شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام خستع نباشی🌷 میشه سوال منو کانالتون بزارین من ماهی یبار یا دوبار دور لبم تبخال
#پاسخ_اعضا ❤️
سلام ببینید اون خانم ای که گفته بودم میخوان دختر کوچولو شونو از شیر بگیرند من مامانم به سینه های فلفل سیاه زد داداشم که دید ترسید اما بازم شکمویی کردو خورد دید که تلخه اصلن دیگه نخورد موقعی هم که میگفت به به مامانم میگفت خراب شده بد مزه اس
❤️❤️❤️❤️
سلام ادمین جان ممنون از زحمتهای شما برای کانال خوبتون🌹🌹🌹
خدمت اون خانومی که میخواستن پوشاک بیارن و 5 تومن سرمایه داشتن و میخواستن اینترنتی بفروشن👇👇👇
عزیزم من چند ساله توی این کارم و هم فروش عمده دارم هم تک و سودش بدک نیست نباید از همون اول انتظار سود داشته باشی و باید اولاش به سود کم قانع باشی البته من هنوزم به سود کم قانعم☺️کلا اگه به سود کم قانع باشی مشتری های دائمی پیدا میکنی👌
میخوام یه چیزی بهت بگم : میتونی بیای از من خرید کنی من باهات راه میام و اینکه یه خوبی که داره میتونی جنس رو ببری و پولش بهم بدی و بعد از دو سه ماه اگه نتونستی بفروشی برام بیاری یا پست کنی منم پول اون هایی که نفروختی و پس میدی بهت میدم به شرط اینکه البته پوشاک عیب دارنشه و مواظبشون باشی😊
که اگه نتونستی بفروشی منم بتونم بفروشم بعدش😉
اگه خواستی به ادمین بگو آیدی من بهت بده🌹
خیلیها با من شروع کردن و با این کار تونستن خداروشکر مشتری خودشون به دست بیارن وکسب و کارشون کم کم رونق گرفت❤️
من هم فروش اینترنتی دارم هم حضوری
اگه خواستی بهم پیام بده که بیشتر باهم در موردش صحبت کنیم ضمنا من در شهر قم هستم اگه قم نیستی میتونم هر کدوم که توی کانال دیدی پسند کردی برات پست کنم👌
یاعلی از همه عذر خواهی می کنم بابت طولانی شدن❤️
ممنون از کانال خوبتون🌺
❤️❤️❤️❤️❤️
در مورد دختر سیزده ساله ای ک مثلا عاشقن!!!
ببین عزیزم احساسی که تو در این سن داری صد در صد عشق نیست!
شاید هوس
وابستگی
دوست داشتن
یا حتی
کراش
یا فریک باشه!
کار نشد نداره!
نگو نمیتونم فراموشش کنم!
چون باید بتونی!
راه های زیادی هست ک دوستان حتما راهنمایی میکنند...
ولی ب نظر من هر موقه فکرت رفت سمتش چند آیه قرآن بخون💚
❤️❤️❤️❤️
سلام وقتتون بخیر ، در رابطه با خانمی که فرمودن تب خال میزن من مادر هم این مشکل رو داشت و یه نوع تبخال متفاوت به دکتر مراجعه کرد دکتر گفته بود نشان دهنده ضعف سیستم ایمنی هست میتونید به دکتر متخصص مراجعه کنید و علت دقیق رو بدونید و پیشگیری کنید ممنون ببخشید طولانی شد
❤️❤️❤️❤️❤️
سلام در رابطه با اون خانمی که واسه دلهوره دعا میخواستن بگین سوره ناس رو خیلی بخونن خیلی جواب میده با تشکر از کانال خوبتون التماس دعا 🌹
❤️❤️❤️❤️
سلام
در مورد عزیزی ک زیر 13 سال هستند و عاشق شدند
باید بگم عزیزم نظر چله شهدا واقعااااا جواب میده خودم دوتا حاجت داشتم دو روزه جواب گرفتم.... ب این صورت ک 40 نفر از شهدای عزیزمان رو انتخاب کنید هر روز اول برای سلامتی امام زمان و ب نیت یکی از شهدا صد صلوات بفرستید واقعا جواب میده....من شهدای مدافع حرم را انتخاب کردم..
امیدوارم مشکلتون حل بشه... مشکل منم تقریبا شبیه مشکل شما بود ک دو روزه چنااااان از ذهنم پاک شده ک خودم تعجب کردم...قربون بزرگی و عظمت شهدا برم...
