#چله_شهدا ❤️🍃
شهید نوزدهم 🍃
شهید علیرضا یاسینی☀️
ذکر صد صلوات 🌱
و یک زیارت عاشورا 🌱
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸🍃
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#چله_شهدا ❤️🍃 شهید نوزدهم 🍃 شهید علیرضا یاسینی☀️ ذکر صد صلوات 🌱 و یک زیارت عاشورا 🌱 اللهم ص
#زندگینامه 🌸🍃
سید علیرضا یاسینی در سال ۱۳۳۰ در شهرستان آبادان دیده به جهان گشود. وی در سال ۱۳۴۸ وارد دانشگاه خلبانی نیروی هوایی شد و پس از گذراندن دوره مقدماتی پرواز با هواپیمای اف-۳۳ برای تکمیل دوره تکمیلی به کشور آمریکا رفت.
پس از بازگشت به ایران با درجه ستوان دومی در پایگاه ششم شکاری بوشهر مشغول خدمت شد.
یاسینی با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران از جمله خلبانانی بود که در عملیات ۱۴۰ فروندی در حمله به خاک عراق نقش مهمی ایفا کرد. وی به علت شایستگیهای نشانداده در ۱۰ اسفند ۱۳۷۲ به سمت رئیس ستاد و معاون هماهنگکننده نیروی هوایی ارتش ایران منصوب شد و تا هنگام شهادت این سمت را بر عهده داشت.
شهید یاسینی مهارت خاصی در هدایت هواپیمای اف 4 داشت. در یکی از ماموریت ها هواپیمای وی در هنگام بازگشت از عملیاتی برون مرزی مورد تعقیب یک فروند میگ 23 عراقی قرار میگیرد که در اروندرود مورد اصابت موشک قرار میگیرد.
به محض برخورد، سیستم اجکت خلبان خود به خود فعال میشود و خلبان اجکت میکند ولی شهید سرلشکر یاسینی که به عنوان افسر کابین عقب در این پرواز بود، با مهارت خاصی هواپیما را درحالی که تقریبا سیستم هیدرولیک خود را از دست داده بود، در پایگاه ششم به زمین مینشاند.
در یکی دیگر از عملیاتها، وی از پایگاه ششم شکاری برای زدن هدفی در عراق به پرواز درمی آید و بعد از عبور از اروندرود، در محدوده خورموسی با ارتفاع پایین و با سرعت بالا درحال پرواز بود که ناگهان هواپیما با یک دسته پرندگان برخورد میکند. در این هنگام به دلیل شکستن کانپه کابین جلو، شهید یاسینی بیهوش میشود.
سرتیپ اقدام که به عنوان کمک در این پرواز بود، بعد از چند لحظه بیهوشی حالت عادی پیدا کرده و به تصور این که یاسینی اجکت کرده، سعی در بازگرداندن جنگنده میکند ولی به دلیل مشکلاتی که در سیستم ناوبری بوجود آمده بود، راه خود را گم میکنند.
بعد از دقایقی که با ناامیدی درحال گشتن به دنبال راه بودند، ناگهان صدای دلنشینی را که اکثر خلبانهای فانتوم با آن آشنا بودند، از طریق رادیوی هواپیما میشنوند و این صدای شهید سرهنگ خلبان هاشم آل آقا بود که بعد از تماس رادیویی از طریق ایشان، اعلام میشود که یاسینی اجکت نکرده و فقط چترش باز شده و روی صندلی میباشد.
آل آقا جلوتر حرکت میکند و اقدام با کمک شهید آل آقا، راه پایگاه را پیش میگیرد در این هنگام شهید یاسینی به هوش میآید و در حالی که تمام صورت او آغشته به خون بود، به دلیل دید بهتر تصمیم میگیرد تا هدایت هواپیما را به عهده بگیرد و در حالی که مجروح بود، هواپیما را به سلامت در پایگاه بوشهر به زمین مینشاند.
مسئولیتهای شهید یاسینی:
این شهید بزرگوار در طول دوران حیات خود بجز این که همواره به عنوان افسر خلبان کابین جلو اف 4 خدمت میکرد، مسئولیتهای فروانی هم داشت که از آن جمله میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
• فرمانده عملیات پایگاه سوم شکاری همدان
• فرمانده پایگاه های شکاری همدان و چابهار از سال های 1363 تا 1365
• افسر هماهنگ کننده آموزش خلبانان ایرانی در پاکستان در سال 1364
• فرمانده پایگاه ششم شکاری بوشهر در سال 1367
• مدیریت جنگ الکترونیک و معاون عملیاتی نهاجا (اواخر سال 1369)
• فرمانده منطقه هوایی شیراز در سال 1371
• معاون هماهنگ کننده و رئیس ستاد نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی از 10/10/1372 تا زمان شهادت
پروازهای متعدد جنگی او در نیمه دوم سال 1359 و نیمه اول سال 1360، دو سال ارشدیت برایش به ثبت رسانید و درجه نظامی اش از سروانی به سرگردی ارتقاء یافت.
همچنین شهید یاسینی 7 مورد تشویق در دستور، 5 مورد ارشدیت جمعی به مدت 60 ماه و اعطاء 2 مورد نشان درجه 2 فتح(از دست مقام معظم رهبری) در دوران حضور درخشانش در صحنه های سرنوشت ساز جنگ تحمیلی دریافت نمودند.
