شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز ……. اون موقع ها همه ی مردم صبح زود بیدار می شدن اگر کسی آفتاب می زد و
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
گفت : وا نه چرا ؟ اگه بهت حرفی بزنه با من طرفه پدرشو در میارم ….و گفت و گفت ….. من در حالیکه داشتم دیوونه می شدم برگشتم به اتاقم …..به فکر این بودم که چیکار کنم ولی راه چاره ای به نظرم نرسید ….
نزدیک غروب روی برف و یخ حیاط دوباره برف بارید منو آبجیم وبانو خانم نشسته بودیم و بقیه ی آش ظهر رو گرم کرديم و می خوردیم که صدای کوبیدن در اومد ….
مثل اینکه احمد آقا تو اتاقش بود و عذرا چادر به سرش کرد و همین طور که قوز کرده بود رفت ببینه کیه …..باز با همون قوز در حالیکه یک عالمه برف رو سرش بودبرگشت و چند بار پاشو زد زمین و به رقیه گفت : خانم جان یه نفر با شما کار داره بیاد تو؟ می گه دوست آقاجانه ، رقیه که مرده و کشته ی این بود که یکی باهاش کار داشته باشه زود چادر سرش کرد و گفت شماها برین اون اتاق ببینم کیه برو برو بگو بیاد ببینم چی میگه شاید آقاجان خبر فرستاده…(البته کسی که
آقاجان همیشه می فرستاد پسری به اسم یدالله بود و فقط اجازه داشت خبرشو به احمد آقا بده ) من دست زهرا رو گرفتم با بانو خانم رفتیم به اندرونی و پسرا همون جا بازی می کردن ….از خدا پنهون نیست منو بانو خانم هم کنجکاو بودیم ببینیم کی اومده ، از لای در نگاه می کردیم که دیدم اوس عباس جلوی در ظاهر شد ….
رقیه نتونست جلوی خودشو نگه داره و دست بکار شد که همون جا پای اوس عباس رو از خونه ی ما ببٌره…
با لحن خیلی بدی گفت : به به اوس عباس نمک خور و نمکدون شکن …این بود ؟ هی اومدی میخوام کمک کنم آقاجان رو دوست دارم یعنی اینقدر تو ریا کاری …ببین اوس عباس اینجا جای تو نیست الان بهت میگم نرگس داره شوهر
می کنه تموم شد و رفت …..(اوس عباس که هنوز تو پاشنه ی در وایساده بود اومد جلوتر و در و بست و کفش شو در اورد ) هی …هی…. من چی میگم تو داری چیکار می کنی گفتم نمی شه الان می فرستم پی آقاجان تکلیف تو رو روشن کنه ،اصلاً به اجازه کی اومدی تو …
راستش وقتی جسارت و بی پروایی اونو دیدم بازم مهرش بیشتر به دلم نشست ….من و بانو خانم فوراً اومدیم از اندرونی بیرون ….. من که از روبرو شدن با آبجیم واهمه داشتم ، باید یک حرفی می زدم که خلاف میلش نباشه این بود که گفتم اِوآ…آبجی؟تو به همین زودی راضی شدی؟! چرا از من نپرسیدی؟یک کاره فردا بیان چیکار؟؟..
رقیه نگاهی به من کرد و گفت توام خیلی بهت برخورد و ناراحت شدی منم که خرم …..
گفتم وا آبجی این چه حرفیه می زنی ؟ گفت: من که می دونم تو چته … واسه ی چی این کارو می کنی ؟ گفتم چیکار کردم مگه ؟
تواگه نمیخواستی منو به کلاغ های آسمون نشون می دادی …الان این طوری با من حرف نمی زدی والله نمی دونم یا می خوای از دست هاجر فرار کنی یا خودتو بدبخت …….
گفتم: ول کن آبجی چه حرفا می زنی …..خوب بگو نیان بهت که گفتم نمی خوام با چه زبونی بگم ول کن دیگه …
رقیه زد پشت دستش که : یادت نیست هاجر اومده بود چیکار کردی؟ بانو جون من بهت نگفتم اونشب خواستگاری زار زار گریه می کرد.
