شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
هنوز هفتمم تموم نشده بود که عزت دوباره شروع کرد به آزار دادن من دوباره برگشته بود به روزای اول انگار
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
حاجی گفت :کو زهرا ؟
گفتم خوابیده می خواین بیارمش ..
گفت :نه…ببینم عزت به خاتون گفت ؟پرسیدم چی رو حاجی ؟
برو بهش بگو همین امشب بهش بگه فردا میان خواستگاری آبرو ریزی نشه بهش بگو من قولشو دادم تموم شده رفته ،
وقتی عزت می زاره دخترش لندهور بشه همینه دیگه روز به روز پر روتر میشه تو روی همه وامیسته؛
من اینجام ولی از همه چی خبر دادم برو به عزت بگو حوصله ی حرف دیگه ای رو ندارم …..
مونده بودم چیکار کنم باورم نمی شد حاجی با من در مورد دخترش حرف بزنه اون داشت می گفت:ولی من تو عالم دیگه ای بودم از اینکه حاجی منو به حساب اورده و حرفشو به من می زد قند تو دلم آب می کردن و حواسم نبود که چه بلایی داره سر خاتون میاد خوب چه می دونم بچگی دیگه ؛
اما اینم می دونستم که عزت به حرف من گوش نمیده …ولی خوب چون حاجی گفته بود باید انجامش می دادم.
برگشتم همه داشتن شام می خوردن هیچ کس حرف نمی زد خاتون کنار فخری نشسته بود رو کردم به عزت و گفتم :حاجی میگه……عزت یه چشمک به من زد و گفت: بگو چشم ….من حساب کار دستم اومد و عزت هم فهمید که پیغامش چیه اما خاتون که همیشه از این چشم چشم های ماها به حاجی بدش میومد گفت چی رو چشم ؟
اصلا نمی دونی چی گفته میگی چشم …شاید همونیه که ناراحتت کرده بگو حاجی ازت چی می خواد ؟
صبح اول وقت حاجی اومد تو ایوون و پیغوم داد که خاتون بیاد …انگار می دونست عزت بهش نگفته …خاتون خواب آلو اومد و سلام کرد و با همون لحن تندش گفت :خدا به خیر کنه نوبت منه ؟
با این حرف حاجی کمی رفت تو هم و پرسید :ننه ات بهت گفته یا نه ؟
خاتون با ناراحتی گفت :چی رو بهم گفته ؟
حاجی داشت از هم در میرفت ….تو همین مدت همه جمع شده بودن عزت پشت در وایساده بود و می لرزید منم زهرا رو بغلم کردم رفتم؛… مردا هم یکی یکی هراسون اومدن
حاجی گفت :یک کلام به صد کلام باید شوهر کنی امشب میان خواستگاری …می دونستم به هوای عزت باشم امشب آبروم میره
خاتون چند قدم عقب رفت و با ناراحتی و صدای بلند گفت :شوهر ؟چی؟شوهر ؟مگه من نگفتم نمی خوام شوهر کنم آخه چیکار به کار من دارین ؟حاجی تو رو خدا دست از سر من ور دار این کور و کچل ها که شما پیدا می کننن من نمی خوام ..
لحنش خیلی بد بود و همه می دونستن که دیگه فقط خدا باید به دادش برسه
حرفش تموم نشده بود حاجی چنگ انداخت تو سر شو موهاشو گرفت و کشید و محکم کوبیدش روی زمین و طبق عادتش با مشت و لگد شروع کرد به زدن اون….
همه ریختن تا اونو از دست حاجی در بیارن عزت داد می زد صبر می کردی حاجی گفتم که حاضرش می کنم تو رو خدا نزنش خودم باهاش حرف می زنم حاجی دو تام زد تو سر عزت و بعد خاتونو گرفته بود و می کشید و این وسط خیلی ها از دست حاجی کتک خوردن تا تونستن خاتون رو از زیر پاش در بیارن …
قیامتی بر پا شده بود همه بهم ریخته بودن تنها کسی که یک گوشه وایساده بود و از دور کتک خوردن دخترشو نیگا می کرد و جلو نیومد شوهر عزت بود، حالا می فهمیدم که چرا همیشه عزت به اون می گفت بی غیرت ….
خاتون طفلک سیاه و کبود شده بود گریه می کرد و هر کاریش می کردن از روی زمین بلند نمیشد فحش می داد و می گفت شوهر نمی خوام خودمو می کشم نمی خوام جلادا ولم کنن …….
و مردا تنها کاری که کردن حاجی رو از خونه بردن بیرون ….
عزت اومد خاتونو بلند کنه که با جیغ و هوار خاتون ترسید و ولش کرد اون بازم نعره می کشید که قبل از اینکه بابات منو بکشه خودمو می کشم….
حاجی وقتی می رفت برای عزت خط و گرو کشید که اگه امشب آبرو ریزی بشه می کشمش……
شب خواستگارا آمدن و خاتون جلو نرفت نمی تونستن ببرنش چون صورتش کبود بود و حالش بد بود ، اونا رفتن توی یک اتاق و نیم ساعت بعد رفتن و کسی نگفت چی شده …من از اتاقم در نیومدم دلم نمی خواست دخالت کنم .
دیر وقت بود و همه دیگه خوابیده بودن زهرا گریه می کرد و گرسنه بود و من شیر نداشتم ..اصلا اونقدر نبود که بچه رو سیر کنه به زور تو دهنش می کردم یک کم قند داغ رو با قاشق به دهنش ریختم و داشتم اونو می خوابوندم که در باز شد و خاتون اومد تو زهرا رو گذاشتم زمین و بلند شدم و پرسیدم چی شده ؟خودشو انداخت تو بغل من و های و های گریه کرد …
به همون حال گفت تو رو خدا کمکم کن نرگس من زن اون مرتیکه سه زنه نمیشم چون صاحب منصبه من باید زن سوم بشم نمی خوام ….
گفتم من چیکار کنم ، من که کاری از دستم بر نمیاد کسی به حرف من گوش نمیده ….
خاتون گفت :بشین برات بگم راستش من یکی رو می خوام که امکان نداره منو الان به اون بدن باید وضعش خوب بشه یا باهاش فرار کنم ….
با چشمای از حدقه در اومده بهش نیگا می کردم از شجاعتش خوشم میومد پرسیدم :اونم تو رو می خواد؟ گفت :آره خیلی خاطرمو می خواد …
کیه من میشناسمش؟سرشو پایین انداخت و گفت :آره رضا شاگرد حجره ی حاجی هر وقت میاد یه دست خط برام میاره همیشه همدیگر و می بینیم .
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
سر جام خشک شده بودم و به در نگاه می کردم فکر می کردم شاید پشیمون بشه و برگرده که دیدم عزت و پسرش با عجله بطرف بیرون می دون …
وای خدای من خاتون لو رفته بود حالا چطوری خدا می دونه واز همه بدتر روزگار من بود که سیاه شد ….
نفسم داشت بند میومد کارم تموم بود اگه حاجی بفهمه منو زنده نمی زاره مونده بودم چه خاکی به سرم بریزم .
حدود نیم ساعت شد که پرده پس رفت و عزت یه نگاهی تو حیاط انداخت و پشت سرش پسر حاجی که دو دستی دهن خاتونو گرفته بود و تقریبا اونو با خودش می کشوند رفتن به عمارت….چند دقیقه بعد صدای جیغ و ناله ی خاتون و سرو صدا و داد و فریاد ی بود که از عمارت به گوش می رسید …من هنوز از ترس از جام جم نخورده بودم ، می لرزیدم و اشک می ریختم …
یک دفعه در باز شد و شوکت اومد و با تحکم به من گفت :چیکار کردی ؟چرا این کارو کردی می خواستی از عزت انتقام بگیری ؟نترسیدی ؟
فورا حاشا کردم …مگه من چیکار کردم به من چه ؟….شوکت گفت پس برا چی گریه می کنی؟
گفتم خوب برا خاتون نمی بینی چطوری جیغ می کشه ؟
پرسید تو چادر شو گذاشتی تو مطبخ ؟
گفتم ؟خوب آره داد به من گفت بشورم
گفت :پس چرا نشستی؟
گفتم :خوب گفت عجله ندارم زهرا گریه می کرد به قران نرسیدم صبح اول وقت می شورم می خوای الان برم ؟
شوکت نگاه حیرت زده ای به من کرد و بازوی منو گرفت و گفت راه بیفتد…..
فکر می کردم خاتون گفته پس نمی شد انکار کرد ولی از اینکه تونستم به اون خوبی دورغ بگم خودم شاخ در اورده بودم …….
اون منو برد به اتاق عزت ….خاتون یک گوشه افتاده بود و گریه می کرد پسر عزت و فاطمه هم اونجا بودن ….
وقتی رفتم تو چشمم به فاطمه افتاد از صورتش کاملا پیدا بود که کار اونه یادم افتاد صبح وقتی ناشتایی خاتونو می بردم داشت زیر چشمی منو می پایید …
شوکت که مچ دست منو ول نمی کرد .
هولم داد جلوی عزت و گفت :بیا …بیا بیین چی میگه همش نگو زیر سر نرگسه بیچاره از هیچی خبر نداره یالا بگو چرا چادر رو بردی تو مطبخ ؟حالا از ترس گریه می کردم داستانو به اونم گفتم ولی با اشک و آه …عزت عصبانیت شو سر من خالی کرد داد زد ، پس چرا یواشکی می کردی اگه می خواستی بشوری چرا گذاشتی ریر لباست سلیته؟
نمی دونم که خاتون گفت کسی نبینه چه می دونم منم حرفشو گوش دادم …
بازم داد زد گمشو از جلوی چشمم گمشو دیگه نمی خوام ببینمت و گر نه تیکه تیکه ات می کنم ….