شهادت و پرواز ابدی:
در تاریخ 15/10/73 در ساعت 30/6 صبح هواپیمای جت استار حامل فرماندهان ارشد نیروی هوایی، (شهید منصور ستاری، شهید یاسینی و شهید مصطفی اردستانی) از تهران به سمت کیش پرواز کرد تا فرماندهان در جلسه شورای هماهنگی نیروی هوایی در کیش شرکت کنند.
بعداز ظهر قرار می شود که هواپیما قبل از عظیمت به تهران، در پایگاه هوایی اصفهان توقفی کوتاه نماید. بعد از بازدیدی کوتاه از این پایگاه، هواپیما در ساعت 30/8 شب آماده پرواز به سمت تهران می شود و پس از دقایقی هواپیما به پرواز درمیآید
ناگهان در ساعت 42/8 شب از سوی خلبان اعلام می شود که به علت بازشدن پنجره کابین خلبان، هواپیما مجبور به فرود اضطراری می باشد. لحظاتی بعد هواپیما در حال گردش برای نشستن بر روی باند در 64 کیلومتری جنوب پایگاه اصفهان، سقوط می کند و چراغ زندگی سید علی رضا یاسینی برای همیشه خاموش می شود و او به درجه رفیع شهادت نائل می آید.
#دل_نوشت 🌱
من؟ من دوستش داشتم! همه داشتند...
استثنا نداشت! هرکسی که او را میشناخت، دوستش داشت...
انگار یک راست از وسطِ قصهها آمده بود؛ مهربان، سر به زیر، قد بلند، چهارشانه، درسخوان، مودب، به موقعش جسور، به موقعش آرام...
اصلا همه ی خوبیها دنیا انگار خلاصه شده بود در او! خاطرخواه زیاد داشت، من هم یکیش!
توی دانشگاه که راه میرفت نگاهِ همه به او بود، من هم یکیش!
همه میدانستند که جامع الحسنات است، که ورزشکار است، که هنرمند است، که از اینجا تا خانه ی خدا جذاب است، من هم یکیش!
من؟ من از آنها بودم که همیشه سرش توی کتاب است و یک پایش توی نشریههاست و یک پایش توی فلان کلاس و بیسار همایش علمی و این بیمارستان و آن کارآموزی و شبِ شعر و چنین و چنان! زندگانیم روی برنامه نبود زیاد، همه چیزم "دِلی" بود، از آن هایی نبودم که حرفِ کسی برایم بُرو داشته باشد، "هرچه پیش آید خوش آید" طور روزِگار میگذراندم برای خودم!
جذابیت خاصی نداشتم، یک آدم معمولی بودم، مثل خیلی از آدمهای معمولیِ دیگر! زیاد سرِ خودم ول معطل نبودم، میدانستم با آن مقنعه ی همیشه ی خدا کج و لباس های خاک و خُلی، نمیشود لوند بود و دلبری کرد و دل بُرد...
اما شد!
زد و شاهزاده ی سوار بر اسبِ سفیدِ قصه ی ما، از بین همه ی آنهایی که لوند بودند و دلبری کردن میدانستند و مقنعهشان همیشه ی خدا تا بیخ گوششان کج نبود و خاک و خُلی نبودند، عاشقِ من شد! عاشقِ چه چیزِ من؟ نمیدانستم...
خودش میگفت دیوانه ی سادگیم شده است، همین که معمولیام، بی آلایشم، ساده ام، پاکم، خوبم، همین که مثل هیچ کسِ دیگری نیستم...
وَ چه از این بهتر؟ چه از این بالاتر؟
هیچ!
روزهای اول را...
یادش بخیر! همهچیز خوب بود، راضی بودم، خوشبخت بودم، دیوانه بودم، عاشق بودم، کور بودم، کور بودم، کور بودم...
اما کم کم اوضاع فرق کرد؛ کم کم همهچیز عوض شد...
از دور همه چیز بر وفقِ مراد بود،
از آن فاصله، از نزدیک اما، داستان یک جورِ دیگر بود!
به هم نمیآمدیم...
او اهل سوال و جواب کردن بود، اهل حساب پس گرفتن، اهل محاکمه کردن، قضاوت کردن، حکم دادن، مجازات کردن...
من نبودم؛
من بودم و جرئتِ آزمون و خطا...
امر و نهی کردن توی خونش بود، چنین بخند، چنان گریه کن، چنین باش، چنان نباش...
نمیشد؛
من حساب و کتاب کردن بلد نبودم!
میخواست مثلِ خودش بشوم، بی نقص، جذاب، خواستنی، اهلِ هنر، اهلِ معاشرت...
نمیتوانستم؛
من همین بودم، همین آدم معمولیِ همیشگی...
به خودمان که آمدیم، در ورایِ بگو مگوها و اختلافاتِ بی پایانِ همیشگی و جر و بحثهای بی پایان، تمام شده بودیم برای هم! دیگر نه میانمان احساسی بود، و نه احترامی...
دیر فهمیدیم اما فرق داشتیم، زمین تا آسمان! به هم نمیآمدیم، حتی یک ذره...
آواز دُهُل بودیم و از دور شنیدنمان برای هم خوش بود!
خوب بود، بد نبودم، اما نه برای هم، اما نه کنارِ هم...
هرچه بود گذشت؛ بعدترها یکی را پیدا کردم که شبیهِ خودم باشد، ساده، معمولی، بی حساب و کتاب عاشق، بی حد و مرز دیوانه، با خنده ها و گریههای بی پروایِ از تهِ دل و لباس های خاکی و کج و کوله...
