eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
139.6هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب وبنر کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 جواهر دختر دومم صورت بانو فقط سوم دبستانو تموم کرد علاقه ای به درس نداشت میخاست بیاد بیرون از پنجره که دومتر فاصلش با زمین بود میپرید پایین میخواستم بره بازم از پله نمیرفت بالا از دیوار میرفت بالا و میرفت تو مدرسه مدام معلما تنبیهش میکردن چون یه جا نمیتونستن نگهش دارن همش درحال دویدن بود اگر دور وزمانه پیشرفته تر بود شاید قهرمان یه ورزشی میشدمجبور بودم تو خونه نگهش دارم اون زمانا پارک وشنا ومجموعه ورزشی وکلاس و...نبود تو کوچه هم اصلادخترا نمیرفتن.مجبور شدیم خونه رو بفروشیم وبریم یه خونه بزرگتر بخریم با حیاط بزرگ که راحت ورجه وورجه کنه هر چند بزرگتر شد آرومتر شد ولی بازم پرانرژی بود.پانزده سالگی هم شوهرش دادیم به پسر عمه بزرگش .سال هزاروسیصد وچهل شد ومحمد همچنان مجرد بودیه ماشین خریده بود واومد اصفهان یه شب مهتابی بود که رسید . رحمت ورخساره خواب بودن؛گفتم شام میخوری گفت نه زن عمو بشین باهات حرف دارم نشستیم رو پله ها گفت میخوام زن بگیرم گفتم عالیه از وقتشم گذشته,گفت زن عمو به رازی بهت بگم من حوریه رو میخواستم. اون روزم با مافوقم که با من خیلی دوست بود اومدیم که خواستگاری کنیم ولی با لباس عروس پای سفره عقد بغل یکی دیگه دیدمش دلم میخواست بمیرم.اگر مافوقم نبودودلداریم نمیداد وحواسش بهم نبود حتما خودمو از بین میبردم.گفتم وای پسر چرا زودتر بهم نگفتی,گفت فکر نمیکردم اینمدلی شوهرش بدین گفتم الهی برا دلت بمیرم .ا(لبته من هیچوقت اجازه ندادم دخترا محمد رو داداش خطاب کنن یا محمد بهشون آبجی بگه یه جوری این روز رو حس میکردم اون زمانا اغلب ناف دختر عمو رابه اسم پسر عمو میبریدنواصطلاحا نامزد میشدن» ولی چون اغلب تو یه خونه بودن وبرای جلوگیری از تحریک شدنشون تو سنین پایین بهشون میگفتن آبجی وداداش همو صدا کنید بعد ناگهان در بزرگی میگفتن خوب زن وشوهرید وچقدر اون دختروپسر بدبخت چندششون میشده تا با کسی که یه عمر به چشم داداش يا خواهرنگاش میکرده و صداش میکرده برن وروابط زناشویی داشته باشه)خلاصه اون شب محمد گفت اومدم زود بگم که تا رخساره دیپلمشو نگرفته وعمو سریعوبی خبر شوهرش نداده من میخوامش شما با عمو حرف بزنیدگفتم باشه قربونت برم کی از تو بهتر ,تا صبح خوابم نبرد صبح جریانو به رحمت گفتم اونم بدش نیومد گفت رخساره هم میخوادش گفتم نمیدونم صبح قبل رفتن رخساره به دبیرستان بهش گفتم رخساره هم تا شنید گل از گلش شکفت وحسابی خوشحال شد وبعد از امتحانهای نهایی عقد وعروسی گرفتیم همه خوشحال بودیم هم عروسی پسرمون بود هم دخترمون»محمدم انتقالی گرفت به اصفهان .بچه ها خدارو شکر همگی سروسامان گرفته بودن,حوریه وصورت بانو هر کدوم سه تا بچه داشتن محمد ورخساره هم با ما زندگی میکردن تودوتا اتاق یه روز داماد بزرگم ودخترا از شیراز اومدن وهمه جمع بودیم وسط شوخی وجدی وگفتن وخندیدن داماداگفتن شما به محمد بیشتر از ما میرسید ولطف دارید هم از توبره میخوره هم از آخور وهم مزایای پسرخونه را داره وهم داماد ورحمت جری شد وبهش بر خورد وگفت اینا ارث میخوان ومن زنده ام اینمدلی میکنن و وای به وقتی بمیرم پشت سرم چی میگن وچه میکنن.هر چی گفتم مرد حالا یه چیزی گفتن ول کن نبود.آخرشم گفت تا زنده ام تکلیف ارثمو روشن میکنم.وهمه چیو براورد قیمت کرد وفروخت وتقسیم کرد بین دختراش»محمدم نپذیرفت که سهمی داشته باشه. رحمتم. بقیه پولشو گذاشت بانک وگفت دیگه میخوام استراحت کنم.محمداینا یه خونه نقلی نزدیکا مرکز شهرومحل کارشون خریدن,ماهم نزدیک اوناخونه گرفتیم چون هردو کارمند بودن وفیروزه تنها دخترشونو صبحها میاوردن پیش ما تا ظهرفیروزه مونسمون بود وخیلی علاقمند به شنیدن خاطراتمون.حدودا سال پنجاه وپنج بود که رحمت دچار مشکلات قلبی شد چون مثل پدرش قند داشت ودختر بزرگمون حوریه که چند سالی بود درآمریکا زندگی میکردن دعوتنامه فرستاد وما رفتیم برا مداوا...دوستای عزیزم داستان از زبان فیروزه نقل ميشه از اینجا سلام من فیروزه ام نوه بی بی ورحمت,مامان بابامم پسر عمو دختر عمو بودن محمد ورخسارهه ردوکارمند بانک فرزندسال پنجاه وپنج حدودای چهارده پانزده ساله بودم که بی بی و پدربزرگم رفتن آمریکا برای مداوا ومن که تاچشم باز کرده بودم هر روز پیششون بودم خیلی احساس تنهایی وبی کسی داشتم.حتی یادمه یه مدت غرغر میکردم چرا من انقدر تنهام من خواهر وبرادر میخوام وپدر ومادرم که از اول زندگی تصمیم گرفته بودن فقط یه بچه داشته باشن دوباره اقدام کردن برای بچه دارشدن ولی مادرم دوبار باردارشد وسقط کرد کلی مداوا وازمایش و...آخرش بهش گفتن یه انگلی داری به اسم توکسوپلاسما که از گربه گرفتی باعث سقط میشه و مامانم بی خیال بچه ومداوا شدولی دیگه گربه هم راه ندادن توخونه چون میترسیدن منم مبتلا بشم.البته مامانم عاشق گربه بود ...
❤️🍃 جواهر مامانم عاشق گربه بود تو خیابونم میدید میگرفت ونازشون میکرد ومیبوسید . خلاصه محکوم شدم به تنها موندن وتک فرزند بودن.البته سه تا دختر خاله وپسرخاله هم داشتم وبا اونا کاملا جور بودم وسینما وتفریح میرفتیم وبهمون خوش میگذشت.همون سالها پدرم یه زمین بزرگ خرید نزدیک برج کبوتر اصفهان (خیابان برج امروز)به قیمت مناسب. مادر وپدرم سرش بحث میکردن مادرم میگفت آخه وسط بیابون زمین خریدی چی بشه پولمونو دور ریختی»پدرم میگفت نه آینده داره ,سال پنجاه وهفت شدوانقلاب مدارس مدتی تعطیل بودن قبلش تو دبیرستان ما کلی حزب وحزب بازی بود ولی من جزو هیچکدوم نبودم مدام از امریکا پدر بزرگ ومادر بزرگم زنگ میزدن وتوصیه میکردن که خودتو کنار بکش و...خودمم علاقه ای به سیاست نداشتم یه بچه درس خون تمام عیار بودم آرزوهای بزرگی درسر داشتم میخواستم برم دانشگاه ومتخصص زنان وزایمان بشم , هدفم مشخص بود.بعد از انقلاب مدارس باز شد هر چند تو هر کلاس جای خیلی از همکلاسامون خالی بودن به هر زحمتی بود من سال پنجاه ونه دیپلممو گرفتم .همون سال یه بیماری روده ای بسیار بد گرفتم دو.ماه تحت درمان بودم وچون ضعیف شده بودم بیماری پشت بیماری.درهمین گیرودار پدرم تصمیم گرفت که زمینی که به قول مادرم تو بیابون بود را بسازه.حالا زمین بزرگ ولی بودجه براساخت کم داشتیم مجبور شد از سر وته ساخت بزنه ودرنهایت یه خونه تقریبا کوچیک تو زمین بزرگ ساخت وچون خونه مرکز شهررو فروخته بودیم براساخت .مجبور شدیم بریم تو خونه جدیدجایی که از خونه میومدیم بیرون سگا ولگرد دنبالمون میدویدن وخیلیم خلوت بود.ولی پدرم شاد بودکه زود جنبیده وخریده وساخته ... خیلی نا امید بودم جنگ شروع شده بودخیلی از دوستام ازدواج کرده بودن ؛دانشگاهها تق ولق بودن,خاله صورت بانو وخانوادشم با هزار درد سر از ایران رفتن پیش خاله حوریه آمریکا واقعا تنهای تنها شده بودیم.منم خیلی ضعیف شده بودم تصمیم براین شد فعلا فکر ادامه تحصیل را نکنم وکمی استراحت کنم اصلا اون سالها انقلاب فرهنگیم درپیش بود وکسی نمیتونست ادامه بده.این شد خانه نشین شدم پدر ومادرم سرکار میرفتن ومنم تو خونه بودم .کاراییکه از بی بی یاد گرفته بودمو انجام میدادم.