❤️❤️❤️❤️
سلام برای اون دختر خانم 13 ساله ای ک گفتن عاشق شدن و... من 16 سالمه وقتی همسن تو بودم تجربشو داشتم ک عاشق شدم و از نظر خودم داشتم تو عشقش میسوختم اما الان وقتی ب اون موقع یعنی 3 سال پیش فک میکنم خندم میگیره واقعا خیلی چرت بود تو هم ب مرور عادت میکنی و یهو برات بی اهمیت میشه و ب این موقعت میخندی🙂💜
❤️❤️❤️❤️
سلام در رابطه با اون دختر خانمی که گفتن عاشق شدن و نمیتونن فراموش کنن .
عزیزم این عشق نیست به خاطر سنت هستش. به کسی حتی دوست صمیمی هم چیزی در این باره نگی.
مطمعن باش تا چند سال دیگه فراموش میکنی و کم کم از یادت میره .هیچ راهی برای فراموش کردن و فرار کردن نیست فقط باید از اون فرد دور بمونی تا نخوای سمتش بری و بعدا برات درد سر بشه 🙂
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام دوست عزیزی که دچار شک و دودلی هستن.
عزیزم شما به احتمال زیاد دچار وسواس فکری هستین.باید با یک روان درمانگر
مشورت کنید.
البته مهمتر از همه اینه که خودتون به خودتون کمک کنین.وقتی شک می کنین
با خودتون بگین انشالله که درسته ودوباره بررسی نکنید مگر چیزهای خطرناک مثل اجاق گاز.
انشالله موفق باشید.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#نکته_ی_روز 🌱🌷
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم شیرین انگار از قیافم فهمید، خنده ی ملیحی کرد و گفت نترس نمیخورمت.. ولی برات سوپرایز دارم..
#بخش_هفتم
من با تعجب به هلما نگاه کردم، هلما توی صورتم نگاه کرد و سرشو پایین انداخت
همه خوشحال و خندون به هم تبریک میگفتن، بلند شدم و با صدای بلند گفتم منو هلما رو نمیخوام...
همه از جواب من شوکه شدن، انتظار هر حرفی رو داشتن جز نخواستن هلما..
علی آقا با تعجب به پدرم نگاهی کرد و گفت آقا این چه جورشه؟ مارو مسخره کردین؟؟
پدرم از شنیدن جواب رد من هنگ کرده بود..
به هلما یه نگاهی کردم و گفتم چی شد هلما خانم؟ بهت برخورد؟
هلما فقط نگاهم میکرد..
گفتم یادته چند ماه پیش چی بهم گفتی؟ اون موقع از عشقم به تو داشتم دیوونه میشدم ولی تو بی تفاوت از کنارم رد شدی منو با برادرات تهدید کردی و رفتی با کسی که من بهش داداش میگفتم دوست شدی....
همه از شنیدن حرف آخرم تعجب کردن، گفتم حالا منم عاشق یکی دیگه شدم قراره چند روز دیگه از پدر و مادرم خواهش کنم به خواستگاری عشقم برن..
هلما از شنیدن حرفای آخرم صداش از خفقان خارج شد و با صدای بلند گریه کرد
علی آقا بلند شد و با دستش به افسانه خانم اشاره کرد و گفت زود باش از اینجا بریم که نمیتونم بیشتر از این بی آبروییو تحمل کنم...
افسانه خانم با حرص چادرشو رو سرش جابه جا کرد و گفت بلند شو دختر که مارو سکه یه پول کردی...
پدر و مادرم فقط با چشماشون نظاره گر بودن، انتظار این حرفا رو از من نداشتن..
با رفتن علی آقا و خانوادش پدرم آروم گفت پسر تو چیکار کردی؟؟ دوستی چندین ساله مارو بهم ریختی.. تا دیروز عاشق پیشه هلما بودی و کسی جرات نداشت اسمشو تو خونه بیاره و امروز میگی من نمیخوامش و عاشق یکی دیگه شدم..
به گل های قالی نگاه میکردم و با انگشت با پرزهای فرش بازی میکردم
گفتم آره من عاشق هلما بودم جوری که اگه یه روز نمیدیدمش مریض میشدم ولی با خیانتش با بهترین رفیقم که مثل برادر دوسش داشتم از چشمم افتاد..
پدرم دستی به ته ریشش کشید و گفت والا چی بگم خودت باید تصمیم بگیری...