او هم لابد یکی را پیدا کرده بود که مثل خودش همهچیز تمام و بی عیب و نقص باشد...
مهم نیست!
در نهایت اما فهمیدم گاهی وقت ها
رویای بعضی چیزها
از واقعیتشان زیباتر است...
مثل او
که خواستنش
دلچسبتر از داشتنش بود!
فهمیدم بعضی آدمها...
فقط از فاصله ی دور خوبند،
از فاصله ی خیلی خیلی دور!
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا 🌸🍃 اون شب کلی با بچه هام گشتم اوردمشون خونه مادر پدرمم از اتاق اومدن بیرون گفت
#داستان_زندگی_اعضا 🌸🍃
با شنیدن اسم بهار مادرم ساکت شد گفتم اره مادرم من دیگه هرگز چاهی که تو برام کندی توش نمیرم اون از عاطفه که بچه هاشو ول کرد رفت اونم از سمیرا که دست رو بچه هام بلند کرد، من بهار و پیدا میکنم و باهاش ازدواج میکنم چون اون لایق این زندگی که من دارم مادر بچه هام اونه ... نه کس دیگه.
مادرم مدام با ازدواج منو بهار مخالفت میکرد اما من پافشاری می کردم گفتم بهار و پیدا کردم ازش خواستگاری می کنم اگه قبول کرد از این خونه هم میریم انقدر پول زندگی دارم درحد خودم یه زندگی براش تهیه کنم.
۴ماه از رفتن بهار می گذشت و من هرروز میرفتم حجره تاشب می موندم که شاید بهار بیاد فرش مادرشو بیاره که نیومد.
کم کم شنیدم عاطفه به ایران اومده و مدام حرفش تو خونمون بود مادرم باز دلش میخواست من اونو به زندگیم برگردونم. یه روز اومدم خونه دیدم خالم با عاطفه تو پذیرایی نشستن. با دیدنش عصبی شدم گفتم بیا برو از خونه بیرون برو گم شو....
حتى نزاشتم سلام کنه خاله گفت اجازه بده عاطفه میخواد باهات حرف بزنه اومده بچه هاشو ببینه. گفتم چی؟؟
دیدم عاطفه اومد جلو گفت من اومدم بچه هامو ببینم تا اینو گفتم با پشت دست چنان زدم دهنش پرخون شد گفتم یادته اون روز بهت گفتم برگردی میزنمت خالم جيغ داد کرد. اونارو از خونه بیرون کردم گفتم حق نداری بیای اینجا بچه هام مادر دارن اونم بهاره نه کس دیگه..
چندهفته ای عاطفه مدام میومد جلو در و جلو حجره بیرونش می کردم، حتی یه روز بخاطر مزاحمتش زنگ زدم پلیس اومد رفتم به عنوان مزاحمت ازش شکایت کردم چون روزی که عاطفه داشت می رفت یه شرط گذاشتم که هرگز سمت بچه ها نیاد ازش امضا گرفتم.
یه روز که با بچه هام تو خونه بودم جمعه
بودم دیدم زنگ درخونه خورد با عصبانیت بلند شدم گفتم باز این عاطفه است نه اینجوری نمیشه باید خودم ادبش کنم. رفتم پایین درو باز کردم يهو تا اومدم حرف بزنم بهار و دیدم.. دهنم قفل شد دست و پاهام بی حس شدن، گفت سلام ببخشید مزاحم شدم دلم برای بچه ها تنگ شده اومدم بچه هارو ببینم. اومد داخل حیاط دیدم پروا و پریای من بدو بدو اومدن تو حیاط بهار و دیدن جیغ میزدن به سمتش میدوییدن بهارم به سمتشون رفت محکم بغلشون کرد من فقط اشک میریختم حالم خوب نبود....
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#پرسش_اعضا 🌸🍃
سلام لطف میکنید اگه سوال منم بزارید گروه 🙏من 37سالمه یه کیست تو سینه راستم داشتم جراحی کردم .بعد ازمدتی جاش روز به روز گوشت اضافه آورد دکتر مراجعه کردم گفت مستعد گوشت اضافه هستی حالا سه ساله امانم بریده بس که سوزش و خارش و درد دارم نمیدونم چه کار کنم بدبختی من اینجاست که تو سینه چپم هم 5تا کیست دگه هم در اومده جراحی که نمیتونم بکنم نمیدونم چکار کنم آیا کسی مث من بوده راهنماییم کنه با تب سنتی درمان بشم .برام دعا کنید .ممنون از لطفتون .
این عکس جای جراحی کیست هست که هردفعه بزرگتر میشه ودرد وسوزش زیادی داره 😔
#ایدی_ادمین_پاسخگو 👇❤️
@adminam1400
یک راننده لبنانی تعریف میکرد؛
ایام تاسوعا و عاشورا تو تاکسی مداحی گذاشته بودم و مسافری وهابی رو سوار کرده بودم..
به مقصد که رسید از ناراحتی اش گفت کرایه رو امام حسین (ع) حساب میکنه و زد به فرار..
منم بخاطر کهولت سن نتونستم برم دنبالش..
چند لحظه بعد صدای زنگ موبایلم بلند شد
گوشیو که برداشتم دیدم یکی داره با گریه التماس میکنه و میگه...👇❌
https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0
یا حسین جواب دل مارم بده😭👆
🔴راز یک اشتباه بزرگ🔴
ﺑﭽﻪ ای ﺍﻭﻝ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﻣﻌﺪﻟﺶ ﺑﯿﺴﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﺳﺖ ﮐﯿﻒ ﺑﺨﺮﻡ؟ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ !
ﺗﺎ ﭘﻨﺠﻢ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﻣﻌﺪﻟﺶ ﺑﯿﺴﺖ ﻣﯿﺸﺪﻩ و ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﻭﺍﺳﺶ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﺧﻮﺏ ﺑﺨﺮﻩ ولی ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻧﻪ ﻣﻦ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ؛ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﺗﻮ ﻫﻤﺶ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ؟؟؟ بچهه ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﮕﻢ ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ!!! خلاصه ﺩیپلمشو ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ و بازم ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﺳﺖ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺑﺨﺮﻡ؟
ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﺳﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺨﺮﻡ؟ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! باباش دوباره ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ آخه ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﺭﺩﺕ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ؟؟؟ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﮕﻢ!!!
ﻭﻗﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﭘﺴﺮﻩ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻭﺍﺳﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺨﺮﻡ! ﻣﯿﮕﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ!!!
تا ﺑﻌﺪ از ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ پدر در ﺑﺴﺘﺮ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻧﻔﺴﺎﯼ ﺁﺧﺮﺷﻮ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ که ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ به ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ من ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻮ ﺗﻮﭖ تنیساﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯽ؟؟ ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ...👇❌
https://eitaa.com/joinchat/2311979298C8b0197e42c
چه نامردی در حق پدرش کرد😕👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 بیتو حسین تنهاست!
روضه سوزناک میثم مطیعی برای حضرت عباس (ع)
عاشورای حسینی تسلیت باد🏴
#التماس_دعا 🙏🤲
#دعا_درمانی 🌱
نجات از مستاجری
هر روز بعد از نماز صبح هفتاد مرتبه
بخواند
تاثیر این ذکر در دراز مدت به شرط ایمان
به قدرت خداوند حتمی است هر چند
شخص فقیر و مسکین باشد
« وَ قُل رَبِّ اَنزِلنی مُنزَلاً مُبارَکاً وَ اَنتَ
خَیرُالمُنزِلین»
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
🖤#سلام_امام_زمانم🖤
🔅 السَّلاَمُ عَلَيْكَ (ایها) اَلثَّائِرُ بِدَمِ اَلْمَقْتُولِ بِكَرْبَلاَءَ...
🏴سلام بر تو ای منتقم داغ های کربلا... 🤚
این صدای اَینَ الثائر سرزمین کربلاست، که گوش تاریخ را پر کرده...
🏴برگرد واین دلهای داغدار را التیام بخش!
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
🤲#اللهمعجللولیکالفرج
🖤#امام_زمان
عاشورای حسینی تسلیت باد🏴
#چله_شهدا ❤️🍃
شهید بیستم🍃
شهید محمد حسن دهقانی☀️
ذکر صد صلوات 🌱
و یک زیارت عاشورا 🌱
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸🍃
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#چله_شهدا ❤️🍃 شهید بیستم🍃 شهید محمد حسن دهقانی☀️ ذکر صد صلوات 🌱 و یک زیارت عاشورا 🌱 اللهم ص
#زندگینامه 🌸🍃
از همان نوجوانی دلش با شهدا بود. ایام نوروز که میرسید، نمیتوانست در شهرشان بماند و عازم راهیان نور میشد. از شملچه تربت شهدا را هم برداشته و برای روز مبادا نگه میداشت. بالاخره روز مبادا فرا رسید و این شهید در وصیتنامهاش نوشت: مقداری از تربت سیدالشهدا (ع) و تربت شهدای شلمچه را در قبرم بگذارید تا شاید مشمول شفاعت آنها بشوم.
شهید روحانی مدافع حرم «محمدحسن دهقانی» از اساتید مدارس علمیه از جمله مدرسه حقانی بود. ضمن اینکه در مرکز ملی پاسخگویی به مسائل شرعی هم حضور فعالی داشت. او همیشه خود را طلبه میدانست و در مؤسسه اخلاق درس میخواند.
دلدادگی به مسیر شهدا در کارها و برنامهها و رفتارش پیدا بود. سال ۹۴ بزرگداشت شهدای روحانی را در مسجد محلهشان برگزار کرد. در سال ۹۵ دبیری ستاد بزرگداشت شهدای روحانی را بر عهده گرفت تا اینکه از نمایندگی، ولی فقیه در سپاه قدس از او خواستند برای تبلیغ بین رزمندگان مدافع حرم به سوریه برود. او در ماه مبارک رمضان راهی سوریه شد. در آنجا شهید دهقانی که مدرس و مبلغ بود، لباس تبلیغاش تبدیل به لباس رزم شد. شهیدی که سالها قبل از جنگ سوریه با ورزشهای رزمی مثل تکواندو خود را به لحاظ جسمی آماده جهاد کرده بود.
مادر شهید دهقانی درباره دومین فرزندش گفت: محمدحسن دومین پسرم بود. در دوران جوانی ایام عید نوروز به جای دید و بازدید، به راهیان نور میرفت. بعد هم برای ادامه تحصیل وارد حوزه علمیه شد. قبل از آخرین اعزام به او گفتم برای اربعین همه به کربلا میروند، تو داری به سوریه میروی؟ گفت: حضرت زینب (س) تنهاست؛ میروم تا تنها نباشد. پسرم به سوریه رفت و شب اربعین حسینی شهید شد.