اگر بدونی چیکار کرد دلش رضا به اون وصلت نیست حالا می خواد خودشو بندازه تو چاه …… من می دونم لگد به بخت خودش می زنه حالا این خط این نشون .. ….ببین کی گفتم …حالا اگه پشیمون نشد من این موهامو می تراشم جاش کاه گِل می مالم …..بانو خانم وساطت کرد که ….نکن خانم جان این طوری نگو نفوذ بد نزن بگو هر چی خیره پیش بیاد این طوری که نمیشه شما این دخترو گذاشتی تو فشار از یک طرف باعث شدی بهش بگیم از طرفی به پسره گفتی فردا بیاد ، اونوقت از این طرف داری بد و بیراه بهش میگی و نحسی می کنی گناه داره به خدا.. شما بگو چی می خوای همونو نرگس انجام بده تموم ….
(لحن بانو خانم تند بود و اونی رو که من دلم می خواست بهش گفت )
گفتم حالا مگه من قبول کردم زن این یارو بشم؟! داد زد که نشو ….گوش کن به من نشو…..
خاطر خواه شده چهار بار که شکمشو خالی کرد بهت میگم اونوقت چشمتو وا می کنی …ای داد بیداد…. کاسه ی چه کنم دستت می گیری ….هان بی ربط میگم بانو جون؟ تو بهش بگو ……..بانو خانم که تندتر شده بود گفت :ولش کن به نظر من بزار خودش تصمیم بگیره لطفاً ولش کن منم با داداشه عصمت الدوله موافقم ولی این آقا هم بد نبود یه جورایی به دل می نشست… بد نیست که هان؟ والله خیلی بد نیست پسر خوبی به نظر میاد ….اصلا بزار فردا بیان ببینیم چی میشه نرگس دختر عاقلیه خودش بگه …چی می خواد.. هان زن داداش؟ رقیه هنوز غرغر می کرد که من بچه ها رو بر داشتم و رفتم به اتاقم قاسم و عباس هم دنبال ما اومدن هر چهار تا با هم خوب بازی می کردن زهرا که دختر بود و رجب که با همه چیز کنار میومد همون طور که بچه ها بازی می کردن من با پارچه ی چادری که خانم بهم داده بود برای خودم چادر دوختم می خواستم خوب و شیک به نظر بیام می ترسیدم مادرش منو نپسنده ….همین طور خیلی دلم شور می زد آیا اونا می دونن که من دو تا بچه دارم؟
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز گفت : وا نه چرا ؟ اگه بهت حرفی بزنه با من طرفه پدرشو در میارم ….و گفت
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
بغلش کردم و دلداریش دادم ولی دنیا روی سرم خراب شد با خودم گفتم واقعا نرگس ارزش داره اشک این بچه ها رو ببینی ؟ و با خودم عهد کردم که همون شب اونا رو جواب کنم و بشینم بچه هامو بزرگ کنم..
برف اونقدر زیاد بود که مرتّب احمد آقا جلوی راه رو تا دم در پارو می کرد آقاجان می گفت من خیلی با مکافات اومدم خونه نتونستم میوه بخرم فکر نکنم بتونن بیان اصلا درشکه راه
نمی ره حتی سگ و گربه هم تو خیابون نیستن . هیچکس دل دماغ کاری رو نداشت مجبور شدم خودم از چیزایی که توی خونه بود وسایل پذیرایی رو آماده کنم یه کاسه انار دون کردم و یک ظرف پرتغال و سیب گذاشتم و شیرینی که از مهمونی قبل مونده بود توی ظرف چیدم و کمی آجیل ریختم توی کاسه..
از رقیه پرسیدم خوبه ؟ با بی میلی گفت : آره بابا بی خودی زحمت نکش نمیان ….
گلنسا پرسید چایی دم کنم ؟ رقیه فورا گفت نه نمیان ….این کلمه نمیان رو هر دو دقیقه یک بار تکرار می کرد یه نیگا به بیرون مینداخت و می گفت نمیان ..
دیگه داشتم از کوره درمی رفتم که آقاجان گفت:چرا دم کن اگه نیومدن خودمون می خوریم حاضر باشه بهتره ….لباس بچه ها رو هم عوض کردم و اومدم نشستم ، خیلی خجالت می کشیدم از اینکه اونا بفهمن من چقدر منتظرم ولی دیگه نمی تونستم تظاهر کنم دلواپسی از صورتم پیدا بود …. خوب چون تصمیم گرفته بودم جوابشون کنم با خودم می گفتم :وقتی گفتم نه همه می فهمن که خیلی هم مشتاق نبودم ……ولی بودم خیلی هم دلم می خواست اونو ببینم …حالا چرا نمی دونم .
