#دردو_دل_اعضا ❤️
سلام به همه اعضای گروه 💝💝💝
امیدوارم هیچ غمی تو زندگیتون نباشه 🤲 که بخواین از کسی راهنمایی بگیرین .
من دوماه پیش توی این کانال به دوستان گفتم که مادر شوهرم و شوهرم کرونا گرفتن و نگران بچمم .با لطف خدا حال مادر شوهر و شوهرم خب شد .
و حالا از اون جایی بگم که باعث ناراحتیم شده .من وقتی این دو عزیز مریض شدن منو دخترم تنها به مدت ده شب تو خونه موندیم هم باید غذا درست میکردم هم ظرف هاشون رو میآوردم توحیاط خودمون میشستم .وهم به دخترم باید میرسیدم واقعا دیگه خسته شده بودم ازطرفی هم جاریم چون فکر میکرد شوهر من هم مریض شده وظیفه ی منه که کارهاشون رو بکنم .این درست ولی آیا وظیفه ی من بود به جز اونا به غذای برادر شوهرم و پدر شوهرم هم برسم مگه من چه گناهی کرده بودم .حال شوهر من خیلی بد هم نبود فقط دوروز بدن درد کشید وخیلی بهتر شد ووقتی هم به شوهرم گفتم که بیا خونه ی خودمون همین جا بخواب پروتکل ها روهم رعایت می کنیم .قبول نکرد و گفت من اینجا موندم که به مامانم برسم ومادرشوهرمم اصلا رعایت نمی کرد یعنی ماسک نمیزد تو خونه. وبخاطر همین برادر شوهرمم کرونا گرفت .و برادر شوهر کوچیکمم که متاهل اصلا تایک هفته به مادرش نزدیک نمی شد .
من خیلی حرص میخوردم درست مادرشوهرمو دوست داشتم ولی الان که فکر میکنم میبینم چه کارهای کرده بود ومن ندید گرفته بودم . (از نزدیک عروسیمون که نزاشت من یه آرایشگاه خوب برم ومنو برد پیش زن عموی شوهرم که مال زمان احد بوق بود ولی جاریمو هرارایشگاهی که خواست خودش اونجا برد .وبعد عروسیمون که من یه مدت دلم خواست چادر سرکنم ولی دلم نمی خواست من تازه عروس وقتی میخوام برم عروسی چادر سر کنم ولی ایشون می گفتن چادر سر کن .و چند وقت بعد عروسیمون که منو شوهرم جروبحثمون شد و پدر شوهرم اومد و گفت بیا بریم خون هی ما من نرفتم پدر شوهرم قهر کرد چون من مامانم وباباهم اومدن دنبالم من نرفتم .
مادر شوهرم گفت عیب نداره بیا برو از پدر شوهرت معذرت خواهی کن من هم رفتم چرا مگه من چیکار کرده بودم که معذرت خواهی کنم چون شوهرم قبل ازدواجمون بهم گفته بود اگه دعوامون شد حق نداری بری خون هی کسی منم نرفتم .وقتی من عروسی کردم داداشم خون هی جاریم که اون موقعه دست مستاجر بود میشستن .من حتی خونهی داداشم که چسبیده به خونهی ما هست هم نمی رفتم فقط خونهی خودم بود م.
وبخاطر این که حوصلم سر میرفت میرفتم خونهی مادر شوهرم و میدیدم خونشون کثیف جاروبرقی میکشیدم خونهی 250متریشون روتمیز میکردم وحیاط وایون 60متریشون رو میشستم .
همه رو یک روزه چون مادر شوهرم میگرن دارن کارخونه انجام نمیدن میگن سرم درد میگیره اگه کارکنم.
بعد یکسال که نزدیک عروسی برادر شوهرم هم بود من باردارشدم بعد 6ماه خیلی خوشحال شدیم منو همسرم از خوشحالی گریه میکردیم .چون شوهرم قبل ازدواجمون به مدت 9سال اعتیاد داشتن .بعد ترکشون اومدن خواستگاری من.ترسیدیم شاید بخاطر اعتیادشون بچه دارنشیم .