فاطمه رستمی ۱۶ سال همراه و همسنگر شهید دهقانی بود که هیچ وقت مانع رفتن همسرش به تبلیغ نمیشد؛ این بانوی صبور اگر چه میدانست ممکن است در سوریه اتفاقی برای همسر بیفتد، اما باز هم مانند ۱۶ سال زندگی که با یک مبلغ داشته، مانع رفتن او به سوریه نشد. این همسر شهید بیان داشت: در ۱۶ سال زندگی مشترک، هیچ موقع مخالفتی با اینکه همسرم تبلیغ برود نداشتم. او میگفت حسرت به دلم گذاشتی که یک بار بخواهم جایی بروم و مخالفت کنی!
وی ادامه داد: در بحث سوریه هم من به سختیهای سفر و مدت طولانی واقف بودم، اما سوریه فراتر از تبلیغ بود و اعتقاد داشتم که وظیفه است و اگر هر شخصی بخواهد به سوریه برود و خانواده ممانعت کند، این اتفاقی که در سوریه افتاده، در ایران هم رخ میدهد. همسرم احساس وظیفه میکرد، در آنجا باشد. او در ماه مبارک رمضان اولین اعزام به سوریه داشت و بعد از سفر اول از سوریه، با همسرم تماس میگرفتند و میخواستند باز هم اعزام شود، اما به خاطر بحث درسی نمیتوانست برود. شهید دهقانی دنبال فرصتی بود که دوباره عازم سوریه شود تا اینکه مدارس علمیه به دلیل پیادهروی اربعین تعطیل شد، او از فرصت استفاده کرد و آماده اعزام شد.
بالاخره در ایامی که زائران اربعین راهی پیادهروی شدند، محمدحسن به سوریه رفت. سفری که ابتدا قرار بود حدود ۲ ماه طول بکشد، اما ۱۵ روز بعد از این سفر حجتالاسلام دهقانی که ۴۰ ساله بود، در مجلس روضه اربعین حسینی و در جوار حرم حضرت زینب (س) بر اثر عوارض شیمیایی به شهادت رسید.
محمدحسن که در اعزام اول به سوریه، مرتب با دخترانش محدثه و مطهره تلفنی صحبت میکرد تا که تسکینی برای دلتنگیهای دخترانش باشد، در آخرین سفر کمتر موفق به تماس تلفنی شد. محدثه که دختر بزرگتر شهید است، در این دو هفته بیتاب پدر میشود و دنبال راهی میگشت برای اینکه صدای پدر را باری دیگر بشنود، اما این انتظار و بیتابی نتیجهای نداشت. دو روز که از اربعین گذشت، محدثه خبر نداشت که پدرش آسمانی شده، بیتابیاش بیشتر شد، طوری که گوشی تلفن را از خود جدا نمیکرد و منتظر میماند تا اینکه این انتظار با شنیدن خبر شهادت پدرش به پایان رسید.
محمدحسن به گفته همرزمانش به شهید خندان معروف بود. از دوستان و همرزمانش کسی اخم و عصبانیت او را ندیده بود. شاید این خندان بودن او به گریههای مستانه شبانهاش به درگاه الهی بر میگشت؛ گریههایی که او را به آرامشی رسانده بود که فقط بر خلق خدا لبخند میزد و همیشه به این فکر میکرد که پدرانه طلاب را تربیت کند.
دهقانی در نخستین اعزامش به سوریه، شیمیایی شده و حتی این جانبازی را از خانوادهاش پنهان میکند. بعد از جانبازی وقتی به او فرم میدهند که نحوه شیمیایی شدن و مکان و زمان آن را ثبت کند، این کار نکرده بود. این شهید در مرحله دوم که به سوریه میرود، بر اثر عوارض شیمیایی و تأثیر آن روی طحال و قلب در مجلس روضه اباعبدالله (ع) با صورت از روی منبر به زمین میافتد؛ این شهید به قدری عطش داشته که در لحظات آخر میگوید دارم از تشنگی خفه میشوم؛ همرزمان هر چه تلاش میکنند، نمیتوانند به او آب بدهند و این مجاهد با لب عطشان به شهادت میرسد.
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#چله_شهدا ❤️🍃 شهید بیستم🍃 شهید محمد حسن دهقانی☀️ ذکر صد صلوات 🌱 و یک زیارت عاشورا 🌱 اللهم ص
شهید دهقانی که از خادمین حرم حضرت معصومه (س) و عاشقان مسیر شهدا بود، در وصیت نامهاش این عشق و ارادت دیده میشود. او در وصیتنامهاش نوشته است: مرا در قم دفن کنید تا در پناه بیبی فاطمه معصومه (س) که سالها جیرهخوارش بوده باشم. مقداری تربت سیدالشهدا (ع) و مقداری از تربت شهدای شلمچه را همراهم بگذارید. شاید مشمول شفاعت آنها شوم. همچنین دستمال مشکی اشکم که خدا قبول کند در روضههایم همراهم بوده آن را هم همراه بگذارید.
شهید مدافع حرم حجتالاسلام محمدحسن دهقانی در اول مردادماه سال ۱۳۵۷ به دنیا آمد. او از اساتید مدرسه علمیه حقانی و ملاصادق قم، خادم افتخاری حرم حضرت معصومه (س) و کارشناس احکام نماز جمعه پردیسان قم بود که در روز ۸ آبانماه سال ۱۳۹۷ در اربعین حسینی در ریف سوریه به شهادت رسید. او در آن زمان مسؤول مخابرات گردان ۱۱۰ امام حسین (ع) بود. از این شهید دو فرزند به نامهای محدثه و مطهره به یادگار مانده است.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
یک راننده لبنانی تعریف میکرد؛
ایام تاسوعا و عاشورا تو تاکسی مداحی گذاشته بودم و مسافری وهابی رو سوار کرده بودم..
