کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است
خلق دلسنگاند و من آیینه با خود میبرم
بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است
یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است میبارد! فراوانی بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس میدهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است
بر سر خوان تو تنها کفر نعمت میکنیم
سفرهات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است!
#فاضل_نظری
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا 💔💔💔 سلام عزیزم خیلی کانال قشنگی دارین من تازه با کانالتون آشنا شدم. لطفا داستان منم ب
#درد_دل_اعضا ❤️
#ادامه
فقط آشپزی کردنو کارای خونه. انگاری من کلفت بودم ولی ذره ای به بچه هاش بدی نکردم چون اونا گناهی نداشتن.
دیگه با برادرام رفت و امد نکردم.
همش گریه میکردم و سپردمشون به خدا.
منم ادم بودم جوون بودم. زندگیمو خراب کردن.
منم میتونستم مثل خیلیا زندگی خوبی داشته باشم.
بعد از دو سال صاحب دختری شدم. همسرم مرد بدی نیست ولی منو فقط واسه نگهداری از بچه هاش و نیازش گرفته بود.
وقتی دخترم ۳ ساله بود یکی از برادرام اومد بهم خبر داد که اون برادرم که منو به زور شوهر داد تصادف کرده و قطع نخاع شده.
منم گفتم به من ربطی نداره من دیگه هیچ برادری ندارم.
یکسال بعدش دوباره برادرم اومد و گفت بیا بریم کارت دارم.
با اصرارش رفتیم. منو برد خونه ی اون یکی برادرم گفتم نمیام گفت خودش گفته. منم رفتم.
برادرم تو یه خونه خالی با یه فرشو و تخت و تلوزیون.. و چندتا وسیله دیگه.
همه ی خونه خالی بود. گفت ۸ ماهه که زنم گذاشته رفته با بچه ها.. گفت من از روزی که تو رو شوهر دادم روز خوش ندیدم منو ببخش. من زندگیمو همه چیزمو از دست دادم.
گفتم ارثمو بده.
گفت همه رو زنم گرفت.. گولم زد همه رو برداشت رفت.
من از اونجا رفتم بیرون و بهش گفتم هیچوقت حلالت نمیکنم و دیگه دنبال من نیا.
منم مثل تو زندگیمو از دست دادم.
من داستانمو گفتم میخواستم ببینم من تقاص چه کاریمو دارم پس میدم؟
من چه گناهی داشتم که زندگیم این شد؟ الان با یه مرد پیر زندگی میکنم که اونم الان تو جا افتاده و من جمعش میکنم.
من فقط یه بچه آوردم و دیگه نذاشتم بچه دار بشم.
بچه های شوهرمم ازدواج کردن و منو خیلی دوس دارن.
هر هفته همشون بهم سر میزنن. برادرم که قطع نخاع شده بود دو سال پیش فوت کرد و اون یکی هنوز زندست ولی من رفت و امدی باهاشون ندارم. هیچوقتم نمیبخشمشون. ببخشید شما رو هم ناراحت کردم.
#پایان
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_هشت خواستم استراحت کنم و بخوابم که دیدم صدای پیام گوشیم بلند شد. لبخندی زدم می دونستم
#قسمت_چهل_نه
من که فکر میکردم شقایق به خاطر اعترافم دیگه جوابم رو هم نده اما حالا خودش نوشته بود که دوستت دارم!
چند تا پیام دیگه هم داده و پرسیده بود که خوابم برده یا نه.
اول صبحی جوری انرژی گرفتم که انگار چندین سال بوده خواب بودم و هیچ خستگی توی تنم نیست.
نمی دونستم الان بیدار شده یا نه دوست داشتم بهش پیام بدم.
با دستای لرزونم نوشتم: فکر میکردم از این که اعتراف کنم ناراحت بشی واسه همین تا صبح خواب دیدم که همه چی خراب شده.
نمیتونم باور کنم جدی جدی تو هم دوسم داری؟!..
لباسام رو پوشیدم و حاضر شدم تا برم سر کار مدام به پیامش نگاه میکردم و از ذوق لبخند میزدم.
شقایق دوسم داشت و چه چیزی مهم تر از این بود؟
این برام کافی بود تمام تلاشم رو می کردم تا اگه دلش با من باشه جوری خوشبختش کنم که تو تاریخ ثبت بشه
میخواستم به هیچ وجه ممکن به یاسمن و اتفاقی که افتاده بود فکر نکنم.
