#درد_دل_اعضا
#گلرو
ما توی روستای دور افتاده ای
زندگی میکردیم که بین دوتا کوه ساخته شده بود و فاصلمونم با روستاهای اطراف ساعت ها بود
پدرم کدخدای روستامون بود و من دختر کوچک اونها
4تا برادر بزرگتر از خودم داشتم که توی سن های 17 -18 سالگی با اقوام ازدواج کرده بودند و فقط من مونده بودم که پدرم وابستگی شدیدی بهم داشت چون مادرم سر زایمان من فوت شد و اصطلاحا سر زا رفت
هرچه بزرگتر میشدم پدرم عشق و علاقه اش به من بیشتر میشد چون میگفت انگار مادرت داره برای بار دوم جلوم قد میکشه چون مادرم وقتی 9 ساله بوده با پدر 20 ساله ام ازدواج میکنه
سر چهلم مادرم زنای فامیل به بابام میگن باید زن بگیری تو پسر بزرگ خانی و وظایف زیادی داری باید یکی بالا سر بچه هات باشه مخصوصا الان که یه بچه شیرخوار داری بابامم راضی میشه که دختره یکی رعیت های روستاشونو واسش بگیرن
تا چند ماه بابام به زنه نزدیک نشده بوده چون مادرم رو خیلی دوست داشته بوده و هنوز نتونسته بوده با مرگش کنار بیاد اما کم کم با زن جدیدش ماهی جون (اسمش ماهی جون بوده و هیچ لقبی نبوده) رابطه خوبی پیدا میکنه چون دختر آروم و با محبتی بود و من چون هیچ وقت مادرم رو ندیده بودم به ماهی جون عادت کرده بودم و مثل مادرم دوسش داشتم.
همه چیز خوب بود تا اینکه یه روز ماهی جون منو برد توی پستوی خونه و گفت امروز یه لباس تمیز بپوش کدخدای ده بالا قراره بیان خواستگاری برای پسرش
آقاجونت گفته لباس آراسته بپوشی
من: خواستگار ؟؟؟ اما من فقط 13 سالمه.
ماهی جون : دخترم دخترای کوچیکتر از تو شوهر کردن و رفتن دارن بچه داری میکنن، تا الانش چندبار خواستن بیان خواستگاری اما با آقاجونت صحبت میکردم و منصرفش میکردم اما گفته دیگه نمیتونم بیشتر از این بهشون بگم فعلا زوده.
نزدیک به ظهر بود که ماهی جون اومد سراغم و گفت : گلرو خبر آوردن کدخدا حکیم( خواستگارا ) با خانواده دارن میان بشین توی همین پستو صدایی هم ازت در نیاد تا خودم بیام سراغت
بعدم با دختره خونه زادمون رفتن که تدارک پذیرایی کردن رو بچینن
آقاجونم گفته بود جلوی پایشان گوسفندی بکشند و برای شام آماده کنند.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #گلرو ما توی روستای دور افتاده ای زندگی میکردیم که بین دوتا کوه ساخته شده بود و فاصل
#درد_دل_اعضا
#گلرو
نیم ساعتی گذشت که صدای سلام و احوال پرسی به گوشم رسید
عرق سرد روی پیشونیم نشست
از استرس کف دستام مدام عرق میکرد.
صدای خنده و قلیانشون کل خونه رو برداشته بود.
چون مسیرشون دور بود قصد رفتن نداشتن و تازه مشغول صحبت راجع به زمین های اجدادیشون به میون اومده بود
دیگه هوا داشت تاریک میشد که ماهی جون به سراغم اومد و گفت : دختر چرا اینقد رنگت پریده ؟
خاک به سرم حالا فکر میکنن مریضی چیزی داری..
دوتا نیشگون از لپام گرفت و گفت ما داریم برای خانما توی اتاق بغلی سفره پهن میکنیم مردا طبق معمول توی ایوان غذا میخورن
زن کدخدا حکیم حتما میخواد توی این فرصت تورو ببینه و ور اندازت کنه
هرچی باهات حرف زد سرتو بالا نمیاری فهمیدی ؟
سوالی ازت پرسید فقط با بله خانم جان جواب میدی بیشتر حرف نمیزنی حالا میگن اه اه چه دختر وراجی.
پاشد رفت و منم استرسم صدبرابر شد.
صداشونو شنیدم که وارد اتاق بغلی که توش سفره پهن بود شدند.
بعد از ده دقیقه ماهی جون اومد دم پستو ایستاد و با خنده گفت گلرو دخترم بیا اینجا خانم جان میخواد ببینت.
دستمو گرفت و منو کشوند بیرون
دختری نحیف قدی متوسط با ماکسی گلگلی سفید و روسری قرمز.
خانم جان : ماشالله هزار ماشالله چه دختری، بیا بشین اینجا کنار من.
یه نگاهی به ماهی جون کردم با چشم اشاره داد که برو بشین
از توی بغچه اش یه روسری و چند تا پارچه درآورد و انداخت روی سرم و همه شروع کردند به کل کشیدن.
اشک توی چشمام جمع شده بود دلم میخواست گریه کنم حس غریبی داشتم.
ماهی جون پارچه ها رو از روی سرم برداشت و گفت خوبه دیگه غذا از دهن افتاد بفرمایید بخورید
و منو کنار سفره جفت خودش نشوند.
نگاه های سنگین زنای فامیل اونا رو روی خودم حس میکردم که مدام میخوردن و پچ پچ میکردن
اصلا نتونستم چیزی بخورم.
خانم جان که تقریبا 60 سال سن داشت و تپل بود و لباس محلی به تن داشت گفت: دخترم چرا چیزی نمیخوری؟
ماهی جون : خجالت میکشه دخترم با حیا روش نمیشه چیزی بخوره
خانم جان: غذا خوردن که رو شدن نداره بخور دخترجان باید قوی باشی بدنت جون داشته باشه 10 تا پسر به دنیا بیاری و زدن زیر خنده.
تصور اینکه باید بچه بیارم خیلی سخت بود واسم
ترسیده بودم… چطور باید بچه میوردم نکنه منم مثل مادرم سره زا بمیرم..
غذاشون رو به اتمام بود که ماهی جون آروم در گوشم گفت برو توی پستو همونجا هم بخواب.
تا روز بعد، بعد از ناهار خونه ی ما موندن و رفتند.