رب ولواشک وآبغوره وآبلیمووسبزی خشک کردن» پیش خودم چی فکرمیکردم وچی شدم.اطرافمون اغلب درحال ساخت وساز بودن اونم با اوضاع اونزمان ومصالح دولتی وسهمیه و...جالبه تو اون شرایط سخت بازم مردم امیدوار بودن وبه زندگیشون ادامه میدادن.دوتا خونه مجاور ماهم درحال ساختوساز بودن ولی اونا چه خونه های بزرگ وشیکی ساختن میگفتن مال یه حاجیه رستوران داره که وضعشون توپه.یه روز که تو خونه بودم ومشغول خوندن مجله های قدیمی مادرم که یه کارتن پر داشت, چشمم به یه صفحه افتاد که مال آگهی ازدواج بودمثلا دخترا شرایطشونو داده بودن قد ورنگ مو وچشم وتحصیلات وشهر و....پسرا هم همینطور حتی از زنگبار هم آگهی بود که پسری زن میخواست چون اصلیتش ایرانی بودیا از کویت»بحرین و حتی پاکستان.برام جالب بود «حقیقتش منم بدم نمیومد ازدواج کنم واز تنهایی دربیامتو دلم گفتم کاش از این آگهی هاالانم بود منم مشخصاتمو میزدم فیروزه رنگ چشم آبی»رنگ پوست سرخ وسفیدموهای روشن قد متوسط » دیپلمه.بعدم یه پسر خوشتیپ قد بلند وپولدارمیخوند ومیومد خواستگاریم و یه آهی از ته دلم کشیدم فکرکنم مرغ آمین شنید وآمین گفت.همون موقع زنگ در رو زدن افکارم بهم ریخت.رفتم دم در یه پسر خوشتیپ قد بلند بود ناخوداگاه نیشم تا بنا گوشم باز شدءپسره هم تعجب کرد.سریع خودمو جمع وجور کردم گفتم بفرمایید.گفت همسایه بغلیتونم پسر حاجی,کارگرا یخ میخوان ميشه چند تیکه بدین امروز ماشینم خراب شد نشد برم بگیرم ویه کلمن کثیف گرفت طرفم گفتم بله خواهش میکنم الان میام وهمونطور درو باز گذاشتمو رفتم تو ,پاهام تو هم پیچید از بس هول شده بودم .رفتم تو وکاسه های روی داخل جا یخی رو دراورد وسریع با اسکاچ دور وبر کلمن رو شستم یکم تمیز شد توشم یکم اسکاچ کشیدمو شستم ویخا وآب رو ريختم توش وبه سختی بردمش دم در پسره پشتش به من بودو ژست آفتابه گرفته بود(یه دست به کمر ویه دست به دیواررسیدمو گفتم بفرمایید گفت آبم روش ریختین لازم نبود ولی ممنون»بعدم گفت ميشه اسمتونو بپرسم منم سریع گفتم فیروزه گفت چه اسم زیبایی ... ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 جواهر مامانم عاشق گربه بود تو خیابونم میدید میگرفت ونازشون میکرد ومیبوسید
💜🍃 جواهر گفت فقط به توصیه بکنم این کوچه ها پراز کارگره همه جور آدمی رفت وآمد میکنه هیچوقت کسی اومد دم دراین مدلی برامن درو باز کردی باز نکن وبعدم برا کاری رفتی تو خونه درو باز نزار وبرو یه وقت خدای نکرده طرف میاد تو خونه,دستتون درد نکنه وخداحافظ. خودشم درو بست ورفت.یه جوری جلوش کم آورده بودم ءاز اینکه بیشترازمن دقت داشت از خودم خجالت میکشیدم که چقدر سربه هوا کار کردم,رفتم توخونه مجله رو نگاه میکردم ولی کلاحواسم پرت بود بدجور رفته بودم تو فکر پسر حاجی چه خوش تیپ بود .چه بر وبازو قدوبالایی داشت»چقدر رفتارش محترمانه بود عصر شد وبابا ومامانم اومدن «مامانم گفت غذا درست نکردی .گفتم وای اصلا حواسم نبود مامانم گفت بس که میشینی ومجله وداستان میخونی ول کن اینا روء ورفت سیب زمینی رنده کرد وکوکو درست کرد. اصلا دلم غذانمیخواست مامان وبابام با نگرانی گفتن خوبی نکنه مشکل گوارش دوباره پیدا کردی چرا بی اشتهایی گفتم نه چیزی نیست گرمه هواءاشتهام کم شده و معذرت خواهی کردم ورفتم تو اتاقم,به سقف خیره شده بودم بیست ودو ساله بودم دیگه وقت ازدواجم بود خیلی از دوستام بچه چهار پنج ساله داشتن,اوضاع دانشگاهم که اصلا معلوم نبود «خودمم که همش تو خونه تنها بودم.از لا در که باز بود به پدر ومادرم نگاه کردم میانسال شده بودن.چقدر دوتاییشون کم حرف بودن .باهم میرفتن سرکار باهم برمیگشتن تلگرافی ومفید ومختصر حرف میزدن خاطرم نیست هیچوقت دعوا کرده باشن,اگرم اختلاف سلیقه ای بود هميشه پدرم کوتاه میامد ,بابا محمد خیلی آروم بود وتا حدودی مظلوم مامانو که نگاه میکرد انگار دلش براش ضعف میرفت.مامانمم که متوجه نگاهش میشد میگفت جانم ؛محمدم دوباره غرق شدی تو چشمام وهردو میخندیدن وطوری همونگاه میکردن که انگار تازه زیباییای همو دیدن.پدرم از بس پشت میز بانک نشسته بود وحساب کتاب کرده بود یه شونش افتاده تر از اونیکی بود بیشترفکرش کار بود ونمونه بودن تو محل کار بعدم تا فرصتی دست میداد با من یا دوتایی میرفتن لب زاینده رود .شهرای اطراف شمال «جنوب خیلی اهل مسافرت بودن.هر کس هم از بابام میپرسید خسته نمیشی انقدر با ماشین مسافرت میری ورانندگی میکنی میگفت نه وقتی یه فرشته بغل دست آدم باشه خستگی معنی نداره.یه جوری عاشق ومعشوق بودن من ازشون میترسیدم میترسیدم اگریکیشون خدای نکرده طوریش بشه اونیکی دیوانه بشه.خلاصه پدر ومادرمو میدیدم بیشتر به فکر ازدواج می افتادم اونم همچین ازدواج وهمراهی وهمدلی که بین مامانویابام بود.تا صبح اين شونه اون شونه شدم,قیافه پسر حاجی همش جلو چشمم بود پلکمو میبستم بود باز میکردم بود.. .3 4صبح پدر ومادرم رفتن دوباره غرق رویا شدم.اصا چرامن اینهمه مدت خواستگار نداشتم به جز دومورد که فقط درحدحرف مونده بودشایدم به قول مامانم چون اومده بودیم تو این جای دور افتاده ورفت وامدی نداشتیم کسی منونمیدید وخواستگاری نداشتم. خلاصه هرعلتی داشت بختم بسته بود.دوباره نزدیک ظهر شد و زنگو زدن .بال درآوردم رفتم درو باز کردم پسر حاجی بود گفت شرمنده گدای همیشگی بازم یخ میخوایم گفتم نه خواهش میکنم الانمیارم گقت فقط لطف کنید توشو اسکاچ نکشید دیروز پر مایع ظرفشویی بود من وتمام کارگرا تاعصر کف کردیم ویه لبخند شیطنت آمیزی کردگفتم چشم ودرو روش بستم خیلی شرمنده شده بودم انگار دیروز سرسری کار کرده بودم,دوباره یخا رو بردم ودادم گفت ممنون. ممنون که به توصیم درمورد در هم عمل کردی فیروزه خانم زیبا هول کردمودرومحکم بستم.اه حالم از خودم به هم میخورد اصلا چرا اسممو بهش گفته بودم»اصلا چرا من با هر کلمه این پسره هول میکنم وسرخ میشم زشته برا من همسن وسالا من الان یه زندگیو اداره میکنن چقدرم گستاخه ولی باحاله.رفتم تو «خیلی فکر کردم آخرش گفتم بی خیال برم غذا رو آماده کنم,دلم میخواست الان خانم خونه خودم باشم ولی هنوزدختر خوب خونه بابا بودم شب پای سفره به مامان وبابام گفتم ميشه برا منم یه کار جور کنید تو بانک گفتن دوماه پیشم همینو گفتی کلی رو انداختیم به هرکس وناکس کار و رد کردی گفتی نه 1راه می افتادم هفت ونیم به زور میرسیدم.اصا نخواستم رو بندازین میرم کلاس خیاطی,بابام گفت بخون دانشگاه قبول میشی,گفتم نه دیگه حال درس رو ندارم گفت خود دانی باشه برو ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 جواهر گفت فقط به توصیه بکنم این کوچه ها پراز کارگره همه جور آدمی رفت وآمد م