چندروز بعد این که فهمیدم بار دارم روزی بود که برادر شوهرم میخواست جهاز زن شو بیاره .مادر شوهرم اومد گفت بیا کمک خون مو تمیز کنیم گفتم باشه رفتم .گفت از آشپز خونه شروع کنیم ومن هم چون کم سن بودم نمیدونستم نباید تو بارداری کار کرد .وروغن نباتی شون که بزرگ هم بود نمیدونم 10کیلویی بود یا 16کیلویی بلند کردم وگذاشتم سر جاش و شروع کردم مثل حمال تمیز کردن.
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا ❤️ سلام به همه اعضای گروه 💝💝💝 امیدوارم هیچ غمی تو زندگیتون نباشه 🤲 که بخواین از کسی ر
#بخش_دوم
و جالب اینجاست رفتیم خونهی مادر جاریم جهاز بیاریم برادر شوهرم گفت زن داداش بیا کمک ومن هم کمک کردم خونشون طبقه سوم بود .من نمیدونم چرا اون موقعه شوهرم چیزی نمی گفت که کار نکن شاید اونم نمیدونست.
روز عروسیشونم که کسی نبود شاباش جمع کنه من خم میشودم و جمع میکردم.
عروسی گذشت وما در شوهرم خانواده جاریم و مادربزرگ ها رو دعوت کرد پاگشا عروس .من بازم مثل حمال ازم درخواست کمک کرد و رفتم .
بعد چند هفته که سه ماهم شده بود برادر شوهر وسطیم که مجرد رفت مشهد وما در شوهرم گفت بیاین اش پشت پا بپزیم یه خورده بخوریم رفتیم کمک جاریم هم که تازه عروس بود مادر شوهرم به اون خجالت میکشید کاری بگه .رفتم رو ایون نشستم رو پا هام و شروع کردم پیاز سرخ کردن وبعد رفتم سبزی اش هارو خرد کردم با دست .وظرف هارو شستم .بعدازظهر که رفتم خونه دیدم افتادم لکه بینی رفتیم دکتر ودکترمم مادر جاریم که خودش تازه زایمان کرده بود اون معرفی کرده بود چیزی هم معلوم بود سر درنمیاره لیسانسه بود .خودم قبل اون دکتر زنان پیش متخصص میرفتم نمیدونم چرا سر بار داریم پیش اون نرفتم .بهم گفت برو استراحت کن و یه امپول زد .نه شیافی نه سو نویی چیزی هیچی .رفتم خونه بعد ده روز که من هم چنان لکه بینی داشتم بچم با خونریزی خیلی زیاد سقط شد ومنو فرستادن کورتاژ .واقعا هنوز یاد اون موقعه میفتم جیگر آتیش میگیره تازه سه ماهم داشت تموم میشد .چند هفته خوابو خوراک نداشتم همش شب وروز گریه بود و همش احساس میکردم بچم پسر بود . دوماه بعد دوباره باردارشدم و خارج رحم بود و اونم سقط کردم .و چندماه بعد جاریم حامله شد از روزی که فهمید حاملست دست به سیاه وسفید نمی زد .
تقریبا بعد 3ماه منم باردارشدم وبا حالت تهوع شدید که داشتم و دکتر متخصص خودم که میرفتم پیشش گفت باید استراحت مطلق باشی چند هفته خونهی مامانم موندم وبعداومدم خونهی خودم خوابیدم ناگفته نماند چند وقت مادر شوهرم چون من حالم بد بود غذا میپخت ولی من یک قاشق غذا هم نمیخوردم چون خیلی حالم بد بود .تواین مدت بارداریم هم که من فقط میخوابیدم مادر شوهرم میومد ومیگفت بیا منو اصلاح کن میخوام برم جشن یه روز میومد بیا ارایشم کن عروسی پسر خالمه .با اون حالم بازم بلند میشدم انجام میدادم .گذشت ومن زایمان کردم وبعد 14روز که بچم دنیا اومده بود و این 14روز هم بابا م حالش بد بود بیمارستان بود فوت کرد ولی خب چندروز اومد بود خونه ودخترمو بیمارستان هم برده بودم وفکرکنم دو بار دختر منو دیده بود .فوت بابا م خیلی سخت بود اصلا انتظار فوت بابا مو نداشتم خیلی سخت بود و هست ازطرفی هم من افسردگی بعد زایمان هم داشتم .
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام وقت بخیر مادر من الان هفت هشت ساله که رودهاش تنبلن خیلی اذیت میشه شکم پیچ داره
#پاسخ_اعضا ❤️
سلام
عزیزی که درمورد پسردار شدن پرسیدن.
