شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 گلناز رفتم نزدیکش ،نگارش افتاد به من ،چشماش قرمز بود ،ترسیدم و یه قدم رفت
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
گلناز
فردای اون روز تموم هوش حواسم به حیاط بود، میترسیدم از اینکه طلعت دوباره بیاد، یه نفر تو حیاط اسمم رو صدا کرد و من بند دلم پاره شد، هادی رو بردم تو اتاق و بعد رفتم تو ایوون، خاله طلعت تو حیاط بود، سلام کردم و اون هراسون جوابمو داد و اومد تو ایوون...
پرسیدم چی شده؟ اون گفت گلی طلعت خل شده، دیشب خونه ما خوابید، تا صبح با درو دیوار حرف میزد، وسط حرفاشم همش به تو بدو بیراه میگفت...
خودمو نباختم ،گفتم طلعت الان داغدارِ دست خودش نیست.. یکم بگذره خوب میشه..گفت بعید میدوم.. حرفو عوض کردم، گفتم چرا خونه شماست، شوهرش کجاست؟! گفت شوهر کجا بود
. چندماهه خبری ازش نیست،عقل درست و حسابی نداشت، معلوم نیست کجا گم و گور شده..
دلم میخواست طلعت هنوز همون دوست دوران مجردیم بود که وقتی ناراحت بود بغلش میکردم تا آروم بشه..چی شد که کارمون به اینجا رسید ..
دلم میسوخت براش، دیگه هیچکسو نداشت و از منم تنها تر شده بود،ولی حیف که خودش اینو انتخاب کرده بود
دیگه خبری از طلعت نشد، منم خداروشکر میکردم که حتما سر عقل اومده.. رجب گوشه حیاط یه طویله ساخته بود و چندتا گوسفند خریده بود...انقدر ذوق داشتم که حد نداشت.. ماه آخر حاملهگیم رو میگذروندم، خیلی سنگین شده بودم و به زور تکون میخوردم...ولی بازم به همه کارام میرسیدم،هنوزم هیچ حسی به بچه تو شکمم نداشتم، هنوزم از به دنیا اومدنش ناراحت بودم،اما چاره ای نداشتم.. فقط میتونستم آرزو کنم اینم پسر باشه، یا اگه دختر شد مثل من نشه... از رجب شنیدم که شوهر گلبهار یه خونه جدید تو شهر خریده، میدونستم چه جوری خریده... دلم میخواست برم پیشش بهش بگم همه چی مال تو، نوش جونت، از شیر مادر حلال تر باشه برات... فقط قبر بیبی رو نشونم بده... باید میرفتم، میرفتمو التماس میکردم ،داشتن بیبی خیلی بیشتر از اینا میارزید... آخرین خبری که میتونست منو دیوونه کنه، ازدواج زینب بود، تنها کسی که برام مونده بود ... شوهر زینب دو سال قبل مرده بود، از شوهرش یه دختر و یه پسر داشت... خواستگارش یه مرد زن دار بود،که زنش فلج شده بود و دنبال یکی بود بچه هاش رو ترو خشک کنه ... خوانواده زینب موافق بودن و زینب حق اعتراض نداشت،کاری از دستم برنمیومد براش جز اینکه شونه بشم واسه اشکاش... زندگی خیلی بی رحم بود، خیلی... ظهر بود، هادی داشت تو حیاط بازی میکرد و منم تو طویله غذای گوسفندارو میریختم جلوشون... یه دفعه به خودم اومدم و دیدم صدای هادی نمیاد، از طویله اومدم بیرون، تو حیاط نبود، صداش زدم اما جواب نداد،تو خونه رو نگاه کردم ولی نبود، چادرمو سرم کردم و دویدم تو کوچه، هادی رو دیدم که بغل یه مرد بود که پشتش به من بود و نمیتونستم ببینمش، رفتم جلو تر و صداش کردم... اون مرد برگشت طرفم، باورم نمیشد..
زل زده بودم به مرد رو به روم، چقدر دیر اومده بود سراغمون.. حالا دیگه بیبی نبود که چشم انتظارش باشه...
چقدر شکسته شده بود،معلوم بود روزگار خوبی رو نگذرونده.. رفتم جلوتر، عجیب بود برام هادی انقدر آروم تو بغلش مونده بود، هادی رو از بغلش گرفتم و گفتم، مگه نگفتم بغل غریبه ها نباید بری... تیرم به هدف خورد ،ناراحت شد... پشتمو بهش کردم و برگشتم طرف خونه...