مادرم وسط حرف پرید و گفت میلاد گفتی عاشق یکی دیگه شدم سر کاری بوده که هلما رو بسوزونی؟؟
گفتم نه خیلیم جدی و راسته..
پدر و مادرم به همدیگه نگاه کردن و باهم گفتن اون دختره کی هست؟
گفتم صاحب کارمه...
پدرم گفت چی؟ عقلتو از دست دادی؟ اینجور ازدواجا به درد نمیخوره..
بعد از هلما من بی اعصاب شده بودم و تحمل هیچ حرفی رو نداشتم، از روی مبل بلند شدم و با صدای بلند گفتم من دوسش دارم و تصمیم نهایی رو من باید بگیرم..
پدرم از طرز صحبت من عصبی شد و با عصبانیت گفت باشه تو که انقدر بزرگ شدی که میخوای تصمیم نهایی رو خودت بگیری از اینجا گم میشی و با اونی که خودت انتخاب کردی ازدواج میکنی...
گفتم بله که میرم، چرا نباید برم.. تا کی اینجا بمونم و با یه ریال یه ریال زندگی کنم، شیرین با پولش منو غرق خوشبختی میکنه..
پدرم عصبی تر شد و گفت از این لحظه به بعد نه پسری داریم نه تو خانواده ای داری.. حالا از خونه فقیرانم گمشو برو بیرون، دیگه نمیخوام ریختتو ببینم...
منم ادای مردا رو دراوردم و صدامو برای پدرم بالا بردم و گفتم منو از چی داری میترسونی.. ولی اینو بدونید دیگه هیچوقت به این خونه برنمیگردم....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_پنج تمام ذهنم درگیر حرف آخر اسد بود .. نکنه صنم یه گوشه ای از این شهر داره زندگیش رو
#قسمت_پنجاهو_شش
اسد لبخندی زد و گفت خب مبارکه .. کار خوبی کردی از این سرگشتگی راحت میشی ..
آه بلندی کشیدم و گفتم ولی دوری از صنم مثل یه زخم گوشه قلبم میمونه... یه زخم عمیق... که با هیچی خوب نمیشه...
اسد جوابی نداد .. دستی به موهاش کشید و گفت ولی به جون ننه ام اگه میدونستم اینطور میشه یعقوب رو میکشتم تا تو رو همیشه اینطوری دمغ نبینم ..
یکی از شیرینها رو برداشتم و گفتم بیخیال اینم تقدیر ما بوده ..
اسد خم شد رو میز و گفت ولی من مطمئنم این دختره میاد و خوشبختت میکنه .. اونوقت تمام این روزها رو فراموش میکنی ..
تا بعد از ظهر مشغول کار شدیم .. با شنیدن صدای زنگ در حجره ، اسد بلند شد و سرک کشید .. متعجب گفت عه.. مادرخانم و عمه خانم تشریف آوردند .
مادر و عمه ملوک از چهره شون خوشحالی میبارید .. عمه دست کرد تو جیبش و یه مشت نقل و نبات درآورد و گفت مبارکت باشه عمه ، از نقل و نبات نومزدیت آوردم تا کامت رو شیرین کنی ..
مادر با لبخند گفت یوسف هر چی از خوبیشون بگم کم گفتم .. رو حرف عمه حرف نزدند.. همه چی خوب پیش رفت .. گفتن جهیزیه مرضیه آماده است هر وقت خواستید مراسم عروسی رو برگزار کنید ..
نقلی به دهانم گذاشتم و گفتم خب .. خداروشکر .. من نمیدونم کی چیکار میکنید .. هر وقت دوست داشتید مراسم بگیرید..
عمه اخم ریزی کرد و گفت مگه عروسی ما دوتاست؟ این همه راه کوبیدیم اومدیم اینجا تو بگی ..
مادر قبل از من جواب داد و گفت حالا چه فرقی میکنه عمه خانم .. فردا مرضیه رو میبریم خرید .. اتاقها رم خالی میکنم تا تمیز کنیم آماده باشه واسه چیدن جهیزیه .. هفده روز دیگه روز عید غدیر .. همون روز هم جشن عقد و عروسی برگزار میکنیم .. چطوره؟؟
عمه پشت چشمی نازک کرد و گفت ماشالله یه نفس تا عروسی رفتی .. من که حرفی ندارم .. فقط فردا بریم خرید که من باید برگردم لواسون ، دوباره نزدیک عروسی میام ..
از گاو صندوق دو بسته اسکناس درآوردم و گذاشتم رو میز و گفتم رفتید خرید کم نزارید .. نمیخوام فکر کنند فامیل عمه ملوک خسیس..