شقایق با اینکه سنش خیلی کم بود اما خیلی میدونست و مثل یاسمن لوس نبود.
تو اون مدت فهمیده بودم البته باید همه چیزو واسش تعریف می کردم تا در جریان کامل زندگیم باشه.
میدونستم کمی دیگه بیدار میشه تا بره دانشگاه....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_نه من که فکر میکردم شقایق به خاطر اعترافم دیگه جوابم رو هم نده اما حالا خودش نوشته بود
#قسمت_پنجاه
دل تو دلم نبود حالا دیگه اوضاع فرق می کرد تا قبل این مثل دو تا دوست با هم حرف میزدیم
اما حالا بینمون یه رابطه ی عاشقانه داشت شکل می گرفت.
دوست نداشتم اصلا به این فکر کنم که اون تک دختر یه خانواده است و شاید خانوادش به هیچ وجه قبول نکنن که با یه مرد ۴۰ ساله ی زن مرده ازدواج کنه.
فقط دوست داشتم به این فکر کنم که شقایق منو دوست داره و من هم حاضرم تمام عمرم رو به پاش بریزم تا خوشبخت بشه.
تصمیم گرفته بودم حداقل وضع مالیم انقدر خوب بشه تا خانوادهاش بخاطر این مورد هم شده کمتر مخالفت کنن.
بیخیال این چیزا رفتم سرکار اما نگاهم یکسره به گوشیم بود تا ازش پیامی برسه.
نزدیکای ساعت ۱۰ صبح بود که پیام اومده بود روی گوشیم.
همین که باز کردم دیدم شقایق نوشته ساعت ۵ غروب بیا همدیگه رو ببینیم..
با ذوق نوشتم: سلام عزیزم باشه حتما...
تا ساعت ۵ رفتم خونه یه کم به خودم رسیدم درسته اولین قرارمون نبود اما تا قبل از این فکر نمیکردم به هم ابراز علاقه کنیم
حالا وقتش بود که بهتر جلوش ظاهر بشم.
اون دیگه عشقم بود و به خاطرش حاضر بودم هر کاری انجام بدم اما محتاط تر و بهتر از رابطه با یاسمن.
ساعت ۵ شد رفتم سر قرار شقایق کنار خیابون ایستاده بود و لبخند میزد.
@azsargozashteha💚
4_452715601975052350.mp3
1.29M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۴۲🌹
@azsargozashteha💚
#درد_دل_اعضا 💔💔💔
سلام و عرض ادب به شما. اوقاتتون بخیر.
ما کمتر از یکساله بچه ۹ ماهمونو از دست دادیم و حال خانمم خیلی بده.
ما هیچ رقمه نمیتونیم خوبش کنیم. روانشناس اومده خونمون با خانمم حرف زده چون خانمم حاضر نیست به هیچ وجه از خونه بیرون بیاد.
میگه روشا عاشق بیرون رفتن بود منم نمیرم اون دلش نگیره.
یا همش فکر میکنه از خونه بره بیرون بهش خوش میگذره و بچش در عذابه. انگار هنوز باور نکرده بچه نیست.
بعضی وقتا بدو بدو میره اتاق دخترمون میگه صدای گریه اش اومد. میگه بخدا اون نمرده.
روانشناسا میگن باید حتما از این خونه بره بیرون.
من نمیخوام به زور متوسل بشم.. مادره.. برای مادرا سخته. منم برام آسون نبود آب شدم.
سی سال پیر تر از قبلم ولی خانمم هیچ رقمه قبول نمیکنه. من میترسم خانمم دیوانه بشه.
روانپزشک اوردیم خونه حالشو دیده دارو داده، ضد استرس و افسردگی. اونارو میخوره، نمیخوره، تف میکنه، خیلی نامنظم میخوره و تاثیری بهش نکرده جز خواب زیاد.
مادرش میاد دلداریش بده مادرشو میزنه.
دو ماه فقط گریه میکرد بعد دو ماه انگار اشکش خشک شد الان فقط زل میزنه به اتاق.
یواشکی لباسای روشا رو رد کردیم رفت. قیامت به پا کرد.
اون وسایل جلوی چشمشه اینم میره قربون صدقه تخت بچمون میره.
میره شونه بچه رو میزنه به موهای عروسکش.
من واقعا نگران خانمم هستم
پزشکا و روانشناسا از دستش عاجز شدن. میترسم دیوونه بشه انقدر غصه بچه رو میخوره.