به محض اینکه راهی شدند پریدم بیرون دلم میخواست به بابام بگم چرا میخوای منو شوهر بدی ؟
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #گلرو نیم ساعتی گذشت که صدای سلام و احوال پرسی به گوشم رسید عرق سرد روی پیشونیم نشس
#درد_دل_اعضا
#گلرو
بابام و داداشام روی ایوان نشسته بودند با دیدنشون خجالت کشیدم حرفمو قورت دادم و با ناراحتی به سمت اتاق برگشتم که صدای بابامو شنیدم
آقاجون: ماهی جون ... جهاز دختر رو حاضر کن عروسی در راهه، هفته آینده شادی به پاست.
منم با گریه دویدم توی اتاق
ماهی جون اومد کنارم نشست همینجور که پارچه های کادویی رو بررسی میکرد گفت : دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره ... من همسن تو بودم که اومدن بهم گفتن باید زن یه مرد 30 و خورده ای ساله با 5 تا بچه قد و نیم قد بشی
از عالم بچگی پریدم توی بچه داری آقاجونتم که اصلا نگاهمم نمیکرد
دلم به تو خوش بود بغلت میکردم باهات بازی میکردم
حسی که تو داری در مقابل حسی که من داشتم هیچه تو داری میری خانم خونه میشی واسه ی خودت بچه میاری شوهرتم دیدم ... جوان رعنایی بود
الانم پاشو باید بریم پیش رضوان خانم خیاط از این پارچه ها یه لباس قشنگ واسه روز عروسیت در بیاره
با حرفای ماهی جون یکم سبکتر شده بودم،
بلند شدم و باهاش از خونه زدم بیرون.
در خونه ی رضوان خانم که رسیدیم هرچی در زدیم کسی در رو باز نمیکرد.
همسایشون از پنجره سرشو آورد بیرون گفت رضوان خانم اینا نیستن صبح بهشون خبر دادن فامیلشون به رحمت خدا رفته رفتن ده بالا
ماهی جون: نمیدونی کی برمیگردن؟
همسایه :فکر نمیکنم حالا حالاها برگردن
ماهی جون زیر زبون گفت حالا چکار کنیم
من: من شنیدم یه خانمی خونه اش روی تپه اس که خیاطی هم میکنه
ماهی جون: حرفای جالبی راجع بهش نشنیدم میگن هر رختی دوخته عذا شده سالیان ساله که خیاطی نمیکنه
من: حالا تو بیا بریم شاید برای ما دوخت
به سمت بالای تپه حرکت کردیم وقتی رسیدیم هوا دم غروب شده بود.
یه کلبه قدیمی و چوبی،..
ماهی جون: خیلی ساله خبری ازش ندارم شاید از اینجا رفته باشه
در زدیم ... کسی در رو باز نکرد
ماهی جون : فکر نکنم باشه اینهمه راه الکی اومدیم
من از پنجره داخل خونه رو دیدم که چندتا شمع روشن بود
گفتم : کسی هست چون شمع روشنه
ماهی جون: پس کجاست چرا در رو باز نمیکنه، بیا بریم داره دیر میشه
من: صبر کن یکم دیگه تورو خدا شاید خواب باشه
محکم در زدم باز هم خبری نشد
قصد رفتن کردیم که از دور صدایی شنیدیم : شما کی هستید ؟ چی میخواید ؟
ماهی جون: سلام ... والا اومده بودیم سراغتون یه پارچه داشتیم ...
خانمه میانسال لاغر اندام با لباس سیاه محلی ... گفت: من خیلی ساله خیاطی نمیکنم از اینجا برید.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #گلرو بابام و داداشام روی ایوان نشسته بودند با دیدنشون خجالت کشیدم حرفمو قورت دادم
#درد_دل_اعضا
#گلرو
در خونشو بازکرد رفت داخل میخواست در رو ببنده که ماهی جون در رو گرفت و گفت : خانم جان تورو خدا دستم به دامنت این دختر هفته بعد میخواد عروس بشه خیاط توی روستا هم نیستش
شگون نداره روز عروسیش با لباس کهنه بره واسمون حرف در میارن
حتما حرفایی که پشت من میگن رو نشنیدید ؟
ای بابا خانم جان دلت پاک باشه این حرفا همش خرافاته
این دختر رو بزار بیاد داخل اندازشو بگیر دختر کدخداست پول خوبی گیرت میاد
داخل شدیم ... خونه عجیبی بود بوی بدی میومد مثل بوی مرغ گندیده یا گوشت فاسد شده
روی طاقچه گلای خشکیده و چندتا فانوس خیلی کهنه و شمع های نیمه ذوب شده
یه فرش کهنه و دوتا پشتی
گوشه ای از اتاق هم یه چرخ خیاطی قدیمی و یه صندوقچه پر از لباس
خیاط رو به من کرد و گفت ببین دخترم لباس کهنه بپوشی بهتره تا من واست چیزی بدوزم
چرا ؟
چراشو نپرس ...
گفتم حالا اینبارو بدوز انشالله که چیزی نمیشه
اندازه هامو گرفت و پارچه هارو برداشت
ماهی جون از پس شالش چندتا سکه در آورد بهش داد و رفتیم
توی راه ماهی جون هی میگفت: دختر استرس گرفتم نکنه هرچی میگن راست گفته باشن ...
