهره ام نمیاد که سن و سالم اون باشه.
اول رفتم سرکار و یه سر به روند کار زدم
و بعد رفتم تا ببینم کلینیک ترک باز باشه برم تا درمان شم.
خیلی انگیزه گرفته بودم با اینکه بین ما هیچ حرفی زده نشده بود و فقط از زندگی گفته بودیم
ولی انقد خوشحال بودم که دوست داشتم به خودم برسم.
رفتم کلینیک بعد ویزیت کلی صحبت کردم
گفتم انگیزه دارم فقط کمک می خوام تا مصرف کمم رو به صفر برسونم.
یه مقدار دارو دادن و قرار شد هر چند وقت یبار ویزیت شم.
نمی دونم چرا توقع داشتم شقایق باز بهم پیام بده
ولی وقتی تا شب منتظر شدم و خبری نشد،
خیلی نا امید شدم.
تا صبح پیامامون رو مرور کردم و پررویی می دونستم اینکه بهش پیام بدم.
سعی کردم فقط ذهنم درگیر کارم باشه و حسابی پیشرفت کنم.
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
#تلنگر
🌷🌸حکیم بزرگ ژاپنی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود...
مردی به او نزدیک شد و گفت: مرا به شاگردی بپذیر!
حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن!
مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد.
حکیم گفت: برو یک سال بعد بیا!
یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت: کوتاهش کن!
مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند.
حکیم نپذیرفت و گفت: برو یک سال بعد بیا!
سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند.
مرد این بار گفت: نمی دانم!
و از حکیم خواهش کرد تا پاسخ را بگوید.
حکیم، خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت: حالا کوتاه شد!
این حکایت، یکی از رموز فرهنگ ژاپنی ها را در مسیر پیشرفت نشان می دهد:
نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست.
با رشد و پیشرفت تو، دیگران خود به خود شکست می خورند.
به دیگران کاری نداشته باش؛ کار خودت را درست انجام بده...❤️
@azsargozashteha💚
سلام. امیدوارم پیام منم بذارید.
همین الان که دارم مینویسم اشک از چشمام سرازیره.
از وقتی یادم میاد لاغر بودم.
قد بلند و لاغر.
به هر کی رسیدم ایرادمو به روم زدن. ازدواج کردم لاغرتر شدم.
پیش هر دکتری بگین رفتم..
هر قرصی بگین خوردم ولی
نتیجه نداد.
باردار شدم طی حاملگی چاق شدم ولی همش باد بود و بعد زایمان شدم همون دختر لاغر مردنی.
هر کی بهم میرسه دختر تو هیچی نمیخوری؟ فکر میکنن هیچی نداریم که بخورم.
خیلیا فکر میکنن آدمای چاق چون همش میخورن چاقن ولی من میدونم خیلیا حتی با آبم چاق میشن و نمیشه کاریش کرد و
فک میکنن آدمای لاغر چون هیچی نمیخورن لاغرن.. یه طرز فکر کاملا اشتباه.
اون روز یکی از اقوام نزدیک به من گفت چرا انقدر لاغری؟
شوهرت چیزی بهت نمیگه؟
من با اینکه میدونم شوهرم دوسم داره ولی از اون روز به بعد همش هزارجور فکر و خیال میکنم که نکنه شوهرم دوسم نداره..
در صورتی که شوهرم همش تلاش میکنه که منو خوشحال کنه.
اعتماد به نفسم اومده پایین.
تازگیا میرم باشگاه که یکم وزنم بیشتر بشه.
اون روز به یه نفر که اونم میخواست عضله سازی کنه با خنده بهش گفتم
انگار فقط من غذا میارم باشگاه..
چون اونم میخواست چاق بشه گفتم..
برگشت گفت من نیازی ندارم.
با یه لحن خیلی زننده گفت
اخه یه نگاه به خودت بنداز
یه نگاه به من..
ابروهاشو داده بود بالا. دختری که فقط اعتماد به نفس داشت اینارو به من گفت.
من انقدر حالم بد شد که تند لباسامو پوشیدمو از باشگاه خارج شدم و تو راه همش گریه میکردم.
نتونستم تحمل کنم زنگ زدم به مربی و جریانو گفتم.
گفتم توروخدا بهش بگید دل کسی رو نشکنه من خیلی حالم بده.
اونم منو آروم میکرد و میگفت
توروخدا ناراحت نشو من بهش تذکر میدم بار اولش نیست.
من قلبم تیکه تیکه شد. به اندازه موهای سرم حرف شنیدم. هرچی گریه میکنم انگار دلم خالی نمیشه.
خواستم بگم شاید شما به نظرتون یه حرف ساده بزنید ولی اون حرف میتونه زندگی یه نفر رو دگرگون کنه.
اعتماد به نفس آدم اگه بیاد پایین زندگیش بهم میریزه.. از دنیا سیر میشه.
من همیشه روی اعتماد به نفسم کار میکنم ولی وقتی کسی اینطوری حرف میزنه با من، برمیگرده به حالت اول.
@azsargozashteha💚
4_452715601975052343.mp3
980.5K
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۳۹🌹
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهلو_دو و چون تک دختره بهش اجازه دادن بیاد شهر دیگه درس بخونه البته که خونه ی پدربزرگش هم
#قسمت_چهل_سه
. تصمیم گرفته بودم جز پیمانکاری اگه پول اضافه داشتم واحدهای تازه ساخت رو خرید و فروش کنم شنیده بودم پول خوبی توشه.
یک ماه گذشت و من خودمو تقریبا قانع کرده بودم که هیچ دلیلی نداره به اون دختر پیام بدم.
نصف پول رو که گرفتم یه ماشین بهتر خریدم
و بقیه اش رو هم دادم یه واحد کوچک خریدم تا با قیمت بالاتر بفروشم.
وقت برای سرخاروندنم نداشتم، شب که می رسیدم می افتادم رو تخت.
داشتم حاضر می شدم بخوابم که صدای پیام گوشیم بلند شد.
فکر کردم بانک یا مخابراته
ولی با دیدن شماره ی شقایق که اتفاقا چند وقت پیش اسمشو پاک کرده بودم ولی شمارش تو ذهنم بود قلبم شروع کردن به تپیدن.
با دستای لرزون پیامش رو باز کردم که نوشته بود: سلام بیداری؟..
تندتند تایپ کردم: سلام خوبی؟ بله بیدارم...
منتظر شدم تا ببینم چیکار داره باهام.
خواب از سرم پریده بود دوست داشتم زودتر بهم پیام بده قلبم داشت می کوبید.
پیامش بالاخره رسید که نوشته بود: وقت داری یکم حرف بزنیم؟ نمی دونم چرا دارم به تو پیام میدم..
حالم خیلی بده دوست دارم با یکی حرف بزنم..
من هم که از خدا خواسته بودم تا با اون حرف بزنم سریع نوشتم: آره چرا که نه؟ اتفاقی افتاده؟..
اول براش یه شارژ زدم تا موقع حرف زدن با من تموم نشه و نصفه بمونه.
خیلی تشکر کرد گفت یه پسری بوده که خیلی هم دوستش داشته از دانشجوهای ترم بالایی،....
@azsargozashteha💚