eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
171.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_دهم زود سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم حتی خودمم خودمو نمیشناختم انقدر خودمو غرق ع
چند ماه از بارداری شیرین گذشت شیرین دیگه از فکر سقط بچه بیرون اومده بود من من از خوشحالی برای دیدن بچم لحظه شماری میکردم ولی زندگی ما رنگ و بویی از خوشبختی نداشت من صبح میرفتم سرکار شب خسته به خونه برمیگشتم و انقدر خسته بودم که بدون شام میخوابیدم و این چند وقت به همین روال زندگیمون میچرخید اخلاقای سرد شیرین روز به روز منو از خودش دور و دورتر میکرد بیشتر موقع ها شیرین با من سر کوچیکترین حرف دعوا میکرد و از اتاق خواب بیرونم میکرد تا اینکه یبار متوجه شدم تو اتاق داره آروم حرف میزنه از اون به بعد دقتمو بیشتر کردم دیدم تقریبا هرشبی که منو بیرون میندازه ساعتها با تلفن آروم صحبت میکنه کم کم به تلفن هاش مشکوک شده بودم، ولی بارها این شک رو از خودم دور کردم و به خودم بخاطر این افکار لعنت میفرستادم. یه روز صبح طبق روزهای گذشته از خواب بیدار شدم ولی حال چندان خوبی نداشتم دستمو به پیشونیم چسبوندم داغ داغ بود.. با صدای شیرین که میگفت چرا تا حالا نرفتی سرکار؟ سرمو چرخوندم و با صدای گرفته گفتم امروز حال ندارم برم سرکار.. داد زد و گفت حال ندارم چیه؟ اگه تو نری اون نره من در شرکتو ببندم خیلی بهتر از اینه که به شماها پول مفت بدم... بدون اعتراض به حرفای شیرین بلند شدم و زود آماده شدم رفتم سرکار، تا ظهر نتونستم دووم بیارم.. حتی نمیتونستم رانندگی کنم زنگ زدم آژانس گرفتم برگشتم خونه.. قبل از اینکه کلید داخل در بچرخونم صدای خنده بلند شیرین تو گوشم پیچید.. فضولیم گل کرده بود، بی توجه توجه حال بدم گوشامو به در چسبوندم و مشتاق شده بودم که چه چیزی شیرین و اینجوری به خنده انداخته..! از شنیدن صدای مردی که تقلید صدای منو میکرد و زنم قاه قاه بهش میخندید، گوشام مثل آتیش داغ شدن.. از کنار در عقب اومدم و گفتم نه بابا حتما از تب زیاد قاطی کردم.. ولی این سری صدای موزیک با صدای بلند پیچید، دیگه صدایی نمیشنیدم هر چقدر گوشمو به در فشار میدادم صدای شیرین و نمیشنیدم به خودم گفتم میلاد دیدی توهم زده بودی؟ آخه زنت هر چقدر بد اخلاقه و تو کارش سر سخته ولی خیانت تو کارش نیست.... نه بابا خیانت چیه..! زبونمو گاز گرفتم و گفتم این حرفا رو دیگه تکرار نکن.. از اینکه با خودم حرف میزدم کمی آرومتر شدم ولی انگار حسم بهم دروغ نمیگفت.. آروم کلید و چرخوندم و داخل خونه شدم، چهار گوشه خونه رو زود نگاه کردم که شیرین و تنها ببینم.. وقتی تو سالن نبود نفس راحتی کشیدم و گفتم خدایا شکرت که همش فکر و خیال پوچ بوده... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_دهم آروم از گوشه پتو نگاه کردم که دیدم اثری ازشون نیس نفس راحتی کشیدم و پتو رو کشیدم روی سرم ت
با استفاده ضمادها وضعیت ننه بهتر شده بود و درد پاش بهتر خوب شد و من هم خیالم راحت شده بود یه مدتی گذشت و از اون صداها و چیزهایی که می دیدم خبری نبود شاید هم بخاطر داروها ‌پودرها و دعاهایی که مرد رمال داده بود حالم بهتر بود روزها همینطور سپری می شد و من روزها سرکار بودم و شب ها به ننه رسیدگی می کردم چند روزی گذشت تا اینکه یه روز که از سرکار اومدم دیدم حال ننه خیلی بده نفسش بالا نمی اومد دستپاچه شدم و سریع ماشین همسایه رو قرض گرفتم و رسوندمش دکتر، ننه پیر بود و هرروز