شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هفتاد تا چند روز مرضیه ، غیر از سلام حرف دیگه ای نمیزد .. جدا از من میخوابید و با مادرم غذا م
#قسمت_هفتادویک
آروم و جدی گفتم اولا من حرفش رو نمیزدم چون یکبار گفته بودم لزومی نداشت هر روز تکرار کنم... در ثانی کی گفته زندگی تو نابود میشه ؟ مثل همیشه زندگیت رو میکنی .. این اتاقها مال تو.. اتاقهای اون سمت عمارت هم مال صنم ...
مرضیه بلند شد و با گریه گفت و تو... تو هم مال صنم .. درسته؟؟
کلافه نفس بلندی کشیدم و گفتم این همه مرد ، دو تا سه تا زن دارند ، تو یه خونه ی خیلی کوچیکتر از اینجا زندگی میکنند مشکلی هم ندارند تو چرا این اداها رو در میاری ..
مرضیه روسریش رو گرفت جلوی صورتش و با هق هق گفت من نمیتونم یوسف .. نمیتونم قبول کنم ..
+نمیتونی .. همین الان آماده شو برگردونمت خونه ی پدرت .. بچه ام هم به دنیا اومد میگیرم ازت ...
مرضیه دیگه جوابی نداد .. چند دقیقه بعد بلند شدم و گفتم فکراتو بکن .. صبح چند دقیقه تو حیاط منتظرت میمونم ..
به ایوون رفتم و از آفت خواستم سفره ی شام رو بیاره ...
اون شب مرضیه شام نخورد و تو اتاق موند .. بعد از شام تو ایوون خوابیدم و به اتاقمون نرفتم ..
صبح دیرتر از همیشه بیدار شدم و بعد از آماده شدن تو حیاط قدم میزدم .. متوجه شدم که مرضیه از کنار پرده ی پنجره نگاه میکرد ..
چند دقیقه بعد چادرش به سر به حیاط اومد و روبه روم ایستاد و گفت باشه یوسف ... صنم شرط گذاشت و تو منو مجبور کردی قبول کنم .. صداش لرزید و ادامه داد فقط بخاطر بچه ام قبول میکنم ولی ..
زل زد تو چشمهام و گفت ولی دیگه اجازه نداری تو اتاق من بخوابی .. من فقط به عنوان مادر بچم اینجا میمونم ..
عجله داشتم و گفتم باشه .. شرطت فقط همینه ؟ قبوله .. راه بیفت بریم ..
زودتر از مرضیه سوار ماشین شدم ..
مرضیه جوری قدم برمیداشت گویی به پاهاش وزنه بستند..
کنارم نشست و تمام مدت ساکت بود ..
به خونه ی بی بی رسیدیم ..
خواستم کمک کنم مرضیه پیاده بشه ولی دستم رو پس زد و خودش پیاده شد ..
در زدم و چند لحظه بعد صنم از حیاط گفت کیه .. در بازه بیا داخل ..
مرضیه در رو هول داد و وارد حیاط شد ....
مرضیه سعی میکرد محکم قدم برداره.. حواسم بهش بود ..
صنم وسط حیاط با دیدن ما ایستاد ..
منتظرمون بوده... رخت و لباس نو پوشیده بود و تو چشمهاش سرمه کشیده بود... شاید میخواسته به مرضیه نشون بده که خوشگله...
صنم خیره به مرضیه گفت خوش اومدید .. با دست به ساختمون اشاره کرد و گفت بفرمایید داخل...
حس کردم مرضیه یک لحظه سرش گیج رفت .. تعادلش بهم خورد و کم مونده بود به زمین بیوفته.. از بازوش گرفتم و گفتم مواظب باش..
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••