شب موقع خواب سعی کردم چهره مرضیه رو تصور کنم .. از ختم مادربزرگش دیگه ندیده بودم ..
چشمهام رو بستم ولی تصویر صنم تو ذهنم نقش بست .. با فکر صنم خوابیدم .. گویا خودم هم میخواستم نمیتونستم صنم رو فراموش کنم ..
چشمهام باز کردم و خیره به سقف ، به خدا گفتم من بخاطر تو دیگه به دیدن صنم نرفتم .. خودت یه کاری کن یا صنم رو پیدا کنم یا فراموشش کنم .. زدم روی سینم و گفتم این قلبم دیگه طاقت نداره و خودت میبینی چه عذابی میکشم . اشکم از کنار چشمهام جاری شد..
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#پاسخ_اعضا ❤️
سلام من میخاستم مشکلم و بذارم داخل کانال و از اعضا راهنمایی بخوام
راستش من ادم خابالویی هستم شاید بااین مشکلم بهم بخندین
ولی دست خودم نیست همش خوابم میاد و این خیلی مشکل سازه برام
من کنکوری هستم و ۱۷سال سن دارم
تو این موقعیت باید خیلی درس بخونم ولی متاسفانه تا میخوام درس بخونم سریع خسته میشم و باید بخوابم
هرچقدم میخابم بازم هی خوابم میاد
چند بار خواستم زمانشو تنظیم کنم ولی فایده ای نداشته بازم به همون روند قبلی برگشتم💔
ازتون خواهش میکنم اگه کسی راهنمایی داره بهم بگه که چیکار کنم موقع درس خوندن تمرکزم زیاد باشه و زود هم خسته نشم
ممنون از همتون❤️
ایدی ادمین 👇🏻🌹
@habibam1399
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پاسخ_اعضا ❤️ سلام من میخاستم مشکلم و بذارم داخل کانال و از اعضا راهنمایی بخوام راستش من ادم خابالو
#پاسخ_اعضا ❤️
سلام در رابطه با دختر خانوم 17 ساله که کنکوری هستن و خوابشون میاد ، منم دقیقا همین طوری بودم که یک ادم نازنین (مشاورم ) اومد توی زندگیم ایشون دکتری پرستاری داشتن و بهم گفتند که این نوع از خستگی و خواب زیاد یا کاذبه یا نشون دهنده بیماری ... کارایی که بهم گفتن و من انجام دادم واقعا کمکم کرد و مشگلم برطرف شد
اولین کار اینکه شما حتما ازمایش خون بده که از نتایجش میشه فهمید که تیروید و یا کم خونی و فقر اهن داری یانه اگه داشته باشی که میری زیر نظر دکتر و درمان میشی اگه نداشتی کافیه هر روز یک دونه قرص مولتی ویتامین بانوان و یا فارماتون بخوری البته همه جا فارماتون اصل ندارن خوب باید بگردی و دومین کار ابنکه دوبار در ماه آمپول نوروبیون بزنی واقعا شارژت میکنه
من چون کم خونی و مشکل تیروید نداشتم مولتی ویتامین بانوان استعاده کردم و ماهی دوبار نوروبیون زدم البته اینم بگم که تزریق نوروبیون هیچ عوارضی نداره و نیاز به نسخه پزشک نیست برای تهییه ش
نوروبیون ویتامین مورد نظر بدنت رو علاوه بر مولتی ویتامینی که قراره استفاده کنی تامین میکنه
#موفق_باشی_دخترعزیز
#موفقیت_از_آن_توست
❤️❤️❤️❤️
سلام، برای کسایی که خیلی لاغرن، این توصیه پیامبر به عایشه هست، مصرف خیار ورطب باهم، باعث چاقی میشه.
❤️❤️❤️❤️❤️
در جواب دختر خانمی که همش خوابش میاد اول یه حجامت انجام بده عزیزم بعد یه امپول ب کمپلکس ب ۱۲ بزن .احتمالا کم خون هم هستی ۳شیره و چیزهای خون ساز بخور انشاالله خوب میشی
❤️❤️❤️❤️
سلام
دانش آموزی که میگه دائم خواب آلوده ست.عزیزم احتمالا شما طبعت سرد باشه.