لبشو گاز گرفت و گفت بلا به دور نبابا این حرفا مال خیلی قدیمه طوری نمیشه
آخرای هفته بود که مادرم پسره آقا همت (خونه زادمون) رو همراه با شیرینی و پول فرستاده بود لباسمو آورد
پوشیدمش بی نهایت زیبا بود ماهی جون اشک میریخت و میگفت تاحالا دوختی به این تمیزی ندیده بودم خدا خیرش بده
روز چهارشنبه بود که از ده بالا یکی اومد و خبر آورد که کدخدا حکیم گفته فردا برای بردن عروس میایم
شبش از استرس خوابم نبرد تا صبح
صبح اول وقت بیدار شدم رفتم با آب داغ حمام کردم لباسم رو پوشیدم و منتظر نشستم
از صبح زود توی خونمون گوسفند کشتن و دیگ غذا بار گذاشتن که کل روستا رو غذا بدن
ساعت نزدیک 3 ظهر بود که صدای ساز و دهل و شادی از دور به گوش میرسید و بچه های داداشام از دور صدا زدن داماد اومد
استرس تمام جونمو گرفته بود
ماهی جون منو کشید کنار و گفت ببین گلرو وقتش شده بهت بگم امشب نترسی
3 روز دیگه خودم با عمه هات میایم دیدنت برای سر سلامتی
اصلا نمیفهمیدم چی میگه و از چی صحبت میکنه
یه تور گلدوزی شده روی سرم انداخت و گفت بشین پشت پنجره تا صدات کنم.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #گلرو در خونشو بازکرد رفت داخل میخواست در رو ببنده که ماهی جون در رو گرفت و گفت : خ
#درد_دل_اعضا
#گلرو
از پشت شیشه میدیدم که پدر داماد اول از همه وارد شد و به پسرش اشاره کرد چند تا گوسفند که برای قربانی آورده بودن تحویل بده
پشت سرش پسری خوش چهره قد بلند و گندوم گون رو دیدم که سوار بر اسب وارد شد و به محض ورود جلوی پاش تیر هوایی زدن و زنا با شادی وارد شدند و به سراغم اومدن
من و شوهرم رو روی ایوان نشوندن و آخوندی که با خودشون آورده بودند خطبه عقد رو جاری کردن
نزدیک غروب شده بود که سوار بر 2 اسب جداگانه نشستیم و کنار هم حرکت کردیم با خانواده که به روستاشون بریم
حرکت کردیم، از خونمون که بیرون زدیم بهم رو کرد و گفت : من اسمم ابراهیمه
میدونمم که اسم تو گلرو هستش
از زیباییت زیاد تعریف شنیدم ...
اولین بار بود با مردی بجز پدر و برادرانم هم کلام میشدم
ابراهیم دوباره ادامه داد : دل توی دلم نیست که برسیم به خونمون و اون چهره ی معصومت که پشت اون حریر گلدوزی پنهون شده رو ببینم
مشغول صحبت بود که صدای برادرش به گوش رسید ... کوه داره ریزش میکنه…
اسب ابراهیم ترسید و با سرعت عقب عقب حرکت کرد و ابراهیم رو محکم به زمین زد
باورم نمیشد اشک تمام صورتم رو گرفته بود ابراهیم غرق در خون نقش بر زمین شده بود صدای شیون مادر و خواهرانش تمام محوطه رو پر کرد
به خودم اومدم دیدم شدم یه دختر سیاه بخت که حتی به حجله هم نرسید
وقتی منو همون موقع برگردوندند صدای جیغ ماهی جون بلند شد
لباسمو همون جا توی تنم پاره کرد و بر سرش میکوبید
نمیتونست خودش رو ببخشه چون فهمید تمام شایعاتی که راجع به خیاط میگفتن راست بوده
چند روز نه آبی خوردم نه غذایی از ناراحتیه این که من باعث مرگ اون پسر بیچاره شدم
بدجوری به سرم زده بود که به سراغ خیاط برم
پس صبح زود بدون اینکه کسی منو ببینه راهی بالای تپه شدم
به در خونه ی خیاط رسیدم قبل از اینکه در بزنم در باز بود
با حالتی غمگین که گویی میدونسته من میام سراغش گفت : توام سیاه بخت شدی ؟؟؟
منکه گفتم اینقدر اصرار نکن واست نمیدوزم
اره اما نگفته بودی به حجله نرسیده شوهرت میمیره
رفت نشست بالای خونه و گفت : برو دیگه ام هیچ وقت اینجا برگرد
با عصبانیت گفتم هیچ جا نمیرم تا وقتی که نفهمم جریان چیه
خیاط با دلخوری گفت جریان بر میگرده به سالهای خیلی خیلی دور که یه دختر به سن تو بودم و کاری کردم که نباید میکردم
گفتم چکار ؟؟؟
خیاط گفت از اون موقع برای هرکسی لباس دوختم همون لباس واسش رخت عذا شد
داد زدم خب چی شد که اینجور شد...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #گلرو از پشت شیشه میدیدم که پدر داماد اول از همه وارد شد و به پسرش اشاره کرد چند تا
#درد_دل_اعضا
#گلرو
با ناراحتی گفت
من توی همین ده توی یه خونواده پر جمعیت به دنیا اومدم
پدرم دیگه توان بزرگ کردن منو نداشت به همین خاطر عمه ی پدرم که یه بیوه ی بدون بچه ی پیر بود پیشنهاد داد منو با خودش ببره و بزرگم کنه پدرمم با شوق قبول کرد
و همون بدو تولد منو با خودش به شهر برد.
عمه خان جان خیاط خیلی ماهری بود و از همون چندسالگی با نخ و سوزن رشد کردم
و از 6 سالگی کنار دستش برش میزدم همه چیز خوب داشت پیش میرفت زندگی آروم ...
تا اینکه عمه خان جان از کهولت سن مریض شد و وقتی 8 سالم بود فوت شد و به ناچار من رو به روستا برگردوندند
منکه خیلی به خیاطی علاقه پیدا کرده بودم تمام وسایل خیاطی عمه خان جان رو همراهم به روستا آوردم
از وقتی که رسیدم به خونه ی پدری همه مثل یه شخص اضافه یه غریبه رفتار میکردند
پدرم همون اول باهام اتمام حجت کرد و گفت : من نون اضافه ندارم بدم بهت بخوری
خرج اون خواهر برادراتم به زور و کار کردن سر زمینای مردم دارم در میارم..
من که اشک توی چشمام جمع شده بود و داشتم خورد میشدم گفتم ... من خیاطی بلدم میتونم کار کنم
پدرم : دیگه چی ؟ اینجا شهر نیستاااا
اینجا من آبرو داشتم همینم مونده بگن دخترم کار میکنه
توی همین چند روز ردت میکنم بری ....
من منظورشو نفهمیدم ... تا اینکه دیدم بعد چند روز خانواده ای که گویا از کارگرانی بودند که با خودش روی زمین کار میکنند اومدند خواستگاری
بدون هیچ مراسمی بدون هیچ احترامی من رو عقد کردند و با خودشون بردند
مادرم حتی منو در آغونش نکشید ...
حتی مثل بقیه دخترا که شوهر میکنن یه قاشق به من نداد هیچی ...