صورت بیبی وقتی اونو با یه زن دید، همش جلوش چشمام بود ، با چه رویی بعد این همه وقت اومده بود اینجا.. موقعی که بیبی از بی کسی داشت دق میکرد کجا بود... صدام کرد، وایستادم، میخواستم حرف بزنه تا هرچی تو دلم بود رو بریزم بیرون، منتظر یه تلنگر بودم.. گفت نمیذاری بیام تو، خیلی راه اومدم، خستهم
برگشتم طرفش.. برگشتم که داد بزنم، میخواستم تموم دردامو آوار کنم و بریزم رو سرش... اما نتونستم، فقط گفتم بیاین تو... از بی عرضهگی خودم حالم بهم میخورد.. جلوتر راه افتاد و اون پشت سرم اومد... هادی رو بردم تو اتاق و چند تا تیکه ات و اشغال گذاشتم جلوش که سرگرم بشه.. از اتاق رفتیم بیرون، به پشتی تکیه داده بود، یه استکان چای براش ریختم و گذاشتم جلوش، میخواستم برگردم تو اتاق که گفت بشین باهات حرف دارم... نشستم و زیر چشمی نگاش کردم. چقدر دلم براش تنگ شده بود، چه شبایی که آرزوم بود در باز شه و بیاد تو، تا بیبی چشم انتظار نمونه... گفت خبر دارم از مادرت، خدا رحمتش کنه...
یخ زدم، همین.... تموم احساسش خلاصه شد تو دوتا کلمه...
زل زدم تو چشماش، گفتم بیبی انقدر پاک بود که حتما جاش تو بهشته، ولی اونایی که بهش بد کردن، خیلی باید بترسن
هیچ واکنشی نشون نداد، اصلا انگار نفهمید با اونم... یه نگاه به دورو برش کرد و گفت، عروس خان چرا تو همچین دخمه ای زندگی میکنه، وقتی خان عمارت به اون بزرگی داره
گفتم عمارت خان ارزونی خودش، همینجا واسه مون بسه
اخم کرد و گفت تو لنگه مادرتی،کی میخوای بفهمی عشق و عاشقی نون و آب نمیشه دختر، بیبیت که مرد و نفهمید
#ادامه_دارد...
🌱🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
لباس گرم بکن که دردی به دردات اضافه نشه یکسری داروهای گیاهی دادو دوا هم داد بعد بخونه آقاجان رفتم در زدیم فاطمه خانم در رو باز کرد
بی بی با دیدنم تعجب کرد
گفت وای مادر این چه وضعیه ! گفتم بی بی جان
اول از ننه بگو ! بعد منم تعریف میکنم سرش رو پایین انداخت گفت خیلی تعریفی نداره ،بعد علیرضا رو از بغلم بیرون کشید گفت فاطمه جان بدو آب رو داغ که هست گِل های بدن قدسی رو بشورین بیارینش زیر کرسی ..بعد ناله کنان گفت خدااا آخه این دختر زائوئه ،دوباره گفت چرا از خونه ات اومدی بیرون دختر ! بی بی بچه هامو گرفت با خودش برد تو اتاق و من همراه فاطمه خانم وصغری بیگم به زیر زمین رفتم کمکم کردن و لباسهامو عوض کردن دست و پامو شستم ورفتم اتاق بی بی کمی دارو خوردم گفتم ننه جون اتاق خودشه ؟بی بی گفت آره اما نری تو اتاق چون تو چله داری نمیخوام بری بالا سر ننه جون .گفتم مادرم من به خاطر ننه جون اومدم اونوقت تو میگی نرو .بسمت اتاق ننه جون رفتم تا در روباز کردمننه چشمهای بی رمقش رو بزور بالا کشید وگفت قدسی ننه اومدی عجیب چشم براهت بودم بیا دختر بیا دستهای قشنگت رو به دستام بده و من با گریه بسمتش رفتم دستمو تو دستهای ننه جون گذاشتم گفتم ننه جون قربونت برم من تب دارم زیاد جلو نمیام گفت هی دختر این تب که از مریضی نیست که مادر مال .. ! بعد گفت دخترک صبورم مبادا غصه بخوری
ننه جون بهم گفت برای هیچ کار این دنیا غصه نخور بنظرت عمر درازه اما نه ! خیلی هم دراز نیس موهای سیاهت به سرعت برق وباد سفید میشن بچها بزرگ میشن قَد میکشن و با قدشون غصه هاشونم قد میکشه ،گفتم ننه برام دعا کن ،صدای ننه ضعیف بود بی جون بود آه نداشت حرف بزنه اما بخاطر من