بهتره پیش یک پزشک طب سنتی بری تا مزاجت را اصلاح کنه.وقتی مزاجت اصلاح بشه خودبخود سرحال میشی و دیگه خواب آلوده نمیشی.انشالله
❤️❤️❤️❤️
سلام
برای اون دوستمون که کنکوری ان و خوابشون میاد
حجامت خیلی خوبه
❤️❤️❤️❤️
سلام
عزیز کنکوری خواب آلودمون شاید شما مشکل تیرویید پرکار داری بهتره یه آزمایش بدی منم همین طور بودم با اینکه تو جوانی خیلی فعال و زبر و زرنگ بودم یهو تو یه سال دیدم وزنم زیاد شده بدون اینکه تغییری تو اشتهام باشه ولی در عوض خوابآلود شده بودم بدنم لخت و سنگین بود پوستم سفید مات شده بود و همش بی حال بودم
یه آزمایش تیرویید برو بده
البته من تجربه کردم پسر خودمم هر موقع باهاش درس کار می کردم چشماش خمار می شد و اشک آلود و صد تا خمیازه می کشید می گفت مامان انگار برام لالایی می گی بذار بخوابم وقتی درسش تمام میشد دوباره شروع می کرد به جست و خیز یه خورده خاصیت کتاب همینه مخصوصا اگر انگیزه برای خوندنش نداشته باشی
مادر من یه کتاب داستان پونصد صفحه ای تو کشو تختش بود که فکر نکنم هیچ موقع تمامش کرده چون سه صفحه نخونده خوابش می بره و اینو بعنوان داروی خواب استفاده می کنه
می خوام اینو بهت بگم شما یه آزمایش تیرویید بده البته چون بچه ای بعیده که تیروییدت مشکل داشته باشه اما حداقل مطمن میشیم
اما علت بعدیش می تونه بی انگیزگی باشه باید تو وجود خودت راههای انگیزه دار شدن رو پیدا کنی اگر لازمه بایه مشاور تحصیلی خوب و خبره مشکلت رو مطرح کن
❤️❤️❤️
سلام
دختر خانم یا آقا پسری که خوابالو هستن و موقع درس خوندن زود خسته میشن احتمالا کم کاری تیروئید دارن حتما به دکتر غدد مراجعه کنن و آزمایش بدن با دارو رفع میشه. اگه کم کاری تیروئید باشه و پشت گوش بندازن عوارض خیلی بدتری داره سرم اومده که میگم. موفق باشید.
❤️❤️❤️
سلام خسته نباشید
میخواستم به اون خانمی که کنکور دارن و همیشه خوابشون میاد بگم
عزیز م پسرمن هم موقع کنکور اینجور بود
بعد ها فهمیدم نباید بهش سردی جات میدادم
اصلا از دوغ و ماست استفاده نکنید
غذای پر کالری و کم حجم استفاده کنید
شب ها به هیچ عنوان غذای سنگین نخورید
ریزه خواری و در هم خوری نداشته باشید
بیشتر از کشمش و مغزی جات استفاده کنید
تغذیه درست بشه همه چی درست میشه
انشاالله تو کنکور بدرخشید عزیزم 🌹🌹
❤️❤️❤️❤️
سلام در مورد دخترم که خوابالو بود و کنکور داشت عزیزم شما یه آزمایش آهن خون بده احتمالا آهن بدنت کمه قرص آهن بخور ضرر نداره
❤️❤️❤️❤️
درجواب دختر خانمی که کنکوری هستن
حجامت عام راه حل خیلی خوبی برای رفع خستگی و خواب آلودگی و جوش و ....هست. در سال حداقل یک بار حجامت لازمه برای بدن .
❤️❤️❤️❤️
سلام.وقتتون بخیر.
خطاب به آقای جوانی که خوابشون میگیره شما احتمالا غلبه سودا داشته باشید.انشاالله با مراجعه به طبیب طب سنتی حاذق مشکل حل میشه.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_شش اسد لبخندی زد و گفت خب مبارکه .. کار خوبی کردی از این سرگشتگی راحت میشی .. آه بلندی
#قسمت_پنجاهو_هفت
اون شب فهمیدم من تا آخر عمر تو اون اتاق، صنم رو حس میکنم و نمیتونم فراموشش کنم ..
صبح قبل از رفتن به مادر گفتم که اتاقهای اون سمت اتاق مهمونخونه رو برای ما تمیز کنه ..
روزها به سرعت میگذشت و من خودم رو آماده ی زندگی جدیدم میکردم ..
یک هفته قبل از عید غدیر جشن عروسی اسد برپا شد ..
همه جوره حمایتش کردم مثل یه دوست ، یه برادر تا همه چی به بهترین شکل برگزار بشه...