به مقصد که رسید از ناراحتی اش گفت کرایه رو امام حسین (ع) حساب میکنه و زد به فرار..
منم بخاطر کهولت سن نتونستم برم دنبالش..
چند لحظه بعد صدای زنگ موبایلم بلند شد
گوشیو که برداشتم دیدم یکی داره با گریه التماس میکنه و میگه...👇❌
https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0
یا حسین جواب دل مارم بده😭👆
امروز روزی هست که برادری از غم برادر کمرش شکست...
امروز روزی هست که حجت خدا به دشمن خدا برای قطره ای آب رو انداخت...
روزی هست که پدری صورت به صورت خونین پسری گذاشت
روزی هست که طفلی ۶ ماهه را به جای آب دادن تیر زدند...و به کدامین گناه او را کشتند؟
امروز روزی هست که طفلی خونین در پشت خیمهها دفن شد
روزی هست که عمویی نعش برادرزادهاش را در آغوش گرفت
روزی هست که خواهرزادههایی فدایی دایی خود(امام زمان خود) شدند
روزی هست که امامی بر سر یاران و اصحاب خود در موقع شهادت حاضر بود
روزی هست که برادری بالای سر برادری بی دست رفت و بعد دستان او را چون پارههای قرآن میبوسید
روزی هست که حجت خدا از شدت تشنگی همه جا را مثل دود میدید...
روزی هست که پسری پیراهنی پاره که یادگار مادر بود را پوشید
روزی هست که برادری از خواهر خود خداحافظی کرد
روزی هست که عمودی بر سر سقایی فرود آمد
روزی هست که مَشکی تیر خورد و امید سقایی ناامید شد
روزی هست که : "کان حسین متحیرا" امامی متحیر شد...
روزی هست که نیزه ها و تیرها و شمشیرها و سنگ ها و عصاها در گودالی بر یک بدن فرود آمد
روزی هست که دشت پر از تکههای قرآن ناطق شده بود
روزی هست که سرهای بریده بر روی نیزهها رفت
روزی هست که دخترکانی با پای برهنه بر روی تیغهای بیابان از ترس فرار میکردند...
روزی هست که بزرگترین مصیبتها بر سر حجت خدایی آمد که اختیار ارکان عالم در دستان او بود
امروز بزرگترین مصیبتها بر سر خاندانی آمد که بهترین خلق خدا و ناموس عرش کبریا بودند
امروز روز اعظم مصیبتهاست
روز حزن و اندوه است
روز بر سر زدن و بر سینه زدن
روز گریبان پاره کردن
آری
امروز روز حسین ع است و فرزندان او و اصحاب و یاران او...
امروز، روز خون خداست
#دعا_درمانی 🌱
محبت و زبان بندی مشروع:
اگر خواهی زبان کسی را بندی و
با تو محبت پیدا کند این را به اسماء
اربعه هفت بار بر شیرینی خوانده بدهد
بخورد
«سوره يس»
«وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ
خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا
يُبْصِرُونَ إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ
أَغْلَالًا فَهِيَ إِلَى الْأَذْقَانِ فَهُمْ
مُقْمَحُون»
اسماء اربعه یعنی بعد از هر بار خواندن
بگوید فلان ابن فلان علی محبت فلان ابن
فلان
در جای فلان ابن فلان اول اسم مطلوب
و مادرش و در دوم طالب و مادرش ذکر
شود
منابع: مجمع الدعوات
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا 🌸🍃 سلام خدمت اعضای گروه دختر من دو طرف دهنش یک چیز زائده مانندی در اومده فکر می کنم شق
#پاسخ_اعضا ❤️🍃
سلام به خانمی که میگه بچه ش 5سال ونیمش هست پاشو به زمین میگوبه میگه درد میکنه خواستم بگم طبیعیه بچه شما داره قد میکشه رشد میکنه بچه های منم وقتی تو این سن بودن شبها میگفتن پامون درد میکنه منم با شال یا رو سری پاشو نو میبستم میگفتم دارید بزرگ میشید قد میکشید که پاتون درد میکنه بچه های خواهر برادرام هم تو این سن شبها پادرد شدید داشتن که الحمد الله بعدا خوب شدن وماشالله قد بلندهستن
برای ظهور امام زمان صلوات
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
سلام خانمی که پاشون خارش ودرد داره این سالک درمانش زمان میبره
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
سلام اگه برنج حشره داشته باشه
به هیچ وجه تو آفتاب پهن نکنید
برنج تون خرد میشه وخراب
برنج و تو سایه پاک کنید بعد برنج وتو کیسه بریزید دروش ومحکم ببندید کیسه رو بزارید تو نایلون و با جارو برقی هوای داخل کیسه رو خالی کنید و محکم در نایلون وببندید دیگه هیچ وقت برنج تون حشره وکرم نمیزاره
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
سلام خانمی که خواهرش دنبال دکتر میگرده دکتر علی راثی قائمی بهترین دکتر هستش
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
سلام خسته نباشید حتماحتماحتما یه حمد برای کارمون بگین بچه های گروه بخونند ودعا کنند که درست بشه اورژانسی لطفا
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
سلام
برای خانمی که دور چشماشون سیاه شده
شما سوداتون زیاد شده،
تَرک سردی جات.