💜🍃 جواهر فردا ادرس یه کلاس خوبو گرفتم ورفتم ثبت نام اوضاع پارچه خوب نبود جنس خوبی پیدا نمیشد اگرم بود گرون بودخدا رو شکر مادرم دوتا بقچه پر پارچه داشت از زمان بی بی که براش سوغات میاورد.شروع کردم خیاطی ولی دلم پیش پسر حاجی بود.بعد از یک هفته دوباره اومد دم در باهاش جدی برخورد کردم گفتم بزار بره بسه, خودشم خنده رو لبش ماسیدگفت فقط یه قالب یخ میخوام براش گذاشتم تو پلاستیک ودرو بستم.چرا من اینمدلی شده بودم هیچ رقمه از ذهنم پاک نمیشد.یه روز پدر ومادرم برا یه مراسم خاکسپاری زود رفته بودن بیرون ومن مجبور بودم تنها برم کلاس,که پسر همسایه با ماشین جلوم وایساد وگفت بفرمایید .گفتم ممنونم پیاده میرم گفت تعارف نکن ,دیدم وای ده دوازده تا سگ گرسنه دوان دوان دارن میان طرفم.پریدم تو ماشین گفتم من بخاطر همینا هیچوقت تنها نمیام بیرون .گفت خوب کاری میکنی»... گفتم منو سر میدون که تاکسیا هستن پیاده کنید گفت باشه بعد شروع کرد به حرف زدن که من فرهادم تو دلم گفتم کاش شیرین تو باشم» بعد گفت دوتا برادر بزرگم پزشکن ودوساله جبهه هستن,گفتم لابد چون این کوچیکه بوده نذاشتن بره انگار فکرمو خوندگفت منم شش ماه جبهه بودم شش ماهیه اومدم دنبال کارا حاجیو بگیرم براساخت وساز ,گفتم اصا به تیپ وقیافتون نمیخوره جبهه رفته باشین»گفت جدی همه همینو میگن .لابد باید شهیدبشم باور کنی«هول شدم گفتم آره نه نه خدانکنه.وای خدا چرا من جلوش کم میارم چراا بعد همینطور حرف زد که متوجه شدم رسیدیم دم آموزشگاه با تعجب گفتم شما از کجا میدونستین من اینجا کلاسمه گفت اگر دلت جایی گیرباشه طرفت هر جا میره تو هم دنبالش میری,پیاده شدم چی میگه این یعنی اونم دلش گیره وای رو ابرا راه میرفتم.ازکلاس چیزی نفهمیدم.روزا دیگه با پدرم رفتم دم کلاس.یه روز دوباره اومد دم خونه گفت فیروزه با مادرم وخواهرام حرف زدم بیایم خواستگاری قند تو دلم آب شد.گفت فقط ماخانواده مذهبی هستیم یه خواهش دارم جوراب ضخیم بپوش ومانتو شلواروچادر سر کن.نمیخوام نه بیارن من تا همین جریان خواستگاریم کلی جنگیدم باهاشون.قبول کردم انقدر مجذوبش بودم که هر چی می گفت بی برو برگرد میپذیرفتم.یه روز پدرش از پدرم دم خونه اجازه خواستگاری گرفته بودپدرم اومد وگفت دیدی خانم نگران بودی اینجا برا دخترت خواستگار نمیاد بیا پیدا شد.روز خواستگاری مامانم یه دامن پلیسه زردوجوراب سفید وبلوز سفید پوشید ویه روسری سر کرد.من از اتاق اومدم با مانتو شلواروچادرمامانم مات موند گفت فیروزه چرا اینمدلی پوشیدی,گفتم همینطوری من چند بار خانما همسایه رو دیدم پوشیده بودن.مامانم گفت ول کن همینطور که هميشه بودیم وهستیم باش میخوان بخوان ؛نمیخوانم نخوان.تو چراخودتو تغییر میدی برا دیگران»گفتم نه اشکال نداره.اومدن با یه دسته گل گلایول سفید بزرگ,حاجی ادم اجتماعیوخوش صحبتی بود مادر ودوتا از خواهراشم که انقدر روشونو پوشونده بودن که حتی چشمشونم دیده نمیشد ولی یه خواهراش مانتو پوشیده بود با روسری.فرهادم که جذابتر ازهميشه درنظرم بود.مادر وخواهراش یه نگاه به من کردن وبعدم به مامانم وکلی پچ وپچ کردن»بعد از یه چایی بلند شدن معلوم بود فرهاد دلخور شد .رفتن مامانم گفت دیدی چطور منو نگاه میکردن انگار لختم دختر اینا به ما نمیخورن تو هم خودتو پارچه پیچ نکن که بپسندنت دوروز دیگه اختلاف سلیقه پدرتو درمیاره ولی کو گوش شنوا برا بار دوم خودشو خواهرش اومدن وهمه حرفارو زدن و ماهم حرفامونو زدیم وکلی ازم تشکر کرد که حرفشو زمین نذاشتم خواهر دومیش که خیلی هم همراهیش میکرد مانتو میپوشید ولی بقیه چهارتا خواهراش چادری بودن.هرچی میگذشت بیشتر عاشق فرهاد میشدم کاملا امروزی بود بگو بخند اهل گردش وتفریح,بعد از جلسه اول خواستگاری فقط خودشو خواهرش میومدن ودیگه من بقیه فامیلاشونو ندیدم.یه روز رفتیم حلقه ولباس تماما پوشیده و...خریدیم.درتمام مدتم مادرم با نگرانی میگفت انگار مادرش وبقیه خواهراش راضی نیستنا نکن این کارو.ولی من چشمم کلا بسته بود هیچیو جز وصال فرهاد نمیدیدم.قرار شد عقد وعروسی یه روز باشه.قبلش گفتن برا رفت وامداوخریدکردنا صیغه بخونیم پدرم قبول نکرد گفت صیغه برا دختر نیست به وقتش عقد دایم بکنید.خیلی عجله داشتم به هیچی فکر نمیکردم مامان وبابام ولی نگران بودن میگفتن یکم صبرکنید تا بیشتر همو بشناسید .بیش از اینا شناخت لازمه ولی میگفتم همه که مثل شما این شانسو ندارن از بچگی باهم بزرگ بشن وشناخت کامل داشته باشن,بعدا شناخت پیدا میکنیم.تمام کارا رو انجام دادیم در کمتر از دوماه خونه های حاجی هم کامل شده بود یکیش برای حاجی وعروس بزرگش بود.یکیشم من وجاری دیگم.پدر ومادرم هم با واموقرض و...مختصر جهازی اماده کردن اونم تو شرایط اون زمانکه جنگ بود وکمبود وسایل,البته جهاز من برا اون خونه وسیع خیلی کم بود ولی بیشتر از اينم نمیشداز دو کارمند توقع داشت .قرارشد در حیاط ماشام بدن یه خونه
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 جواهر فردا ادرس یه کلاس خوبو گرفتم ورفتم ثبت نام اوضاع پارچه خوب نبود جنس
❤️🍃 جواهر .انقلابی در دلم بود که نگوء نپرس.با خودم میگفتم وای حالا چی ميشه نکنه عقد به هم بخوره نکنه من به فرهاد نرسم,خاک بر فرق سر من که اونزمان انقدر کوته فکر بودم» وسط اون جو بله رو گفتم فامیلا من کل کشیدنودست زدن هر چند تو اتاق .فامیلا اون دو انگشتی دست زدن.که صداش بلند نشه.مادرم با حرص چادر وشنل تا مچ پامو از سرم دراورد.چشام خوب نمیدید از تاریکی اون زیر اومده بودم بیرون.مادرم رفت در اتاقو باز کرد انگار در زندان اسرا رو باز کرده بودن همهمه ای شد.یکی میگفت وای رخساره فکر میکردم کارمندی وتواجتماعی ومیتونی خوب وبدرو تشخیص بدی اونیکی میگفت والا ما پاپیش نزاشتیم برا پسرمون فکر میکردیم فیروزه رو به ما نمیدین حالا میبینیم انگار سطح توقعتون خیلی خیلی پایین بوده.هر کس کنایه ای میزد.اینطرفیام میگفتن حیف فرهاد باید ازیه خانواده بهتر زن میگرفت ... همه با دلخوری کادو ها رو دادن,یکی از اقوامم یه ضبط اورده بود ونوار گذاشت وچندتا خانم رفتن اون وسط .....یکدفعه مادرشوهرم دستشو گذاشت رو قلبش که وای ببرین این صدا رو تو خونه ی ما نزار ین اینا روء ما قراره اینجا نماز بخونیم اینجا فقط باید صدا ذکرودعا شنیده بشه وای وای برما ببین آخر وعاقبتمون به کجا کشید.ببین فرهادچطور عبادتا یه عمرمونو سوزوندی خواهراشم که وسط مجلس هی مادره رو تایید میکردن.همه متحیر بودیم از فیلمی که این زن بازی کرد از سخنرانی که ایراد کرد انگار ازقبل اینا رو اماده کرده بود.این وسط خواهرشوهرم فرزانه که به من ازهمه نزدیکتر بود حرص میخورد وهمه رو دعوت به ارامش میکرد.فرهاد که انگار جریانو فهمیده بود اومددم در ویه چیزی به خواهراش گفت وانگار خط ونشونی کشید که همشون تاآخرمجلسش ساکت بودن وهمه جمع شده بودن یه طرف.فامیلا منم که اصلا انگار دل ودماغی براشون نمونده بود یه طرف جمع بودن.یه جوری آدم یاد آرایش قوای جنگی می افتاد. واقعانفس کشیدن تو اون جو سخت بود.مادرم عزاگرفته بود یه گوشه نشسته بود وسرشو به دیوار تکیه داده بود ورفته بود تو فکر..و ده شب همه بعد ازشام رفتن ومن کمی از جریانا رو تعریف کردم فرهاد گفت درست ميشه نگران نباش.از فردا زندگی عجیب وغیر عادی من شروع شد.مادر شوهر وجاری بزرگم تو یه خونه بودن ومنو یکی از جاری های دیگمم تویه خونه مابین دو خونه هم به دستور مادر شوهرم درگذاشته بوودن که لازم نباشه از توکوچه بیاد داخل خونه ما ومستقیم وبی واسطه بیاد کلید واحد ها رو هم داشت.دوتا جاریام خیلی از من بزرگتر بودن وهردو پرستار بودن بچه هاشون بزرگ بودن»دبیرستانی بودن»شوهراشونم پزشک بودن ومدام چهارتایی باهم میرفتن جبهه وپشت جبهه کمک میکردن(سال62)تنها ادمای دیندار واقعی و وطن پرست کل فامیل این چهارتا بودن» بقیه همه سرتا پا ریا ودورویی ونون به نرخ روز خور بودن موجودات کثیفی که تو فرو رفتن تو جهنم از هم سبقت میگرفتن.