عزیزم شما به یک متخصص طب سنتی مراجعه کن با دستورات تغذیه ای مناسب
بهت کمک میکنه.
❤️❤️❤️❤️
سلام وقت بخیر شخصی که گفته بودن مادرشون روده هاش تنبلن
من بتون طب سنتی آل اسحاق قم رو توصیه میکنم چون من خودم بیماری زخم روده داشتم بعد از دوسال درمان پزشکی نتیجه نگرفتم وبعد مراجعه به ایشون واستفاده داروهاشون بطور چشمگیری علایم بیماریم روز به روز کم وکمتر شد تا اینکه خداروشکر کلا زخمای روده ام از بین رفت والان بعد ۴سال به فضل خدا وداروهای ایشون بیماریم کنترل هست
ویه تجربه ی دیگم اینکه دخترم یه لک بزرگ افتاده بود توصورتش کنار لبش لک سفید وگاهی برجسته وپوسته پوسته میشد برا اینم ازشون دارو گرفتیم با اینکه دخترم حوصله بخرج نمیداد برا مصرب کامل ولی همون یکی دوماهی که استفاده کرد کلا لکش رفت و سه ساله برنگشته با وجودی که قبل مراجعه به ایشون من سه بار متخصص پوست بردم دارو وپماد وکلی هزینه میکردم ولی بعد اتمام داروها دوباره برمیگشت
اگه میتونید حضوری برید عالیه اگه نه تماس بگیرید هم براتون دارو ارسال میکنن
❤️❤️❤️
سلام
در مورد اون عزیزی که گفتن مادرشون مشکل معده دارن
شما از عطاری ها میتونین عرق معجون معده درد تهیه کنین و همیشه قبل از غذا مادرتون بخورن
انشاالله کم کم مشکلشون حل میشه
و همیشه هر صبح نیم ساعت قبل از صبحانه آب ولرم با عسل بخورن
❤️❤️❤️❤️
سلام در مورد درد و دل خواهر ۲۸ساله که از خانواده اش شاکی بود که چرا نگذاشتن سر کار بره و ... دخترم احساس می کنم یه طرفه به قاضی رفتی البته من هم مثل شما بودم ولی وقتی بچه هام بزرگ شدن وتو موقعیت خانواده ها قرار گرفتم قضاوتم تغییر کرد شما هم خودت را جای خانواده ات قرار بده بعد حکم بده اونها به شما فرصت تحصیل دادن و... استفاده از فرصتهای موجود در زندگی خیلی مهمه نه خیال پردازی خود من با کمترین امکانات تحصیل کردم و تقریبا تمام تلاشم را هم کردم و خودم را آدم موفقی می دونم البته بگم الان که سالها گذشته بهتر می تونم درباره گذشته قضاوت کنم شما هم صبر کن بدون دنیا گرده تلاش کن شما کارهای اشتباه دیگران رانکنی و خودت هم تلاشت را برای یادگیری فن و هنر داشته باش و منتظر نباش کسی دو دستی به شما فن و هنر یاد بده بلکه خودت باید یه حرکتی داشته باشی ببخشید طولانی شد
❤️❤️❤️❤️
خانمی که مادرشون مشکل گوارشی دارن.
یک قاشق مرباخوری بارهنگ+یک استکان گلاب+یک استکان عرق نعنا+یک استکان آب
بیست دقیقه روی گاز بجوشانید وشب قبل خواب میل کنن.اینکار را دوهفته
انجام بدین انشالله خوب میشن.
روغن زیتون را هم توی برنامه غذایشون بگذارن.
❤️❤️❤️
خواهر گلی که مادرشون مشکل تنبلی روده دارن اصلا نگران نباشن بارروغن زیتون شکم و کف پاها شون رو (موافق گردش عقربه های ساعت ) ماساژ بدن شب به شب هم با چند قطره روغن زیتون رو داخل ناف شون بچکونید
ان شاءالله همه مامان ها تن شون سالم باشه و دلشون خوش🌹
❤️❤️❤️❤️
عزیزی که میخواد بچه ش را از شیر بگیره.
عزیزم بچه را به یک جای مقدس مثل امام زاده ببرید و به یک انار سوره یس را بخوانید و انار را به طور کامل بدین
بخوره.