خیلی دلشکسته بودم که هیچکس منو نمیخواست
وقتی منو به خونه بردند فهمیدم اون شخصی که من رو به عقد خودش در آورده 3تا پسر که دوتاشون ازدواج کرده و رفته بودند و 1دختر داره و من زن دومش شدم تا توی کارها به زنش کمک کنم
حشمت یه مرد 40 ساله ای که پدرم که بویی از پدر بودن نبرده بود من رو داد دستش که توی خونشون کلفتی کنم
زنه اول شوهرم اسمش گوهر بود ... زن خوب و بدبختی بود
از همون روز اول وظایفمو نشونم داد که باید چکارهایی توی خونه کنم
و بهم گوشه ای از اتاق جا داد که وسایلمو بزارم…
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #گلرو با ناراحتی گفت من توی همین ده توی یه خونواده پر جمعیت به دنیا اومدم پدرم دیگه
#درد_دل_اعضا
#گلرو
چند روزی از موندنم گذشت تمام کارهایی که باید انجام میدادم رو تکمیل کرده بودم.
کسی خونه نبود و تصمیم گرفتم برم سراغ چرخ خیاطی و با پارچه هایی که از عمه خان جان به یادگار آورده بودم برای دختر کوچک حشمت که لباس خیلی کهنه ای داشت یه پیراهن بدوزم
شب که گوهر و شوهرم برگشتن دخترشون رو بغل کردم بردم توی اتاق به بهانه بازی کردن لباس رو تنش کردم
وقتی که پیرهن جدید دخترشون رو دیدند خیلی خوششون اومد و واسشون تعریف کردم که من خیاطی بلدم بزارید خیاطی کنم واستون، توی شهر این یه شغل حساب میشه.
اما حشمت اجازه نداد و گفت همین که برای خودمون لباس بدوزی کافیه
اینجا شهر نیست و این چیزا خوبیت نداره
باز هم حداقل دلم به همین خوش بود که اوقات بیکاریم میتونم برای خودمون خیاطی کنم... چند ماهی به همین روال از زندگیم میگذشت که…
خبر آوردن که مادر گوهر مریض شده برای همین بچه ها رو پیش من گذاشت و رفت،
گفت امکانش هست که شب بمونه کنار مادرش و ازش پرستاری کنه
منم به بچه ها غذا دادم و سریع خوابوندمشون
اما نمیدونستم با این کارم آتیش به جون خودم انداختم ...
اون شب حشمت صدام زد ... آسمانه .... دختر واسم چای بریز بیار
چایی رو بردمش جلوش گذاشتم
خواستم از اتاق خارج شم که گفت ... امشب رختخوابتو بیار اینجا بنداز
من: نه باید کنار بچه ها بخوابم شاید از خواب بیدار بشن چیزی نیاز داشته باشن
حشمت: بیدار نمیشن گفتم بیار اینجا پهن کن زن منیا مثلا
بچه ها خودشون میخابن
من نمیخام تنها بخابم بد خواب میشم
از ترس داشتم به خودم میلرزیدم ... توی اتاق رفتم و اشک ریختم که صدای حشمت بلند شد ... پس چی شد کجا موندی
رختخوابا رو بردم پهن کردم و پشتمو به حشمت کردم و خوابیدم ...
بدترین شب زندگیم بود که تا صبح اشک ریختم
صبح زود بیدار شدم حمام کردم و لباس هام رو شستم
نزدیک به ظهر بود توی حیاط داشتم لباس های بچه ها رو هم میشستم و اشک میریختم که گوهر وارد حیاط شد.
از رنگ پریده و چشمای پف کرده ی من فهمید که چه اتفاقی افتاده
یه سری تکون داد و با ناراحتی وارد خونه اش شد
باید یه تصمیمی میگرفتم من نمیتونستم اونجا بمونم از حشمت به وحشت افتاده بودم
تصمیم گرفتم دست به دامن گوهر بشم…
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #گلرو چند روزی از موندنم گذشت تمام کارهایی که باید انجام میدادم رو تکمیل کرده بودم.
#درد_دل_اعضا
#گلرو
کارهامو تمام کردم و رفتم نشستم کنار گوهر...
گوهر: نیاز نیست چیزی بگی دختر جان ... من از قیافه ات فهمیدم دیشب چه خبر بوده کاش قلم پام میشکست و نمیرفتم
روزی که حشمت خواست تورو عقد کنه به من گفت میارمش کنیزی تورو بکنه و توی کارهات کمک حالت باشه
من سرمو به زیر انداختمو گفتم : گوهر خانم شما مثل خواهری که هیچ وقت حس نکردم واسه من خواهری کردید تورو خدا یه کاری کنید من از اینجا برم
گوهر: کجا بری ؟ اگر جایی داشتی برای رفتن که اینجا نمیومدی
من : یه فامیلی چیزی ندارید من برم توی خونه اش کار کنم آقا حشمت اگر یکبار دیگه بخواد اونکار رو کنه من چکار کنم
گوهر از ترس اینکه شوهرش از دستش نره و عاشق من نشه تصمیم گرفت من رو بفرسته خونه ی مادر پیرش به بهانه ی پرستاری از مادر پیرش
چون من هرسال بزرگتر میشدم و به جوانی نزدیک میشدم و گوهر هر سال پیرتر و من یه رقیب خیلی بد بودم واسش
چون میدونست که اگر حشمت بیاد شاید با رفتن تازه عروسش مخالفت کنه پس بهم گفت همین الان حرکت کن برو
من: پس وسایلام چی ؟
گوهر: اگر حشمت بیاد ببینه وسایلات نیستن میفهمه که قرار نیست حالا حالاها برگردی پس من بهش میگم خودم اومدم و آسمانه رو بجای خودم فرستادم از مادر تنهام نگهداری کنه و وقتی حالش بهتر بشه برمیگرده
از روستا خارج شو و به سمت تپه برو بالای تپه یه کلبه ی تک هست اونجا خونه ی مادرمه
من :چرا اینقدر از روستا خارجه ؟
گوهر: چون پدرم قبل مرگش آژان (پاسبان) بود و میگفت از اونجا حواسم به تمام روستا هست بعد از مرگش مادرم راضی نشد برگرده توی روستا.