من تو خونه خودم هیچ آسایشی نداشتم مادرشوهرم(عذرا)هر ساعتی از روز ممکن بود کلید بندازه وبیاد تو.به بهانه های مختلف مثل اینکه اذان رو گفتن نمازتو اول وقت خوندی یانه چرا نخوندی؛عذر واجب داشتی يا نه و...به فرهادم میگفتم؛میگفت عادت میکنی»یا اینم میگذره یا بیخودی حساسی,یا مادرمه چکارش کنمیا گیر الکی میدی وهزاردلیل دیگه تو اون شرایط وبا اون حرفها بهم تلقین میشد که من مشکل دارم نه اونا انگار این مسایل عادیه ومن غیر عادیم.خونه مادرمم حق نداشتم برم بجز جمعه ها اونم با همراهی فرهاد هرچند یه جوری پدر ومادرمم سر سنگین بودن با من بخاطر ازدواج عجولانه وبی فکرم.تو مهمونیاشون انقدر اسراف میکردن که نگو اون زمان مرغ وبرنج و...کوپنی بود ولی اونا به وفور مرغ داشتن وبقیه مواد غذایی اوایل میگفتن سهمیه رستوران حاجیه بعدها فهمیدم شوهر خواهراش تو کار ارزاق عمومی هستن حالم از غذاهاشون بهم میخورد ولی چاره نداشتم البته بگم برادر شوهرام وزناشون که مومن واقعی بودن تو مجالسشون شرکت نمیکردن يا اگرم میومدن بعد شام میومدن وغذای دزدی اینا رو نمیخوردن میگم اونامومن واقعی بودن.یه بار که قرار شد عذرا خانم مولودی بگیره منم به فرزانه گفتم لباس مناسب ندارم بیا بریم بخرم اونم اومد من دنبال یه لباس پوشیده بودم گفت بیخیال یه لباس آزاد بردار گفتم نه زشته همه پوشیدن؛گفت زنونه استراحت باش تو دلم گفتم عقدم زنونه بود ولی همه خواهرشوهرام با چادر بودن.آخرش به اصرارخودم یه کت ودامن پوشیده برداشتم.روز مولودی تقریبا تو جمع من ومادر بزرگ فرهاد لباسامون چندمتر پارچه برده بود .حتی عذرا خانم لباسی پوشیده بود که اصلا مناسب سنش نبود.چیزایی رو دیدم که عمرا تو مجالس دوستانه یافامیلی خودم ندیده بودم. ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 جواهر .انقلابی در دلم بود که نگوء نپرس.با خودم میگفتم وای حالا چی ميشه نکن
💜🍃 جواهر چشمام داشت ااز حدقه درمیومدجالب بود اینا که موسیقی گوش نمیدادن با این آهنگ جدید چقدر.... وحتی میخوندن همراهش» معلوم بود بارها وبارها گوش داده بودن» .اینا که حتی شب عروسیم اجازه ندادن پشت تشت يا قابلمه بزنن .وترسشون از این بود این حرکات رو تو این خونه انجام ندن چونکه نماز میخونن ویا عبادات سالهاشون میسوزه»کلا مثل داعشیا یه دین جدید برا خودشون درست کرده بودن ,براخودشون همه چیز حلال بود برا دیگران هموناحرام بود تازه فهمیدم اونا از لج من روز عروسیم اون رفتارا رو میکردن چون من باب میلشون نبودم وگرنه به خاطر دین و ایمونشون نبود .نماز میخوندن هنوز سر سجاده بودن غیبت میکردن وتهمت میزدن بعد دوباره چهار رکعت دیگه میخوندن وبعدشم تند تند میگفتن ما ندیدیم ولی میگن فلانی اینکارو کرد واونکارو کرد تو که ندیدی چطور میگی.من آدمای مومن واقعی کم ندیده بودم چندتا از عمه های مامانم بودن بی بی وبابا رحمتم بودن «حتی پدرمادر خودم ,که نمازوروزشون به جا بود.غیبت نمیکردن اگرم کسی شروع میکرد میگفتن صلوات بفرستین تا قطع بشه کلامشون,بعد ازازدواجمم برادرشوهرا وجاريامم همینطوربودن ریا نمیکردن وسط مهمونی بلند نمیشدن نماز بخونن :کاری که پسراوشوهر خواهرای فرهاد بسیار انجام میدادن؛سفره که پهن میشد ناگهان یادشون می افتاد نماز بخونن صاف وسط هال می ایستادن وجلو رفت وآمد بقیه رو میگرفتن ودرهر بسم ال وصراط گفتن یه سوت میکشیدن وسجده های طولانی, .یادمه یه بار برادر شوهر بزرگم که یه متدین واقعی بود دیگه از دستشون کفری شد وگفت جمع کنید این بساط ریا رو میخوایدنماز بخونین اينهمه اتاق بروید اونجا نه جلو در اشپزخانه ومحل رفت وامد .اینهمه سوت وسط نماز برای چی میکشیدخودتونو مسخره کردین سین وصاد وهمه چیو مثل هم تلفظ میکنیدبعدم اینا چیه وسط پیشونیتون کدوم مرجع تقلیدی»؛روحانی برجسته ای روکه قطعا بسیار بیشتر از شما نماز خوندن دیدین این رفتارا حدودی این اداهاشون کم شد.خلاصه من بین یه همچین قومی زندگی میکردم وهر روز یه فیلم جدید ازشون میدیدم.زندگی منو فرهاد باهم بدون درنظرگرفتن حرکات خانوادش عاشقانه طی میشد بماند که اوایل فرهاد به شدت متعصب وبدگمان بودخیلی روزا سرزده میومد خونه که منو چک کنه بعد میگفت از اینطرفا رد میشدم اومدم چای بخورم یا یه چیزی خونه جا گذاشتم.منم چون تحت تعلیمات بی بی که زن دنیا دیده ای بود بزرگ شده بودم و.. حسابی ازش نکات زندگی رو یاد گرفته بودم میدونستم چطوری رفتار کنم یادش بخیر بی بی میگفت به این مردا نبایدبگی چرا وسط روز اومدی,به من شک داری اومدی منو چک کنی و...بلکه باید بگی وای چه کارخوبی کردی,چقدر دلم برات تنگ شده بودکاش از خدا چیزای دیگه هم خواسته بودم کاش هر روز اینمدلی بیای تا من ذوق کنم.یا وقتی میگه نباید تنها جایی بری حتما من میبرمت بازم نباید بگی میترسی فرار کنم +حالا انگار میخوام کجا برم و...بلکه باید بگی ازخدامه که منو ببری .اصا تو که هستی خیال منم راحتتره تو که هستی منم احساس امنیت بیشتری میکنم.خلاصه بااین حرفا وحرکات فرهاد کمی بهتر شده بود وکمتر بدگمانی میکرد و از وسواسش کم شده بود.سال شصت وپنج بود که یه روز مادرم گفت بی بی وبابا رحمت قراره زنگ بزنن بیا خونه ما حرف بزنیم حقیقتش هزینه تماس باخارج اون زمانابسیار زیاد بود وهميشه اونا تماس میگرفتن البته دیر به دیر تقریبا ده سالی بود که رفته بودن آمریکا وکاراشونو درست کرده بودن واونجا دولت بهشون مستمری میداد وبابا رحمت دوبار عمل شده بود وتحت مداوا بود ولی شدیدا دلتنگ وطن بودن»هر وقت حرف میزدیم گریه میکردن که اینجا تنهاییم وهر روز میگیم کاش آخرین روزی باشه که اینجاییم وفردا بریم ایران ولی خاله هام نمیزاشتن برگردن.اونروز کلی حرف زدیم یه نکته ای که بود بی بی موقع حرف زدن اسمایادش میرفت مثلا مدام به من میگفت تو کی هستی»هر چی میگفتم فیروزه میگفت فیروزه کیه .به خالم گفتم چرا یه جوری شده گفت چند ماهیه که اینمدلی شده وفراموشی گرفته وکم کم داره همه چیو فراموش میکنه خیلی ناراحتٌشدیم وگریه کردیم.پدر ومادرم بازنشسته شده بودن ومدتها تلاش کردن البته با کمک مالی ودعوتنامه خاله حوریه که برا مدتی برن پیششون وحداقل دیداری داشته باشن .متاسفانه روند بیماری بی بی تند بود وبعد از مدت کوتاهی از کارافتاده شد وفوت شد میگفتن تا روز آخر همش اسم منو صدا میزده هر چند باهاش حرف میزدم خاطرش نمیومد من کیم. بابا رحمتم مشکل قلبیش عود کرده بود هر چی میگفتیم بزارین برگرده بهانه میاوردن بعدها فهمیدیم پسر خاله صورت بانو نمیزاشته برگرده چون با پول مستمریش هزینه دانشگاهشو میداده.خلاصه بعد چند ماه هم بابا رحمت براهميشه رفت پیش بی بی.من کلی غصه خوردم ولی برا پدر ومادرم خوشحال بودم که یکبار دیگه دیده بودنشون» زندگی جریان داشت ومنم باجریانش پیش میرفتم
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 جواهر چشمام داشت ااز حدقه درمیومدجالب بود اینا که موسیقی گوش نمیدادن با این