تا روز عروسی خودم بهش مرخصی دادم و ازش خواستم حجره نیاد ..
فردا روز عقد و عروسیم بود ...
هنوز مرضیه رو ندیده بودم...
ساعتها فکر میکردم ممکنه روزی بتونم مرضیه رو هم مثل صنم دوست داشته باشم ..
دلم همچین زندگی میخواست که وقتی حجره رو تعطیل میکنم با شوق به سمت خونه برم ..
اتاقها با جهیزیه مرضیه چیده شدند .. دور تا دور حیاط تختهای چوبی چیدیم و من کت و شلوار دامادیم رو پوشیدم ..
آرایشگر به خونه ی مرضیه رفته بود تا درستش کنه...
همراه مادر و عمه به دنبال مرضیه رفتیم .. قرار بود همونجا عقد جاری بشه و برای جشن عروسی به خونه ی ما برگردیم ..
مرضیه چادر سفیدی رو روی صورتش کشیده بود .. عاقد عقد رو خوند .. و من و مرضیه رسما زن و شوهر شدیم ..
تا شب صورت مرضیه رو ندیدم ..
بعد از رفتن مهمونها به اتاقمون رفتم ..
مرضیه وسط اتاق نشسته بود .. با ورود من بلند شد .. سرش پایین بود ..
موهای طلایی رنگش رو روی شونهاش ریخته بود .. لباس عروس سفید و کوتاهی پوشیده بود ..
لاغر اندام بود و پوست سفیدی داشت .. دستم رو زیر چونه اش بردم و بالا آوردم .. از خجالت میلرزید ..
به صورت رنگ پریده اش نگاه کردم و آرزو کردم ای کاش صنم کنارم بود
دست خودم نبود .. میدونستم الان هم صنم شوهر داره، هم من زن دارم و فکر کردن بهش گناهه ..
تا چشمهام رو میبستم چهره ی صنم، صدای صنم تو ذهنم تداعی میشد ..
نفهمیدم کی خوابم برد ..
با صدای در چشمهام رو باز کردم .. مرضیه کنارم نشسته بود..
با دیدن چشمهای باز من .. چشمهاش رو پایین انداخت و زیر لب سلام داد..
شرم و حیاش برام تازگی داشت .. ناخودآگاه با رفتار پر شر و شور صنم مقایسه کردم ..
در اتاق رو باز کردم .. آفت سینی صبحونه رو ، از زمین برداشت و با لبخند گفت مبارکه آقا.. کاچی آوردند واسه عروس خانم ..
سینی رو آورد داخل و آروم در گوش مرضیه حرفی گفت ..
آفت سرش رو بوسید و گفت مبارک باشه..
سریع از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد صدای کل شنیدن زنهای فامیل تمام عمارت رو پر کرد...
مرضیه مثل موم بود .. هر چه من و مادر میگفتیم فقط چشم میگفت .. با هیچ چیز مخالف نبود .. تمام تلاشش رو میکرد که نارضایتی پیش نیاد ..
از وضع موجود راضی بودم .. بی دغدغه زندگی میکردیم ولی.. ولی من آرامش نداشتم .. دلم پر نمیزد واسه برگشتن به خونه ..
سه ماه از ازدواجمون میگذشت و تنها کسی که خیلی از این وصلت راضی بود عمه ملوک بود .. مادر هم هر از گاهی غر میزد .. میگفت از ترس عمه ات ما همش زبونمون کوتاهه.. میترسم حرفی بزنم عمه دمار از روزگار من دربیاره..
مادر با مرضیه مشکلی نداشت فقط به عنوان مادرشوهر دوست داشت قدرتش رو نشون بده ولی از ترس عمه ، جلوی خودش رو میگرفت ..
اون روز موقع رفتن اسد ، نگاهش میکردم .. از ته دل میخندید و شاد بود .. حق داشت .. تو خونه اش کسی منتظرش بود که عاشقانه دوسش داشت ..
بی اختیار آهی کشیدم و منم عزم رفتن کردم ..
هنوز هم تمام مغازه ها و کوچه و گذر رو با دقت نگاه میکردم .. فقط میخواستم بدونم صنم کجاست .. الان دیگه دونستن همین موضوع آرومم میکرد...
به خونه که رسیدم، مرضیه مثل هر روز به استقبالم اومد و کت و کلاهم رو به دستش گرفت ..