یه مشکلی داشت و من با جون دل بهش می رسیدم و تنها نگرانیم و دغدغه ذهنی ام این بود که بیش از این درد نکشه به دستور دکتر شب رو بستری شد تا چند تا آزمایش بده و دکتر نتیجه نهایی رو بده اتاق ننه دوتا تخت دیگه داشت و من که مدت ها بود چیزی ندیده بودم از زیر تخت کناری صداهایی رو می شنیدم و از پشت پنجره دو چشم براق می دیدم که بهم زل زده بود شب تا صبح به همین منوال کنار تخت موندم و چشم روی هم نذاشتم و ننه تا صبح ناله می کرد صبح مجبور بودم مرخصی بگیرم تا پیش ننه باشم حاجی که ماجرا رو فهمید با خانومش برای عیادت اومدن بیمارستان ننه وقتی چشمش به زن حاجی افتاد نتونست خودش را کنترل کنه و اشک هاش تند تند روانه صورتش شد حاجی منو همراه خودش برد بیرون تا خانم ها راحت باهم درد ودل کنن اما من دلم با ننه بود حاجی دلداریم می داد و می گفت اگه چیزی خواستی رو درواستی نکن موقع مرخصی فهمیدم حاجی بیمارستان رو حساب کرده خوب می دونست که من دستم خالیه ننه رو گذاشتم تو ماشین و رفتم تا داروهاشو تهیه کنم به حرفای دکتر فکر می کردم که می گفت خطر رفع شده بود ولی خیلی باید هواشو داشته باشم تصمیم گرفتم یه مدت ببرمش خونه خاله حمیده که تو روستا بود تا هم یه آب و هوایی به سرش بخوره و هم حال و هواش عوض بشه از حاجی مرخصی گرفتم و راهی شدم تا روستا خاله دو سه ساعتی بیشتر مسیر نبود پراید یکی از بچه ها رو گرفتم و ننه رو نشوندم و راهی شدم ننه دلش راضی نبود که منو تنها بذاره و بره و تمام مسیر تو خودش بود ولی من با خنده و شوخی سعی می کردم دلشو به دست بیارم مرتب براش شعر مادر می خوندم و اونم لبخند می زد وقتی رسیدیم یه ساعتی نشستم و می خواستم راه بیفتم که خاله نذاشت و با اصرار تا شب نگهم داشت، شام لذیذی که خاله تدارک دیده بود رو خوردیم و دم غروب بود که ننه رو به خاله سپردم و خداحافظی کردم و راهی شدم هنوز یه ساعت بیشتر نرفته بودم که احساس کردم ماشین پنچر شد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_دهم هاشم با عصبانیت به طرفم اومد و سیلی محکمی بهم زد و گفت به چه حقی تو خونه من خواهرمو ناراحت
وقتی رسیدم کمند در رو باز کرد منو که دید دستپاچه شد و گفت چی شده؟ رفتم تو مامان منو که دید شصتش خبر دار شد جریانو برای مامان گفتم مامان شاکی بود و زیر لب با خودش حرف هایی زمزمه می کرد ظهر که آقاجون اومد مامان به سمتش رفت و بعد از سلام و خسته نباشی جریانو تعریف کرد اقاجون تو فکر رفت حسین هم که مرتب برای هاشم خط و نشون می کشید ناهار رو که خوردیم دم دم های عصر بود که فرحناز و جمال اومدن خونه مون مامان و اقاجون حسابی از خجالتشون دراومدن و هرچقدر کوتاه می اومدن اقاجون بیشتر خط ونشون می کشید، مامان هم پشت اقاجون رو داشت در آخر هم جمال و فرحناز دست از پا درازتر برگشتن چند روزی گذشت و قرار شد در حضور پدر هاشم یه جلسه بگیرن و سنگ هامون رو وا بکنیم اقاجون و مامان خیلی ناراحت بودن بابت اینکه هاشم دست روی من بلند کرده بود و ‌اونطوری زده بود آش و لاشم کرده بود وقتی پدر هاشم و جمال و هاشم و فریبا اومدن آقاجون حسابی متلک بارشون کرد و پدرهاشم هم تمام مدت هاشم رو سرزنش می کرد و حق رو تمام و کمال به اقاجون می داد و فریبا را هم چندبار تحقیر کرد و مامان هم خیلی با فریبا و هاشم سرد حرف زد و ابراز دلخوری کرد و گفت من دخترمو با امید دادم به شما توقع نداشتم دو ماه از عروسیش بگذره اینطور ناراحت ببینمش فریبا و هاشم سرشون زیر بود چیزی نمی گفتن اما همه این ها