همه سکوت کرده بودن و چای می خوردن که صدای در بلند ….قلبم فرو ریخت دلم خیلی می خواست به رقیه بگم دیدی اومدن ؟
احمد آقا صدای در رو از تو اتاقش می شنید با احتیاط که زمین نخوره رفت در و باز کرد کمی جلوی در موند و بعد در و بست و دوید به طرف در بزرگه اونو باز کرد و یک کالسکه ی شیک وارد خونه شد و تا نزدیک عمارت اومد …
اول اوس عباس پیاده شد و بعد کمک کرد یک خانم اومد پایین یک نفر از در دیگه پیاده شد و یک طبق رو سرش گذاشت و جلوتر از اونا راه افتاد….. اومدن تا دم در صدای قوی و محکم اون خانم اومد که بلند گفت:صاب خونه (صاحب خانه) اجازه می فرمایید؟
رقیه جلو دوید و گفت :بفرما بفرمایید قدم سر چشم….. طبق کش وارد شد و مجمعه ی بزرگی روکه پر از پیشکش بود گذاشت وسط اتاق و رفت بیرون …خانمی که اومده بود باز با صدای رسا و بلند دلنشینی گفت به به این آقاجان معروف شمایی؟ بابا مرحبا اسم و آوازه ی شما تو تموم تهرون پیچیده همه از خوبی و سخاوت شما حرف می زنن ما رو بگو که چه افتخاری نصیبمون شده به به ….به به ..خیلی هم عالی شمام باید اون خانم جان یار و یاور آقاجان باشین منم مادر عباسم بهم میگن خان باجی ….
او زنِ خوش سیما و چاقی بود یک روسری سفید که زیر گلو سنجاق زده بود و چادری مشکی بسر داشت که به محض اینکه وارد شد از سرش افتاد و دور کمرش نگه داشت. و تا موقعی که می رفت سرش نکرد
همه یه جورایی غافلگیر شده بودن اون اینقدر شیرین و خوش زبون بود که همه زبونشون بند اومده بود ..آقاجان گفت:خوش اومدین بفرمایید توی این اتاق ….اما خان باجی خیلی خودمونی و گرم گفت چه لزومی داره تو این سرما اتاق به اون بزرگی رو گرم کردین می فهمم که ادب این جوری حکم می کنه ولی بزارین همین جا کنار سماور بشینیم و حرفامونو بزنیم.
بهتر نیست خانم جان؟
آقاجان خوشحال شد که نمی خواد جاشو عوض کنه و توی اون اتاق سرد بره از این پیشنهاد استقبال کرد و همه دورهم همون جا نشستن …..
رقیه رفت و کنار خان باجی نشست .
آقاجان خطاب به خان باجی گفت : این خانم خواهر بنده هستن بانو خانم و ایشون هم نرگس خانم خواهر عیال بنده .خوب خیلی خوش اومدین اوس عباس چرا وایسادی شما هم بیا بشین …خان باجی قاه قاه زد زیرخنده حالا نخند کی بخند و بعد گفت بیا بشین مادر .. یادم رفت چشمم به این خونواده ی گرم و مهربون افتاد تو رو فراموش کردم ..(حالا همین طورهم داره می خنده و حرف می زنه ) آخه ……آخه من…. بهش گفتم تا من نگفتم نشین ( و باز خودش ریسه رفت از خنده)به خدا یادم رفت عباس جان ببخشید مادر ….و او یک کم دور تر دو زانو نشست روی زمین ….
من بلند شدم برم چایی بریزم که رقیه گفت شما بشین گلنسا میریزه ….خان باجی با همون لحن دوست داشتی گفت : بزار بریزه ما ببینیم عروسمون چند مرده حلاجه…….برو مادر خودت چایی بریز که از دست تو چایی بخوریم یه مزه ی دیگه میده…..