پا به فرار گذاشتم خوب شد عزت زود سر و ته قضیه رو هم اورد وگرنه همه چیز رو می گفتم ……
یک هفته ای گذشت خاتون توی اتاق حبس بود …عزت در تدارک عقد خاتون بود همه ی قرار و مدار ها رو گذاشته شده بود که یک روز سیاه و تلخ برای من رسید….
صبح خیلی زود شاید وقت نماز هنوز هوا روشن نشده بود که صدای شیون و فریاد عزت به عرش رسید و پشت سرش
با صدای شیون عزت همه بیدار شدن ، منم از خواب پریدم به خودم که اومدم دو دستی زدم تو سرم ….
یا فاطمه ی زهرا خاتون ….خاتون ….خاتون …دویدم و خودمو رسوندم
همه تو سر و کله ی خودشون می زدن عزت از شدت ناراحتی بالا و پایین می پرید با عجله خودمو به اتاق خاتون رسوندم …
خاتون کبود و سیاه با چشمانی باز روی زمین افتاده بود …وحشت کرده بودم ، خیلی بد بود جیغ می کشیدم و دو دستی توی صورتم می زدم
خیلی واسم سخت بود مثل اینکه عزیزترین کسم رو از دست داده بودم نمی تونستم تحمل کنم ، به خودم می پیچیدم همه زار می زدن و من خون گریه می کردم .
از حاجی از عزت از آقام از همه ی کسانی که مجبور می کردن یک دختر بچه ی بی گناه اینجوری بشه بیزار بودم
خاتون جلوشون وایساد و تن به این کار نداد ….ضربه ی سختی به اونا زد ولی چه فایده که هیچکس صداشو نشنید ، همون طوری که صدای ناله های شبونه ی منو کسی نشنید …
نمی دونم و هیچ وقت نفهمیدم اون چه جوری خودشو کشته بود که اون جور سیاه و کبود بود فقط می دونم که زمان زیادی مرده بوده و کسی نفهمیده برای همین چشمهاش بسته نمی شد ….
خاتون تنها دوست من بود از همون اول نرگس رو دید …رفیق و دلسوزم شد ، کاری ازش بر نمیومد ولی هم اینکه بود خوشحال بودم و حالا جسد بی جانش را از خونه بردن و به خاک سپردن …
می گفتن رضا مجنون شده و خودشو گم و گور کرده منم دلم می خواست مثل رضا مجنون بشم مات و مبهوت اشک می ریختم و به گوشه ای خیره می شدم، عصبانی بودم …غیض داشتم …غصه داشتم ..
یک جایی بی عدالتی شده بود ظلمی شده بود که من از اون سر در نمی اوردم …خودم از همه طلب کار می دیدم .
کسی نمی تونست باهام حرف بزنه شیرم خشک شد یعنی اصلا دلم نمی خواست شیر بدم از خودم و بچه ام بدم میومد .
شوکت به زهرا می رسید و بهش شیر گاو و قند داغ و حریر بادوم می داد تا از گریه ی بی امانش جلوگیری کنه و من اصلا برم مهم نبود …
تا بعد از چهلم هیچکس کاری به کارم نداشت ، حالم خیلی بد بود عزت هم حال روز خوبی نداشت ولی کسی فکر نمی کرد که من به چنین روزی بیفتم .
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز سر جام خشک شده بودم و به در نگاه می کردم فکر می کردم شاید پشیمون بشه و
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
عزیز
نمی دونم شاید چون من زن حاجی شده بودم یا اقبال خودشون بود که هر دو با آدمهای خوبی وصلت کردن رقیه زن حاجی نور محمدیان که در انسانیت و خوبی زبون زد بود ، همسرش فوت کرده بود و یکی از پولدارای تهرون بود و ربابه زن پسر علی آقای جمشیدی شد که اونام بزرگترین چوب بری و نجاری تهرون رو داشتن و پسر شون عباس کم سن و سال بود و ربابه تنها زن اون تا آخر عمر شد …و این اون زمان خوشبختی بزرگی برا زن ها بود.
درد سرت ندم عروسی هر دوشون خیلی مفصل بود و همه ی خانواده ی حاجی رو گفتن که تعدادشونم کم نبود ولی من حتی اون جام آقامو ندیدم تو زنونه بودم و سراغشم نرفتم .
رفتم دم در خیلی خونسرد مثل اینکه همین دیروز دیده باشمش گفتم :سلام آقا جون چرا دم در وایسادین بیان تو …
گفت :سلام بابا نه نمیام تو اومدم هم تو رو ببینم هم زهرا رو (تو دلم گفتم حالا یادت اومده)باشه بیا تو زهرا رو ببینن…
پاپایی کرد و چشمانش پر از اشک شد و گفت :نه تو نمیام بعدا زهرا رو می بینم و یک دفعه دست انداخت گردن من و به سینه اش فشار داد و بعد سرشو انداخت پایین و گفت حلالم کن بابا و قبل از اینکه من حرفی بزنم رفت …
دم در خشکم زد همیشه از دستش ناراحت بودم ولی وقتی اونو اون قدر لاغر و تکیده دیدم ، دلم سوخت و همه چیز رو فراموش کردم ..خواستم دنبالش برم و برش گردونم ولی پشیمون شدم .
فردا نزدیک ظهر خبر دادن آقام فوت کرده و او با اومدنش کاری کرد که من غم بیشتری رو از مرگش به دوش بکشم .
حالا بزار از ختم آقام بگم خیلی جالب بود …حاجی نورمحمدیان که یک انسان به تمام معنی بود آستین بالا زد و مراسم کفن و دفن رو به عهده گرفت و ختم رو تو خونه ی خودش، خب پدر زنش بود ..حاجی تا شنید دستور داد و پیغام به اونا که شام شب اول با من…
میگن اون شب هزار نفرو شام دادن حاجی جمشیدی هم از یک طرف که اونم آدم خیر خواه و دست و دل بازی بود برای سوم ختم گرفت و شام مفصلی داد…… خلاصه که کسی فکر نمی کرد روزی سه تا داماد پولدار دست به دست هم بدن و چنان مراسمی برا آقام بگیرن که زبون زد خاص و عام بشه…
هفتم آقام برف سنگینی آومده بود زمین یخ زده بود وقتی از سر خاک برمی گشتیم احساس کردم بدنم داره از حس میره و چشمام سیاه شد و روی برفا از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم تو خونه ی آبجیم بودم و حکیم بالای سرم …حکیم از من پرسید دخترم آبستن نیستی؟ از جام پریدم و گفتم نه…نه ……….. آبجیم کنارم نشسته بود و دستشو گذاشت روی شکم من و گفت : ولی آبجی شکمت قلمبه شده فکر کنم خبری باشه …..پریدم بهش که نه این طور نیست خودم حتم دارم
ولی دلم شور افتاده بود، به محض اینکه رسیدم خونه به شوکت گفتم و ازش خواستم بفرسته دنبال گلین ….این بار هم خبر آبستنی من همه رو قا فلکیر کرد بیشتر از همه خودمو…………..
غم دنیا به دلم نشست خاک بر سرت نرگس آخه تو بچه می خوای چیکار ؟ احساس می کردم گیر افتادم با دو بچه دیگه پا گیر شدم و باید تا آخر عمر خدمت این خونه رو بکنم سر زهرا شنیده بودم که شوکت گفته بود عزت می خواد بچه تو بندازه دست به دامن شوکت شدم تو رو خدا یه کاری کن ببین اون موقع چی می خواستن به من بدن بخورم که بچمو بندازم، شوکت خانم تو رو خدا کمکم کن …
شوکت دو انگشت شصت و سبابه شو باز کرد و وسط اونو گاز گرفت و چند بار گفت استغفرالله توبه کن دختر! چیزی که خدا داده نعمته چه حرفا می زنی پا شو واسه ی این معصیت سه بار دور خودت بگرد و بگو توبه بعدم برو تو حیاط سه تا کاسه آب بریز که گناهت شسته بشه و بره و گر نه خدا قهرش میگیره و داغ بچه به دلت می زاره ……راستش ترسیدم و همین کارو کردم
باز هم عزت هر چی از دهنش در می اومد به من گفت آنقدر کلافه بود که نمی دانست چیکار کنه… من همش منتظر بودم اون بخواد این بار هم منو چیز خور کنه و ساده لوحانه هر شب منتظر بودم که بچه مو بندازم اما صبح از ترس خدا سه بار دور خودم می چرخیم و سه تا کاسه آب می ریختم تو حیاط …..
وقتی بچه دومم پسر شد که دیگه واویلا از یک طرف شادی حاجی و چیز هایی که برایم می خرید و توجهی که به من می کرد و از طرف دیگه بد رفتاری بقیه……به جز شوکت که با همه مهربون بود و من ازش خیلی چیزا یاد گرفتم و حالا می فهمم که برای من مادری می کرد، همه چپ چپ نیگام میکردن (من اونقدر از دنیای خودم نا راضی بودم که خوبی های شوکت نمی دیدم راستی اگر اون نبود چی به من می گذشت ).
هنوز تو جا بودم که آبجیام با یک عالمه سیسمونی به خونه ی ما اومدن خیلی خوشحال شدم بعد از سالها تونستم یک کم سرمو بگیرم بالا
رجب , اسم پسرم بود (عزیز جان آه عمیقی کشید و ساکت شد و در چشمانش غم بزرگی نمایان شد و دوباره آه کشید مثل اینکه نفس کم آورده بود باز هم یک آه بلند تر…) اسم اونم حاجی گذاشت و من حق دخالت نداشتم ….رجب آنقدر خوشگل بود که همه دست به دست می بردنش حتی عزت هم نمی تونست باهاش بازی نکنه، شیرین و با مزه بود .