نهایتا دوسه روز بهونه گیری میکنه وانشالله از شیر باز میشه.
❤️❤️❤️
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_چهار دستهام رو روی صورتم گذاشتم و گفتم نمیدونم .. نمیدونم چیکار کنم ؟ ته دلم ، همش یه
#قسمت_پنجاهو_پنج
تمام ذهنم درگیر حرف آخر اسد بود .. نکنه صنم یه گوشه ای از این شهر داره زندگیش رو میکنه و منو از یاد برده ..
سر سفره مادر حرف میزد و من فکرم جای دیگه بود و اصلا متوجه نمیشدم چی میگه...
لیوان دوغ رو جلوی صورتم گرفت و گفت با تو ام یوسف .. چی کار کنیم .. دختر مردم که نمیتونه تا ابد منتظر تو بمونه .. بگم عمه ملوک بیاد بریم واسه شیرینی خورون ...
دوغ رو سر کشیدم و تو یک آن تصمیمم رو گرفتم ..
آره... بگو عمه بیاد...
مادر با خوشحالی گفت وااای خدایا شکرت.. همین صبحی میفرستم دنبالش ...
از کنار سفره بلند شدم و به اتاقم رفتم ..
میترسیدم اگر بمونم بگم که نمیخوامش .. بگم که با خودم .. با صنم .. با مادر .. با همه لج کردم ...
هنوز هم از همون رختخوابی استفاده میکردم که با صنم روش میخوابیدیم ..
از دست صنم عصبانی بودم به رختخواب لگد زدم و در اتاق رو باز کردم و داد زدم سلطانعلی بیا اینا رو ببر..
رختخواب رو پرت کردم تو حیاط ..
تا دیر وقت بیدار بودم و نزدیک صبح خوابم برد..
وقتی بیدار شدم صدای عمه ملوک میومد از تعجب سریع بلند شدم و به حیاط رفتم ..
عمه تا منو دید گل از گلش شکفت و قربون صدقه ام رفت ..
مادر که متوجه ی تعجب من شده بود گفت بعد از نماز صبح سلطانعلی رو فرستادم دنبال عمه ملوک .. تو هم خودم بیدارت نکردم که ما رو تا خونه ی مرضیه ببری ..
فقط سرم رو تکون دادم و عمه پرسید یوسف من از طرفت وکیل میشم خودم مهریه رو تعیین میکنم .. مبارکت باشه الهی...
با صدای آرومی گفتم هر کار صلاح همونو انجام بدید ....
حال عجیبی داشتم .. نه ذوقی ، نه اشتیاقی.. فقط میخواستم از این شرایط نجات پیدا کنم و منم مثل خیلی از هم سن و سالهام صاحب زن و زندگی بشم ..
عمه و مادر دوباره، کیسه نقل و نبات برداشتن و با ماشین من به خونه ی مرضیه رفتیم..
با اینکه تصمیم گرفته بودم صنم رو فراموش کنم باز تمام مسیر برگشت همه جا رو با دقت نگاه میکردم .. هنوز امید داشتم ...
اسد یه پاکت شیرینی آورده بود و بین کارگرا پخش میکرد .. چند تا هم برای من آورد و گفت شیرینی شما جداست ناهار یه چلوکباب مشتی مهمون منی...
با این که اصلا حالم خوب نبود نخواستم حال خوبش رو بهم بزنم و گفتم میدونستم صبحونه نمیخوردم دو پرس چلوکباب میخوردم ..
اسد یکی از شیرینیها رو گذاشت تو دهانش و گفت تو جون بخواه فردا هم یه پرس دیگه میدم...
خندیدم و گفتم نه دیگه .. فردا من به تو شیرینی نامزدیم رو میدم ...
اسد سرفه ای کرد و پرسید صنم رو پیدا کردی؟
با شنیدن اسم صنم ناخودآگاه لبخندم جمع شد و گفتم نه.. امروز مادر و عمه ام رفتند که با خانواده مرضیه صحبت کنند...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#پرسش_اعضا ❤️
سلام خستع نباشی🌷
میشه سوال منو کانالتون بزارین
من ماهی یبار یا دوبار دور لبم تبخال میزنه بنظرتون علتش چیه الانم سه تا تبخال زدم از دیشب،
بنظرتون ممکنه نشون دهنده یه بیماری باشن که من ازش بی اطلاعم،ممنون میشم کسی اگر اطلاعی داره جواب بده
❤️❤️❤️❤️❤️
سلام
ممنونم از کانال خوبتون
سوالی داشتم
سر زانوی من سیاهه و هر کاری میکنم سفید نمیشه!