آقاجان به اوس عباس گفت:نگفته بودی مادری به این خوبی داری ؟ به جای اوس عباس ، خان باجی جواب داد : وقتی مادر شوهر بازی در بیارم باید بیای منو ببینی ……
و باز خودش بلند بلند خندید رقیه که یک نفرُ رو دست خودش دید خندید و گفت : تو رو خدا نگین تو دلمون خالی میشه …
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز بغلش کردم و دلداریش دادم ولی دنیا روی سرم خراب شد با خودم گفتم واقعا نر
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
همین طور که چایی شو هم می زد یک کم جابجا شد و گفت : خلاصه ی کلام برای اینکه شب مهمون ناخونده نشیم از پسرم میگم : اگه بگم من مادرش نیستم دورغ گفتم فقط نزاییدمش ..دو ساله بوده که مادرش به رحمت خدا رفت و از اون موقع من براش مادری کردم عباس با حیدر بچه های ممد میرزا بودن که من زنش شدم حالا خودمم دو تا پسر دارم شدن چهار تا که تو این چهار تا من عباسم و از همه بیشتر دوست دارم چون با مرام و مهربونه به همه ام میگم رو دروایسی ام ندارم (بعد بلند بلند خندید )بزارین اوّل خوباشو بگم …..یک پسسسسره مهربون و با محبّت و با فکر و خوش مشرب و دست و دلباز و خوش صدا و خوش رقص و خوش مرام با نمکی که نگو و نپرس (همه رو یک نفس گفت )…..امّا ..یه امّا هم داره یک پسر کلّه شق و یک دنده و عجول و کم صبر و جوشی هم هست …رو پای خودش وایستاده کار بنّایی رو دوست داشت رفت دنبال این کار حالا همه بهش میگن معمار. با عرضه و وجود خودش بود که کار یاد گرفت
کار آقاشو دوست نداشت ….آقاش مخالف بود و می گفت تو پسر بزرگ منی بیا این جا رو اداره کن ….آخه آقاش یک گاوداری بزرگ و یک باغ گل و میوه داره خوب برای خودش تشکیلاتی داره …ولی عباس رفت دنبال چیزی که دوست داشت و موفقم شد خدارو شکر ، الان توی دو تا اتاق زندگی می کنه ولی یک حیاط خریده و داره می سازه اینم از وقتی خاطر خواه شده به امید زن و بچه دار شدن خریده ….خونه نیمه کارس ولی به امید خدا تموم میشه من خونه رو دیدم خیلی پسندیدم ….دیگه …..دیگه (یه فکری کرد) چی بگم …..آهان از آقاش هیچ کمکی قبول نمی کنه. بعد گفت : مثل اینکه اینو گفته بودم ،خوب می خواد رو پای خودش وایسه …در ضمن ممد میرزا با این وصلت مخالفه ولی اون با من……. ازم بر میاد که رضایتشو بگیرم (باز خنده ی قشنگی کرد ) خوب منم خیلی رضا نبودم ولی دیدم این خاطر خواهی باید یه چیزی توش باشه که این بچه این جور مجنون شده …حالا که اومدم دیدم خودمم مبتلا شدم پس پسر من حق داشت و خلاصه اگه می دین و کار تمومه برین بچه ها رو هم بیارین که ما ببینم وسلام….
بعد یه شیرینی که بهش تعارف شده بود برداشت و گفت بخورم به امید اینکه به ما نرگس بدن و گذاشت تو دهنش و چایی شم روش سر کشید ..
همه ساکت دور اون نشسته بودن و حتّی وقتی هم حرفش تموم شد هیچ کس چیزی نگفت …
خودش به حرف اومد که چی شد ؟ خانم جان شما بگو …..
خانم جان نگاهی به آقاجان انداخت بعد به من نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت که …
نمی دونم والله ببین آقاجان چی میگه ..آقاجان مثل اینکه آماده بود لبخندی زد و گفت : اینا که گفتین درست ولی چند تا مورد داشت که باید بگم…. اول اینکه نرگس خانم خیلی به بچه هاش اهمیت میده اینو بدونین دوماً این دو تا اتاق کجاس ؟ وضعیتش چطوریه ؟ من اجازه نمیدم اون اوّل زندگی اونجا بره نه نمیشه ….با دو تا اتاق نمیشه….
سوماً پدرش مخالفه و باید با رضایت کامل و با عزّت و احترام باشه ….این دختر ما نرگس خانم به اندازه ی کافی سختی کشیده ولی هیچ وقت درد سر خونه و پول و جا و مکان رو نداشته باید همه چیز درست معلوم بشه….
درسته اون دوتا بچه داره ولی انقدر حسن داره که ارزشش رو بالا ببره، مثل آشپزی بی نظیر، خیاطی، سوزن دوزی، خانمی… درستی… صبوری….. (اینجا آقاجان خنده اش گرفت که) می خواستم مثل شما بیام نتونستم و همه با صدای بلند خندیدن و خان باجی گفت : چیزی که عیانست چه حاجت به بیانست، بفرمایید من تا دیدمش فهمیدم وگرنه که اینطوری حرف
نمی زدم بابا این مو ها رو که تو آسیاب سفید نکردیم… ولی ببین آقاجان، عباس خاطر خواه شده، اگه نرگس هم به این وصلت راضی باشه بزار برن زندگیشونو بکنن … ما بزرگترا هم کمک می کنیم همه چی خوبه… کار داره، پول داره، خونه رو هم که داره می سازه از همه مهمتر خاطرشو خیلی می خواد پس هر کاری از دستش بر میاد می کنه ….