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 عزیز نمی دونم شاید چون من زن حاجی شده بودم یا اقبال خودشون بود که هر دو با
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
فورا مثل کسی که یک خیاط ماهر باشم
گفتم خوب بدین به من براتون گشاد کنم …. با تعجب پرسید مگه تو بلدی؟ گفتم اره مگه چیه؟ گفت از کجا یاد گرفتی؟ گفتم خونه ی آقام … پرسید کی بهت یاد داده گفتم یه خیاط …. پیرهنو طرف من دراز کرد و گفت خرابش کنی تیکه تیکه ات می کنم. لباس رو گرفتم در حالیکه هیچی از خیاطی نمی دونستم و اصلا نمی دانستم باید چیکار کنم فقط برای راضی کردن عزت این حرف رو زدم اصلا فکر نمی کردم او لباسش را به من بده نشستم و عزا گرفتم و شروع کردم به شکافتن لباس….
همینطور که مشغول باز کردن درز های اون بودنم فکر کردم باید یک کاری بکنم که نشون بده من چقدر واردم این بود که چند تا نخ برداشتم و با اون اندازه های عزت رو گرفتم, قبلا دیده بودم که خیاط ها چیکار می کنند کم کم اونا باور کردند من به کارم واردم .بعد از شکافتن با دقت دور سینه و کمر رو اندازه ی نخها کردم و با سوزن شروع کردم به دوختن آهسته و آرام و با دقت زیاد این کار تا صبح طول کشیددر حالیکه مرتب به خودم بد و بی راه می گفتم که چرا این کارو کردم اگه خوب نشد دختر چیکار می کنی آخه تو مگه فضولی به تو چه , این چه کاری بود کردی ؟ با لاخره تمام شد ذغال توی اطو گذاشتم و لباس رو اطو کردم و بعد از نماز صبح خوابیدم در حالیکه دل تو دلم نبود.
صبح که بیدار شدم لباس نبود با عجله خودم رو مرتب کردم و رفتم ببینم اوضاع چطوره .
همه داشتند ناشتایی می خوردند سلام کردم و یک چای برای خودم ریختم و نشستم سر سفره و زیر چشمی به عزت نگاه کردم .
اوحرفی نزد پرسیدم لباستون خوب شده بود ؟ گفت آره اندازه شده .. .چیزی که به نظر من آنقدر بزرگ میومد برای اون چقدر ساده بود انگار نه انگار من تا صبح سر اون لباس نشسته بودم .
حالا می فهمم که گشاد کردن یک لباس آنقدر ها کار سختی نیست . این اولین کار من بود و از فردا کارم در آمد هر کس هر چی می خواست بدوزه دست به دامن من میشد…
به هیچ کس نه نمی گفتم وقتی کاری رو به من می دادند تازه می رفتم عزا می گرفتم چیکارش کنم اولش خیلی سخت بود گاهی مجبور می شدم یک لباس را بشکافم تا الگوی لباس دیگه بکنم و در این میان چیزی که عاید من شد یاد گرفتن خیاطی بود .ولی خوب، از کار خونه بهتر بود چون زمانی که در حال این کار بودم کسی کاری به کارم نداشت .
تا اینکه یک روز صبح برای بردن ناشتایی به اتاق حاجی رفتم برای اولین بار دیدم که او هنوز خوابیده صدا زدم حاجی ….حاجی دیر نشه؟
جلو رفتم و دستش را گرفتم تا تکونش بدم …. ترسیدم بدنش یخ یخ بود …… فریاد زدم و بقیه رو صدا کردم مثل اینکه از شب قبل تموم کرده بود . چون کاملا بدنش خشک شده بود .
سرتو درد نیارم حاجی رو دفن کردیم و عزا گرفتیم ولی من موذیانه با خودم فکر می کردم راحت شدم و دیگه لازم نیست از کسی بترسم .
دست خودم نبود گریه ام نمی اومد ولی وقتی به بقیه نگاه می کردم کسی جز سر خاک گریه نکرد بعد از هفتم وقتی همه از سر خاک اومدیم خونه خیلی شلوغ بود سگ صاحبشو گم می کرد دیگ های غذا کنار حیاط بر پا بود و صدای قران خوان آنی قطع نمی شد .
همه ی اتاقها پر بود از جمعیت . من بچه ها رو بر داشتم و به اتاقم رفتم تا نفسی تازه کنم دیدم تمام اثاثیه منو بچه هایم جلوی در گذاشتند و در اتاق منو قفل کردند به همون زودی عزت کار خودش را کرده بود .
دست و پایم سست شد ترسیدم پول و طلا هایم را پیدا کرده باشند با سرعت توی وسایل حمامم رو گشتم نفس راحتی کشیدم ولی فهمیده بودم چه بلایی داره سرم میاد چیزی که فکر نمی کردم, مگه میشه این دو بچه برادر و خواهر های اونا بودند .هنوز نمی دونستم منظور عزت که حالا فرمانده مطلق خونه شده چیه ؟
به روی خودم نیاوردم و رفتم توی هشتی نشستم آنشب تمام شدو همه رفتند……
از عزت پرسیدم من کجا بخوابم ؟ و او با وقاحت گفت سر قبر بابات و رفت …..دنبالش دویدم عزت خانم من با این دو تا بچه چیکار کنم هنوز کفن حاجی خشک نشده می خوای منو بیرون کنی؟ …. سرم فریاد زد :گفتم که برو از هر گوری اومدی برو همون جا صبح دیگه نبینمت…
با گریه رفتم پیش شوکت خانم التماس کردم منو با دو تا بچه آواره ی کوچه و خیابون نکنین تورو به امام رضا قسمت می دم یک کاری بکن نزار من آواره بشم ……
شوکت دلسوزانه به من نیگا می کرد و اشک توی چشمش جمع شده بود با همون حال به من گفت به همون امام رضا از دست من کاری بر نمیاد بی خود دست و پا نزن اونا تصمیم خودشونو گرفتن حرص دنیا چشمشونو کور کرده می ترسن دو تا بچه ی تو ارث و میراث بخوان, من هر چی باید بگم گفتم ولی فایده نداره ….. میگن باید همین امشب بری وایسادن تا مهمونا برن …
خدا جزاشونو بده به قران منم خیلی گفتم ولی ….چی بگم بیشتر تقصیر شوهر گور به گور شده ی منه میگه باید زودتر بره…..همین امشب …… تو برو پیش اون شاید دلش به رحم بیاد…..
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
فخری از کنار ما رد میشد نمی دونم چی شنیده بود که سر شوکت فریاد زد ولش کن بزار بره کم لیلی به لالاش گ
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
کفش تو در بیار ، ای وای چرا وایسادی ؟ غریبی نکن ارواح خاک آقام راحت باش ….
آقاجان داشت دست و صورتش رو خشک می کرد اومد جلو رقیه در حالیکه سر و دست و گردنشو تکون می داد گفت : نگفتم …نگفتم دیدی بیرونش کردن بی همه چیزا تازه دیروز هفت حاجی بود خجالت نکشیدن ؟ همه می دونن برای ارث و میراث این کارو کردن می خوان به تو هیچی ندن بی آبروها .
آقا جان منو تعارف کرد و گفت : شما آبجی رقیه خانم هستید این جا خونه ی شما هم هست قدم سر چشم گذاشتید ولی من نمی زارم اونا حق شما رو بخورن این دو تا بچه که باباشون پس انداخته حق دارن مثل اونا سهم ببرن .
نگران نباشین بی کس و کار که نیستید . بچه ها رو بیارین ناشتایی بخوریم بعد فکر شو می کنیم . بازم از روی شرم گفتم اول یه خونه برام اجاره کنین آقا……پول هم دارم بقدر کافی فقط دست پاشو ندارم
آقا جان خیلی جدی گفت : این حرف ها رو نزن پولتو نگهدار حالا تو دو تا بچه داری ما که نمردیم همین جا هستی مردم چی میگن ..لوقاز می خونن که آقاجان یه زن بیچاره رو با دو تا بچه ول کرده تو خیابون تک و تنها زن جوون نمیشه بره خونه بگیره که…… هزار تا حرف پشت سرت می زنن… امکان نداره همین جا هستی شکر خدا اتاق زیاده و سفره پهن جای کسی رو تنگ نمی کنی ….منم می دونم با اونا چیکار کنم .
گفتم آقاجان من نمی خوام سر بار شما باشم این کارو دوست ندارم یک کاریش می کنم فقط یک جا باشه که …حرفم تمام نشده بود که آقاجان وسط حرفم پرید و گفت : نه نمیشه حالا که اومدی اینجا پس به من پناه اوردی منم از کسی که بهم پناه اورده رو رد نمی کنم ، نمی زارم جای دیگه ای بری احتیاطا اگرم اینجا نیومدی بازم می اومدم شما رو می اوردم مگه بی کسی چه کاریه ؟ …. دیگه تموم شد حرفشو نزن همین جا هستی …. .