💜🍃 جواهر کم کم کشیدگی سرشم خوب شد.پدر ومادرم عصرابه شوق دیدن بچه میومدن انگار اونام چندین سال جوانتر شده بودن.خیلی وقتا نمیرسیدم غذا درست کنم فرهاد ازرستوران غذا میاورد «حتی تو کارا خونه کمکم میکردزندگیم چیزی کم نداشت«خونه مادرشوهرم اینا که میرفتیم همه جمع میشدن وقربون صدقه فرزام میرفتن. مادرشوهرم میگفت ماشالله چه مردیه باغیرته ؛از حالا نیشش تا بناگوشش باز نميشه مرد باید اینمدلی باشه جدی وبا جذبه مرد کوچولوم یکساله شد با چه شوقی تولد براش گرفتم خودمو هلاک کردم چندین مدل غذا فرزامم مدام درحال رفتن وکشیدن وسایل از رو میزا بودپدر ومادرم اومدن کمک وگرنه امانمو بریده بود.روزهای خوشی من یکی پس از دیگری میگذشت.یه روز شوهرم اومد وگفت میخوام یه پیشنهادی بدم خالم بیاد با ما زندگی کنه خاله شوهرم یه زن فوق العاده مهربون صبور بود دقیقا نقطه مقابل عذرا خانم خواهرش,شوهرش به تازگی فوت شده بود وبچه هاش خونه رو فروخته بودن واین بنده خدا دربه درشده بود منم سریع گفتم باشه حتما از خدامه هر وقت میبینمش یاد بی بی میوفتم شوهرمم حسابی خوشحال شدوفرداش حاج خانمو با یه ساک اورد خونمون منم سریع براش یه اتاق آفتاب گیر رو مرتب کردم ,حاج خانم کلی تشکر کرد ومعذرت خواهی که سربارتون شدم گفتم نه این چه حرفیه شما تاج سرمون شدیدبودنش خیلی کمک حالم بودفرزام خیلی دوستش داشت همش تو اتاقش بود ودور وبرش میچرخیدمنم به کارام میرسیدم فرزام زبون باز کرده بود ماما وباباوبه مامانم بجای رخساره میگفت راره وده پونزده کلمه ای را میگفت,یک شب تب کرد مثل هميشه که مریض میشد تقریبا سه روزی تب داشت دکتر بردم گفت چیز مهمی نیست و ویروسیه وتب بر داد وچندتا دارو تقویتی.بعد از اون سه روز کم کم سرحال شد ولی حاضر نبود راه بره یا حرفی بزنه همه میگفتن چیزی نیست ضعیف شده منم مدام قدم به قدم راهش میبردم.یا خوراکی براش میچیدم رو میز تاراه بره به هوای برداشتنشون,کم کم راه افتاد وایندفعه دیگه میدوید اونم بی ترس وبه قول معروف با سرمیدوید.خیلی پرتحرک وپرجنب وجوش بود شبا نمیخوابید به زور رو پام میخوابوندمش تقریبا همه چی خوب بودولی حرف زدنش برنگشته بود واین منو خیلی نگران میکرد.حاج خانم خاله شوهرم گفت من یه پیشنهاد میدم بجای فرزام مهدی صداش کنید قدیما بچه که اینطور میشد ومریض میشد واز کاراش عقب می افتادمثلا حرف نمیزد یا راه نمیرفت اسمشو عوض میکردن خوب میشدتو اون شرایط من حاضر به هرکاری بودم پذیرفتم اوایل سخت بود وقاطی میکردم ولی بعد هم من هم بقیه عادت کردیم. بردمش دکتر وگفت جای نگرانی نیست اغلب بچه هابعد ازیه مریضی اینطور میشن.بقیه چیزا به ظاهر معمولی بود.فقط کم حوصلگیش خوب نشده بود تو مهمونی وشلوغی عصبی میشد وجیغ میکشید منم سریع میومدم خونه خیلیا گله میکردن که چراءاینم تا میبینه تو به حرفشی بدتر میکنه محلشو نزار .اینکه از آسمون نیوفتاده منم بعضیوقتا قبول میکردم ولی بدتر میکردروزا میگذشت ولی از حرف زدن خبری نبود ازاین دکتر به اون دکتر ولی میگفتن صبر کن»انواع توصیه های خانگی رو هم بکار گرفتیم از خوردن تخم کفتر تا بستن پشم به زیر گلوش و...ولی فایده نداشت خودم کم کم متوجه یه حالتایش میشدم ,میرفت سر لباسشویی که میچرخید ومدتها پهش خیره میشد بدون پلک زدن»یا اگر خالی لکی رو پوست خودش يا من بود با ناخن میکشید تا بکنه وانقدر این کارو میکرد تا خون بیادیاوقتی صدای آب حموم میومد گوششو میگرفت ورو پای چپ وراست به حالت پاندول هی تکون تکون میخورد.دیگه حدودای دوسالش شده بودءطاقتم از اینهمه صبر کن درست میشه ها طاق شده بودانقدر پرس وجو کردم تا یه متخصص کودکان که تازه از امریکا اومده بود رو پیدا کردم وبه زحمت وقت گرفتمو علایمشو گفتم حقیقتش دنبال درمان حرف زدنش بودم نه چیز دیگه,دکتره تند تند چندتا حرکاتی که میکرد رو خودش گفت گفتم آره آره شما از کجامیدونید فکر میکردم استثنا فقط مهدی اینکارا رو میکنه تمام مدتم تو مطب مهدی دور خودش میچرخیدگفت پسرشما مبتلا به اوتیسمه ویه کتاب معرفی کرد وگفت بخون وبعدشم گفت وضع مالیتون چطوره گفتم خوبه گفت ببین یااین بچه رو همینطور که هست با تمام مشکلاتش باید تحمل کنی يا یه پول حسابی براش بزار کنار خونه باغی جاییرو براش بگیر با یه پرستار یا بزارش یه مرکز نگهداری از اینمدل بچه ها اینا فعلا نه علت مشکلشونو کسی میدونه نه درمانشونو, خودتم معطل دارو ودرمان و...نکن اینی که من میبینم از نوع سخت وآموزش ناپذیرشه.تو اون لحظه حس میکردم بند بند وجودم از هم باز شده سرم رو تنم سنگینی میکرد میخواست قل بخوره بیفته جلو پام عین ساعتشنی پودر شدم وذره ذره ریختم کف زمین.یه نگاه به مهدی که همچنان درحال چرخش بود میکردم یه نگاه به دکتره صداهاشو نمیشنیدم گنگ بود قدرتی نداشتم وگرنه دلم میخواستم دهنشو از دو طرف انقدر بکشم تا پاره بشه ...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 جواهر کم کم کشیدگی سرشم خوب شد.پدر ومادرم عصرابه شوق دیدن بچه میومدن انگار
❤️🍃 جواهر به مهدی نگاه میکردم دروغه دروغه پسر طلای من ,تاج سر من .غیر ممکنه نه نه مهدی چراغا رو نگاه میکردومیخندیدمنم تند تند راه میرفتم به هر کس میرسیدم میگفتم آقا به نظر شما بچه من مشکلی داره؟خانم به نظر شمابچه من سالم نیست؟همه هم میگفتن وای عزیزم نازی,ماشالله نه خانم این چه حرفیه از منم سالمتره.من تند تند باخودم میگفتم مرتیکه احمق معلوم نیست تو کدوم طویله مدرک گرفته تو پنج دقیقه کلی عیب گذاشت رو بچم من برا حرف زدنش رفتم میگه بزارش تو یه باغ و..تند تند ماچش میکردم ومیگفتم الهی قدات بشم تو شازده ی منی هیچیتم نیست بمیره این دکتر خرخودم میبرمت گفتار درمانی شایدم عفونت به گوشت زده چیزی نمیشتوی که بتونی حرف بزنی,تا خونه همینطور واگویه میکردم؛رسیدم خونه همه چیو برا حاج خانم وشوهرم گفتم,سرشونو انداختن پایین حاج خانمم اشکشو یواشی پاک کرد گفتم چرا گریه میکنین دروغ گفته بیخود میگه هیچیش نیست,حاج خانم گفت والا من پنج تا بچه بزرگ کردم بیست تا نوه دارم.اومد حرف بزنه قورتش داد گفتم بگین بگین,گفت به نظر منم یکم حرکاتش عادی نیست شایدم به قول شما بخاطر ايینه که چیز. نمیشنوه این بچه تو چشم ادم نگاه نمیکنه صداش میکنیم محل نمیزاره جیگرم پاره شد گفتم نه نه هیچیش نیست رفتم تو اتاق جیغ میکشیدم وگریه میکردم؛مثل گرگ زوزه میکشیدم چه حالی داشتم مهدی هم از بیرون ترسیده بود وگریه میکرد فرهاد التماس میکرد بچه داره زهره ترک ميشه بس کن.اومدم بیرون مهدیو چسبوندم به خودم میگفتم هر کاری شده میکنم برات اینا دروغه.چه حالی داشتم فرداش کتابی که دکتر گفته بودو گرفتم خط به خط خوندم وای چه به سرم اومده بود بیشتر حرکات مهدی توش بودآتیش بودم آتیش میسوختم وزجر میکشیدم میرفتم زیر دوش اب سرد واشک میریختم مدام میگفتم چرا من چرااین بچه مگه ماچکار کردیم آخه خدا دیواری از من کوتاه تر نبوده آخه بخاطر کدوم گناه منو میخواستی بسوزونی بااین بچه چکار داشتی؛کم کشیدم تو زندگی آخه چرا چرا...یکماهی تو اینحالت بودم شوهرم وبقیه هم کم از حالت من نداشتن,طول کشید تا بپذیرم مشکلوخیلی طول کشید... . چندین بار دیگه هم بردمش دکترای مختلف . حتی تهرانم رفتم همه میگفتن آموزش ناپذیره راستم میگفتن توجلسه گفتار درمانی همه چیو ریخت بهم جیغ میکشد مربی رو میزد وگاز میگرفت ,زورشم بسیار زیاد بود وقوی بنیه بود کسی از پسش برنمیومد.دکتری که تهران رفتم بهم گفت اگر میخوای کمکش کنی خودتو بزار جاش ببین چیادوست داره چیا نه چی آزارش میده مثلا اینا یا حس لامسشون تنده یا کند .