آبجیم گفت : آخه اوس عباس تا حالا زن نگرفته براش سخت نیست؟ یه دفعه زن و دو تا بچه داشته باشه ؟ چی میشه؟ مام هراس داریم نکنه خدای نکرده یه مدتی که گذشت …..
یه دفعه اوس عباس به حرف اومد و با دستپاچگی گفت : قول میدم، قسم می خورم تا آخر عمر نوکری شونو می کنم هر التزامی بخواین می دم من اینجوری نیستم که سر حرفم نمونم قولم قوله … مگه نه خان باجی؟ …..
خان باجی دوباره بلند خندید . گفت : اوه اوه ….وای … وای به روباهه میگن شاهدت کیه میگه دمم. از من که نباید بپرسی .من مادرتم. هر چی تو بگی میگم درسته باید ثابت کنی مادر … نرگس جون چی به روز این پسر ما آوردی؟ نترس یه کاریش می کنیم خدا رو شکر با یه خونواده فهمیده طرفی…(رو به آقاجون گفت) اگه منو قبول دارین که از این بابت بهتون قول میدم چون بچه ی خودمو میشناسم حرفش حرفه هیچ وقت تا دلش نخواد کاری نمی کنه بچه ها رو دوست داره بیشتر از همه چی از این دو تا بچه تعریف کرده از ته دلش می خواد بابای اونا بشه …… بعد رو کرد به من و گفت خوب بچه
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز همین طور که چایی شو هم می زد یک کم جابجا شد و گفت : خلاصه ی کلام برای ا
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
آقاجان از همه بیشتر نگران بود و خودشو سرزنش می کرد که چرا شب اونا رو نگه نداشته. زیر لب تکرار می کرد تا حالا کسی این طوری از خونه ی من بیرون نرفته بود …. چقدر بد شد .. .خیلی بد شد .. خوبه بفرستم دنبالشون ولی خوب کجا؟ کاش اقلاً شام می خوردن
بنده های خدا این چه کاری بود من کردم؟
همه نگران بودیم و دیگه حرفی در این مورد نزدیم گلنسا شام رو آورد من شام بچه ها رو دادم و رفتم تو اتاقم در حالیکه فقط نگران بودم و بس… پشت پنجره نشستم و به برفی که بی امان می بارید نگاه می کردم خیلی برف رو دوست داشتم یه جوری بهم آرامش می داد که انگار با اومدنش غم از دلم می بره ولی اونشب دلم
می خواست نباره. نگاه می کردم و می گفتم : بسه دیگه نیا…. بسه ….. و همون جا جلوی پنجره خوابم برد.
سحر نماز خوندم و رفتم توی رختخوابم و صبح با آفتابی که از لای پرده به اتاق می تابید بیدار شدم …. خوشحال بلند شدم و سریع رفتم پیش آبجیم چون سفره ی ناشتایی رو نگه می داشتن تا همه بیان بیشتر از آقاجان خجالت می کشیدم. اونروز آقاجان از خونه بیرون نرفت ناشتایی خورده بود و قران می خوند .
رقیه پرسید بچه ها کجان ؟ گفتم خوابن بیدار نشدن قاضی درست می کنم بهشون میدم بزار بخوابن ….
آقاجان سرشو از تو قران بلند کرد و گفت بابا جان نقل این نیست بد عادت میشن بزرگ که بشن می خوان تا لنگ ظهر بخوابن. برو بیدارشون کن بیان ناشتایی بخورن. گفتم چشم آقاجان …..