بعد رو کرد به رقیه و گفت خانم به نرگس خانم اتاق بدین جای خوب و مناسب بچه ها راحت باشن همین موقع بانو خانم با دختراش اومدن و پشت سرش دخترای آقاجان …همه با من سلام و علیک کردن و دور سفره نشستن بر خلاف خونه ی حاجی که حتی بک بارم همه با هم سر یک سفره نشستن پسرا هم اومدن
دو تا پسرای آقاجان و یکی پسر بانو خانم ، اونام با من سلام و احوال پرسی کردن و نشستن سر سفره هاج واج مونده بودم نزدیک هفت سال تو خونه ی حاجی بودم و یک بار با هیچ مردی سلام و علیک نکرده بودم از خجالت مثل لبو سرخ شدم و قلبم بشدت میزد…
وقتی همه نشستن خدمتکارشون که یکی گل نسا زن میون سال و چاقی بود ( بسیار کم حرف و کاری بود شوهرش از خونه بیرونش کرده بود و او هم به آقاجان پناه اورده بود و همیشه می گفت غیر از آقاجان مرده شور هر چی مرده ببرن ) و دیگه عذرا دختر باغبون بود که توی خونه کار می کردن …..
دو تایی برای همه چایی ریختن ….معصومه دختر بزرگ آقاجان با محبت لبخندی به من زد و گفت نرگس جون بفرمایید شما شروع کنین بفرما ، خوش اومدین چه عجب! خوشحالمون کردین ….
بازم خجالت کشیدم از اینکه اونا بفهمن بعد از این من اون جا موندگارم و باید منو و دوتا بچه مو تحمل کنن از خودم شرمم اومد شاید دیگه این رفتار محترمانه رو با من نداشته باشن ….از اینکه اونام بخوان به من بی احترامی کنن ترسیدم .
رقیه و بانو خانم هی به من تعارف می کردن ولی چیزی از گلوم پایین نمی رفت ….
بیشتر تعجب کردم از اینکه دخترا با پسرا حرف می زدن و گاهی شوخی و خنده می کردن چرا اینا همه با هم خوبن ؟ چرا بهم نگاه غیض آلود ندارن ؟ چرا لقمه های همدیگرو نمی شمرن و چرا زن ها از مردا نمی ترسن …. همون جا فهمیدم که به دنیای بهتری از زندگی پا گذاشتم و تازه فهمیدم از چه دنیای سیاهی اومدم بیرون …….
جایی که سرنوشتم رقم خورد ….
بانو خانم و معصومه موندن… بانو کنار آقاجان نشست ومعصومه کنار من………… رجب دوباره خوابش برده بود و سرش روی پای من بود نمی تونستم از جام جم بخورم ولی دل تو دلم نبود اگه اونا بفهمن چی میشه !
آقاجان خطاب به آبجیم گفت : خانم جان ترتیب اتاقه نرگس خانمو بده بزار جا بجا بشه بند دلم ریخت پایین الان بود که بانو خانم می فهمید چه بلایی سرم اومده سرمو مثل احمق ها کردم زیر چادر تا کسی رو نبینم ….
آقاجان ادامه داد : دارم به همه میگم نرگس خانم دختره منه اینجا از این به بعد خونه ی اونم هست و صدای بانو خانم اومد که : البته که هست قدمش سر چشم همه ی ما…… من که اونا رو نمی شناختم ولی حتما که لیاقت خانم خوبی مثل شما رو نداشتن …من هنوز سرم زیر چادر بود دلم می خواست بمیرم و سر بار کسی نشم آبجیم گوشه ی چادر منو زد عقب و گفت : تو چرا خجالت می کشی اونا باید حیا می کردن…..
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز کفش تو در بیار ، ای وای چرا وایسادی ؟ غریبی نکن ارواح خاک آقام راحت باش
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
چیزی که باعث تعجب من شد…… خودم اونقدر تحقیر شده بودم که هضم بعضی چیز ها برایم سخت بود .
این اتاق چهار در داشت یکی به اندرونی می رفت یکی به ایوان و یکی به یک سالن وصل می شد که دو طرفش اتاقهای زیادی بود که هر کدوم از بچه ها یک اتاق داشتن و در چهارم به یک راهرو باز می شد که آن هم دو طرفش اتاق بود و اونجا اتاق دو تا خدمتکار و احمد آقا و دایه ای که بچه ها رو شیر می داد و باغبون بود و اتنهای راهرو مطبخ که خیلی شیک و تمیز بود ….
و اما اتاق من پشت اندرونی دو تا اتاق دلباز و تمیز بود که به حیاط راه داشت و تقریبا یک طوری مجزا بود که وقتی دیدم به دلم نشست وسط اتاق وایسادم حال عجیبی داشتم یک جور بغض غریبی گلومو فشار می داد ، نمی دونم چرا اینقدر دلم برای خودم می سوخت ….با اینکه اون طوری که فکر می کردم آواره نشدم و بطور معجزه آسایی سر پناهی امن پیدا کرده بودم باز هم احساس بدی داشتم ….
فکر اینکه توی خونه ی حاجی چی کشیدم و از همه بد تر توی اتاق حاجی چقدر رنج و درد را تحمل می کردم وجودم رو به آتیش می کشید و حالا مثل یک آشغال منو از خونه ای که باید مال من باشه بیرونم کردن و چقدر مظلومانه اومدم بیرون و حالا اونجا بودم ، جایی که با همه ی خوبی هایش مال من نبود و من یک مهمان ناخوانده بودم …..
این طوری شد که من خونه ی آبجیم موندگار شدم تا عصر جابجا شدم آقا جان نهایت محبت رو به من و بچه هام می کرد و این یک حقیقت بود نه تنها خودش بلکه تمام خانواده اش نسبت به من مهربان بودند و مثل عضوی از خودشان قبولم کردن ، حتی بانو خانم هم مرا دوست داشت و خیلی به من و بچه هایم می رسید . کارم که تموم شد به حیاط نگاهی کردم با گل کاریهای زیبا و درختهای تنومند حوض بزرگی که وسط اون بود بهترین جایی بود که هر وقت دلم می گرفت کنار پنجره می نشستم و عقده های دلم را خالی می کردم ….
به زودی توی اون خونه ی پر از احترام و محبت جا افتادم ، رجب برای آقاجان شیرین زبانی می کرد و خیلی دوستش داشت به زور او را از آقاجان جدا می کردم …او بین بچه های خودش و زهرا و رجب فرقی نمی گذاشت تا حدی که بچه ها آقاجان را پدر خودشون می دونستن …..ولی من هنوز معذب بودم اغلب با بچه ها توی اتاقم می ماندم و تا منو صدا نمی کردن نمی رفتم ….
معصومه از همه بیشتر با من مهربون بود و مرتب به سراغم میومد و از هر دری حرف می زدیم …….من حالا هفده سال داشتم و معصومه دو سال از من کوچکتر بود ولی خیلی فهمیده و عاقل بود و من از او خیلی چیز ها یاد گرفتم .
تا یک روز توی اتاقم نشسته بودم که رقیه اومد و با خوشحالی گفت : فهمیدی چی شد آبجی ؟ امشب برای معصومه خواستگار میاد ….با خوشحالی گفتم : خوبه بسلامتی همین امشب ؟ رقیه با هیجان و طبق عادتش که تمام سر و دست و گردنشو تکون می داد گفت : حدس بزن کی میاد خواستگاریش ؟ گفتم نمی دونم …من از کجا بدونم ..تو بگو کی میاد ؟او با همون ذوق و شوقی که نشون می داد گفت : فرمانفرماییان !…
پرسیدم خوب کی هست ؟ با تعیب پرسیدمگه تو نمی دونی فرمانفرماییان کیه ؟
خیلی پولداره از اون گردن کلفتای تهرونه ، نصف تهرون مال اونه همین دیگه اون که بیشتر آب تهرون از قنات های اونا میاد می گن ماشین هم دارن…… خیلی …خیلی ….خوب شد .
رقیه اون قدر خوشحال بود که نمی دونست چطوری برای من مهم بودن این خواستگاری رو تعریف کنه ….بالاخره گفت خوب حالا ولش کن آبجی بیا کمک خیلی کار داریم …
چنان برو و بیایی راه افتاده بود که نگو و نپرس سر سرا آماده پذیرایی می شد بهترین میوه ها و شیرینی ها و انواع خوراکی ها جور و وا جور چیده شد منم پا به پای رقیه و بانو خانم می دویدم تا همه چیز آماده شد صلاح نمی دونستم تو دست و پاشون باشم پس رفتم به اتاقم …….
از پنچره اومدنشان را دیدم خیلی با دبدبه و کبكبه وارد شدن با خودشون چند نفر اورده بودن که توی حیاط دست به سینه وایساده بودن …آحمد آقا یک مجمعه ی بزرگ شیرینی و شربت و میوه برایشان برد و از اونا هم پذیرایی کرد.
شب اول خواستگاری دو ساعتی طول کشید ….من دیگه بیرون نرفتم بچه ها رو خوابوندمو بدون شام خوابیدم .
فردا که برای ناشتایی رفتم فهمیدم که قرار عقد و عروسی گذاشتن و از لا به لای حرفای اونا متوجه شدم که فرمانفرماییان چندین زن داره ….وقتی معصومه به من گفت که می خواد با من حرف بزنه فکرم این بود که او از این وصلت ناراضیه و می خواد با من در میون بزاره ولی این طور نبود و متوجه شدم که آقاجان با اینکه از فرمانفرماییان خیلی رو در وایسی داشت تصمیم رو به عهده ی دخترش گذاشته بود و او را مجبور به کاری نمی کرد …. همه چیز برایم غیر واقعی بود دنیای من با این دنیا خیلی فرق داشت .
می خواستم یک طوری محبت های معصومه رو جبران کنم این بود با اونکه تا اون زمان گلدوزی و سوزن دوزی نکرده بودم شروع به دوختن کردم تا برای جهاز او چیزایی تهیه کنم و شبانه روز کار کردم .