اگر دوست نداره بغلش کنی يا دستشوبگیری نکن,ممکنه پوستشونو بکنن چون حس نمیکنن درد داره یا با کمترین خراشی عریده بکشن .شنواییشونم همینطور اینا یه صداهایی رو ممکنه بشنون وعصبیشون کنه که ما نمیشنویم یا برعکس یه وقتایی ممکنه دادم بکشی نشنوه ممکنه اینحالتا توام باشه ممکنه چندسالی حواسشون تند باشه یه وقتایی کند.(اگر اطلاعات بیشتری میخوایناوتیسم را سرج کنید.الان خیلیا ممکنه نگران بشن وای بچه ماهم بعضی از این علایمو داره» ولی نگران نشین عمده ترین علامتی که فیروزه میگه عدم ارتباط چشمیه که وقتی کوچیک زیر یکسال حرف میزنید باید تو چشمتون نگاه کنه یا اشیا را تکان میدید دنبال کنه یا براش حرف میزنید اونم به تقلید از شما صداسازی کنه .یا مثلا مراحلرشدش رو به خوبی پیش بره مهدی بدون سینه خیز وچهاردست وپا یکدفعه راه افتاده).مهدی بزرگ میشد وروزبه روز قویتر ور زور تر وسخت ترمثلا اگر هواپیما رد میشد يا اب از تو ناودون رد میشد گوششو میگرفت وجیغ میکشدهميشه کنار ورو لباش زخم بود «بس که پوستشو میکنددست وپاهاش که پر زخم وخراشیدگی بودلباساش همیشه پاره پوره میشدیکسری خوراکیایی رو دوست داشت ومدام میخورد یکسری چیزا رو نهتو جمع هاشلوغ بازی درمیاورد همه رو میزد میپرید رو سر خانما وروسریشونو میکند.اگر کسی بلند حرف میزد ویا همهمه میشدمیزد تو دهن طرفءبزرگ شده بود ولی کنترلی رو ادرار ومدفوعش نداشت.مهمانی میرفتیم یا میامد بوی مدفوعشوپوشکش کلافه میکرد همه رومدام بهش میرسیدم عوض میکردم معطرش میکردم بچه ها مسخرش میکردن »اینم اونا رو میزد کم کم زمزمه هایی میشد که چرا این دیونه را اینور واونور میارن: براهمه توضیح میدادم دیونه نیست اوتیسمه ولی میگفتن چه فرقی داره تا بوده به اینمدل ادما میگفتن دیوانه چه خواجه علی چه علی خواجه,دلم خونمیشدمیبردمش پارک از بس بلند میخندید یا گریه میکرد همه ازش میترسیدن وفرار میکردن؛خیلی از مادرا میگفتن خدا به دوراین عذاب الهیه.عقوبت کدوم گناهه ,خیلیا میگفتن خدایا شکرت بچه ما سالمه .یه عده هم روشونوبرمیگردوند.تعداد معدودیم سرشونو مینداختن پایین ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 جواهر به مهدی نگاه میکردم دروغه دروغه پسر طلای من ,تاج سر من .غیر ممکنه نه
💜🍃 جواهر یعنی مارو ندیدن,دلم خون بود خونتر میشد.(این وسط من یه نکته ای رو اضافه کنم خودم همیشه فکر میکردم خیلی انسان با اخلاقی هستم وخیلی مرام میزارم؛که وقتی یه معلول جسمی یاذهنی باحالا هر کس به نوعی مشکل داره رو میبینم سرمو میندازم پایین که طرف ناراحت نشه یعنی من ندیدمتءولی فیروزه میگه اینمدل افرادم کم از اون خدا به دور و وای وای و....نیستن .ادماییم که نگاه نمیکنن انگار تو مسیری که میریم دارن پنجره ها رو رومون میبندن ما توقع نداریم که بگین وای عزیزم یا وای چه ناز و...ولی حداقل عادی نگامون کنین همونطور که بقیه رو نگاه میکنینءاگه یه لبخندیم بزنین که مدتها دلمون خوش میشه) خلاصه کم کم بریدم از جمع از پارک رفتن حاج خانمم فوت شد شاید از غصه مهدی,آخرین باری که تو یه جمع بودم برا مراسم حاچ خانوم بودکه البته اون موقع مهدی پنج سالش بود وپشت جنازه میخندید ودست میزد وحضارم مدام لب میگزیدن,نمیدونم شایدروخ حاج خانم درارامش بوده ومهدی حسش میکرده بعضی وقتا میگم اینطور ادما مثل بهلول میمونن انگار همه چیو میدونن ولی خودشونو به نادانی میزنن انگار اینا بیشتر ازما میدونن میبینن میشنون محبئو درک میکنن وادمای دورو رو حس میکنن.اینو گفتم یاد دوخاطره از سه سالگیش افتادم اون زمانا یه کارگری میومد کمکیم که تو تمیز کاریوشست وشو کمکم کنه منم که اون روزا سخت درگیر کارای مهدی بودم مهدی از این خانمه اصلا خوشش نمیومد باوجودیکه زنی جوان وزیبا بود والبته لوند.مدام حمله میکرد طرفش میگفتم شاید بخاطر خال رو صورتشه میخواد بکنه اینکارا ادامه داشت تا یه روز من تو اتاق تند تند داشتم وسایل مهدیو جمع میکردم که اومد وبا سن کمش هی دور من میچرخید ومیگفت ماما! واشاره میکرد طرف اشپزخانه منم یواشی رفتم طرف اشپزخانه ودیدم فرهادازسرکاراومده خانم خوشگله هم صندلی گذاشته بغل دستش وتندمیخوای شونه هاتو ماساژیدم,دیگه اون روم بالا اومد گفتم باید شوهر تو باشه مگه من چیم کمتر از توعه .گفتم فرهاد گفت فیروزه جان عصبانی نشو اتفاقی نیوفکه اتفاق محسوب میشد ,  تند بهش میگه الهی بمیرم خسته شدی شربت برات بیارم چه غلطی میکنی گمشو برو دنبال کارت گفت چیه چرا اینجمع کن پولتو میدم دیگه هم اين دور وبرا نبینمت ...جالب بود که گفتم نازی باید بلند میشد ماساژت میداد یا شایدم بیشتر میزدم خلاصه اینکه مهدی ذات خراب خانومه وهدفشو از روز اول تشخیص داده بود وبهش حمله میکرد. اتفاق دوم که آلان بعد گذشت سالهاهنوز کابوس شبامه این بود که اون سالها به هر تخته پاره ای چنگ برای پیدا کردن درمانی وکمی بهبود در مهدی... هر دعا نویسی طلسم باطل کنی هر چیزی پیدا میکردم میرفتم بماند که از نذر ونیاز وامامزاده ها و...هم غافل نبودم:مدتهابعد از اون کارگر جوانه کارگر مسنی اوردیم مال اطراف اصفهان,بازم مهدی دوسش نداشت .یه مدت میومدومیرفت وبه بهانه های مختلف پول میگرفت که اره من برات از دهمون به دعا نویس میگم دعا برات بنویسه کورو بیناکرده فلج راه افتاده و...وقسم رو قسم ومنم اون زمانا عقلمو از دست داده بودم برابچم هر کاری میکردم حتی کارایی که درحالت عادی کمترین اعتقادی بهش نداشتم.یه روز اومدو گفت یه مرتاضی هست نزدیک دهمون که خیلی مجربه ازهمه اصفهان میان پیشش وتا طرفو ببینه خودش درد طرفو میگه درمانشم با چندتا گیاه دارویی میده بیا وبرو پیشش به دیدنش می ارزه صد درصد نتیجه میده دختر خواهرم فلج بود مطلقا تکون نمیخورد خوبش کرد ,اوایلش یکم تردید داشتم ولی از بس از معجزاتش گفت قبول کردم اون زمان فرهاد مسافرت بودن؛منم تاکسی تلفنی اشنا داشتم که شرایطمو میدونست وپیرمردی صبور بود که میومد دنبالم چون نمیتونستم رانندگی کنم مهدی نمیزاشت جیغ میزد منومیزد روسریمو میکشید تو صورتم؛دنده رو میگرفت نمیزاشت عوض کنم حمله میکرد فرمانو بگیره (عاشق فرمانوسوییچ بود)خلاصه آدرسو دادم با دلی پر امید راهی شدم رفتیم بیرون شهر از جاده اصلی انداختیم تو فرعی واز اونم دوباره تو یه فرعی دیگه وبعدم یه کوچه باغ عریض وطویل,رسيدیم دم در باغ هیچ موجود زنده ای اون اطراف نبودتنها صدایی که میومد قار قار کلاغا بودءتقریبا یکساعتی مونده بود به غروب پاییزراننده گفت خانم مطمینی اینجاست گفتم اره دای چی اینجاست(دعا چی»دعا نویس)گفت خانم بیام باهاتون گفتم نه گفتن فقط یه همراه باید بیاد(حالاانگار مطب دکتره)گفت خود دانی من منتظر میمونم ولی انگار ترسیده بود »درو زدم صدای وحشتناک چند تا سگ قوی اومد ,بعدم یکی با کفش که معلوم بود انداخته بود سر پاش خش وخش اومد پشت در گفت کیه گفتم منو ننه قدسی معرفی کرده
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 جواهر به مهدی نگاه میکردم دروغه دروغه پسر طلای من ,تاج سر من .غیر ممکنه نه