ساعتی بعد بچه ها دور آقاجان نشستن. اونا همیشه این کارو می کردن از قصه هایی که آقاجان براشون از قرآن می گفت لذت می بردن. منم دوست داشتم آقاجان می گفت: قرآن خوندن بدون اینکه بدونین معنی اش چیه یعنی کار
بی فایده کردن … اون اونقدر زیبا داستانهای قرآن رو تعریف می کرد که اگر چند بار هم
می شنیدی خسته نمی شدی … بین اون بچه ها، رجب از همه بیشتر مشتاق بود …
در همین بین، یکی زد به در ورودی …آقاجان به من گفت شما نرو، خودم میرم… پرده رو پس زد و درر و باز کرد. احمد آقا گفت: اوس عباس کارتون داره بیاد تو ؟ آقاجان گفت بیاد بیاد… و خودش برگشت و عباش رو پوشید و جمع کرد دورش و رفت بیرون …. باز این قلب مثل یک پرنده شده بود که می خواست از قفس پرواز کنه ولی به دیوار قفس می خوره.نمی دونم چرا
گریه ام گرفته بود، شاید از اینکه او سالمه یا اینکه به همین زودی برگشته… نمی دونم به هر حال منتظر موندم. اوس عباس اومد کنار تنها
پله ی ایوون کنار آقاجان وایساد و با او حرف زد و رفت و آقاجان هم که خیلی سردش شده بود برگشت…. من وانمود کردم دارم اتاق رو تمیز میکنم…. آقاجان که داشت میومد تو، رقیه هم وارد اتاق شد و اونو دید که از بیرون میاد، گفت: خدا مرگم بده آقاجان، بدون کلاه، با اون عبا بیرون چیکار می کردین؟؟
این چه کاریه شما می کنین؟
آقاجان همین طور که از سرما می لرزید گفت : اوس عباس اومده بود خدا رو شکر به عقلش رسیده خان باجی رو نبرده تا خونشون بردِ
خونه ی خودش که همین نزدیکیه … الانم خان باجی تو کالسکه بود اومد پیغام اونو بده. رقیه کنجکاو شد و گفت : چی می گفت ؟ ….آقا جان عبا رو دور خودش پیچید و نشست والله یک حرفی می زد معقول بود. می گفت خان باجی میگه یک هفته دیگه مُحرمه پس بزارین ما فردا شب با ممد میرزا بیایم. رقیه پرسید شما چی گفتین ؟ اقاجان گفت : چی می خواستی بگم خوب راست میگه تو محرم که نباید از این حرفا زد پس بزار بیان یک طرفه بشه …..
رقیه پرسید : پس جواب هاجر رو چی بدم؟ حالا برا محمود هم بد میشه چیکار کنیم ؟ آقا جان گفت : هنوز که خبر نکردن اگه بعد هم چیزی گفتن همینو بهانه می کنیم و ختم کلام. آقاجان نشست سر قرآن و منم رفتم تو مطبخ تا ناهار درست کنم
بانو خانم اونجا بود و داشت تاس کباب درست می کرد همه مواد رو دورش گذاشته بود و با لفت و لاب ورقه ورقه می چید ته دیگ منم نشستم تا کمکش کنم …رقیه شروع کرد :
فهمیدی چی شد؟
بانو جون اوس عباس اومده بود خان باجی تو کالسکه دم در بود. میگه فردا شب بیان نزدیک محرمه عجله دارن …. حالا تو میگی آقاش میاد؟ چی میشه؟ اونا رفتن راضیش کنن ….. بانو خانم گفت : خوب بابا بی چاره حق هم داره نرگس جون بهت بر نخوره تو رو خدا ولی یه پدرِ پسرش می خواد یه زن بیوه با دو تا بچه رو بگیره خوب هر کی باشه راضی نمیشه …….
با خودم فکر کردم راست میگه نرگس، چه توقعی داری این چه کاریه داری می کنی؟ اگه یک روز رجب بزرگ شد و خواست همچین کاری بکنه تو موافقی؟ دیدم نه. به هیچ وجه راضی نمیشم. خوب این چه کاریه که من دارم با اون خونواده می کنم؟ چرا حرف نمی زنم و کارو تموم نمی کنم؟ چرا دهنم رو ماست گرفته ؟…حرف بزن نرگس این کار اشتباهه …..
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز آقاجان از همه بیشتر نگران بود و خودشو سرزنش می کرد که چرا شب اونا رو
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
ساعت نزدیک چهار بود که احمد آقا خبر اومدن اونا رو داد. دوباره همون کالسکه وارد خونه شد و نزدیک عمارت ایستاد این بار اصلا حوصله نداشتم حتی ببینم کی با اونا اومده آیا آقاشو اورده یا نه یا حتی چی می خواد بشه ….این بار قلبم نمی تپید شاید فکر می کردم حق چنین کاری رو ندارم ……
اول خان باجی پیاده شد و بعد دو تا آقای دیگه آنقدر هر سه شبیه هم بودن که از دور تشخیص اونا سخت بود دو باره یک طبق کش هم پیشکش ها رو روی سرش گذاشت و جلو افتاد (دفعه ی قبل کله قند و پارچه و شیرینی و نقل بود این بار قران , ترمه , نبات , و شش تا النگو توی طبق گذاشته بودن )
با اینکه هم رقیه و هم آقاجان رفتن دم در خان باجی با صدای بلند گفت : اجازه می فرمایید آقاجان ؟
آقاجان با خوشحا لی گفت : البته بفرمایید قدم سر چشم…. بفرمایید …..
