شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی❤️ سلام. با آرزوی سلامتی برای شما خانم مهربون. میخوام داستان زندگیمو بگم شاید بتونم تل
#ادامه
دوستام بودن با وجود پدر و مادر خوب اما از پسرای مردم پول میگرفتن
اما اصلا همچین چیزی واسه من تعریف نشده بود.
شده بود ۲ هزار تومن پول تو کیفم باشه و فقط پول خط واحدم بشه تا خونه کلی راه پیاده میرفتم اما همیشه تو چارچوب خودم بودم و از یه حدی بیشتر نرفتم. جا نماز آب نمیکشم خیلی خواهانم داشتم چون چهرم خوبه.
یه وقتایی میگفتم اصن منم میرم از پسرا میگیرم اما فقط از ذهنم میگذشت.
روزها گذشت و من روز به روز بیشتر به فکر آیندم حالا ازدواج کردم و شغل مورد علاقمو دارم.
من از یه زندگی سیاه و سنگین خودمو بیرون کشیدم خودمو بالا کشیدم. تو خانواده شوهرم همه میگن زن فلانیو عجب دختری از چه شرایطی به کجا رسیده..
خانواده همسرم توی فامیلشون خیلی عالین یعنی از اون باکلاس ها و خوبای فامیلن
فامیلای خودمون همه تعجب میکنن همچین خانواده اصیلی مثل منی که بچه طلاقم رو گرفتن اما ملاک این خانواده دقیقا دختری مثل من بود خیلی هم دوسم دارن.
آخر حرفمو بگم خانومای گل من اینارو گفتم توش به چندتا از مشکلام که خیلی ریز و شاید مسخره بود گفتم
من از گریه ها و تهمت هایی که بهم میزدن
کمبودهام
مشکلات مالیم گفتم
چیزایی که شاید هر دختر ۱۸ ساله ای تجربه اش میکرد قطعا دست به خودکشی میزد
هیچوقت بخاطر مسائل کوچیک خودتونو آزار ندین
این منم که تعیین میکنم حالم چطور باشه
حتی تو بدترین شرایط کتاب بخونید حالتونو خوب کنید
توی هر سن و شرایطی هستین دنبال علاقه تون برید
توی هر شرایطی هستین فقط نکات مثبتتون رو ببینید
منفی ها روحتونو میخورن
راه زندگی خیلی راحته
و در عین راحتی سخت
خودتون خودتونو خوشبخت کنید
بجای دیدن فیلم و سریال های بی محتوا بیشتر سر کتاب و فایل آموزشی وقت بذارید
شخصیتتون رو به روز کنید
خیلی دست و پا شکسته گفتم ببخشید عزیزای دل
راستی ازدواجمم سنتی بود و ۱ سال و نیمه ازدواج کردم.
کسی در قبال ما مسئولیتی نداره
هرکسی مسئول زندگی خودشه
اگر از توقعاتمون کم کنیم خیلی حالمون بهتر میشه
من از پدرمم توقع نکردم
بعد یه سریا میان از مادرشوهر مثلا توقع دارن فلان کارو کنه
توقعتون رو از بقیه بیارین رو صفر
این واسه خودتون بهتره
روی باورهای غلط بیشتر کار کنیم تا از بیماری های ذهنیمون کمتر شه
هیچ انسانی کامل نیست
پس سعی کنیم هر روز یک درصد از دیروز مهربون تر بخشنده تر آگاه تر و به روز تر و با شخصیت تر باشیم🙂
@azsargozashteha💚
#پایان
نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست
مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست
تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید مدت هاست، مدت هاست
به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق
اگر آه تو در آیینه پیدا نیست، عیب از ماست
جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست
من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل
تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست
در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی
اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست
#فاضل_نظری
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هجدهم وقتی از سر کار برگشتم یاسمن با ذوق اومد استقبالم و گفت: فرزاد یه خبر داداشم اینا هم م
#قسمت_نوزدهم
رفتم نزدیکش و سلام کردیم. هنوز دلم از نگین بابت اون اتفاق چرکین بود و همیشه ته دلم بهش شک داشتم که کار، کار خودشه.
طوری همه این فیلم ها رو در آورد که تبرئه بشه.
چاره ای جز این نداشتم که به خدا واگذارشون کنم. با هم سوار هواپیما شدیم و به طرف مقصد راه افتادیم.
من از قبل برای دو نفر هتل رزرو کرده بودم و دیگه برام مهم نبود اونا چطور میخوان اونجا اقامت داشته باشن.