از خونه زدم بیرون و نزدیکای غروب به خونه ی مادر گوهر خانم رسیدم
خونه ی ترسناکی به نظر میومد اما نه ترسناکتر از کاری که حشمت با من کرد
وارد کلبه شدم کل فضای اونجا 30 متر نمیشد
رختخواب پیرزن کنار اتاق پهن بود و با دیدن من نیم خیز شد و پرسید تو دیگه کی هستی؟
گفتم سلام خاله خانم اسمم آسمانه اس دخترتون گوهر من رو فرستاده تا مراقب شما باشم
گفت خوبه دستت درد نکنه اینجا رو مثل خونه خودت بدون.
با هر چیزی که توی خونه اش بود واسه شام واسش سوپ درست کردم و بهش دادم خورد.
خاله خانم : دخترم اگر هر صدایی شنیدی نترس اینجا سر کوهه و شبا صداهایی زیادی به گوش میرسه
هر چیزی شنیدی از کلبه بیرون نزن و به خوابت ادامه بده…
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #گلرو کارهامو تمام کردم و رفتم نشستم کنار گوهر... گوهر: نیاز نیست چیزی بگی دختر جان
#درد_دل_اعضا
#گلرو
چشمی گفتم و رختخوابمو پهن کردم ...
فانوس رو خاموش کردم و سعی کردم بخوابم
چند ساعتی توی رختخواب غلت زدم اما از صدای خر خر خاله خانم نتونستم بخوابم
صدای زوزه گرگ و ناله ی خفیفی به گوش میرسید
توجه نکردم و خودمو زیر پتو جا دادم
صدایی شنیدم که اسممو صدا میزد ...
آسمانههه ... آسمانه .....
دقت کردم شبیه صدای عمه خان جان بود پاشدم فانوس رو روشن کردمو و آروم از کلبه زدم بیرون
صدا منو به دنبال خودش میکشید و من از اون سمت کلبه خلاف جهت روستا از کوه به سمت پایین داشتم میرفتم
ترس همه ی وجودمو گرفت و با دو به سمت کلبه دویدم و زیر لحاف خودمو جا دادم و نفسای بلندی کشیدم
و به زور خوابیدم
صبح زود طبق عادت همیشگیم بیدار شدم کلبه رو تمیز کردم لباسای خاله خانم رو شستم و وقتی ظهر لباساش خشک شد بردم تنش کردم و لباساش که تنش بودن رو عوض کردم
دوسش داشتم چون شده بود فرشته ی نجات من
چند روز بعد یه پسر جوانی اومد در کلبه وگفت گوهر خانم وسایلت رو فرستاده
خیلی خوشحال شدم از دیدم چرخ و وسایل خیاطیش
ازش گرفتم و تشکر کردم و گفت : من هفته ای یکبار میام اینجا اگر چیزی خواستید براتون تهیه میکنم
غروب همان روز صدای در زدن کلبه به گوشم خورد بلند شدم در رو باز کردم یه خانم جوان بود
من: بله بفرمایید ؟
خانم جوان : شنیدم شما خیاط خوبی هستی
من: از کی شنیدید؟ من برای کسی اصلا تا حالا ندوختم
خانم جوان: حالا از من شروع کنید لطفاااا
منم که خیلی علاقه داشتم به اینکار قبول کردم و گفتم بفرمایید داخل تا اندازتون رو بگیرم
پارچه ی خیلی خاصی بود تا حالا نظیرش رو بین پارچه های عمه خان جان ندیده بودم ...
بعد از اندازه گیریش گفت چند روز دیگه برای تحویلش میام و رفت
شروع کردم به برش زدن پارچه و دوختن اون لباس
اینقدر ذوق داشتم که فردای اون روز تمامش کردم و در کمال تعجب وقتی دوخت لباس تمام شد درب خونه زده شد و اون خانم بود
من : چقدر زود اومدید ؟
خانم جوان: مگر آماده نیست؟
من : بله بله آماده اس
لباس رو گرفت و یه کیسه ی مشکی کوچیک به دستم داد و رفت
کیسه رو باز کردم چند عدد سکه بود تعجب کردم که چه دستمزد خوبی برای یه لباس گیرم اومد
اون زن فردای همون روز با چند پارچه ی دیگه برگشت و گفت این ها رو هم بدوز
و من با دوخت اون لباس ها داشتم پول خوبی جمع میکردم و تصمیم گرفتم که یه مدت دیگه برای همیشه به شهر برم
بعد از مدتی اون خانم به دنبال من اومد و گفت ما یه عروسی داریم و باید با من بیای و اونجا برای عروس لباس بدوزی …..
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #گلرو چشمی گفتم و رختخوابمو پهن کردم ... فانوس رو خاموش کردم و سعی کردم بخوابم چند
#درد_دل_اعضا
#گلرو
من بخاطر اینکه باید از خاله خانم مراقبت میکردم نمیتونستم باهاشون برم پس گفتم : ببخشید اگر میشه عروس رو بیارید
اشاره ای کردم به سمت خاله خانم و گفتم ببینید حالش خوب نیست شاید اگر من بیام توی این فاصله اتفاقی واسش بیوفته
خانم جوان : نگران نباشید ما خودمون یکی رو میذاریم بجای تو ازش پرستاری کنه بیا بریم
من : پس چرخ و وسایلام چی ؟
خانم جوان :تا برسیم وسایلت هم میرسه نگران نباش
از کلبه زدیم بیرون و بر خلاف جهت روستا از تپه پایین رفتیم
کامل از کوه خارج شده بودیم از چند تخته سنگ گذشتیم و وارد یه محوطه باز شدیم که پر از خونه بود خونه های کاه گلی اما ساختشون خیلی متفاوت بود و مثل متروکه های ما بود
هیچکسی نبود ...
پرسیدم :همیشه اینجا اینقدر خلوته ؟
خانم جوان: الانم خلوت نیست ...