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز چیزی که باعث تعجب من شد…… خودم اونقدر تحقیر شده بودم که هضم بعضی چیز ها
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
تابستان بود برای محمود پسر آقاجان دختره یکی از فامیل های فرمانفرماییان را شیرینی خورده بودن و قرار بود عروسی توی حیاط برگزار بشه این بود که آقاجان تصمیم گرفت حیاط رو مطابق شان فامیل عروس از نو بسازه .
برای این کار گارگر و عمله و بنا ریختن تو حیاط خونه و شروع کردن به کندن آجر های کف حیاط و اونو دوباره با موزائیک های جدیدی که تازه آمده بود فرش کنند .گارگر ها مشغول کار شدن .
هوا ی گرمه آخرای مرداد بود بعد از نهار همه خوابیدن منم بچه ها رو خوابوندم ولی خودم خوابم نمی برد صدای گلنگ که به آجر را می خورد منو پشت پنجره کشوند …. چشمم افتاد به گارگرایی که توی حیاط و زیر آفتاب کار می کنن خوب معلوم بود که خیلی با سختی کار می کنن دلم سوخت …. تصور کار کردن در اون شرایط خیلی سخت بود همین طور پشت پنجره وایساده بودم که آبجیم اومد وقتی دید بیدارم خوشحال شد با این حال پرسید : بیداری؟ ترسیدم خواب باشی خیلی گرمه کلافه شدم امدم ببینم اگه بیداری با هم حرف بزنیم .
به شوخی گفتم پس آقاجان تنها بخوابه ؟ اون خندید و گفت : الان صد تا پادشاه رو خواب دیده …من خوابم نبرد هی وول می خوردم ترسیدم بیدارش کنم بد خواب بشه ……..
خودشو ولو کرد رو زمین و گفت : نباید امروز کوفته می خوردیم تو تابستون همون آب دوغ از همه بهتره من که سنگین شدم……
کنارش نشستم بهش نگاه کردم و گفتم : آبجی خیلی خاطر آقاجان و می خوای ؟ ….چشماش برق خاصی گرفت و نفس بلندی کشید و گفت: راستش اول که منو آوردن خونه اش فکر می کردم بلایی که سر تو اومده سر منم اومده ولی این طور نشد …خیلی طرفش جبهه گرفته بودم اونم حالیش شد تا سه ماه دست بهم نمی زد …. اون خیلی مهربونه بهم احترام می زاره حرف سرش میشه …اصلا به همه ی زن ها احترام می زاره……خوب …..خوب دیگه …. و برای اینکه حرف رو عوض کنه از جاش بلند شد ودستش رو برد جلوی صورتش و خودشو باد زد که وای خیلی گرمه دارم پر پر می زنم …
گفتم : الهی بمیرم اینجا که خوبه اون گارگر ها تو ذل گرما دارن کار می کنن خیلی دلم براشون سوخت …
آبجیم نگاهی به بیرون انداخت و گفت : آره والله زبون بسته ها گناه دارن …الان میگم یه شربت خنک براشون ببرن…. و معطل نکرد و رفت …..یک کم بعد با یک سینی لیوان و یک پارچ بزرگ شربت سکنجبین برگشت و گفت : می بینی تورو خدا همه خوابن احمد آقام نیست قسمت شون نبود …
گفتم : ای وای نه ..گناه دارن من می برم پام که نشکسته بده به من…ثواب داره به خدا … الان حاضر میشم …….
سینی رو برداشتم و چادرم رو سرم کردم و رفتم تو حیاط به اولین نفری که رسیدم صداش کردم : عمو اینو بگیر…نوش جان بعد به احمد آقا بگو ظرفاشو بیاره ….سرم پایین بود …… ولی اون جلوی من وایساده بود و سینی رو نمی گرفت …
سرمو بلند کردم و گفتم خوب بگیر دیگه ……یک جفت چشم سیاه درشت دیدم که به محض اینکه نگاهم در نگاهش افتاد بند دلم پاره شد …. …. یه اتفاقی افتاد …چی شد نفهمیدم ولی هر چی بود باعث شد من با عجله سینی رو زمین بزارمو و به طرف عمارت بدوم ….سراسیمه در و هول دادم و تقریبا خودمو انداختم تو اتاق ….
رقیه همون جا نشسته بود منو که با اون حال دید هراسون شد و گفت : وا مگه جن دیدی آبجی ؟ کسی دنبالت کرده ؟ چی شده بگو ببینم؟ …….دستمو گذاشتم رو پیشونیم و گفتم : نه ..نه ..چیزی نشده ، خیلی گرمه دویدم تا بیشتر گرما نخورم …باور کن افتاب مغز سر آدمو سوارخ می کنه ……..من تند تند حرف می زدم و اون با نگاهی شک دار به حرفم گوش می داد و چون از شکلش معلوم بود حرفامو باور نمی کنه بازم ادامه دادم …عاقبت سرم داد زد بسه دیگه راستشو بگو ……..
چاره ای جز قرشمال بازی نداشتم و زدم به سیم آخر و گفتم ولم کن می خوای حرف درست کنی می خواستی چی بشه ؟ تو الان می خوای من چی بگم تا راضی بشی ولم کن …آبجی سر جد پدرت …..و دو زانو نشستم کنار دیوار و دیگه حرفی نزدم رقیه هم کمی منو ورانداز کرد و رفت …..آشوبی توی دلم به پا شده بود.
جوون خوش قیافه ای با چشمان سیاه و درشت قد بلند و چهار شونه اون طوری به من نگاه می کرد که انگار …..وای نه خدای من این چه فکر ابلهانه ای که کردم الهی بمیری نرگس که تو هیچوقت درست نمیشی …بتمرگ سر جات با دو تا بچه و سر بار دیگران و این حرفا؟خجالت بکش …….
اینا رو با خودم گفتم و یک بالش کشیدم جلو و سرمو گذاشتم روش تا بلکه این فکر از سرم بیرون بره ……یه کم بعد با خودم گفتم بزار از دور نگاش کنم ببینم چه جوری بود ؟ رفتم کنار پنجره و آهسته از یه گوشه نگاه کردم دیدمش همه ی حواسش به اتاق من بود آره داشت اینجا رو نگاه می کرد قلبم چنان می زد که صداشو می شنیدم نه تمام بدنم قلب شده بود تنم داغ بود ولی نه از گرما ……همون جا وایسادم و دوباره پرده رو کمی عقب زدم و نگاه کردم …..یک دفعه مثل صاعقه زده ها پریدم وسط اتاق و خشکم زد اون تا نزدیکی اتاقم اومده بود و دوباره نگاهمان بهم تلاقی کرد ………..
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت ❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی✅ مولف، این تجربه را به عنوان تجر
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
با دیدن کالسکه همه چیز از یادم رفت اون زمان فقط خانواده های ثروتمند و اشرافی کالسکه سوار می شدن البته توی شهر هم بود ولی نه به این شیکی و قشنگی…..اون زمان بیشتر مردم عادی درشکه سوار می شدن چون کرایه ی اون نصف کالسکه بود و سوار شدن به کالسکه یک جور فخر بود و حالا من توی شیک ترین کالسکه ی شهر نشسته بودم و می رفتم خونه ی فرمانفرماییان …..
لذتی که از اون سواری می بردم رو نمی تونم بگم انگار داشتم پرواز می کردم دلم می خواست تا قیامت برم دیگه تو سرم نه غم بود نه بچه و نه حتی اینکه بخوام بدونم خانم با من چیکار داره ……..
بالاخره رسیدیم در بزرگی باز شد و کالسکه رفت توی حیاط …(حالا فهمیدم چرا آقاجان داشت در بزرگ برای خونه می گذاشت ) چه حیاطی و چه عمارتی حالا خونه ی آقاجان به نظرم هیچ اومد من اولین بار مبل و میز ناهار خوری دیدم تابلوی بزرگ …….تا سر گرم تماشا شدم …خانم با خوشحالی از طبقه ی بالا اومد ….خودشو انداخت تو بغلم و بغض کرد دیگه حتم پیدا کردم که مشکلی داره منو با خودش برد توی یک اتاق بسیار زیبا ….تعارف کرد روی مبل بشینم راستش با اکراه نشستم می ترسیدم برای چی نمی دونم….. او نشست و بعد من … …خانم ازم پرسید : چطوری ؟ خوبی ؟ دلم برات خیلی تنگ شده بود یه بهانه پیدا کردم تا تو رو ببینم من الان نباید بیام خونه ی آقاجون اول باید پا گشا بشم ……..آقاجون می خواد کار بنایی تموم بشه بعدا خوب بگو چیکار می کنی ؟ گفتم شما بگو خوبی ؟مشکلی نداری ؟
خیلی خوب و خوشحال گفت : آره الحمدولله خوبه خوبم …پرسیدم راستی برا چی گفتی من بیام ؟
خندید و گفت برای اینکه ببینمت دلم تنگ شده بود …….گفتم راستی فقط برا همین پی من فرستادی ؟ (همین طور که ما حرف می زدیم یکی چایی می اورد یکی شیرینی یکی میوه که تا حرفمون به اینجا رسید جلوی من پر شده بود از خوراکی ) گفت : خوب نه گفتم که کارم بهانه بود ….راستش هر کی اون کارای دست تو رو دیده دلش خواسته می دونم چقدر عزت نفس داری اگه دلت نمی خواد قبول نکن ولی اگه دوست داری براشون بدوز پرسیدم چی بدوزم ؟
همون چیزایی که برای من دوختی ….. پته دوزی ….سوزن دوزی گلدوزی هاتو همه دوست داشتن باور کن تو اون همه جهاز من بیشتر از همه اونا به چشم اومد… خیلی قشنگ بود هر چی بدوزی خوبه فقط به خوبی مال من باشه کافیه ……. گفتم : البته که می دوزم ولی می ترسم به خوبی مال شما نشه چون من اونا رو برای شما که خیلی دوست داشتم دوختم ….خانم چشماش برق زد و گفت الهی فدات شم نرگس تو خیلی خوب و مهربونی آره که میشه عزیزم تو بدوز اونش با من….