باعث نشد دلم خنک بشه هنوز تو شوک رفتار هاشم بودم باورم نمیشد مردی که عاشقانه دوستش داشتم بامن اینطوری رفتار کنه با پادرمیونی پدرهاشم همون شب برگشتم خونه آقاجون حسابی هاشم رو گوش مالی داد و تهدیدش کرد که دیگه دست روی من بلند نکنه و اگه یه بار دیگه این کا رناپسندش رو تکرار کنه اونموقع هرچی دیده از چشم خودش دیده وقتی برگشتم با هاشم کلامی حرف نزدم و اگه هم حرفی می زد خیلی کوتاه جوابشو می دادم هاشم خیلی راحت رفتار می کرد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده از اینکه به روی خودش نمی آورد هم تعجب کرده بودم هم توی دلم حرص می خوردم چند روزی گذشت و فریبا ما رو دعوت کرد خونشون اولش نمی خواستم قبول کنم از فریبا و رفتارهاش خیلی دلخور بودم اما با پا درمیونی فرحناز قبول کردم وقتی رفتیم اقاجون و فرحناز اونجا بودن بعد از سلام واحوال پرسی های معمولی نشستیم سفره را که انداختن فریبا فقط یه سینه مرغ پخته بود که دوتا بشقاب بیشتر نبود و چهارتا ظرف هم خورشت سبزی گذاشته بود وقتی دیدم غذا کمه کم تر کشیدم تا شرمنده نشه اما از این کارهاشون شوکه بودم گرسنه از پای سفره بلند شدم و با فرحناز ظرف ها رو شستیم فریبا هم جوری وانمود می کرد که انگار از صبح خیلی روپا بود و خسته شده.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_دهم باورم نمیشد یه مادر انقد وقیح باشه ، بدون توجه بهش رفتم تو اتاق و زدم زیر گریه ، حالم بد ب
از اتاق بیرون اومدم و گفتم خجالت نمیکشید؟ اینا چیه تو بالشت من گذاشتید ؟ مادر احمد اولش خودشو به اون راه زد و بعدش شروع کرد به داد و بیداد که واسه چی اینا رو باز کردی اینا واسه رزق و روزی بچه هام بوده .. زدم زیر خنده و گفتم رزق و روزی ؟ عروست میخواد صبحونه بچه هاشو از پول بابای من بده اونوقت شما از رزق و روزی میگی؟ چجور آدمایی هستید شماها ؟ من احمق واسه چی زن پسر تو شدم آخه ؟ مادرش اومد منو تو اتاق انداخت و گفت خاک بر سرت کنن زنیکه مادر بالاسرت نبوده که تربیتت کنه دیگه حقته منم مثل مادربزرگت كتكت بزنم ولی بشین اینجا تا شوهرت بیاد و تکلیفتو مشخص کنه... صدای زن داداش احمد میومد که میگفت دختره چه زبونم درآورده حالا خونه مستقلم میخواد ؟ بعدشم داد زد خاله اگر فردا اینا تاکسی نخرن و کار نکنن من دیگه تو این خونه نمیمونم به خدا خسته شدم . باورم نمیشد آدمایی تو دنیا باشن که انقد وقیحانه حرف بزنن ... مثل مار زخمی یه گوشه نشسته بودم منتظر تا سر و کله احمد پیدا بشه با خودم براش خط و نشون میکشیدم که به حسابش میرسم... ظهر احمد نیومد و منم گشنه بودم، صداشون میومد که سفره رو پهن کردن و ناهار خوردن ولی منو صدا نزده بودن ، یکم که رد شد خواهر کوچیکه احمد که اسمش آرزو بود صدام زد و گفت زن داداش بیا ناهار بخور که مادرش گفت ناهار چی ؟ بزار شوهرش بیاد تکلیفشو مشخص کنه بعد کاه و يونجه بریزه تو خندق بلاش... خیر سرم تازه عروس بودم و الان باید پاگشام میکردن ولی دو روز بعد عروسی وضعیتم این بود، نشستم یه گوشه و یه دل سیر گریه کردم . دست بردم سمت گوشیم تا به بابام پیام بدم ولی ترسیدم جواب پیاممو نده ، گفتم جهنم الضرر بهش زنگ میزنم و میگم بابا غلط کردم .. دستم رفت سمت دکمه تماس تا وقتی بخواد بوق بخوره هزار بار مردم و زنده شدم ولی گوشیش خاموش بود ... گوشیو محکم پرت کردم به دیوار طوری که وقتی افتاد رو زمین چند تیکه شده بود، مادرش اومد تو اتاق و گوشی رو که دید گفت واه پناه برخدا تو دیوونه هم که هستی انگاری ؟ تیکه های گوشی رو از رو زمین برداشت و رفت ، تا عصر که احمد بیاد داشتم از ضعف میمردم صداشو که شنیدم پاشدم خودمو آماده کردم که حسابی از خجالتش دربیام ، همین که اومد تو خونه داد زد هدی کو؟؟ اومد تو اتاق و گفت واسه چی الکی گفتی هفتاد میلیون پول تو حسابته؟ میخواستی با سی میلیون بقیش چه گهی بخوری ؟؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-•• و طب اسلامی 👇🏻🌱 https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_دهم رفتم پایین از پله ها و اولین کسی که توجهش به من جلب شد آقای پویا بود..ماهان رو داد بغلم و
خواب و بیدار بودم که با صدای مادربزرگ ماهان هشیار شدم... نوازشم می کرد و دعا میخوند و فوت میکرد بهم...مراد زورش به حاج خانوم نرسیده بود و احترامشو گرفته بود و جاشو باهاش عوض کرده بود.. خواستم سلام بدم گفت عزیزم هیچی نگو..اگه شرایطت به هم بریزه منو بیرون می کنن...فقط گوش کن..با چشم تایید کردم.. گفت من تا عمر دارم مدیونتم..خدا خواست تو فرشته نجات نوه م بشی.. اون خدمتکار ابله با ندونم کاری و حسادتاش بالاخره زهرشو ریخت.. میدونستم شیشه خورده داره...ولی به حرمت سنش و کار خوبش همش چشم پوشی کردم...اون خانوم میخواست همیشه دخترشو به عنوان عروس وارد خانواده ما کنه.. این اواخر حامد به من گفته بود تو رو دوست داره و میخواد من تو رو خواستگاری کنم..منم دوستت داشتم..گذشته ت هم میدونستم.. اما همون موقع خدمتکار داشت حرفامون رو میشنید..به حامد گفتم توی یه فرصت مناسب باهات حرف میزنم ولی نشد..ینی روز تولد ماهان با اون اتفاق....(چشماش پر اشک شده بود)... حاج خانوم اون روز از من خواستگاری کرد..گفت میدونم داداشت چقدر غیرتیه ولی چون احترام منو نگه میداره خودم باهاش درمیون میزارم..فقط میخوام اول نظر تو رو بدونم..بعد برم سراغ اقا مراد.. نمیدونستم باید چی بگم..هنوز درد داشتم و تمرکز برام سخت بود..آقای پویا رو تصور کردم ببینم چه حسی بهش دارم.. من همچنان غرق فکر بودم که حاج خانوم فکر کرد سکوت من علامت رضایته منه و پیشونیمو بوسید و گفت مبارکه.... جا خوردم اومدم دستشو بگیرم که بگم نه من منظورم این نبود که درد یهو به جونم زبونه کشید و مجدد بی حال افتادم رو تخت.. حاج خانوم گفت چی شده؟ نتونستم دیگه چیزی بگم..گفت من میرم..استراحت کن عزیزم...اون رفت و دیدم مراد رو با خودش برد... عرق سرد کردم از استرس... نمیدونستم برخورد مراد چطوری میشه...شانس آوردم قبل از برگشتن مراد با تزریق مجدد دارو چشمام سنگین خواب شد... چشمامو که باز کردم طول کشید تا یادم بیاد چی شده...بعد یهو با مراد چشم تو چشم شدم.. اومدم حرف بزنم توجیه کنم گفت راحت باش راحت باش.. بخواب.. میدونم هیچ جاش تقصیر تو نبوده...منم یه ساعت اول آتیشی شدم ولی حاج خانوم مثل مادرا میمونه...البته نه یکی مثل اونی که از ما کار کشید...حتی عطر چادرشم دوست دارم...مثل مامانای توی فیلماس... خنده م گرفته بود و تازه اون موقع متوجه شدم شکستگی دنده چه دردی داره... مراد گفت ببین...این مرده حدوده ۱۲ سال اینا ازت بزرگتره...تازه یه بارم ازدواج کرده...عیبی نداره؟ جوابی نداشتم..گفت فعلا تو خوب شو...باید حسابی برم دربارش پرس و جو کنم...دفه ی قبل بحث محیط کارت بود..این دفه خواستگاره..فرق داره‌.. یه هفته دیگه ام من بیمارستان بودم تا بالاخره مرخصم کردن.. نمیخواستم با اون حال برم خونه آقای پویا..رفتم خوابگاه بهزیستی.. یه کم که تونستم خودمو جمع و جور کنم، یه کادو خریدم بردم واسه ماهان‌..