و خنده ای کرد
به خانه ای شیک و بزرگی رسیدیم و وارد شدیم گویا خونه ی رییس اونجا یا کدخداشون بوده
از حیاط گذشتیم و وارد عمارت شدیم همه جا تمیز بود با کاشی های سفید و مشکی
بر خلاف خونه های متروکه ی روستاشون
وارد اتاقی شدیم از اون لحظه همه افراد حاضر در اونجا رو محو میدیدم
چندتا خانم بودند دور یه دخترک که گویا عروس بوده جمع شده بودند و آواز میخوندند و میرقصیدند
چشمم به گوشه ی اتاق خورد که چرخم با وسایل خیاطیم اونجا بود تعجب کردم و از خانم جوان پرسیدم : عجیبه که وسایلم جلوتر از خودم رسیدن
عروس جلو آمد و گفت لباسی برایم بدوز که در تمامی قلمرو تک باشه
از مال دنیا بی نیازت میکنیم
اندازه اش رو گرفتم و مشغول دوختن شدم پارچه های حریر طلا کوب شده که نظیرشون رو ندیده بودم
2 روز مشغول دوختن بودن هر وعده غذایی بهترین غذاهایی که در تمام عمرم نخورده بودم رو برایم حاضر میکردند تا بلاخره دوخت لباس به اتمام رسید
عده ی زیادی از زنان که در نظرم محو میامدند با ساز وارد شدند و عروس شاداب و خندان وارد شد برای پوشیدن لباسش
وقتی که لباس رو تن کرد همه از خوشحالی فریاد زدند و شروع به رقص کردند
عروس نزدیکم شد و گفت تو بهترین لباس رو برایم دوختی نمیدونم چطوری برایت جبران کنیم هرچی که میخوای بگو
لحظه ای سکوت کردم سرم رو پایین انداختم و یاد کاری که حشمت با من کرد افتادم
عروس: در چهره ات غمی سنگین نشست چی شده ؟
من: پدرم من رو به یه مردی که همسن خودش بود شوهر داد و اون مرد شبی که کسی نبود ...
به من نزدیک شد ...
و زدم زیر گریه
میترسم دوباره به سراغم بیاد
عروس: گریه نکن هیچ وقت دیگه اذیتت نمیکنه بهت قول میدم
الان دیگه میتونی به خانه ات برگردی وسایلت به همراه مقداری میوه و خوراکی برات میفرستیم...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #گلرو من بخاطر اینکه باید از خاله خانم مراقبت میکردم نمیتونستم باهاشون برم پس گفتم
#درد_دل_اعضا
#گلرو
کنیزی من رو به کلبمون برگردوند وقتی رسیدم دیدم که خاله خانم خیلی خیلی حالش بهتره و از رختخواب بیرون اومده!..
در کمال تعجب گوشه ی اتاق وسایل خیاطیم به همراه سینی های میوه و گوشت رو دیدم
خاله خانم گفت دخترم این یک ماهی که نبودی اون خانم خیلی مراقب من بود داروهای گیاهی به من داد انگار شفا بخش بودن
گفتم اما من فقط 2 روز اونجا بودم !!!!
خاله خانم گفت از بس بهت خوش گذشته متوجه گذر زمان نشدی حتما..
و دست کشید سمت یکی از سینی ها و رویش رو برداشت پر از پارچه های زیبا بود و ادامه داد دخترم اینا از برکت حضور و خوبی کردن توعه اون خانواده ای که واسشون کار کردی اینا رو برای تشکر فرستادن
گفتم خاله خانم من میخوام مقداریشو جدا کنم و برای گوهر خانم ببرم
خاله خانم : خیلی خوبه دخترم دستت درد نکنه اگر میتونی امروز ببر شنیدم شوهرش حالش خوب نیست
گفتم خاله خانم الان که حالتون خوب شده میخواید من برم ؟میشه بعدش دوباره برگردم پیشتون؟
خاله خانم: دخترم از برکت توعه که من اینقدر حالم خوبه اگر برگردی قدم روی چشمم میذاری.
یه بغچه حاضر کردم چندتا از پارچه ها و میوه و گوشت رو داخلش گذاشتم و راهی خونه ی حشمت شدم
هرچه نزدیکتر میشدم استرس میگرفتم میترسیدم حشمت من رو نگه داره
در خونه ی حشمت رسیدم ...
پای رفتن نداشتم اما دیگه دل رو زدم به دریا و وارد شدم در اتاق رو باز کردم
حشمت رو دیدم که توی رختخواب خوابیده ...
گوهر جلوم سبز شد و گفت برگشتی؟ ببین حشمت چه بلایی سرش اومده فکر کنم آه تو گرفتش
گفتم چی شده ؟
گوهر: روی زمین مشغول کار کردن بودن که یه الاغی شروع به جفتک اندازی میکنه حشمت نزدیک میشه که آرومش منه اما یه لگد میزنه و حشمت رو پرت میکنه چند متر اون طرف تر ، طبیب گفته نخاعش مشکل پیدا کرده شاید تا سالها نتونه سرپا وایسه
حالا من با چندتا بچه چطور خرج زندگیمو در بیارم شکممونو چطور سیر کنم؟..
و روی زمین نشست و شروع به گریه کرد
من رو به روش نشستم و بغچه رو جلوش باز کردم پر از میوه و گوشت
با دیدنشون خیلی خوشحال شد و گفت اینارو از کجا آوردی ؟
گفتم مدتی برای یه خانواده کار کردم اونا برای تشکر و دستمزد اینارو بهم دادند
این پارچه ها رو هم بهم دادند که چندتاشونو واست آوردم بعدا سر فرصت چندتا لباس خوشگل واست درست کنم
دستش رو گرفتم و ادامه دادم گوهر خانم تو خوبی بزرگی در حقم کردی من بازم واستون خوراکی میارم اگر هم از طریق خیاطی پولی بهم رسید بهتون کمک میکنم ….
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #گلرو کنیزی من رو به کلبمون برگردوند وقتی رسیدم دیدم که خاله خانم خیلی خیلی حالش به
#درد_دل_اعضا
#گلرو
گوهر گفت الان که حشمت مریض شده فکر میکنم بتونی خیاطی کنی و خرج خودمونو در بیاری
گفتم البته ... من هر کمکی بتونم بهتون میکنم
گوهر: حال مادرم چطوره ؟
گفتم خیلی خیلی خوبه من تمام سعی ام رو کردم و الان سر پاست و خیلی خوشحاله تا شب نشده باید برگردم ...
راهی کلبمون شدم ...