خان باجی همون لباسای روز قبل تنش بود ولی به همون با نشاطی و شیرینی …..پدرش مرد جا افتاده ای با قد بلند و خوش قیافه ای درست شبیه اوس عباس بود و برادرش که حیدر معرفیش کردن جوون هفده ساله ای بود که شباهت زیادی به اوس عباس داشت کمی جوون تر …..
خان باجی دوباره اصرار داشت همین جا بشینیم آقاجان زیر بار نرفت و همه با هم به سر سرا رفتن و من مات و مبهوت از جریانی که انگار دست من نبود همون جا موندم ….ولی خیلی زود آقاجان بانو خانم رو فرستاد دنبالم و منم رفتم و کنار رقیه نشستم ..دیگه اون هیجان روز قبل رو نداشتم ولی اعتماد به نفس داشتم تصمیم گرفتم خودم حرف بزنم با اینکه مرسوم نبود و شاید اولین زنی می شدم که توی خواستگاری خودش حرف می زند ….
آقاجان و ممد میرزا خیلی بهم عزت و تعارف می کردن….نمی دونم که آقاجان چی پرسیده بود از اون که یک نیم ساعتی حرف زد…. از کار کسب می گفتن و اوضاع مملکت ….. تا اینکه خان باجی با صدای بلند گفت : خوب یک صلوات بلند بفرستید که می خوام بریم سر اصل مطلب : با این صلوات خودش رشته ی کلام رو به دست گرفت و گفت : حتما می دونین که ممد میرزا اومده ببینه اینجا چه خبره و (به شوخی گفت ) آوردیمش تا مثل ما پا گیر و مرید آقاجان بشه ….(گلنسا چایی رو آورد ) پاشو …پاشو نرگس خانم خودت چایی رو بگیر که مزه بده ……بلند شدم و سینی رو گرفتم و اول به خان باجی تعارف کردم اونم با صدای بلند خندید و گفت معلوم میشه که ساده ای آخه دل منو که به دست آورده بودی باید جلوی ممد میرزا می گرفتی ..خوب حالا بده به من چایی رو برداشت و من رفتم پیش ممد میرزا و خم شدم اون بدون حیا نگاه عمیقی به من کرد تقریبا همه ی هیکل منو ور انداز کرد ….نمی دونم چرا اصلا برام مهم نبود انقدر همه چیز به نظرم مسخره بود و فکر می کردم که این کار شدنی نیست که احساسی نداشتم ….دوباره رفتم و نشستم …سکوت مجلس رو گرفت مثل اینکه همه به قول خان باجی یخ زده بودن حتی خودش ……..
ممد میرزا چند بار گلوشو صاف کرد و همه فکر کردن می خواد حرف بزنه ولی چیزی نگفت :
تا خودم تصمیم گرفتم و به خودم نهیب زدم و مثل خان باجی که حالا عاشق مرامش شده بودم با جسارت با صدای رسا گفتم : آقاجان اجازه میدین من حرف بزنم؟ به جای آقاجان خان باجی از خدا خواسته گفت : آره…..آره تو باید حرف بزنی مادر بگو حرف دلتو بزن تو بگو از همه بهتره ..نه آقاجان ؟ راست نمیگم ؟
آقاجان مکثی کرد و با تعجب به من نیگا کرد و گفت بگو دخترم این زندگی توس بگو …..
در واقع میشد گفت این یک حادثه ی بزرگ در اون زمان بود مگه دختر یا زنی می تونست در مورد خودش حرف بزنه حتی آقاجان که بسیار روشنفکر بود و نوع زندگی اش با دیگران فرق داشت هم هنوز نمی تونست کار منو هضم کنه ….