همین که به سمت چوب لباسی رفت .. لباسم رو زمین انداخت و به طرف حیاط دوید .. با صدای بلند عوق زد ....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_دوم و جالب اینجاست رفتیم خونهی مادر جاریم جهاز بیاریم برادر شوهرم گفت زن داداش بیا کمک ومن هم
#بخش_سوم ❤️
با تمام غم بزرگی که تو دلم بود دیدن پدر شوهرم که یه بلوز سیاه هم تو مراسم نپوشیده بود .و این که تو محل همه همومیشناسن ومیبینن زشت بود این حرکت .ومادرشوهرم که ده روز بعد فوت بابام عروسی پسر داداشش بود( والبته اومده بودن برای اجازه ) اصلاح و ابروش رو کرد وموهاش رو رنگ کرد وپیش جاریم رفته بود و اون ارایشش کرده بود گفته بود براش رژ قرمز بزنه .و یه نکته که دوماه بعد عروسی من پدر بزرگ شوهرم که هشتاد سال خورده ای سن داشت فوت کرد وبه من تازه عروس گفتن چله نگه دار زشت بخاطر شوهرت تو خونه پیراهن مشکی تنم میکردم و مامانم هم بخاطر فامیل بودن همسایه بودن وبخاطر دامادش تا 40روز آرایشگاه هم نرفت بعد 40هم برای همه زن های فامیل شوهرم هم روسری خرید .واقعا این کار مادر شوهرم وپدرشوهرم زشت نبود نباید بخاطر من احترام میزاشتن روز 40بابام هم فقط عمه شوهرم روسری خرید وا ورد تا سیاه منو درباره آیا وظیفه مادر شوهر و پدر شوهرم نبود که سیاه عروسشون رودربیارن .واقعا خجالت کشیدم جلویی فامیل هامون چون هرکسی یه چیز کوچیک مثل روسری هم آورده بود تا ما رو ازسیاه در بیارن تا مامان های زنداداشم هم برای من لباس گرفته بودن.
یکسال بعد این موضوع عروسی دعوت شدیم و رفتیم سر میز ما که جاریم ومادرشوهرم هم بود زن دایی شوهرم عروس باردارش و دختر ش اومدن نشستن و حرف از بچه افتاد مادر شوهرم گفت که زن عموم همیشه میگفت بچه اول پسر باشه بقیش هرچی میخواد باشه باشه مهم نیست اولی پسر باشه بچه جاریم هم پسره .خیلی دلم شکست که زندایی شوهرم گفت فرحناز نگو این جوری عروست دختر داره ناراحت میشه .به روی خودم نیاوردم که چی شنیدم .مادر شوهرم سه تا پسر داره .البته خیلی دختر منو دوست دارن .ولی همش از خدا میخوام که به هیچ کدوم از پسر اش دختر نده )
بعد اینکه ده روز از مریضی شوهرم گذشت بادعوا شوهرم و آوردم خونه دیگه هم من غذا نپختم چندروز جاریم پخت که مادر شوهرم خب شد خودش پخت . مادر شوهرم وقتی خوب شد شروع کرد کارکردن که حالت عادیش کار نمی کرد چون به لباس های خودشون وسواس دارن یه روز یک ساعت ونیم سر پا وایستادن و لباس هاشون که یه بار لباسشویی شسته بود رو تو ظرف شویی آب کشیدن .و شب هم پادرد کردن و بردن دکتر و دکتر گفته بود بد نت ضیف نباید کار کنی استراحت کن .فرداش شوهرم گفت برو ببین مامانم اینا چی میخوان ناهار درست کن براشون رفتم وما در شوهرم گفت که پریسا (جاریم) گفته من غذا میپذم زهرا بیاد ظرف بشوره خیلی ناراحت شدم که اونم به من دستور داده اومدم با شوهرم دعوا کردم که شوهر گفت من خودم می رم میشورم. وقتی به مامان و خاله هام گفتم گفتن نرو به تو چه فردا بچه رو تنها میزاری خونه میری بیای ببینی اتفاقی افتاده چیکار میکنی یا کمردرد گرفتی چی مگه ندارن بگه یکی بیاد کارهاشون روبکنه. مادر شوهرم ماهی 6میلیون وپدرشوهرم ماهی 10ملیون از پول تو بانکشون سود میگیرن برادرشوهر مجردمهم ماهی7ملیون حقوق داره.. پدر شوهر مادر شوهرم نصف ارث شون هم نیست اینی که میگیرن .ولی شوهر من از صبح تا شب سگ دو میزنه از پیکنیک پر کردن وجوش کاری کردن باربردن همش 4ملیون هم ماهی درآمد نداریم .