توی حمام کیسه می کشم صابون می زنم اما دریغ از یک ذره تمیز شدن!! نمیدونم چیکار کنم؟! اگر بریم مهمونی و لباس باز بپوشم پیدا میشه و خیلی زشته!🤭
واقعا نمیدونم چیکار کنم اگر شما دوستان راه حلی دارید ممنون میشم به من کمک کنید🌹
❤️❤️❤️❤️❤️
سلام خدمت همه میشه لطفا اگر دعایی در رابطه با دلهوره و استرس و برگشتن ارامش بگین ممنون میشم🌹
ایشاالا همه شما عزیزان عاقبت بخیر بشین و مشکلاتتون حل بشه🤲🌹
برای منم دعا کنید 🌹💞
یا علی
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام لطفامنوراهنمایی کنید می خواستم پوشاک زنانه بیارم اینترنتی بفروشم،کسی تجربه این کاروداره بگه ازکجاخریدکنم که قیمتش مناسب باشه وسوددهیش چطوره؟لطف کنید زودترجواب بدید.سرمایه هم تقریبا۵تومن دارم.
❤️❤️❤️❤️❤️
سلام به اعضای کانال و ادمین عزیز
من هنوز سیزده سالم نشده و سنم کمه اما مدتیه بدجور عاشق شدم حدود سه چهار ماهه.
من حتی اگه بخوام هم نمیتونم این علاقه رو از خودم دور کنم واقعا دیگه نمیدونم باید چیکار کنم هنوز به هیچکس چیزی نگفتم، پدرم هم گفته تو تک دخترمی اجازه نمیدم زیر ۱۸ سال ازدواج کنی. دارم تو این عشق میسوزم و هیچکس رو ندارم باهاش حرف بزنم به جز شما.
خانوادم خوب هستن ولی نمیدونم برخودشون چطوره.
خواهشا برام دعا کنید و اگر آیه یا سوره ای کارسازه بگید برای اینکه فراموش کنم یا به چیزی که میخوام برسم، حاضرم هر کاری بکنم. ببخشید طولانی شد.
ایدی ادمین 👇🏻🌹
@habibam1399
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید که بخندید به احوال خرابم
اما بخدا دست به دامان سرابم
تا خواستم از خاطره ها فاصله گیرم
یکبار دگر خاطره ها برد به خوابم
دیدم که نگارم به برو،چشم به چشمم
با بوسه داغ از لب خود گفت جوابم
گفتا که بریزم قدحی،نوش نمایی؟!
یکباره گرفتم که خراب می نابم
برخاستم از خواب و پریشان شده بودم
دیدم که پر از آتشم و دیده پر آبم
آنگاه به یادش غزل آغاز نمودم
تا صبح مرا قافیه ها داد عذابم
◍⃟💛◍⃟💜◍⃟💚💚💚
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام خستع نباشی🌷 میشه سوال منو کانالتون بزارین من ماهی یبار یا دوبار دور لبم تبخال
#پاسخ_اعضا ❤️
سلام ببینید اون خانم ای که گفته بودم میخوان دختر کوچولو شونو از شیر بگیرند من مامانم به سینه های فلفل سیاه زد داداشم که دید ترسید اما بازم شکمویی کردو خورد دید که تلخه اصلن دیگه نخورد موقعی هم که میگفت به به مامانم میگفت خراب شده بد مزه اس
❤️❤️❤️❤️
سلام ادمین جان ممنون از زحمتهای شما برای کانال خوبتون🌹🌹🌹
خدمت اون خانومی که میخواستن پوشاک بیارن و 5 تومن سرمایه داشتن و میخواستن اینترنتی بفروشن👇👇👇
عزیزم من چند ساله توی این کارم و هم فروش عمده دارم هم تک و سودش بدک نیست نباید از همون اول انتظار سود داشته باشی و باید اولاش به سود کم قانع باشی البته من هنوزم به سود کم قانعم☺️کلا اگه به سود کم قانع باشی مشتری های دائمی پیدا میکنی👌
میخوام یه چیزی بهت بگم : میتونی بیای از من خرید کنی من باهات راه میام و اینکه یه خوبی که داره میتونی جنس رو ببری و پولش بهم بدی و بعد از دو سه ماه اگه نتونستی بفروشی برام بیاری یا پست کنی منم پول اون هایی که نفروختی و پس میدی بهت میدم به شرط اینکه البته پوشاک عیب دارنشه و مواظبشون باشی😊
که اگه نتونستی بفروشی منم بتونم بفروشم بعدش😉
اگه خواستی به ادمین بگو آیدی من بهت بده🌹
خیلیها با من شروع کردن و با این کار تونستن خداروشکر مشتری خودشون به دست بیارن وکسب و کارشون کم کم رونق گرفت❤️
من هم فروش اینترنتی دارم هم حضوری
اگه خواستی بهم پیام بده که بیشتر باهم در موردش صحبت کنیم ضمنا من در شهر قم هستم اگه قم نیستی میتونم هر کدوم که توی کانال دیدی پسند کردی برات پست کنم👌
یاعلی از همه عذر خواهی می کنم بابت طولانی شدن❤️
ممنون از کانال خوبتون🌺
❤️❤️❤️❤️❤️
در مورد دختر سیزده ساله ای ک مثلا عاشقن!!!