بزور حرف میزد گفتم ننه جون انقدر دلم برات تنگ شده بود ومشتاق روی ماهت بودم که خوابتودیدم گفت تو و جواهر به قلب من وصل هستین همه یکطرف تو و خواهرت یکطرف ،بعد نگاهی به جلو در اتاقش کردو گفت ملک هم یکطرف که بهترین عروس دنیا برام بوده ،باغصه گفتم الهی دردت تو سر آدمای بد ،آخه تو هم خوب بودی مگر تو بد بودی ننه …
ننه جون دستهامو ول کرد و بریده بریده گفت ازاینکه اومدی دیدنم خیلی خوشحال شدم حالا هم برو ننه برو پیش بچه هات احساس کردم دستاش سردشد گفتم ننه جون به گمونم فشارت افتاده اما دیگه باهام حرف نزد دستشو آروم روی تشک گذاشتم و بطرف اتاق بی بی رفتم گفتم بی بی جان نمیخوای به ننه جون چیزی بدی بخوره کمی دستش سرد شده فکر کنم فشارش افتاده، بی بی هراسون پاشد گفت وای ننه نکنه یه وقت ….اشاره ایی به صغری بیگم زد وگفت مراقب قدسی باش تبم بیشتر شده بودصغری بیگم مثل یک بچه که مریضه باهام رفتار میکرد حالا من خودم مادر دو تا بچه بودم و در سن نوزده سالگی دوبار زایمان طبیعی رو تجربه کرده بودم انگارجونی به تنم نبود ،صغری بیگم داروهای حکیم رو بهم داد و من از زور تب انگاربیهوش شده بودم …ساعت نُه شب بود از خواب بیدارشدم اما دیدم در اتاق بسته اس خوب که گوش کردم صدای گریه بی بی رو می شنیدم خیلی واضح نبود چی میگه بلند شدم آروم در رو باز کردم که چشمم به بی بی خورد با گریه گفت نَنَه بیدارشدی ،با بغض گفتم آره اما تو چرا گریه میکنی ؟ گفت قدسی جان ننه جون رفت برای همیشه از پیش ما رفت ! انگارپُتکی محکم بر سرم کوبیده شدبه زمین افتادم بی بی گفت یاحسین حاج محمد بدادم برس با زدن ضربه هاییکه فاطمه خانم به صورتم میزد بهوش اومدم و با بدبختی از جا بلند شدم میخواستم بسمت اتاق ننه جون برم که بی بی گفت قدسی به والله اگر بری و جنازه ننه جون رو ببینی شیرم روحلالت نمیکنم گفته باشم ! با گریه گفتم بی بی جان چرا؟ گفت تو تازه زایمان کردی میفهمی ؟ هم تو چله داری هم ننه ! نمیدونم چرا ولی اونزمان این چیزا رو میگفتن و من سرجام میخکوب شدم بی بی گفت بمن رحم نمیکنی به بچه هات رحم کن بشین تو اتاقت حتی سرخاک هم نیا همونجا که ایستاده بودم نشستم و تمام دورانی که با ننه جون بودم برام زنده شد
چقدر دردناک بود مرگ عزیزانی که یک به یک قرار بود از کنارما بروند و من از هیچکدام خبر نداشتم
صدای گریه ام بلند شد ناخودآگاه فقط جیغ میزدم
و روی پاهام میزدم دلم پر بود از دنیا سیر بودم فاطمه خانم زیر بغلموگرفت گفت پاشو دختر تو تازه زایمان کردی بلند شو بریم تو اتاق ! با کمک فاطمه خانم به اتاق رفتم تازه یادم افتاد که بدون اجازه بخونه آقا جان اومدم تو همین فکرها بودم که صدای در حیاط اومد فاطمه خانم در رو باز کرد رضابود …رضا با عجله اومد تو خونه وگفت قدسی اینجاست ؟ صغری بیگم با ترس گفت آره آقا رضا ما عصر اومدیم اینجا حال ننه جون بد شده بود بی بی ملک پیغام داد ما بیایم ننه جون رو ببینیم آخه حالش خیلی بد بود الانم به رحمت خدا رفت …رضا که دیگه کلا از مرحله پرت شد و متاثر از مرگ ننه جون شد رو کردبه آقاجان و مامان گفت ای وای تسلیت میگم غم آخرتون باشه …
#ادامه_دارد...