خلاصه من نرفتم کارهاش رو بکنم حالا مادر شوهرم منو میبینه روش و اون وری میکنه پدر شوهرم هم بدتر از اون
#ادامه_دارد
#نکته ❤️
نه خودت را با کسی مقایسه کن، نه کسی را با خودت!
نه اهدافت را از روی دست دیگران بردار،
نه مسیر موفقیتت را از کسی ایده بگیر.
یک دنیاست و میلیاردها آدم و میلیاردها مسیر...
یک دنیاست و میلیاردها استعداد، میلیاردها علاقه و میلیاردها مقصد.
چرا فکر میکنی فقط راه فلان بازیگر و فلان خواننده و فلان نویسنده و فلان فوتبالیست و فلان ثروتمند بهترین راه است؟
یک بار برای همیشه خودت را از چرخهی باطل مقایسه بکش بیرون و مطابق توان و استعداد و علاقهی خودت هدفگذاری کن.
هرکس با روش متفاوت و منحصر به خودش رشد میکند.
که سکوی صعود دیگران شاید پرتگاه سقوطِ تو باشد!
که هرس، برای درخت، رشد است و برای شاخه، ویرانی.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
قسمت_چهلو_دو
دو تا مامور و یه مرد میانسال پشت در بودند..
امیرحسین علمدار؟؟
+بله .. خودمم..
مامور دستبندی رو جلو آورد .. شما متهم به قتل لیندا بابک هستید..
زبونم بند اومده بود.. حرفی که میشنیدم رو باور نمیکردم...
غیر ارادی گفتیم لیندا مرده؟؟؟
مرده میانسال که لباس مشکی تنش بود گفت مرتیکه کشتیش سوالم میپرسی...
با صدای ریحانه برگشتم...
_امیر حسین چی شده؟ چی میگن اینا...
جوابی نداشتم که بدم... فقط بهش خیره شدم.. ریحانه دوباره پرسید این بار با گریه .. امیرحسین تو رو به خدا قسم بگو اینا اشتباهی اومدن...
نمتونستم حرفی بزنم ...
مرد میانسال به جای من گفت شوهر محترمت آبجی ما رو صیغه کرد و الانم واسه اینکه گندش در نیاد برده شمال کشتتش...
حمله کرد سمت منو و سیلی محکمی به صورتم زد....
ریحانه دستش به چهار چوب در اتاق خواب بود .. اشکهاش جاری شد و پرسید امیرحسین چرا چیزی نمیگی؟ چی میگه این...
قفل دهانم باز شد و گفتم به خدا من نکشتمش .. صبح پاشدم دیدم نیست .. هر چقدرم گشتم اثری ازش نبود...
ریحانه دادی کشید و به سمتم اومد .. پیرهنم رو از پشت کشید و گفت چی میگی امیرحسین .. تو با کی رفته بودی شمال؟؟؟
مامور دستبند به دستم زد و از خونه خارجم کرد.. لحظه آخر ریحانه رو دیدم که نشست زمین و با صدای بلند گریه میکرد...
به قدری تو شوک بودم که هیچ حرفی نمیتونستم بزنم فقط با صدای آروم میگفتم به خدا... به خدا من نکشتم ...
به کلانتری رفتیم .. مادر لیندا اونجا بود .. با دیدن من به سمتم دوید و چند تا مشت به بدنم زد .. قاتل .. چرا دختر نازنینم رو کشتی... چرا...
مرد میانسال دستش رو کشید عقب و گفت دیدی که تو خواب مامور بردم بالای سرش .. دمار از روزگارش در میارم مردک هرزه رو...
مامورها منو به سمت اتاقی بردند و اونجا از من بازجویی کردند.. هر آنچه اتفاق افتاده بود رو تعریف کردم .. بازپرس ازم پرسید پس چرا گم شدن لیندا رو گزارش ندادی؟
+ترسیدم ... ترسیدم خانواده ام بفهمن با لیندا در ارتباطم...
تمام شواهد برعلیه من بود.. لیندا کمی دورتر از ویلا کنار جاده.. در حالیکه که با هول دادن شخصی پشت سرش به تخته سنگی برخورد کرده بود و در دم جان داده بود ، پیدا شده بود... ..👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
داستان #جذاب و هیجان انگیز زندگی امیر حسین😍👆🏻
خیلی قشنگ و عبرت آموزه از دست ندید👆🏻✅