یاسمن از لحظه ورود منو انداخت با یوسف و خودش رفت بست کنار نگین نشست و شروع کردن به خنده و گفتگو.
انقدر گرم صحبت بودن که اصلاً یادش رفته بود منم وجود دارم.
وقتی رسیدیم کیش یاسمن با ناراحتی گفت: ما اتاق رزرو داریم ولی کاش میشد باهم باشیم دوست داشتم همه لحظاتمون اینطوری خوش بگذره...
خبر نداشت اصلا بمن خوش نمیگذره!
نگین با عشوه گفت: اشکالی نداره عزیزم موقع گشت و گذار باهم میریم. ما هم اتاق رزرو کردیم..
یاسمن تمام وقت استراحت مان رو از حرف هاش با نگین گفت. دیگه داشت حالم بد می شد واسه همین گفتم: میشه حرف های زنونه رو تمومش کنی؟ اصلا متوجه هستی چقدر دلم برات تنگ شده؟..
می خواستم با این روش ها یادش بندازم که من هم وجود دارم ....
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2188509274C9b8b76b961
از این به بعد، بعضی از داستان های #خاص ارسالی اعضا رو اینجا قرار میدیم عضو شید لطفا ،لینکشو زود حذف میکنم❤️👆🔞
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_نوزدهم رفتم نزدیکش و سلام کردیم. هنوز دلم از نگین بابت اون اتفاق چرکین بود و همیشه ته دلم بهش
#قسمت_بیست
خودت که میدونی من هنوز آمادگی شو ندارم..
پوفی کردم و گفتم: آمادگی نمیخواد که یاسمن جان
مادرت هست خانواده من هم کمکت می کنن..
یاسمن تابی به موهاش داد و گفت: آخه میدونی اصلا بحث این چیزا نیست من تصمیم گرفتم یه کارایی کنم از بس تو خونه نشستم افسردگی گرفتم می خوام برم کلاسی چیزی ثبت نام کنم. خیاطی ای آرایشگری ای چیزی...
با دهن باز نگاش کردم و گفتم: تو که گفتی عاشق خونه داری هستی یادت رفته موقع خواستگاری؟..
چینی به بینیش داد و گفت: حالا من یچیز گفتم مگه خلافه؟ حوصلم سر میره دوست دارم یه هنر داشته باشم..
سعی کردم آروم باشم و گفتم: خب عزیزم حوصلت سر میره بچه بیاریم! بخدا وقتتم پر میشه منم به آرزوم می رسم..
یاسمن از جاش بلند شد و جیغ جیغ کنان گفت: فرزاد تو چرا نمی فهمی من چی میگم؟ اصلا منو دوست نداری..
دیوونه شدی؟ میگم بچه نمی خوام من تازه اول جوونیمه بچه بیارم که چی؟..
طاقت نیاوردم و داد زدم:
تو اینطوری نبودی اینا حرفای اون زن داداشته! چی شد تو که زیاد از اون خوشت نمیومد واسه چی شدید رفیق گرمابه و گلستان؟..
یاسمن حق به جانب گفت: من همیشه اونو دوست داشتم اصلا هم حرفای اون نیست یعنی میگی من توانایی تشخیص و تصمیم ندارم؟ من بچه نمی خوام حرف من اینه.
تازه داشتم بهت دلگرم می شدم که این حرفا رو پیش کشیدی. فرزاد تو انگار قصد نداری درست بشی؟..
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
#یک_نکته ❤️
شوخی هم حدی داره...!
مهمترين نكته در مقوله شوخى كردن اينه:
كه آيا شمايی كه انقدر به شوخی كردن علاقه داری
همونقدرم هم جنبه ش رو داری كه باهات شوخی كنن؟
همونقدر كه جلوی هر جماعتی شروع ميكنی به شوخی كردن
جنبه ش رو داری كه جلوی همون جماعت باهات شوخی كنن؟
آيا فرق بين مسخره كردن و شوخی
زيادهروی و به اندازه بودن رو ميفهمی؟
آيا اونقدر با طرف مقابل صميمی هستی كه بخوای دست رو اين حد شوخی بزاری؟
ياد بگيريم كه هميشه برای ارتباط برقرار كردن لازم نيست از متود تكراری شوخی وارد بشيم!
ياد بگيريم شوخی جا و مكان و جماعت مورد نياز خودش رو طلب ميكنه!
ياد بگيريم گاهی هم به جای كيلو كيلو حرف های پفكی، حال همديگه رو بپرسيم.