❤️🍃 جواهر راننده مننظرم بود وماشینشم روشن گذاشته بود گاز داد وچنان شتابی گرفت که تمام برگا کوچه باغ تادو متر میرفتن تو هواءیه لحظه پشت سرمو نگاه کردم سگا رو ول کرده بودن دنبالمون,سگ که نبودن اندازه اسب بودن ول کنم نبودن تا نزدیکیای جاده اصلی دنبالمون اومدن,دیگه رسیدیم جاده اصلی ولی من همچنان نفس نفس میزدم؛مهدی تو چشمام نگاه میکرد ومیگفت ما ما ءنانا(یعنی ناز)انگار میدونست ترسیدم دلداریم میدادراننده گفت خانم بخدا اصرار کردین ولی من که پیرمردم یه همچین جاهایی رو عمرا نیومدم چه برسه تنهایی برم تو یه همچین باغی,اونروز به خیر گذشت وننه قدسی دیگه غیب شد .,دیگه هم از این اشتباها نکردم بماند که مچ پام ورم کرد قد یه متکاءبه فرهاد که گفتم ناراحت شد گفت ننه قدسی برات دام پهن کرده بوده   خدا بهمون رحم کرده تو رو خدا خودمون یه درد داریم , دردمندترمون نکن,سالها از اون روز میگذره وهفته ای نیست من کابوس اون باغو نبینم کم کم مهدی بزرگ میشد وپرجنب وجوش والیته پردردسر.مجبورشدیم با کمک پدرشوهرم خونه رو عوض کنیم محلی که بودیم خیلی موتور رد میشد ومهدی عاصی میشد.نزدیکا شش سالش بودءاز حاج خانم یاد گرفته بودم بپیچمش تویه ملافه محکم مثل قنداق تا شبا خوب بخوابه اینکار انگار بهش ارامش میدادخونه جدید تو یه بن بست خصوصی بود جایی که همه خونه ها بزرگ بودن وتقریبا اغلب ساکت.فرهاد براش دوچرخه خرید با کمی اموزش به راحتی رکاب زدنو یاد گرفت وحسابی سرگرم شد. چندتا مرکز اموزش استثنایی بردم خیلی دور بودبردم کودکستان خصوصی گفتم چندبرابر پول میدم روز اول زیادی خندید, روز دوم کارکنا اومدن وعذرمونو خواستن که زود بریم بیرون؛بغض میکردم میدونستم مهدی مشکل داره ولی طوری رفتار میکردن که انگار جذام داره یا یه بیماری ویروسی خطرناک که حتی نزدیکمونم نمیشدن وانگار میخوان مرغ رو بفرستن تو لونه از دور دستشونو باز میکردن واشاره میکردن بروید بیرون,سعی میکردم شیکترین لباسا رو تنش کنم وادکلن بهش بزنم تا خاص باشه ولی خوب نمیپذیرفت وسریکساعت لباس تیکه تیکه میشد.ءاز ادکلن خودش فقط خوشش میومد اگر جایی میرفت بوی عطرا قاطی بود کلافش میکرد,حاضر نبود یک دقیقه براش کتاب بخونم رو گفتارش کار کنم ماساژش بدم و...کلا خیلی سخت بودهنوز ته دلم امیدواربودم راهی براش پیدا کنم بازم میبردمش دکتر وباز همون حرفای تکراریءتازه یکیشونم گفت این بچه اصلا وتیسم نیست واشتباه تشخیص دادن دوباره بایدبررسی بشه ومن خودم آزمایش های جدید بدم و... وپرونده روانداخت جلوم.گفتم برو بابا حالا نوبت توئّه تا کیستو پرکنی»تشخیص جدیدت چه کمکی میخواد به من بکنه گفت پس چرا میبریش دکتر دنبال چی هستی,واقعا نمیدونستم دنبال چیم دنبال این بودم که یکی بگه تمام اینا خوابه بیداربشم وهمه چیو ارام وخوب ببیتم.شب نخوابیا اذیت کردنای مهدی خودزنیاش وقتی از چیزی ناراضی بود .پرت کردن خودش از بلندی واسیب دیدناش کلا داشت از پا درم میاورد.پدر ومادرم که با مشکل مهدی یکباره پیر شدن»هر وقت میومدن به خودم میرسیدم لباسای شاد میپوشیدم که ظاهر رو حفظ کنم نشون بدم چقدر خوشحالم ولی اونا به هرحال از چشمام میفهمیدن چه زجری رو تحمل میکنم.زمزمه ها هم شروع شده بود وپيامها که از طرف مادرشوهر وبه ظاهر دوستان برام میرسید که این بچه موندنی نیست یکی دیگه بیارشوهرت پشت میخواداگر نیاری ممکنه یه زن دیگه بگیره برا بچه و...دردا ومشکلات خودم کم بود این حرفام عذابم میداد.میترسیدم بعدیه هم مثل مهدی بشه... نمیدونستم اصا مشکل مهدی از کجا بود ,از اینکه موقع سمپاشی اون خونه من تو خونه بودم,بخاطر فشارای روحیکه در زمان بارداری از دست عذرا وبقیه تحمل میکردم بخاطر زایمان سختم بود.بخاطر تبی که خودش کرد بود.خلاصه آشوبی در دلم بود به فرهاد مشکوک شده بودم کمی دیر یازود میشد تا میومد نگران میشدم که نکنه سرش جایی دیگه بنده نکنه ما خستش کردیم.یه روز گفتم بشین حرف بزنیم تو دلت بازم بچه میخواد تو پشت میخوای من اگربچه نیارم میری ازدواج مجدد میکنی بگو حرفاتو بزن دارم میمیرم دیر میای زود میری من خودم تحت فشارم از طرف مادرت اینام مدام پیغام میاد چیزی تو دلت هست بی واسطه بگو .یکم فکر کرد وگفت من دیر میام وزود میرم تحمل ندارم زجراین بچه رو ببینم انقدر داره اذیت ميشه اذیت میکنه وگرنه من نمیخوام از تو دور باشم گفتم بچه میخوای گفت خوب اره هر روز یکی بهم میگه بچه فلانیم اینطور بود بچه اون یکیم اینطور بود زود از بین رفتن من نگرانم مهدی از بین بره سن ما هم بالا بره وتنها بمونیم.گفتم خیلی خوب یکی دیگه میاریم ولی وضع مهدیو که میبینی اون بچه گناه داره بیاد زیر دست مهدی,گفت اصا برا اون از روز اول پرستار میگیریم قدم به قدم کنارش باشه مهدی آسیبی بهش نزنه وهی گفت وگفت تا راضی شدم.باردارشدم با ترس ولرز وهر ازمایشی هر کس میگفت میدادم حدودای ماه ششم بود که دچار درد شدید شدم ورفتم
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 جواهر راننده مننظرم بود وماشینشم روشن گذاشته بود گاز داد وچنان شتابی گرفت
💜🍃 جواهر روزا میگذشت ومهدی بزرگتر میشد وقوی تر وپر زورتروتنومند تر وقتی ده ساله بود هیکلی اندازه پانزده ساله ها داشت البته شوهرم وبرادراشم هیکلی بودن. نگهداری ازش برام سخت بود همش باید حواسم بود از پشت هولم نده در روروم نبنده کلیدا رو قایم میکردم دری رو قفل نکنه موقع غذا پختن با اینکه کمکی داشتم مدام حواسم بود هولم نده رو گازخلاصه خیلی مشکلات داشتم خیلی خیلی که در وصف نمیگنجه.کنترل هیجاناتش براش سخت بود وقتی خوشحال میشد شروع میکرد به دویدن ودست زدن نه یکدور ودو دور دهها دور دور حیاط میدوید.درهمین زمانم با تمام مشکلات وبا حماقت زیادسه بار دیگه باردار شدم با فواصل شش ماه ویکسال ولی سقط میشدن,اخرش یه دکتر حاذق بهم گفت دیگه تلاش نکن تو بچه دار نمیشی اگرم بشی خطر جانی برات داره تمومش کن.البته من اینوبه فرهاد نگفتم تا نا امید نشه.نگه داشتن مهدی تو خونه روز به روز سختتر میشد از بچه های کوچه پایینی خواهش کرده بودم بیان تو کوچه ما فوتبال بازی کنن ومهدی رو هم بازی بدن در بن بست که خصوصی بود رو میبستم نره تو خیابون.هم از حضور پسرا لذت میبرد هم بعد از مدتی ازشون خسته میشدمیرفت توپ شونو برمیداشت ومیدویداونام زورکی تحملش میکردن .فقط به عشق سینی بزرگ پراز بستنی وشکلات وچیپس وخوراکی که براشون میبردموقربون صدقشون میرفتم که هر روز بیان میومدن.یه روز داشتم ملافه شو مرتب میکردم نمیدونم از چیزی خوشحال شده بود يا از اینکه به ملافش دست زده بودم ناراحت بودکه دوید واومد ودستشو دور کمرم حلقه کرد ویه آن دیدمتو هوام ومحکم انداختم رو تختءانقدر برخورد شدید بود که تخته کف تخت شکست وهمینطور دوتا مهره کمرم.مدتی توگچ بودکمرم ومدتی کمریند مخصوص میبستم»تو اون مدت مادرم اینا بیشتر میومدن کمکم وفرهادم بیشتر وقت میزاشت تو خونه فقط میگفتن خدا صبرت بده چه کشیدی این مدت ؛خارج از تحمله,ولی بچم بود عاشقش بودم ,پسرخوشتیپ وخوشگل من بودروزا بهش نگاه میکردم میگفتم تو باید الان با این قدت بسکتبالیست میشدی,درس میخوندی,موسیقی میزدی و...ولی الان چی واشکم سرازیر میشد.یه روز فرهاد اومد وگفت یکی یه مرکزی معرفی کرده خارج شهر که معلولا جسمی وذهنی رو نگه میداره وخیلی تر وتمیزه وشهریه زیاد میگیره ولی خیلیم خوب بهشون میرسن,تو تا کی میخوای مهدی رو تر وخشک کنی اونم با این کمرت.اونجا همشون مثل هم هستن حرف همومیفهمن تازه کادرشونم تحصیل کردن وکلی دکتر و...