اونجا رو خونه ی خودم میدونستم خونه ای که هیچوقت نداشتم
پیش خاله خانمی که بیشتر از مادر واقعی خودم دوستم داشت
چند روز گذشت که چندتا زن از روستا به کلبمون اومدن و گفتن گوهر از خیاطیتون خیلی تعریف کرده اومدیم واسمون لباسی بدوزی
منم خوشحال واسشون کار انجام میدادم و پول یا مواد غذایی که میدادند مقداریشو برای خودمون بر میداشتم و مقداریشو برای گوهر خانم و بچه هاش میفرستادم
حالا شده بود یه دختر 12 ساله که تمامی زنای روستا واسه لباساشون پیش من میومدن و از این طریق گوهر خانمم به زندگی آرومی رسیده بود و گاه گاهی به ما سر میزد و حسابی تشکر میکرد
سالها بود از اون خانم جوان خبری نداشتم تا اینکه یه روز صبح زود دوباره به کلبه ی ما اومد…
با همون وقار و همون زیبایی
در رو که باز کردم و دیدمش
گفت : چقدر بزرگ شدی ... چقدر زیبا شدی
گفتم ممنون اما شما اصلا تغییری نکردید
خانم جوان : دختر جان ... مراسم عزایی داریم که باید برای صاحب عزا لباسی بدوزی
منم چون میدونستم دستمزد خوبی گیرم میاد به خاله خانم اطلاع دادم و باهاش رفتم
به همون عمارت رفتیم ...
شیون عزا به گوش میرسید اما کسی رو نمیدیدم
همون دختری که برایش لباس عروس دوختم رو دیدم که نشسته و گریه میکنه
از خانم جوان پرسیدم : چی شده ؟؟؟ چه اتفاقی افتاده
خانم جوان : این خانم دختره رییس طایفه ماست که برایش لباس عروس دوخته بودی و توی عروسی مجللی که داشت همه بی نهایت از لباس تعریف کردند
شوهرش چند روز پیش توی جنگ طایفه ای کشته شد و الان برای مراسمش ایشون خواسته تا دوباره تو برایش لباس بدوزی
من هم دست به کار شدم و با پارچه ها و حریر های مشکی که گذاشته بودند لباسی برایش دوختم ...
اینبار از زودتر رسیدن وسایلم تعجبی نکردم
اما به محوطه خیلی شک کردم چرا اینهمه صدای گریه و ناله میاد اما کسی رو نمیبینم
دفعه قبل سنم کمتر بود چیزی متوجه نشدم اما الان دارم به خیلی چیزا شک میکنم اما چیزی به روی خودم نیوردم
شب اولی که اونجا موندم تصمیم گرفتم چرخی در عمارت بزنم و سر و گوشی آب بدم ...
از اتاق بیرون زدم و وارد سالن اصلی شدم سعی کردم صداها رو دنبال کنم به نزدیک پستویی رسیدم از پشت دیوار خیلی واضح صدای گریه و ناله می آمد ....
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #گلرو گوهر گفت الان که حشمت مریض شده فکر میکنم بتونی خیاطی کنی و خرج خودمونو در بیا
#درد_دل_اعضا
#گلرو
دزدکی با گوشه ی چشم داخل رو نگاه کردم و موجوداتی بسیااار قد بلند، سیاه چهره و با پاهایی تک انگشتی رو دیدم که دور هم جمع شده و عروس بیوه رو وسط خود گذاشته و بر سر خود میکوبند و شیون سر میدهند
از ترس با سرعت به اتاقی که داخلش مستقر بودم برگشتم ...
باید زودتر این لباس رو تمام کنم و از اینجا برم ...
3 روز از اتاق بیرون نزدم و چیزی به روی خودم نیوردم با اینکه خیلی ترسیده بودم اما میدونستم که کاری با من ندارند البته تا وقتی که خودم رو به نادانی بزنم
وقتی عروس بیوه برای پوشیدن لباس اومد گویا عده ای همراهش بودند اما باز هم در نظرم محو آمدند انگار حاله ای دور آنها بود تا نتونم درست چهره هایشان رو ببینم
عروس بیوه به محض پوشیدن لباس همه شیون سر دادند و اون لباس به حدی زیبا بود که عروس بیوه اشک ریزان بی اختیار گفت : این لباس فوق العاده اس ...
دعا میکنم هر لباسی که میدوزی رخت عزا باشه... میتونی بری خونتون
من رو فرستادن کلبمون،
مثل دفعه قبل وقتی به کلبه رسیدم خاله خانم با خوشحالی در رو واسم باز کرد و سینی های هدایا رو نشونم داد اما اینبار یه کیسه کوچک مشکی که 2 سکه طلا 2 سکه نقره داخلش بود رو واسم گذاشته بودند
فکر میکنم چون دوتا لباس واسشون دوخته بودم از هر کدام دوتا گذاشته بودند..
چند روز بعدش سرمه خانم یکی از زنای روستا به سراغم اومد و خواست که واسش لباسی بدوزم از مشتریای همیشگیم بود
بعد از چند روز برگشت و لباسش رو برد
کلبه ی ما چون از روستا دور بود از اتفاقات درون روستا بی خبر بودیم
بعد از یک ماه که یکی دیگه از زنای روستا برای دوخت به سراغم آمده بود خبر فوت سرمه خانم رو هم بهم داد
انگار آب یخی روم ریخته اند ... خیلی ناراحت شدم
اما این شروع ماجرا بود طی چند ماه برای هرکسی که لباس میدوختم یا خودش فوت میشد یا یکی از نزدیکانش و اون لباسی که من واسشون میدوختم میشد رخت عزا
کم کم دیگه هیچکس سراغم نمیومد و میگفتن این دختره نحسه شومه ذاتش شیطانیه برای هر کسی خیاطی میکنه سایه ی مرگ رو روی اون خونواده میندازه
خاله خانم که من رو مثل دختر خودش دوست داشت از شنیدن این حرفایی که مردم میزدند خیلی ناراحت میشد تا اینکه بعد از یک سال ماجرای اون حرف رو واسش تعریف کردم
خاله خانم گفت اون فکر کرده در حقت داره دعای خوبی میکنه اما چون توی ناراحتترین زمان خودش بوده تبدیل به نفرین شده واست باید به اونجا بری و باهاش صحبت کنی تا حرفش رو پس بگیره
منم به سمت روستاشون حرکت کردم به تخته سنگ ها رسیدم که بعد از اونها روستاشون قرار داشت اما چیزی ندیدم...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #گلرو دزدکی با گوشه ی چشم داخل رو نگاه کردم و موجوداتی بسیااار قد بلند، سیاه چهره و
#درد_دل_اعضا
#گلرو
مگه میشه ؟؟
پس اونهمه خونه چیشد؟ کجا رفت ؟؟؟
هی جلوتر میرفتم تا بلکه روستا رو بببینم اما فایده نداشت
وسط اون دشت ایستادم و با تعجب اطرافمو نگاه کردم ...