خوردن گرمی جات،
، صبحانه،ارده و شیره بخورین،
آبگوشت، و فسنجون و قیمه و قورمه سبزی و غذاهای سنتی ایرانی، بخورین،
کره عسل، خامه عسل،
گوشت گوسفندی، بوقلمون، خرما انگور، شیره انگور و توت و انجیر و خرما،
خوردن انجیر و گردو و آجیل، توت خشک، نخودچی کشمش،
سردی جات :ماهی، گوشت گوساله، آب سرد و یخ، بستنی، چای و قهوه، مرغ کارخونه ای،
سوسیس و کالباس، و شکر و قند و بيسکوئيت، کیک،... بادمجون و قارچ و ماکارونی و پنیر و ماست و دوغ،
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
سلام عزیزان
برای افتادن محبت شما در دل همسرتون و یا دیگران، بعد از نماز با کسی حرف نزنین،به این نیت، 298 بار بگین اَلرَّحمنِ الرَّحیم،
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
سلام به ادمین عزیز و دوستان توی کانال،
عزیزی گفتن وقتی پریود میشن خونریزیش زیاده،
عدس رو تفت بده، آسیاب کن، میشه سَویق عدس، روزی چند تا کف دست بخور، انشاالله خوب میشی،
___
خانمی آدرس دکتر خوب، برای تومور خواستن، توی یزد باشه،
عزیزم، بیارش تهران، پیش حکیم خیراندیش،
تهران، اتوبان اشرفی اصفهانی، بالاتر از میدان پونک،خیابان پونهٔ یکم، جنب آستانهٔ امامزاده عینعلی و زینعلی، درب جنوبی حرم، مجتمع پزشکان سجاد،
02144891032
44891041
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
سلام عزیزان خانمی دنبال درمان دیابت کودکی هستم که روزی 2 دوز انسولین میزنه،
دکتر عارف قنبر زاده، حکیم طب سنتی(دیابت) در تهران، هست،
آجودانیه، انتهای خیابان دلارا، کوچه پنجم، کلینیک مرکزی آجودانیه،
09129495483
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
سلام
جایی را میتونید معرفی کنید برای گرفتم وام فوری
خیلی ممنونم
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
سلام وقتتون بخیر عزاداری هاتون قبول
برای خانمی که کف پای پسرشون پوست میندازه و خون میاد
دختر منم همین مشکل رو داشت یه دکتر با تجربه گفتن کرم مای آلوئه ورا ی کاسه ای (حتما کاسه ای باشه) رو روی محل بمالید بعد روی اون رو پماد آ د بزنید
شاید باورتون نشه اما با دو سه بار انجام این کار تقریبا مشکل برطرف شد در صورتی که کرم های خیلی گرون اصلا تأثیر نداشتن و این مشکل چند ساله با چند شب رعایت این ترکیب برطرف شد
ان شا ٕالله که برای شما هم مفید باشه
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر 🤲🤲🤲🤲
بابی انت و امی یا اباعبدلله 💔💔💔💔
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
سلام وقتتون بخیر
ببخشید یه زحمتی دارم براتون از این خانومی که بدنشون کهیر میزنه بپرسید بچه شیرخواره دارن؟ اگر دارن باید بچه رو حجامت کنن چون حساسیت به آب دهان بچه باعث این مشکل میشه
میتونین آیدی منو براشون بفرستید
من خودم چند سال پیش دقیقا همین مشکل رو داشتم
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
خانمای عزیزی ک بچه کوچک دارن بعضی شبا بزارین بچه بدون پوشک بخوابه یا تو طول روز مخصوصا الان هوا گرمه.پاهای بچه هوا بخوره.کافیه یه پتوی نازک رو تا بزنن بعد پلاستیک یا کفپوش(رو کابینتی) بزارن لای پتو با دست بدوزن.اصلا اب نفوذ نمیکنه و فرش یا رختخواب رو نجس نمیکنه و راحت شسته میشه. من خودم 19 سال پیش برای پسرم با پتوهای پلنگی نازک ک قیمتشون 5 هزارتومن بود با یه متر کفپوش دوختم تا 4.5 سالگی زمستونا زیرپاش مینداختم ک اگر شب احیانا خیس کرد خونه نجس نکنه. وقتی خواهرزادمم بدنیا اومد، دادم خواهرم داره استفاده میکنه.اینقد سخت نگیرد و بچه هارو اذیت نکنید.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#چله_شهدا ❤️🍃
شهید بیستو یکم🍃
شهید محسن رستمی☀️
ذکر صد صلوات 🌱
و یک زیارت عاشورا 🌱
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸🍃
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#چله_شهدا ❤️🍃 شهید بیستو یکم🍃 شهید محسن رستمی☀️ ذکر صد صلوات 🌱 و یک زیارت عاشورا 🌱 اللهم صل
#زندگینامه 🌸🍃
شهید رستمی در یک خانواده مذهبی و زحمتکش دیده به جهان گشوده و پس از تلاشهای چشمگیر موفق به اخذ دیپلم گردید و در همان ایام ازدواج کرد سپس به همکاری در اداره دارایی و امور اقتصادی دعوت شد و در ضمن کار به تحصیلات خود در دانشگاه ادامه میداد. بعد از مدتی بهخاطر عشق به اسلام و وطن از طریق بسیج راهی جبهههای حق علیه باطل شد و عاقبت براثر اصابت ترکش خمپاره شربت شهادت نوشید.