اونجا با خانم احساس راحتي نمي كردم، انگار نه انگار با هم نزديك دو سال دوست بودیم و تلاش او هم برای صمیمیت دوباره فایده نداشت و هر چی اصرار کرد من بچه ها رو بهانه کردم برگشتم و قرار شد وقتی چیزایی که خواسته بود دوختم اونو خبر کنم ……….خانم همین طور به من اصرار می کرد که نهار بمونم ولی توی اون خونه معذب بودم و زود برگشتم ….خانم تا دم کالسکه با من اومد دیدم پنج شش جعبه گيلاس و البالو و هلو و دو تا بقچه بزرگ گذاشته بود توی کالسکه و گفت نرگس جون بده به خانم جان بگو پیشکشه قابلی نداره ……و منو از دل و جون بغل کرد و بوسید منم خیلی دوستش داشتم ولی یک فاصله ای بین خودم و اون احساس می کردم که مانع میشد خودمو بیشتر به اون نزدیک کنم …..راه افتادم توی راه فکر می کردم که واقعا خانمی برازنده ی اون زن نیک نفس و مهربون بود یک خانم به تمام معنی ….
حدود ساعت دو رسیدم پیاده شدم و باید احمد آقا رو صدا می کردم تا پیشکش ها رو بیاره تو ..
وقتی وارد شدم اولین کسی که دیدم اون بود باز باهاش چشم تو چشم شدم قلبم فرو ریخت دست و پام مثل بید می لرزید یادم رفت باید چیکار می کردم دویدم طرف عمارت خانم جان که خیلی کم صبر و جوشی بود همش سرک می کشید تا من بیام برای همین بالافاصله منو دید و از حالت من این نتیجه رو گرفت که حتما اتفاقی برای خانم افتاده دو دستی زد تو صورتش که وای وای…دیدم دلم شور می زنه نگفتم؟…نگفتم ؟ یه چیزی شده رنگ به رخسارش نیست خدا مرگم بده یا فاطمه ی زهرا …..(من وارد اتاق شدم ولی اصلا حال خودم نبودم) همه ترسیده بودن مخصوصا که رقیه آب و روغنشو زیاد کرده بود و هی حرف می زد بانو خانم می لرزید و آقاجان برای اولین بار برافروخته شده بود و رو به من پرسید چی شده بابا بیا تعریف کن این چه حال روزیه داری ؟
دهنم خشک شده بود به زور یک قورت دادم تا نفسم با لا بیاد گفتم: به خدا خانم خوبه خیلی خوبه منو هوای کاسکه گرفته از بس با لا و پایین رفته حالم بهم خورده …خانم خوبه بخدا ( در این موقع پیش کش ها رو آوردن ) همه به من نیگا می کردن آقاجان پرسید : تو رو برا ی چی خواسته بود گفتم: دلش تنگ شده بود بعدم می خواست براش گلدوزی کنم …….رقیه اخم هاشو کشید تو هم و لبشو کج کرد و پرسید همین ؟ همین ؟ زهره ترک شدیم جون به سرمون کرد این چه کاری
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز با دیدن کالسکه همه چیز از یادم رفت اون زمان فقط خانواده های ثروتمند و
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
باز بند دلم پاره شد باز قلبم به تپش افتاد ….. زدم تو سینه مو با خودم گفتم : نرگس شورشو در آوردی از کجا معلوم اون باشه ….ولی موزیانه فکر کردم پس اسمش عباسه ….و دلم قنج رفت .
چند روز بعد کارتمام شد کارگر ها زیر کارو تمیز کردند دستمزد شان را گرفتند و رفتند. این برای من پایان رویای جوانی بود. کنار پنجره می نشستم و حیاطی رو که اون درست کرده بود نگاه می کردم و اشکهایم می ریخت به چیزی امید نبسته بودم که حالا نا امید بشم پس چرا بغض داشتم !؟ شاید برای این بود که او تنها کسی بود که منو به یاد خودم آورده بود یادم آورده بود منم آدمم احساس دارم نمی خواستم از اون رویا بیرون بیام .اولین باری بود که قلبم برای کسی می تپید و یادش گونه هامو سرخ می کرد . فکر کردن به اون تنها چیزی بود که دلم رو خوش می کرد و نمی گذاشت دوباره خودم رو فراموش کنم پس بردمش توی زندگیم توی خیالم و با خودم عهد بستم که تا آخر عمر تو فکرم با اون زندگی کنم از اون دل شوره ها و تپش قلب ها و به یاد آوردن اون نگاه گرم لذت می بردم پس چرا باید از دستش میدادم ؟ چی داشتم که جای اون دلمو گرم کنه پس گذاشتمش توی صندوقچه ی قلبم و در شو بستم ….
صبح تا شب کار می کردم آخرای شب از پارچه ای که خانم بهم داده بود واسه ی خودم برای اولین بار لباس دوختم تا اون زمان خیلی برای اون اشراف زاده ها لباس دوخته بودم حالا نوبت خودم بود پارچه ی ساتن سبز خوش رنگی بود که رنگشو خیلی دوست داشتم و هر چی سلیقه داشتم روی اون به کار بردم وقتی تموم شد پوشیدم و جلوی آیینه خودمو دیدم ….همونی بود که می خواستم ……… لباس رو در آوردم و قایم کردم و به کسی نشون ندادم …………..
روزا هم هر وقت بیکار بودم کار سوزن دوزی ها رو انجام می دادم تا تمومش کردم … اونا رو توی همون بقچه ای که خانم بهم داده بود پیچیدم و با احمد آقا برای خانم فرستادم ….
دو روز مانده بود به نیمه ی شعبان روزی که عروسی محمود آقا بود برو بیا یی توی خونه راه افتاده بود که نگو و نپرس …… انتهای حیاط دیگ های بزرگ زده شد ساز و دهل، خواننده و نمایش رو حوضی، همه تدارک دیده شده بود. آقاجان می خواست سنگ تموم بزاره ….. دور تا دور حیاط چراغ های زنبوری پایه دار گذاشتن اون زمون چراغ های نفتی جدیدی اومده بود که یک حباب روی اون بود درست مثل فانوس ولی با نور بیشتر از اون چراغها که توی ماشین دودی هم استفاده می کردن همه جا مثل روز روشن شد حیاط مخصوص مرد ها بود ولی یک قسمت برای زن ها درست کردن تا بتونن نمایش رو حوضی رو تماشا کنن که اون زمان همه دوست داشتن و نمی تونستن ازش بگذرن……
آقاجان به حاجی جمشیدی پدر شوهر ربابه سفارش میز نهار خوری و مبل داده بود که همون روز رسید و خونه و زندگی یه چیز دیگه شد ، تمام پشتی ها و کوسن های ترمه جمع شد و به جاش دور تا دور مبل چیده شد ….
آشپز ها از روز قبل از عروسی کار خودشون شروع کردن ، بره ها رو توی حیاط سر بریدن و آماده کردن….…. از نیمه های شب بوی کباب بره تموم فضا رو پر کرده بود …..
میز و صندلی ها رو هم آوردن و چیده شد وتقریباً همه چیز حاضر بود….. .
فردا از کلّه ی سحر همه مشغول کار شدن منم بعد از نماز نخوابیدم رفتم به مطبخ اون روز باید برای عده ی زیادی نهار درست میکردیم …بانو خانم هم اونجا بود .
او از منم زودتر شروع کرده بود و مرتّب به گلنسا و عذرا فرمون می داد تا چشمش به من افتاد خوشحال شد و گفت : هان خوب شد اومدی نرگس جون ، بیا این قورمه سبزی رو هم درست کن …نمی دونم چیکار می کنی اینقدر خوشمزه میشه بیا بیا تو رو خدا …..این چه کاری بود اینا کردن ، روز عروسی این همه رو غذا دادن خیلی سخته کاش همون جا خونه ی خودشون درستش می کردن اونوقت ما هم راحت بودیم …
گفتم : خوب بانو جون اونوقت ما باید می رفتیم خونه ی اونا از کار و زندگی می افتادیم آقاجان حساب اینو کرد ………..سری جنباند و یک چه می دونم والله گفت و مشغول شد …..
وقتی رفتم بالا همه داشتن کار می کردن ده تا کارگر زن مشغول تمیز کردن خونه بودن دو سه
تاشون فرستادم کمک بانو جون ….. دخترای آقاجان هم مشغول سفره عقد و تزیین بودن و رقیه هم مرتّب دستور می داد ودر حالیکه اون زمان فقط هفده سالش بود ولی حسابی از
عهده ی کارا بر میومد.
اون هیچوقت به کسی باج نمی داد وگرنه مدتها بود که بانو خانم رشته ی کارو دستش گرفته بود ولی آبجیم اجازه نمی داد حا لا بانو برای اینکه اختلافی پیش نیاد دخالت نمی کرد اون هم مثل آقاجان فهمیده و عاقل بود و خیلی صلح طلب …..