ببین عزیزم احساسی که تو در این سن داری صد در صد عشق نیست!
شاید هوس
وابستگی
دوست داشتن
یا حتی
کراش
یا فریک باشه!
کار نشد نداره!
نگو نمیتونم فراموشش کنم!
چون باید بتونی!
راه های زیادی هست ک دوستان حتما راهنمایی میکنند...
ولی ب نظر من هر موقه فکرت رفت سمتش چند آیه قرآن بخون💚
❤️❤️❤️❤️
سلام وقتتون بخیر ، در رابطه با خانمی که فرمودن تب خال میزن من مادر هم این مشکل رو داشت و یه نوع تبخال متفاوت به دکتر مراجعه کرد دکتر گفته بود نشان دهنده ضعف سیستم ایمنی هست میتونید به دکتر متخصص مراجعه کنید و علت دقیق رو بدونید و پیشگیری کنید ممنون ببخشید طولانی شد
❤️❤️❤️❤️❤️
سلام در رابطه با اون خانمی که واسه دلهوره دعا میخواستن بگین سوره ناس رو خیلی بخونن خیلی جواب میده با تشکر از کانال خوبتون التماس دعا 🌹
❤️❤️❤️❤️
سلام
در مورد عزیزی ک زیر 13 سال هستند و عاشق شدند
باید بگم عزیزم نظر چله شهدا واقعااااا جواب میده خودم دوتا حاجت داشتم دو روزه جواب گرفتم.... ب این صورت ک 40 نفر از شهدای عزیزمان رو انتخاب کنید هر روز اول برای سلامتی امام زمان و ب نیت یکی از شهدا صد صلوات بفرستید واقعا جواب میده....من شهدای مدافع حرم را انتخاب کردم..
امیدوارم مشکلتون حل بشه... مشکل منم تقریبا شبیه مشکل شما بود ک دو روزه چنااااان از ذهنم پاک شده ک خودم تعجب کردم...قربون بزرگی و عظمت شهدا برم...
❤️❤️❤️❤️
سلام برای اون دختر خانم 13 ساله ای ک گفتن عاشق شدن و... من 16 سالمه وقتی همسن تو بودم تجربشو داشتم ک عاشق شدم و از نظر خودم داشتم تو عشقش میسوختم اما الان وقتی ب اون موقع یعنی 3 سال پیش فک میکنم خندم میگیره واقعا خیلی چرت بود تو هم ب مرور عادت میکنی و یهو برات بی اهمیت میشه و ب این موقعت میخندی🙂💜
❤️❤️❤️❤️
سلام در رابطه با اون دختر خانمی که گفتن عاشق شدن و نمیتونن فراموش کنن .
عزیزم این عشق نیست به خاطر سنت هستش. به کسی حتی دوست صمیمی هم چیزی در این باره نگی.
مطمعن باش تا چند سال دیگه فراموش میکنی و کم کم از یادت میره .هیچ راهی برای فراموش کردن و فرار کردن نیست فقط باید از اون فرد دور بمونی تا نخوای سمتش بری و بعدا برات درد سر بشه 🙂
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام دوست عزیزی که دچار شک و دودلی هستن.