دارن این مدام خودشو میکوبه تو در ودیوار تمام تنش زخمه اونجا پرستار دارن میبندن وتمیز میکنن وگفت وگفت تا راضی شدم بریم ببینیم ولی شرط گذاشتم اگر دوست نداشتم نمیزارمش.. من وفرهاد ومهدی رفتیم یه مرکز خصوصی بود مرتب «چندتا معلول ذهنی تویه بخش بودن چند تا بچه اوتیسمم داشتن ولی کوچیکتر از مهدی بودن » مهدی سوارتاب شد ودیگه پایین نیومد معاون مرکز اومد وبا احترام گفت نگران نباشید پرسنل مراقبشن,رفدیم دفتر وکلی از محسنات اونجا گفت وکلی ازمن تجلیل کرد بخاطر زحماتم وبعدم شهریه رو گفت جالب بود مهدی خوشش اومده بود و دلش نمیخواست با ما بیاد. ,قرارشد یکسری مدارک برا پروندش اماده کنیم وبعد بیاریمش .بعد یمدت کارا رو انجام دادیم وپرونده رو اماده کردیم وبا لباسا تمیز و وسایل شخصیش مثل پتو وبالش خودش که بهشون وابسته بود راهی شدیم بردیمش مرکز دم در نگهبان ودوتا کارگر بودن یه نگاهی بهشون کرد ومحکم چسبید به من»هرکاری کردیم جدا نشد دوساعتی موندیم بازی کرد ولی حواسش بود ما دور نشیم آخرش به فرهاد گفتم تو برو به کارات برس من میمونم بعد میام لب جاده با مینی بوس خودم برمیگردم,قبول کردکلا فرهاد تحملش کم بود وزود از دست مهدی عصبانی میشد وسرش داد میکشید اونم میترسیدخلاصه دوساعت دیگه موندم وخودش رفت داخل مرکز دیدم سرگرم شده سریع اومدم بیرون,تو هر قدم که دور میشدم بیشتر دلم براش تنگ میشد ونگرانش میشدم,درعین حال به خودم میگفتم اونجا کلی همدرد داره وسرگرم ميشه منم استراحت میکنم.قرار بود دو هفته نبینیمش بعد بیایم ملاقات تا عادت کنه.خیلی پایینتر از مرکز پل هوایی بود رفتم اونطرف جاده وسوار یه مینی بوس شدم صندلی پشت سریم دوتاپسر نوجوان بودن داشتن حرف میزدن یکیشون گفت اونطرف خیابون تو اون دیونه خونه عمو دوستم کارگره «میگه که کارمنداو رئیس نیستن با نگهبانه میریم سروقت دبوونه ها اذیتشون میکنیم میخندیم یکدفعه برق گرفتم».قبلا یه چیزایی شنیده بودم تو مراکز دور افتاده ولی هیچوقت باور نمیکردم»وای خدااپریدم طرف درمینی بوس راننده کوبید رو ترمز وداد کشیدچکار میکنی احمق وسط اتوبان میخوای خودتو بکشی    ومنو بدبخت, کنی اسکناس تو مشتمو پرت کردم طرفشو دویدم وسط جاده ...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 جواهر روزا میگذشت ومهدی بزرگتر میشد وقوی تر وپر زورتروتنومند تر وقتی ده سال
💜🍃 جواهر مغزم کار نمیکرد فقط میخواستم سریعتر برسم مرکز وبچمو بردارم ماشینا میکوبیدن رو ترمز وبوق میزدنوبعضیا فحش میدادن ومیگفتن گاو اتوبانه، برو رو پل هوایی  رسیدم دم مرکز کوبیدم به در نگهیان اومد برعکس قبل با عصبانیت وبی احترامی گفت هان چیه چکار دازی /گفتم اومدم بچمو ببرم,گفت نميشه یاد مهدی افتادم که اومدنیه تا نگهبان وکارگرا رو دید چسبید به من شاید تو نگاهشون چیزی دیده بود که ترسیده بود مهدی تو نگاه طرف میفهمید چه حسی دارن»دوستن يا دشمن,گفتم دروباز کن با مدیرکار دارم با اکراه دروباز کرد.رفتم گفتم میخوام بچه رو بردارم گفت نميشه خانم اینجا قانون داره نميشه بیارین دو دقیقه بعد ببرین گفتم اگه نگران پولتونید من تمام شهریه رو به شما مییخشم امضام میدم.هی طفره رفت وعلت انصرافموپرسید گفتم اینو شنیدم گفت نه خانم دروغه اصا غیر ممکنه بازرس میاد مدام معاینه میشن گفتم آقا من اصا خودم مریضم خودم مشکل دارم بچمو بدین ببرم کلی فرم گذاشت جلو روم امضا کردم وتعهد دادم وکلی از پولا روکم کرد ویه مبلغ ناچیزی پس داد ومنم مهدیو وسایلشو برداشتم وزدیم بیرون؛یه تاکسی دربست گرفتم بطرف خونه,تو راه مهدی ساکت چسبیده بود به من منم تند تند میبوسیدمش ومیگفتم دیگه تا آخر عمرم تنهات نمیزارم.,شب فرهاد اومد تادید مهدی خونس تعجب کرد جریانو گفتم عصبانی شد گفت کلی پولو دادی رفتءاینم اوردی پسءٍبه خودت نگاه کن تمام دست وپات کبوده جای چنگ ومشت وگاز اینه.تا کی میتونی ادامه بدی ,گفتم تاابد گفت خود دانی.گاهی از پدر ومادرم خواهش میکردم چند روزی بیان پیش مهدی تا با فرهاد یه سفری سریع بریم وبرگردیم این بچه زمانی برای باهم بودن برامون نمیزاشت.شبا به زور قرص وداروهای قوی میخوابید.یه روز به فرهاد پیشنهاد دادم یه دختر ازپرورشگاه بیاریم وبزرگ کنیم شاید شادی بیاد توخونمون حقیقتش از اینکه فرهاد بخاطر بچه بره یاکس دیگه ای هم میترسیدم.یکماهی فکر کرد وقبول کرد رفتیم بهزیستی که درخواست بدیم رد کردن گفتن دختر بچه به خانواده پسر دارنمیدیم درضمن شرایطشون خیلی سخت بود وبخاطر مشکل مهدی غیر ممکن بود.نا امید برگشتیم.بعد از چندوقت خود فرهاد با خوشحالی اومد گفت برادریکی از کارگرا رستوران فوت شده وزنشم سریع ازدواج کرده وپسرشو داده به عموش بزرگ کنه که کارگر ماست.انگار زن عمو هم قبولش نکرده دیگه این پسر روز وشب رستورانه وسط اونهمه کارگرجای مناسبی براش نیست.حالا اگر راضی باشی بیاریمش مابزرگش کنیم گفتم آخی چند سالشه ,فکر کردم سه چهارساله است.گفت همسن مهدیه ؛گفتم دیگه پس بزرگه گفت تو ببینش حالا,خیلی پسر مودب وخوبیه منم گفتم باشه بیارش,فرداش اومدن دیدم جثش نصف مهدیه مهدی تا دیدش ازش خوشش اومد اومد نزدیکش ودستشو گرفت بردتو حیاط اتفاق بسیار نادری بودداشتیم بال درمیاوردیم.. از اون روز حامد جزو خانوادمون شدغذاشو تمیز میخوردلباساشو خودش تو حموم میشست؛کمکم میکرد تو کارامنومامان صدا میزدبر عکس مهدی که از صبح تا ظهر هزار بار تکرارمیکردما ما ما ماما ما ما ماماهمه چی برام لذت بخش بود .داشتن یه بچه سالم به تمام ثروتای دنیا می ارزه خدارو شکر وضعمون خیلی خوب بود.خونمون خیلی شیک بودولی ته دلمون غم داشتیم یادمه یه روز که مهدی کوچیک بود باهزار زحمت بردمش پارک بماند که چقدر اذیت شدم در برگشت یه زن وشوهر نسبتا فقیر با بچشون که کاملا سالم بود و ورجه وورجه میکرداز جلومون حرکت میکردن به هم میگفتن اینجا محله پولداراست خونه هاشون بیست برابر خونه های ماستءرسیدن سرکوچه ما زنه گفت وای حال اون زنی که تو این خونه است رو خریدارم خوش به حالش,حاضرم هرچی دارمو بدم یه روز جای خانم اون خونه باشم.بغض کردم باخودم گفتم بیرونمون مردمو کشته داخلمون خودمونوخواستم بهش بگم منم حال تو رو خریدارم حاضرم هر چی دارم بدم بچم اینطور سالم باشه ولی لی کنه جلو روم.هی روزگار.حامدو گذاشتیم راهنمایی یه روز رفتم باهاش فرم مدرسه بگیرم انقدر ذوق داشتم رفتیم دفتر و...خریدیم نمیدونستم از خوشحالی چی بخرم میخواستم همه چی بردارم»خداییش حامدم قانع وحق شناس بودبسیار کوشا ودرسخوان با تمام مشکلات وسر وصداهای مهدی درسشو میخوند .مهدیم سرگرم میکرد ودرنگهداریش کمکم میکرد.من یه توپ پارچه خریده بودم دادم خیاط کلی پیزامه براش دوختءپایینشونو کش انداخته بودم که کارخرابی میکنه نریزه کف خونه بعدم مینداختمشون دور ,اصلا نمیزاشت پوشکش کنم مدامم لباساشو درمیاورد ولی رو شلوار حساس بود میزاشت پاش باشه, کارگرمون هر روز تی میکشید .کفخونه سنگ بود یه روز درمیون میشستیم وگرنه بوادرار کلافمون میکرد.مهدی عاشق فرمان ماشین وکلا ماشین سواری بود یه روز فرهاد یه فولکس قدیمی اورد وگذاشت تو پارکینگ که به حیاط راه داشت جلو پارکینگم در گذاشت وشیشه انداخت کف فولکسم سوراخ کرده بود از صبح مهدی میرفت تو فولکس تاعصرغذاشو داروشوهمونجا میدادم ...