ما اون روز برای شصت، هفتاد نفر غذا درست کردیم و سفره چیدیم ….. نزدیک ظهر بود که ماشین های آخرین مدل و کالسکه های زیبا وارد خونه شدن ….با آمدن اونا صدای دهل زن ها بلند شد و خبر از این داد که عروس اومد و عده ی زیادی به همراهش اومدن که همه زن بودن ……
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز باز بند دلم پاره شد باز قلبم به تپش افتاد ….. زدم تو سینه مو با خودم
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
چطوری جرات کرده تا دم در اتاق من بیاد ؟ پس اونم خاطر منو می خواد از این حس غرق شادی شدم ولی فقط یک لحظه که این سئوال به ذهنم رسید و یک دفعه از جام پریدم که ای وای بچه ها رو دید ، نکنه فکر کنه من شوهر دارم ؟ نکنه دیگه سراغم نیاد ؟ بعد به خودم نهیب زدم، چیکار داری می کنی نرگس احمق خجالت بکش اینا جگر گوشه های تو هستن به درک که نیومد اصلا تو با خودت یک عهد بستی که فقط توی دلت باشه تموم شد
این خاطر خواهی برای تو درد سر داره بچه نشو ولش کن …
دستمم گذاشتم روی قلبم آخه داشت از تو سینه ام بیرون میومد.
در فکر بودم که اون اینجا چیکار می کرد ؟ اگرم جزو مهمون ها بود دیگه از صبح که نباید میومد به هر حال من تصمیم خودمو رو گرفته بودم و نمی خواستم ببینمش….
از اینکه توی قلبم نگهش داشتم راضی بودم بیشتر از این صلاح نبود.
رفتم حمام و بچه ها رو شستم و سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم ……
موهامو پشت سرم جمع کردم و لباسی که برای خودم دوخته بودم پوشیدم ..لباسی از ساتن سبز بچه ها رو هم حاضر کردم و رفتم به عروسی ….
مثل اینکه خیلی طول کشیده بود چون وقتی من وارد سرسرا شدم بیشتر مهمان ها اومده بودن ، رقیه و بانو خانم نزدیک در بودن چشمشون که به من افتاد هر دو یکه خوردن …بانو خانم پرسید : این تویی نرگس ؟ واقعا خودتی ؟خیلی خوشگل شدی چه لباس قشنگی واقعا …..چه لباسی از کجا اوردی ؟ رقیه زبونش بند اومده بود با نگاه و سرش ازم پرسید ؟ سرمو بردم جلو و در گوشش طوری که بانو خانم هم بشنوه گفتم پارچه ای که خانم داده …..
رقیه با یه جور تعجب و خوشحالی گفت : والله من که شاخ در آوردم لباست از همه قشنگ تره خودتم خیلی خوشگل شدی ……. اونشب همه می گفتن که من توی اون عروسی خیلی خوب بنظر میومدم .
بالاخره خانم اومد و همه ی خانواده ی فرمانفرماییان با شش ماشین و چهار کالسکه اومدن توی حیاط …..آقاجان به استقبال شون رفت و همه ی مهمونا خودشونو برای روبرو شدن با خانمهای فرمانفرماییان آماده می کردن……..
خانم که رسید چشمش به من افتاد و پرید منو بغل کرد ابراز احساساتش تماشایی بود و مرتب می گفت :کاش پیش من بودی چقدر خوشگل شدی ماه شدی کاش همیشه این جوری می پوشیدی …..بعد رفت سراغ بقیه …..تا حدی همه از این برخورد تعجب کرده بودن و توجه شون جلب شده بود ….او یک صندوقچه دستش بود که همه فکر کردیم پیشکشی عروس رو گذاشته توش با همون صندوقچه با همه سلام و احوال پرسی کرد ، رقیه و بانو جون داشتن برای استقبال از اونا خودشونو می کشتن ….
هی تعارف می کردن و بالا و پایین می پریدن ….آبجیم جایی رو بالای سرسرا برای اونا در نظر گرفته بود که تمام مدت مراقب بود کسی اون جا نشینه .
وقتی خانواده ی شوهر خانم جابجا شدن او برگشت پیش من و یک اشاره کرد که دنبالش برم و خودش رفت تو اندرونی … …..منم رفتم.
همون جا دم در صندوقچه رو باز کرد و یک بسته از توش در اورد و درشو بست و صندوق رو داد به من ….پرسیدم چیکارش کنم ؟ با خنده گفت : قبول …..منم خندیدم و پرسیدم :چی رو قبول؟ یعنی چی ؟ گفت : مال توس قابلی نداره بعدا در موردش حرف می زنیم و با عجله رفت تو سر سرا …..
کمی تردید کردم ولی خوب چیکار می کردم از همون جا رفتم به اتاقم ….و درشو باز کردم یک جفت گوشواره و هشت تومون پول توش بود …پول زیادی بود می دونستم که اون برای سوزن دوزی های من اینو گذاشته ولی خیلی زیاد بود .
یک صندوق بزرگ داشتم اونو گذاشتم توش و شش تا النگو بر داشتم تا به عروس رو نمایی بدم و برگشتم.
بالاخره مهمانها آمدن و عقد خوانده شد رو نمایی ها داده شد و منم النگو هامو دادم در حا لیکه منو خاله ی داماد می گفتن این پیشکش کم بود……..
زن ها تو سرسرا بزن و به کوب می کردن و مردها توی حیاط که بیشتر از طبقه ی اعیان و اشراف بودن…..
نمایش رو حوضی که شروع شد همه چادر به سر شون کردن و رفتن برای تماشا …ولی من نرفتم خسته بودم و بی حوصله یه عده از زن ها هم مونده بودن وچند تا چندتا دور هم نشسته بودن و با هم حرف می زدن. من تو عالم خودم بودم که نگاه سنگین کسی رو روی خودم احساس کردم …. خانم شیک و خوشگلی روبروی من وایساده بود …نگاهش که کردم اومد جلو کنار من نشست و گفت : من زن دایی عروسم شما کیه دامادی ؟ کمی فکر کردمو گفتم : من خاله ی دامادم ….با خوشحالی گفت : شما خواهر آسیه خانمی ؟ گفتم نه خواهر رقیه خانمم ….گفت : اهان از شما پرسیدم گفتن شوهر ندارین (من حرفی نزدم مکثی کرد و دستشو گذاشت روی پای من )…..شوهر می کنی ؟ با تندی گفتم: نه نمی کنم ..پرسید : چرا ؟ گفتم دو تا بچه دارم می خوام اونا رو بزرگ کنم همین… با عجله رفتم چادرم رو بر داشتم و رفتم تو حیاط پیش بقیه ….ولی حواسم به نمایش نبود صدای خنده ی بقیه رو هم نمی شنیدم یه وقت به خودم اومدم که دیدم همه دارن میرن تو و نمایش تموم شده … رقیه اومد پیشم و گفت : نرگس می خوان شام بدن میشه به بانو کمک کنی ..
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز چطوری جرات کرده تا دم در اتاق من بیاد ؟ پس اونم خاطر منو می خواد از ای
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
….
بیا بشین بابا دخترم نرگس خانم یکم با شما حرف دارم ….روبرویش نشستم و بی صبرانه منتطر ماندم …از اونجایی که آقاجان خیلی با لفت و لعاب حرف می زد و من بی صبر کلافه شدم و پرسیدم :کاری کردم آقاجان خطایی ازم سر زده ؟ خنده اش گرفت و سری جنباند و گفت : مگه میشه ؟ اصلا شما خیلی با ملاحظه و خانمی برای همین همه اینقدر شما رو دوست دارن راستش چند وقت پیش پیغام دادی دیگه در مورد خواستگار حرفی با شما نزنیم گفتی می خوای بچه هاتو بزرگ کنی و دست گذاشتی روی حساسیت من و فرمودی که اگه زیادی هستی بهت بگیم که فکری برای خودت بکنی من خیلی ناراحت شدم و دیگه هر کس برات پیدا شد بهت نگفتم ولی ا لان فرق می کنه کسی پیدا شده که خیلی اصرار داره و بچه ها رو هم قبول می کنه خودش زنش مرده و یک بچه داره جوونه و خیلی هم خوش قیافه اس و با شوخی گفت نه به خوش قیافه ای حاجی عبدالله ..و خودش از حرف خودش خوشش اومد و بلند بلند خندید ….خوب بابا نظرت چیه ؟
غوغایی در دلم افتاد صورتم باز شد ….پس با لاخره اومد.. می دونستم حسم دورغ نمیگه پس اونم یه بچه داره چه از این بهتر مثل هم هستیم ….حا لا به آقاجان چی بگم ؟ کمی فکر کردم و گفتم : نمی دونم باید فکر کنم اگه بچه ها رو قبول می کنه؟ …خوب ببینم چی میشه آقاجان, فکر کنم خبر میدم ..
آقاجان بلند شد و همین طور که می رفت گفت : من برم که ا لان خانم جان میاد خودتو حاضر کن و رفت….. دو دقیقه بیشتر طول نکشید که آبجیم سراسیمه اومد تو و پشت سر هم سئوال کرد خوب بگو …چی گفت؟ چیکار داشت ؟ بگو در مورد چی حرف می زد ؟ خندم گرفت و گفتم اگه حرف نزنی میگم …حا لا تا فردا صبر می کردی چی میشد؟ ا لان که آقاجان می فهمم بهت گفتم آخه سفارش کرده به هیچ وجه به تو نگم ….