یعنی کجاست ؟؟؟ من دیونه شدم ؟؟ خیالاتی شدم ؟؟؟ نکنه مسیر رو اشتباه اومدم اما اون تخته سنگا سر جاشونن پس اون روستا هم باید همینجا میبود
شوکه شده بودم فریاد میزدم شما کجایین ؟؟؟
خسته و درمونده به کلبه برگشتم و ماجرا رو برای خاله خانم تعریف کردم
خاله خانم گفت از هدایاشون باید میفهمیدم اونا آدمیزاد نبودن چون ادمای این اطراف اینقدر سخاوتمند نیستن که برای دوخت لباس اینقدر غنیمت بفرستند
دفعه دومی که رفتی و بهت سکه دادند خیلی شک کردم اما برای اینکه نترسی چیزی بهت نگفتم
شوهر خدا بیامرزم هم این اطراف یه دوستی داشت که بعد از مرگ شوهرم فهمیدم همچین شخصی اصلا وجود نداره
از وقتی تنها شدم بعضی از شبا صدای عروسی و عزا از دور دست به گوشم میرسید که بی توجهی میکردم
الان با این ماجرا شک ندارم که تو رو میبردند تا واسشون خیاطی کنی
گفتم پس هیچ وقت نمیتونم پیداشون کنم
خیلی ناراحت بودم چون حتی دیگه کسی برای خیاطی پیش من نمیومد و چیزی برای خوردن نداشتیم برای همین یکی از سکه ها رو به خاله خانم دادم تا بره بفروشه و باهاش برای گوهر و بچه هاش و خودمون مواد غذایی بخره باقیشم پس اندازه کنیم چون دلم نمیخواست خودم به روستا برم و با اون مردم رو به رو بشم
خاله خانم گفت پس من شب رو توی روستا میمونم چون با این سنم نمیتونم به سرعت تو برم و برگردم
خاله خانم رفت و من تصمیم گرفتم دوباره به اون مکان برگردم و باز هم جست و جو کنم اما هیچ فایده ای نداشت
چند سال گذشت و ما خرجمون رو با فروش همون سکه ها در میوردیم چون کسی به من کار نمیداد تصمیم گرفتم برای همیشه به شهر برم دیگه یه دختر بچه ی ترسو نبودم دیگه 17 سالم بود اما خاله خانم به مریضی سختی گرفتار شد و فوت کرد...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #گلرو مگه میشه ؟؟ پس اونهمه خونه چیشد؟ کجا رفت ؟؟؟ هی جلوتر میرفتم تا بلکه روستا رو
#درد_دل_اعضا
#گلرو
با فوت خاله خانم حس کردم بی کس شدم ..
بود و نبودم برای کسی مهم نبود
من یه دختر نفرین شده بودم که حتی میترسیدم برای خودم لباس بدوزم
تنهای تنها توی یه کلبه بالای تپه دور از همه مردم زندگی میکردم
که یه روز صبح زود با صدای در کلبه از خواب پریدم
هوا گرگ و میش بود ...
بلند شدم در رو باز کردم همون خانم جوان بود
گفتم شماااا ؟؟؟
من همه جا رو دنبالتون گشتم اما نبودید میدونید با زندگی من چکار کردید ؟؟؟ الان برای چی اومدی؟
خانم جوان گفت ما مراسم داریم
گفتم متاسفم چون من دیگه جایی نمیام با شما میدونی چرا ؟
چون آخرین دفعه ای که برای عروس بیوه ی شما خیاطی کردم من رو نفرین کرد و بعد از اون برای هرکسی لباس دوختم تبدیل شد به رخت عزا
گفت تو به پول نیاز داری برای زندگی نه به مردم ...
ما بهت پول خوبی میدیم اینبار
اما حالا که ماهیت ما رو فهمیدی همینجا باید واسمون بدوزی
گفتم اما من هرچیزی که بدوزم تبدیل میشه به رخت عزا پس بهتره بیخیال من بشید
اون عروس بیوه باید حرفش رو پس بگیره
خانم جوان گفت امکانش نیست
گفتم چرااا؟؟؟ سخته واسش ؟؟
خانم جوان گفت اون بعد از مرگ شوهر زیاد دوامی نیورد و خودکشی کرد و الانم مراسمه اونه
من بی صدا گوشه ای نشستم نمیدونستم دیگه باید چی بگم شاید هم نفرین خودش گریبانگیر خودش هم شده بود نمیدونم
خانم جوان رفت و بعد از چند دقیقه برگشت با کیسه ای پر از سکه...
تعدادی پارچه به دستم داد و گفت این ها رو برایم بدوز ...
چند روز بعد از خواب بیدار شدم و لباس ها نبودن
گویا وقتی خواب بودم اومده بود و برده بودشون
اون دیدار آخر بود و تا به امروز دیگه هیچ وقت سراغم نیومدن شاید بعد از لباس آخر باز هم کسی فوت کرد و متوجه شدن که من دیگه به دردشون نمیخورم
دختر جان الان که حقیقت رو فهمیدی میخوای چکار کنی ؟(خطاب به گلرو)
گلرو : نمیدونم... بیشتر از اینکه برای خودم و شوهر مرده ام ناراحت باشم برای شما و زندگی غمگینی که داشتید ناراحت شدم
آسمانه : لطفا این ماجرا رو بین اهالی پخش نکن
اگر برای تو تعریف کردم چون حس کردم در قبال مرگ شوهرت مسئولم ... حرفی دیگه برای گفتن نمونده پیش باشه
به نقل از گلرو :
طولی نکشید که با پسر یکی از اهالی روستا ازدواج کردم و برای زندگی به شهر رفتیم سالها بعد از ماهی جون شنیدم خیاط تنها در تنهایی خودش فوت شده
اون شخصی که واسش آذوقه میبرده جنازشو پیدا کرده بوده در حالی که یه لباس کاملا نو و جدید به تن داشت
گویا از این زندگی و اینهمه تنهایی خسته شده بود و برای خودش یه لباس نفرین شده دوخت
#پایان
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