محسن در سال 1333 شمسی پا به عرصه جهان گذاشت در سن دوسالگی سایه پرمهر پدر از سرش کوتاه شد و برای همیشه یتیم شد. زندگی را در یک خانواده فقیر عشایری و مذهبی با خواهران و برادران خردسالش آغاز نمود و طی دوران اولیه زندگی دچار ناراحتیها بیماریهای متعددی شد از مارگزیدگی گرفته تا بیماری کبد، ولی او در برابر اینهمه ناملایمات از پا درنیامد؛ بلکه استوار و مقاوم چون صنوبری تنومند قد برافراشت وقتی به سن دبستان رسید با مشقات فراوان خانواده در منزل یکی از اقوام در یاسوج ماند تا به دبستان برود و شاگردی کندو بیاموزد آنچه را نمیداند. او همیشه جزء شاگردان ممتاز دبستان بود، و مقاطع تحصیلی را یکی پس از دیگری با موفقیت در دبستان عشایری و دبیرستان یاسوج گذارند.
در سال سوم دبیرستان به علت گرایشهای بیش از حد مذهبی بهاتفاق چند نفر از دوستان درصدد تحقیق و مطالعه برآمدند که با حوزه علمیه قم مکاتبه کرده و جزوات و نشریات دریافت داشتند و این مسئله منجر به اخراج ایشان و دوستانش از دبیرستان گردید که با زحمت فراوان بار دیگر به دبیرستان راه یافتند. در سال ۱۳۵۲ در گچساران دیپلم گرفت و در سال ۱۳۵۴ به خدمت سربازی فراخوانده شد و در ارتش با درجه دیپلم وظیفهای آغاز خدمت کرد. در مدت آموزش نظامی به علت برخوردهای تند مذهبیاش در جامعه طاغوتی ارتش آن زمان به یکی از شهرهای مرزی کردستان تبعید گردید.
از تبعیدش در کردستان داستانها داشت. زیر بار ظلم نمیرفت تا آنجا که در آن زمان با وجود ساواک در ارتش بیباکانه با ظلمها و رذالتها و مفاسد موجود علناً مبارزه میکرد و در حضور ردهای بالای ارتش آن روز به مقدسات طاغوت توهین میکرد و ترسی به خود را نمیداد و بفرمود خودش تمام افسران و درجهداران پادگان خیال میکردند که او جزو عمله ساواک است وبا این ترتیب میخواهم ناراضیان ارتش را شناسایی نمایم و از این روبه لطف خدا کسی را جرئت مقابله و بازخواست نبود.
دو ماه در اداره راهوترابری یاسوج مشغول به کارشده سپس در اداره دارایی یاسوج استخدام شد دوره حسابداری خودرانشان داد و از کوچکترین اشتباه و حیفومیل تک ریالی بیتالمال اغماض و چشمپوشی نداشت.او هرگز از برخوردها کینهای به دل نگرفت و آنها را گرهگشای مشکلات میدانست.
یک روز با یکی از همکارانش درگیری مختصر لفظی پیدا کرد صبح زود فردای آن روز بهمحض ورود محسن به اداره یکراست سراغ همکار نگرانش رفت وبا او بدون واسطهای روبوسی نمود وبا شوخی به او گفتم چرا به این زودی؟ در جواب گفتند دیشب در حال ادای نماز شب یادم آمد که فلانی از من دلخور است.
از همان لحظه تصمیم گرفتم همه چیز فراموش نمایم. محسن انتظار آرزویش را در یک انقلاب جستجو میکرد که ناگهان جرقه انقلاب با وجود زمینههای قبلی توسط امام خمینی در سال ۱۳۵۷ زده شد و محسن به همراه دیگر همرزمان منتظرش که خوندلها خورده بودند همراه با مردم مشتاقانه به راه افتادند.
همه ریشخندها تهمتها و تعقیبهای شهربانی وقت را تحمل نمودند اینکه انقلاب به پیروزی رسید و بیقرار و سرمست از این پیروزی روزها و شبها در تلاش بود. پس از پیروزی انقلاب و ایجاد نهادهای انقلاب مدت زیادی بهعنوان حسابدار و کارپرداز در جهاد سازندگی نوپای استان به کار مشغول شد وبا پشتکار فراوان این نهاد نوپا را از لحاظ سیستم مالی سازماندهی نمود که همه جهادگران اولیه تلاشهای وی را فراموش نمینمایند.
در سال 1358 تشکیل خانواده داد که حاصل این ازدواج سه پسربچه به نامهای محمد و مهدی و حامد و دختری بنام نصیبه است.
فرزندانی مانند خود در اوایل طفولیت تا ابدیت یتیم میمانند و طعم زحمت و نبود مشقات پدر را در یتیمی بچشند و باز هم مانند او آبدیده شوند.
انقلاب در ابتدای راه داشت از پیچ زخمهای خود میگذشت که ناگهان استکبار جهانی جنگ را توسط نوکر خود صدام در مهرماه ۱۳۵۹ به این ملت تحمیل کرد و محسن از جمله کسانی بود که با اولین اطلاعیه دولت مبنی بر فراخوانی به جبهه مدت شش ماه تمام در حوالی رود کرخه و تپههای اللهاکبر با دشمن جنگید. همرزمانش شاهد دلیرمردیها و فداکاریهای محسن بودند.