شوخی منو باور کرده بود و بال بال می زد مجبور بودم تا جریان رو بهش بگم وقتی حرفم تموم شد نگاهی به من کرد و با خوشحالی گفت :از حال روزت معلومه که بدت نمیومده؟ ای ناقلا …… بگم بیان ؟ هان بگم ؟ بزار از آقاجان بپرسم کیه ؟ نمی دونم چرا به من نگفت…
چی صلاح کرده که اول به تو گفت نمی دونم حتما یکی هست که من قبولش ندارم وگرنه چرا با من در میون نگذاشت؟ ….و گفت و گفت تا رفت وقتی تنها شدم احساس خوبی داشتم و با خودم فکر می کردم: نرگس اومد با لاخره اومد می دونستم میاد …. اگه بچه داشته باشه از دستش نمیدم … ولی اصلا بهش نمیاد …..اصلا ولش کن خودتو بده به دست سرنوشت هر چی خدا بخواد.
دو شب بعد ما حاضر شدیم و منتظر خواستگار بودیم بانو خانم از همه بیشتر زحمت کشید و خوشحال بود و می گفت نرگس حقشه خوشبخت بشه ……با لاخره احمد آقا خبر داد که مهمانها اومدن…..آقاجان تا دم در رفت …………..
با دیدن اولین کسی که وارد خونه شد تمام تنم خیس عرق شد مثل یخ وارفتم …. او همون خانمی بود که توی عروسی از من پرسیده بود شوهر می کنم یا نه …..سرم رو پایین انداختم و به یک باره بغض گلومو گرفت نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ….ولی همه فکر کردن از شرم و حیا این طوری شدم ….
هاجر خانم عصمت الدوله که برای برادرش اومده بود خواستگاری ، خودش منو مناسب برادرش دیده بود و با برادر و شش تا زن و مرد دیگه که من نفهمیدم کی هستن اومدن داخل و تعارف شدن به سر سرا …..
آبجیم و آقاجان و بانو خانم هم رفتن تو ….(اونوقتا کسی با یکی دو نفر خواستگاری نمی رفت یک جورایی بد بود و از احترامشون کم می شد ) مدتی گذشت تا رقیه اومد …..رو به گلنسا گفت: یک سینی چایی بریز و بده نرگس بیاره تو……
رو کرد به من وگفت: توام خودتو جمع و جور کن این چه قیافه ای اخمتو وا کن و در حالیکه که با دستپاچگی به من سفارش می کرد که مواظب باشم و اینا رو از دست ندم و آبروی آقاجان رو نبرم برگشت به سر سرا ….
گلنسا سینی رو جلوی من گرفته بود و نگاه می کرد ….مثل اینکه دلش برام سوخت …برای اینکه گفت : خوب مادر اگه نمی خوای قبول نکن الان که عقبت نکردن برو چایی رو ببر بگو نمی خوام …راستی مگه خودت نگفتی بیان ؟ من که اینجوری شنیدم ….نرگس جون چایی یخ کرد چیکار کنم ؟
چادرم رو کشیدم جلو و سینی رو گرفتم و با اکراه رفتم تو …….دست و پام می لرزید …یه سلام گفتم و چایی رو تعارف کردم و نشستم سرم پایین بود و هیچ کس رو نیگا نمی کردم .
اونا از شرایط خودشون می گفتن و آقاجان از شرایط من… بریدن و دوختن…..
از فامیل بزرگی بودن و بسیار مناسب, خوب من چی می خواستم بگم؟اصلا چنان بغض داشتم که نمی تونستم حرف بزنم ولی اون چیزی که فهمیدم خیلی باد توی دماغشون بود و طوری حرف می زدن انگار دارن به من لطف می کنن..
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز …. بیا بشین بابا دخترم نرگس خانم یکم با شما حرف دارم ….روبرویش نشستم
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
…….
اون موقع ها همه ی مردم صبح زود بیدار می شدن اگر کسی آفتاب می زد و بلند می شد احساس گناه می کرد تو گوش ما کرده بودن روزی رو قبل از طلوع خورشید قسمت می کنن ….اغلب مردم وقتی سفره ی ناشتایی رو جمع می کردن هنوز آفتاب نزده بود
حجره ها و مغازه ها با طلوع خورشید باز می شد ولی اون روز من تا نزدیک ظهر خوابیدم ….بیهوش بودم مثل اینکه تو این دنیا نبودم …..رجب و زهرا بیدار شده بودن و هر چی منو صدا کردن نفهمیدم……. خودشون رفته بودن پیش رقیه……..عذرا سراغم امده بود صدام زده بود بازم بیدار نشدم …..رقیه آمده بود که بیدارم کنه و وقتی منو توی اون خواب عمیق دیده بود دلش نیومد بیدارم کنه فقط نگاهم می کنه و درو می بنده و میره ……
وقتی بیدار شدم اصلاً نمی دونستم کجام و چه موقع از روزه چون هوا ابری بود فکر کردم صبح زوده ، ولی وقتی بچه ها رو ندیدم با هراس چادر سرم انداختم و با سرعت خودمو رسوندم به آبجیم و تازه فهمیدم چی شده .
اون روز آقاجان سر شب اومد خونه …اخمهایش تو هم بود جواب سلامش مثل هر روز نبود من آهسته نشستم و گوشه ای گز کردم ، با خودم گفتم: نرگس حق نداری آقاجان رو ناراحت کنی هر چی می خواد بشه بشه ….
اگه چیزی بهم گفت میگم آبجیم اشتباه کرده من اینو نگفتم تا ببینم چی میشه …اصلا می زارمش به عهده ی خودآقاجان چه فرقی می کنه …
تا سر شام من همچنان تو فکر بودم و آقاجان هم……، از صورت ناراحت او همه ساکت بودن حتّی این بار آبجیم هم حرف نمی زد …تا صدای آقاجان رو شنیدم که گفت : بابا نرگس چرا نمی خوری همش لقمه میدی دهن بچه ها خوب یک لقمه هم خودت بخور ….لبخندی زدم و گفتم:
چشم آقاجان …..یک کم خاطرم جمع شد که از دست من ناراحت نیست ….برای اینکه مطمئن بشم پرسیدم آقاجان فردا نهار چی درست کنم که شما دوست داشته باشین ؟
یک کم اخمهاش باز شد و گفت فرقی نمی کنه بابا …هر چی باشه می خوریم…بعد مکثی کرد و گفت: ولی اگه یک آش رشته درست کنی تو این برف می چسبه …..
بانو خانم با اشتیاق گفت اونم آش رشته ی نرگس ممکنه بره دیگه نصیبمون نشه آره والله فردا آش درست کن نرگس جون منم دلم خواست ….. دیگه خیالم راحت شد که آقاجون از دست من ناراحت نیست… ولی چشمم که به رقیه افتاد دیدم که صورتش در همه ….
کم اتفاق می افتاد برای هر موردی که حتّی مربوط به اونم نبود حرفی نداشته باشه ولی ساکت نشسته بود ….. ازش پرسیدم آبجی آش خوبه درست کنم ؟ رقیه که زیاد کنترلی روی حرفاش نداشت گفت : من نمی دونم من اینجا چیکارم که نظر بدم ؟ ….من موندم چی بگم.
بانو خانم یک چشمک به من زد و به او گفت:البته که شما خانم این خونه هستید.. حالا آش درست کنیم یا نه ؟ رقیه با همون اخمش گفت: نقل این نیست ماجرا چیز دیگه اس ، بعداً معلوم میشه …….
بانو خانم هراسون شد و با اشاره و چشمک زدن به او می خواست ساکتش کنه گفت : نگین تو رو خدا خانم جان ، باشه فردا آش می خوریم.نرگس جون شما برو بخواب که خیلی خسته شدی …..
رقیه آروم نشد و گفت : آره تو برو بخواب منم که داخل آدم نیستم …….
آقاجان صبرش تموم شد و با لحن محکمی گفت : حالا هی بگو …هی بگو…. خانم اون کسی که داره خواجه رو به ده
می رسونه شما هستید ما هنوز هیچ تصمیمی نگرفتیم بس کنید دیگه ……
بازم رقیه از پا ننشست و دستشو گذاشت روی دهنش و رو به آقاجان گفت چشم …چشم …من خفه میشم نه اینکه نرگس خواهر من نیست من باید حرفی نزنم ……
حالا مطمئن شدم منظورشون منم ……پرسیدم چی شده من کاری کردم ؟ چیزی شده تو رو خدا به من بگین …آقاجان؟ بانو خانم ؟ آبجی ؟ …..
و منتطر موندم تا یکی جواب بده …..بانو خانم طوری به رقیه نگاه می کرد و سرشو تکون می داد که انگار خیلی براش متاسفه ….
آقاجان هم باز اخمهاشو تو هم کرده بود و منو صدا کرد و گفت : نرگس خانم بیا بشین بابا باید باهات حرف بزنم …….
رقیه زد پشت دستش و گفت : با لاخره کار خودتونو کردین آقاجان نگفتم نگین دو دلش نکنین ….
و آقاجان این بار با صدای بلند به رقیه گفت میشه شما دیگه حرف نزنین بسپرینش به من … خانم جان ساکت ……بعد رو به من گفت : بیا ….بیا بشین دخترم باید بهت بگم بالاخره چون اگه بعدا بفهمی ممکنه دلخوری پیش بیاد …..در حالیکه داشتم قبض روح میشدم رفتم و جلوش دو زانو نشستم نفسم داشت بند میومد آقاجان هم که لبشو وا نمی کرد …..سرش پایین بود به بانو خانم گفت:آبجی یه چایی برای ما می ریزی؟
من همین طور خیره به او نگاه می کردم و ساکت بود انگار نمی دونست ازکجا شروع کنه … چای شو گرفت و یک حبّه قند برداشت و زد توش و گذاشت دهنش (خوب دیگه اینجا جونم به لبم رسید طاقتم طاق شد پرسیدم ) آقاجان تو رو خدا بگین چی شده ؟