بچه ما sma داشت و ما از ماه ششم میدونستیم عمرش کوتاهه.
دکترا علنا بهمون گفتن.
خود من دارم دیوونه میشم عزیزترین کسم رو از دست دادم. بچه ای که خنده و گریه هاش از یادم نمیره.
هنوز لباسایی که برای یک و دو سالگیش خریدیم تو کمد اویزونه ولی عمرش قد نداد اونارو بپوشه.
اگه هنوز بچتون کنارتونه داره نفس میکشه قدر این نعمتو بدونین. هرگز سرش داد نزنین حتی اگه بدترین کارو کرد. من حاضرم دخترم زنده بود کل خونه رو پر میکرد از خرده های بیسکوییت و خوراکیش، داد میزد، جیغ میزد، میپرید،.. فقط بود😔
برای خانومم دعا کنید 😭🙏🙏🙏
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاه دل تو دلم نبود حالا دیگه اوضاع فرق می کرد تا قبل این مثل دو تا دوست با هم حرف میزدیم
#قسمت_پنجاه_یک
از دور برام دست تکون داد
رفتم جلو در رو از داخل ماشین براش باز کردم و گفتم: بفرمایید بالا خانم!..
همین که نشست گفت: سلام خوبی؟..
لبخند زدم و گفتم: خوبم تو چطوری؟
امروز حالم خیلی خوبه اصلا احساس می کنم تو کل زندگیم به خوبی امروز نبودم!..
خندید و سرشو تکون داد و گفت: منم خوبم اصلا نمیدونم چه بلایی سرم اومده
باورم نمیشه این حرفها رو من بهت گفته باشم!..
خنده ی بلندی سر دادم و گفتم: چرا یعنی پشیمون شدی؟..
گفت: نمیدونم.
حتی قبل از این هم با کسی رابطه عاشقانه داشتم ولی اینطور درگیر نشده بودم
به هر حال تبریک میگم موفق شدی دلمو ببری اونم چه جور!..
خندیدم و عاشقانه نگاهش کردم و گفتم: از همون روزی که تو بلوار دیدمت بدجور عاشقت شدم
منتها میترسیدم بهت بگم فکر کنی دارم سوء استفاده میکنم..
خندید و گفت: یعنی میخوای بگی من اشاره نمیکردم اعتراف نمیکردی؟..
مظلومانه گفتم: نه حاضر بودم بدون هیچی باشم اما از دستت ندم..
همونطور بهم زل زد و چیزی نگفت.
مثل دفعه های قبل رفتیم با هم شام خوردیم اما این بار فرق می کرد.
این بار دیگه ببینمون عشق بود و شامو بیرون رفتن و ماشین سواری همه و همه یه حس و حال دیگه ای داشت.
عید از راه رسیده بود و شقایق میخواست برگرده شهرشون.
خودم بردم گذاشتمش ترمینال. حال هردومون حسابی گرفته بود....
@azsargozashteha💚
دلم دریا به دریا از تماشای تو میگیرد
دلم دریاست اما از تماشای تو میگیرد
جهان زیباست اما مثل مردابی که با مهتاب
جهان رنگ تماشا از تماشای تو میگیرد
نسیم از گیسوانت رد شد و باران تو را بوسید
طبیعت سهم خود را از تماشای تو میگیرد
مگو سیاره ها بیهوده بر گرد تو میگردند
که این تکرار معنا از تماشای تو میگیرد
تو تنها با تماشای خود از آیینه خشنودی
دل آیینه تنها از تماشای تو میگیرد
#فاضل_نظری
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاه_یک از دور برام دست تکون داد رفتم جلو در رو از داخل ماشین براش باز کردم و گفتم: بفرمای
#قسمت_پنجاه_دو
نمیدونستم این چند روز چطور باید دوریش رو تحمل کنم؟
نگاه دیگه ای بهش انداختم و گفتم:
شقایق تو رو خدا پیاما رو جواب بده ها دل من طاقت نداره!..
نگاهم کرد و گفت: باشه کاری ندارم که مجبورم فقط برم
نمی خوام بهانه دستشون بدم.
فرزاد دلم خیلی برات تنگ می شه. دعا کن زودتر روزا بگذرن..
پشت دستشو بوسیدم و سوار اتوبوس شد و رفت.