عزیزم شما به احتمال زیاد دچار وسواس فکری هستین.باید با یک روان درمانگر
مشورت کنید.
البته مهمتر از همه اینه که خودتون به خودتون کمک کنین.وقتی شک می کنین
با خودتون بگین انشالله که درسته ودوباره بررسی نکنید مگر چیزهای خطرناک مثل اجاق گاز.
انشالله موفق باشید.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#نکته_ی_روز 🌱🌷
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم شیرین انگار از قیافم فهمید، خنده ی ملیحی کرد و گفت نترس نمیخورمت.. ولی برات سوپرایز دارم..
#بخش_هفتم
من با تعجب به هلما نگاه کردم، هلما توی صورتم نگاه کرد و سرشو پایین انداخت
همه خوشحال و خندون به هم تبریک میگفتن، بلند شدم و با صدای بلند گفتم منو هلما رو نمیخوام...
همه از جواب من شوکه شدن، انتظار هر حرفی رو داشتن جز نخواستن هلما..
علی آقا با تعجب به پدرم نگاهی کرد و گفت آقا این چه جورشه؟ مارو مسخره کردین؟؟
پدرم از شنیدن جواب رد من هنگ کرده بود..
به هلما یه نگاهی کردم و گفتم چی شد هلما خانم؟ بهت برخورد؟
هلما فقط نگاهم میکرد..
گفتم یادته چند ماه پیش چی بهم گفتی؟ اون موقع از عشقم به تو داشتم دیوونه میشدم ولی تو بی تفاوت از کنارم رد شدی منو با برادرات تهدید کردی و رفتی با کسی که من بهش داداش میگفتم دوست شدی....
همه از شنیدن حرف آخرم تعجب کردن، گفتم حالا منم عاشق یکی دیگه شدم قراره چند روز دیگه از پدر و مادرم خواهش کنم به خواستگاری عشقم برن..
هلما از شنیدن حرفای آخرم صداش از خفقان خارج شد و با صدای بلند گریه کرد
علی آقا بلند شد و با دستش به افسانه خانم اشاره کرد و گفت زود باش از اینجا بریم که نمیتونم بیشتر از این بی آبروییو تحمل کنم...
افسانه خانم با حرص چادرشو رو سرش جابه جا کرد و گفت بلند شو دختر که مارو سکه یه پول کردی...
پدر و مادرم فقط با چشماشون نظاره گر بودن، انتظار این حرفا رو از من نداشتن..
با رفتن علی آقا و خانوادش پدرم آروم گفت پسر تو چیکار کردی؟؟ دوستی چندین ساله مارو بهم ریختی.. تا دیروز عاشق پیشه هلما بودی و کسی جرات نداشت اسمشو تو خونه بیاره و امروز میگی من نمیخوامش و عاشق یکی دیگه شدم..
به گل های قالی نگاه میکردم و با انگشت با پرزهای فرش بازی میکردم
گفتم آره من عاشق هلما بودم جوری که اگه یه روز نمیدیدمش مریض میشدم ولی با خیانتش با بهترین رفیقم که مثل برادر دوسش داشتم از چشمم افتاد..
پدرم دستی به ته ریشش کشید و گفت والا چی بگم خودت باید تصمیم بگیری...
مادرم وسط حرف پرید و گفت میلاد گفتی عاشق یکی دیگه شدم سر کاری بوده که هلما رو بسوزونی؟؟
گفتم نه خیلیم جدی و راسته..
پدر و مادرم به همدیگه نگاه کردن و باهم گفتن اون دختره کی هست؟
گفتم صاحب کارمه...
پدرم گفت چی؟ عقلتو از دست دادی؟ اینجور ازدواجا به درد نمیخوره..
بعد از هلما من بی اعصاب شده بودم و تحمل هیچ حرفی رو نداشتم، از روی مبل بلند شدم و با صدای بلند گفتم من دوسش دارم و تصمیم نهایی رو من باید بگیرم..
پدرم از طرز صحبت من عصبی شد و با عصبانیت گفت باشه تو که انقدر بزرگ شدی که میخوای تصمیم نهایی رو خودت بگیری از اینجا گم میشی و با اونی که خودت انتخاب کردی ازدواج میکنی...