دلم براش یه ذره شده بود...تا منو دید، دویید بیاد بغلم و سه بار وسطش زمین خورد...قبل بیمارستان من فقط یکی دو قدم می تونست برداره...عزیزدلم... ماه شده بود... حاج خانوم هم فعلا کارگر دائمی نگرفته بود و آخر هفته ها فقط یکی میومد به نظافت خونه میرسید و میرفت.. تعریفمون گل کرده بود که آقای پویا از راه رسید...انتظار نداشتم اون ساعت بیاد خونه‌..بعد متوجه شدم پیگیرم شده از بهزیستی و حدس زده خونه اونا باشم... وقتی دیدمش نگاهم مثل قبل نبود بهش...انقدر هول شدم که بدون چادرم داشتم از خونه شون بیرون میومدم که دنبالم دویید و چادرمو برام آورد و گفت : خیلی خوشحالم صحیح و سلامت هستید هانیه خانوم... چادرمو گرفتم و سریع رفتم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_دهم وقتی فرشید به پدرش ماجرای من رو گفت با مخالفت شدید روبرو شد...به حدی که فرشید گفت اگه نیای
تور یک ماهه خیلی خوش گذشت و روزهای تلخ و سختی که برای با هم بودن گذرونده بودیم ، در کنار ساحل و کنسرت بهترین هتل و شنا در بهترین پارک آبی و پروازهای هوایی دو نفره و..... سختی ها رو برامون کمرنگ کرد. وقتی برگشتیم کلی سوغاتی برای مادر و خواهر و برادرها آورده بودم. ولی اصلا حوصله ی دیدن عمو را نداشتم. با فرشید تصمیم گرفتیم خونه بزرگتری بگیریم و زندگیمون شروع کنیم کار منو فرشید تو شرکت با هم و با همفکری هم خیلی خوب و قابل تحسین شده بود تا جایی که عموم خیلی خوشحال شده بود از این همه پیشرفت کارخانه. فرشید خیلی کم به پدر و مادرش سر می زد دوست نداشت اونجا با سمیرا روبرو بشه. خانواده ی عموش رو نمی خواست ببینه. بیشتر اوقات بلیط رفت و برگشت براشون می گرفت بیان تا همدیگر را ببینند به پیشنهاد من که خیلی هم استقبال کرد خونه براشون گرفتیم که برای زندگی بیان تهران ولی پدرش قبول نکرد، هنوز از فرشید دلخور بود. تازه زندگی داشت رنگ تازه ای رو بهمون نشون میداد که خبر دادن پدر شوهرم ، شب تو خواب سکته کرده و فوت کرده...در تماس اول فقط گفتند که سکته خفيف کرده مریضه و توی بیمارستانه فرشید خیلی سریع خودشو رسوند مشهد ولی وقتی رسید تازه فهمید پدرش فوت کرده. سریع با من تماس گرفت که برای تشییع جنازه خودمو برسونم. با اولین پرواز به همراه مادر راهی مشهد شدیم. بچه ها رو پیش عمو گذاشتیم چون عمو باید تو کارخونه میموند وقتی رفتیم سر مزار ، سمیرا و همسرش هم بودند. پدر سمیرا که من رو دید در کنار فرشید دید حمله کرد به سمتم و گفت شما داداشمو کشتین اینقدر براش فکر و خیال درست کردین که سکته کرد امدین سرخاک چیکار ؟ مادرم اصلا متوجه نمی شد منظورش چیه که چی میگن ، وقتی با برخورد بد و شدید خانواده پدری فرشید مواجه شدیم با مادرم رفتيم هتل و آنجا براش ماجرا توضیح دادم مادرم سکوت کرده بود ، خیلی تعجب کرده بود ، اصلا باورش نمی شد که این کارها را من کرده باشم و فرشید هم قبول کرده باشه... گفت زندگیت رو روی یه ستون سست بنا کردی دختر جون میترسم از آیندت میترسم گفتم سمیرا که شوهر کرده خیلی هم راضیه از شوهرش چیه مگه ؟ اون ها از روی اجبار و اسمی که از کودکی روی دخترعمو و پسرعمو گذاشته بودند می خواستند ازدواج کنند. فرشید بعد از مراسم اومد سراغم ، ازش خواستم برگرده پیش مادرش نباید توی این موقعیت تنها باشه من هم همراه مادرم برای غروب بلیط گرفتیم که بعد از زیارت امام رضا برگردیم خونه. فرشید خیلی تشکر کرد از اینکه درکش میکردم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••