هر روز با هم تلفنی حرف می زدیم. انقد دلتنگش شده بودم که چند بار بهش پیشنهاد دادم برم شهرشون دیدنش
ولی قبول نکرد و گفت یجور تحمل کنیم تا دوری تموم شه.
به هر جون کندنی بود تعطیلات عید تموم شد و شقایق هم برگشت تهران.
همون روز قبل رفتن به خوابگاه رفتم دیدنش.
وسیله هاش توی ترمینال روی زمین بود و خودش منتظر ایستاده بود.
با دیدنش چندتا بوق زدم برگشت طرفم. لبخند زیبایی زد و برام دست تکون داد.
از ماشین پیاده شدم خندید و با جیغ گفت: فرزااد! یه دل سیر نگاش کردم و گفتم: آخ نمی دونی چقد دلم برات تنگ شده بود. قلبم داشت می ترکید..
خندید و گفت: منم دلتنگت بودم خداروشکر دوری تموم شد..
وسیله هاش رو برداشتم و با هم سوار ماشین شدیم.
گفتم: کجا بریم عزیزم؟ خستگیت رفع بشه؟..
کش و قوسی به بدنش داد و گفت: نمی خوای دعوتم کنی بیام خونت؟..
با ابروهای بالا رفته گفتم: جدی میگی یا شوخیه؟ ببینم چالشه؟..
خندید و گفت: نه واقعا به یه جایی نیاز دارم تا یکم استراحت کنم. نمیشه که تو خیابون بخوابم؟!..خابگاهم که امروز بسته س من خبر نداشتم توی راه فهمیدم فردا باز میشه...
@azsargozashteha💚
#تجربه_اعضا ❤️
سلام ادمین عزیز
داستان زندگیه من اینجوریه که بچه ی بزرگ یه خانواده ۶ نفره هستم.
۲۲ سالمه و دوتا خواهر و یه برادر دارم با یه پدر زحمتکش و مادر زحمتکش تر. پدرم مریضه نمیتونه کار کنه.
ده سالی میشه مادرم کار میکنه خرج خورد و خوراک خونه رو میده.
منو خواهرمم که یک سال از من کوچیکتره پرستار سالمند هستیم.
من سال دومه که اومدم تو این کار. اوایل خیلی واسم سخت بود با اینکه خودم سنی ندارم که بخوام از یه خانوم سالمندی که هم پوشک میشه هم گاواژ میشه (غذا خوردن از طریق سرنگ و لوله ای که از دماغ وارد معده میشه) ساکشن میشه (ینی تو گلوی فرد بیمار سوراخ هست و لوله هست و با دستگاه و لوله پلاستیکی شلنگ مانند محتویات گلو رو بالا میکشیم)
دیگه بگم که حرکتی نداره نمیتونه راه بره دارو میخواد و خیلی خیلی بیشتر از یه بچه ی کوچیک مراقبت میخواد.
مخصوصا که من خیلی دختر احساسی هستم.
خلاصه ما اومدیم تو این کار با همه ی سختی هاش.
۲۴ ساعته خونه ی بیمار میموندم ینی با اون خانوم زندگی میکردیم دو نفری.
هفته ای یه روزم مرخصی داشتم. خانومی که پیشش بودم الزایمر هم داشت شبا میخوابیدم نمیتونست راه بره رو زانو میومد پیشم دست میذاشت رو شکمم یا رو سرم با وحشت از خواب میپریدم و امان از سردردهای بعدش چون میگرن دارم.
میگفتم چی شده مادرجون میگفت دیوار داره میوفته روم میترسم.
میبردمش رو جاش. تو اتاق میخوابیدم خودمو تکیه میدادم به دیوار دستمو میگرفتم به دیوار میگفتم من دیوارو میگیرم تا شما بخوابین نترسین.
یا مریضی داشتم بددهنی میکرد بهم ولی من که ناراحت نمیشدم هیچ تازه قربون صدقشونم میرفتم.
دست خودشون نیست که. در عوض میوه میاوردم واسش میگفتم بخور مادرجون بخور که میخوای به من بددهنی کنی انرژی داشته باشی. میگفت نه مادر من تو رو دوست دارم.
بنده خدا یادش میرفت که چی گفته.
البته بگم بعد از چند ماه فوت میشدن ضربه میخوردم چون بهشون وابسته میشدم و واقعا دوسشون داشتم و با وجود خستگی و بیخوابی اذیتم میکردن هیچی نمیگفتم.
#ادامه_دارد