ياد بگيريد كه معاشرت فقط تو شوخی و خنده نيست.
واقعا نيست....!
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_بیست خودت که میدونی من هنوز آمادگی شو ندارم.. پوفی کردم و گفتم: آمادگی نمیخواد که یاسمن جان
#قسمت_بیستویک
بلند شدم لگدی زدم زیر ظرفای یک بار مصرف و گفتم: من دوست ندارم زنم بره این کلاس اون کلاس. با همین شرطم اومدم جلو..
یاسمن نشست رو زمین با گریه گفت: آخرش با این کارات منو دق میدی. یه کلمه بگو هیچ ارزشی واسم قائل نیستی دیگه؟ اصلا برات مهم نیست من چی میگم؟..
گفتم: اینی که ارزش قائل نیست تویی. زدی زیر همه چی همه ی حرفات دروغ بود..
با حرص رفت تو اتاق لباساشو ریخت تو ساک و گفت: بهتره از این خونه برم وقتی همدیگه رو نمی فهمیم!..
چشمامو کوتاه بستم و گفتم: یاسمن نرو رو اعصاب من! بشین سر جات سر شبی آبروی منو نبر..
ساکشو از دستش کشیدم که جیغ زد: ولم کن لعنتی نمی خوام اینجا بمونم. دست از سرم بردار..
اعصابم به هم ریخت نتونستم خودمو کنترل کنم یدونه کشیده گذاشتم در گوشش و داد زدم: بسه تمومش کن!
ناباور بهم زل زد و دستشو گذاشت روی صورتش. باورم نمی شد تونسته باشم یاسمن رو بزنم! بغضش ترکید و برگشت تو اتاق. در رو از پشت قفل کرد و با صدای بلند زد زیر گریه. اعصابم روی هزار بود
انقد عصبانی بودم که نزدیک بود سکته کنم.
رفتم پشت در اتاق و با پشیمونی گفتم: یاسمن داری دستی دستی زندگیمونو خراب می کنی. داری خوشبختیمونو از بین می بری با این کارای بچگانه ات.
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2188509274C9b8b76b961
از این به بعد، بعضی از داستان های #خاص ارسالی اعضا رو اینجا قرار میدیم عضو شید لطفا ،لینکشو زود حذف میکنم❤️👆🔞
4_452715601975052309.mp3
1.1M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۳۱🌹
@azsargozashteha💚
سلام.
من نامادری یه بچه 4 ساله هستم.
4 سال پیش بود که اومدم اینجا.
همسر اول شوهرم بچه 4 ماهه رو رها کرده بود و رفت برای کارای طلاق.
من همکار شوهرم بودم اما چون زن داشت هیچوقت حتی نگاهشم نمیکردم تا اینکه یبار سرکار باب درد و دل باز شد.
فهمیدم زنش گذاشته رفته و چون حق طلاق داره اقدام کرده جدا بشه. از بس به این زن رسیده بود و بها داده بود بهش.. درس و دانشگاه فرستاده بود اون دیگه از بالا به پایین به شوهر من نگاه میکرده.
به محض اینکه مشکلش رو فهمیدم بهش گفتم حاضرم بیام پرستار بچت بشم. چون بچه دست مادرشوهرم بود و اونم سخت بود براش نگهداره.
شوهر من از نظر درامدی عالی بود و مدیر عامل شرکت بود.
کما اینکه جاهای دیگه سرمایه گذاری کرده بود توی ساختمان و اصلا مشکل مالی برای دادن مهریه یا گرفتن پرستار نداشت.
گفتم میام بچه تونو نگه میدارم
گفت بیا من دو برابر درامد الانت بهت میدم
گفتم واسه درامدش نیست بیشترش برای رضای خداست.
ما 9 تا بچه بودیم. تمام خواهرزاده و برادرزاده ها تو خونه ما توسط منو مامانم بزرگ شدن. من مثل یه خانم متاهل بچه دار وارد بودم.
وقتی امیرحسین 1 ساله شد همسرم از من خواستگاری کرد و با توافق خانوادم ازدواج کردم.
4 ساله تو این خونه از گل نازکتر به من نگفته و عاشق بچمم انگار خودم زاییدمش
نگاهش که میکنم دلم براش آب میشه. به من میگه مامان من کیف میکنم. عاشقشم. شوهرم اصرار داره بچه دار بشیم ولی من فقط امیرحسینو میخوام.
دلم میخواد تنها پادشاه قلبمون باشه.