گفتم بله که میرم، چرا نباید برم.. تا کی اینجا بمونم و با یه ریال یه ریال زندگی کنم، شیرین با پولش منو غرق خوشبختی میکنه..
پدرم عصبی تر شد و گفت از این لحظه به بعد نه پسری داریم نه تو خانواده ای داری.. حالا از خونه فقیرانم گمشو برو بیرون، دیگه نمیخوام ریختتو ببینم...
منم ادای مردا رو دراوردم و صدامو برای پدرم بالا بردم و گفتم منو از چی داری میترسونی.. ولی اینو بدونید دیگه هیچوقت به این خونه برنمیگردم....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_پنج تمام ذهنم درگیر حرف آخر اسد بود .. نکنه صنم یه گوشه ای از این شهر داره زندگیش رو
#قسمت_پنجاهو_شش
اسد لبخندی زد و گفت خب مبارکه .. کار خوبی کردی از این سرگشتگی راحت میشی ..
آه بلندی کشیدم و گفتم ولی دوری از صنم مثل یه زخم گوشه قلبم میمونه... یه زخم عمیق... که با هیچی خوب نمیشه...
اسد جوابی نداد .. دستی به موهاش کشید و گفت ولی به جون ننه ام اگه میدونستم اینطور میشه یعقوب رو میکشتم تا تو رو همیشه اینطوری دمغ نبینم ..
یکی از شیرینها رو برداشتم و گفتم بیخیال اینم تقدیر ما بوده ..
اسد خم شد رو میز و گفت ولی من مطمئنم این دختره میاد و خوشبختت میکنه .. اونوقت تمام این روزها رو فراموش میکنی ..
تا بعد از ظهر مشغول کار شدیم .. با شنیدن صدای زنگ در حجره ، اسد بلند شد و سرک کشید .. متعجب گفت عه.. مادرخانم و عمه خانم تشریف آوردند .
مادر و عمه ملوک از چهره شون خوشحالی میبارید .. عمه دست کرد تو جیبش و یه مشت نقل و نبات درآورد و گفت مبارکت باشه عمه ، از نقل و نبات نومزدیت آوردم تا کامت رو شیرین کنی ..
مادر با لبخند گفت یوسف هر چی از خوبیشون بگم کم گفتم .. رو حرف عمه حرف نزدند.. همه چی خوب پیش رفت .. گفتن جهیزیه مرضیه آماده است هر وقت خواستید مراسم عروسی رو برگزار کنید ..
نقلی به دهانم گذاشتم و گفتم خب .. خداروشکر .. من نمیدونم کی چیکار میکنید .. هر وقت دوست داشتید مراسم بگیرید..
عمه اخم ریزی کرد و گفت مگه عروسی ما دوتاست؟ این همه راه کوبیدیم اومدیم اینجا تو بگی ..
مادر قبل از من جواب داد و گفت حالا چه فرقی میکنه عمه خانم .. فردا مرضیه رو میبریم خرید .. اتاقها رم خالی میکنم تا تمیز کنیم آماده باشه واسه چیدن جهیزیه .. هفده روز دیگه روز عید غدیر .. همون روز هم جشن عقد و عروسی برگزار میکنیم .. چطوره؟؟
عمه پشت چشمی نازک کرد و گفت ماشالله یه نفس تا عروسی رفتی .. من که حرفی ندارم .. فقط فردا بریم خرید که من باید برگردم لواسون ، دوباره نزدیک عروسی میام ..
از گاو صندوق دو بسته اسکناس درآوردم و گذاشتم رو میز و گفتم رفتید خرید کم نزارید .. نمیخوام فکر کنند فامیل عمه ملوک خسیس..
شب موقع خواب سعی کردم چهره مرضیه رو تصور کنم .. از ختم مادربزرگش دیگه ندیده بودم ..
چشمهام رو بستم ولی تصویر صنم تو ذهنم نقش بست .. با فکر صنم خوابیدم .. گویا خودم هم میخواستم نمیتونستم صنم رو فراموش کنم ..
چشمهام باز کردم و خیره به سقف ، به خدا گفتم من بخاطر تو دیگه به دیدن صنم نرفتم .. خودت یه کاری کن یا صنم رو پیدا کنم یا فراموشش کنم .. زدم روی سینم و گفتم این قلبم دیگه طاقت نداره و خودت میبینی چه عذابی میکشم . اشکم از کنار چشمهام جاری شد..
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••