ومن شروع کردم : ببخشید می دونم همه به زحمت افتادین به خاطر من…… بی چشم رو نیستم ولی واقیعتش اینه که با خودم فکر کردم اگر یک روز رجب بزرگ شد و خواست بره یک زن بیوه با دو تا بچه بگیره من چیکار می کنم خودمو گذاشتم جای شما دیدم نمی تونم موافق باشم و هیچ وقت نمی زارم اون همچین کاری بکنه پس به شما حق میدم و خودم صلاح نمی دونم چنین کاری بکنم خیلی از همه عذر خواهی می کنم …بازم ببخشید
آقاجان نوبت شماس بفرما …..
آقاجان گفت : بله خوب من چند وقت هست که اوس عباس رو می شناسم اگر از نظر من مورد قبول نبود کار به اینجا نمی کشید پرس و جو کردم استخاره کردم و مشورت ……خدا رو شکر همه خوب اومد پس به امید خدا ….خان باجی رو کرد به بانو خانم که عمه خانم نوبت شماس بفرما ببینیم نظر شما چیه …
بانو خانم فکر نمی کرد از او هم بپرسند پس گفت : وا مگه منم باید نظر بدم ؟ باشه میگه اتفاقا دلم می خواست یه چیزایی بگم …نرگس خیلی دختر خوب و خانمیه شیرین زبون و با سلیقه از هر انگشتش یه هنر می ریزه نکنه به خاطر گناهی نکرده یک روز مجازات بشه که خدا خوش نمیاد اگر می تونین به قول خودتون نرگس رو فقط نرگس رو به عنوان عروس قبول کنید این کارو بکنین و گر نه اون ا لان زندگی خوبی داره و خدا رو شکر مشکلی
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز ساعت نزدیک چهار بود که احمد آقا خبر اومدن اونا رو داد. دوباره همون کال
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
خان باجی بلند خندید که :اوووووو… چقد شما سخت می گیرین نرگس که دفعه ی اولش نیست و اوس عباسم که راضی ….ما هم که فرمان بر دار …و خودش که فکر می کرد حرف با نمکی زده قا ه قاه خندید …
رقیه فوراً دست به کار شد و گفت : اولاً نرگس ده سالش بود و چیزی نمی فهمید دوماً ما حالا براش آرزو داریم ، می خوایم با تشریفات و طبق رسوم انجام بشه این حرف و دیگه نزنین که ناراحت میشم ….
خان باجی ..یکه ای خورد و گفت : به روح رسول الله شوخی کردم که بخندیم خوب حکماً کسی که خیلی شوخی می کنه وسطش یه چیز نامربوط میگه……
ببخشید نرگس جون حتماً که همه رسوم انجام میشه نرگس عزیز منه منم برای پسرم آرزو دارم نمی زارم چیزی کم وکسر باشه بزارینش به گردن من ..( بعد رو کرد به من و گفت ) پاشو بیا اینجا ..بیا …بیا ببینم …..و بعد منو به آغوش گرفت و گفت ازم بدل نگیری منظوری نداشتم ..
منم اونو بوسیدم و گفتم نه شما رو شناختم
می دونم …
من اینا رو از ته دلم گفتم ولی بازم یه جوری تو ذوقم خورده بود……..هم از این هم از اینکه اونا از این مسئله موندن رجب استقبال کردن و اوس عباس هم چیزی نگفت رفتم تو هم …
من نمی خواستم از رجب جدا بشم و حالا حرفی هم نمی تونستم بزنم …از اینکه خان بابا هم زیاد حرف نمی زد….
نمی دونستم اخلاقش اینه یا با زور داره این کارو می کنه
اونشب قرار عقد برای شب جمعه گذاشته شد…..و اونا با گفتن چند قول و قرار رفتن
حالا پنجشنبه بود و همه ی دخترا و پسرای آقاجان و بانو خانم با زن هاشونو شوهراشون اومده بودن به جز خانم,که گفته بود میام ولی نیومد ……
رقیه مرتب می گفت می خوام سنگ تموم بزارم تا بدونن باید چیکار کنن …….
یک روز هاجر خانم اومد من فوراً از جلوی چشمش رفتم ولی گوش وایسادم تا ببینم چی میگه اول که از آبجیم گِلِه کرد که منتظر خبر موندیم و بی خبر شدیم ….. رقیه و بانو مونده بودن چی بهش بگن و با هم رفتن تو سرسرا چند دقیقه بعد او عصبانی و پریشون از سرسرا بیرون اومد و همین طور که می رفت گفت واقعا که از شما بعید نبود ولی از آقاجان همچین انتظاری نداشتم ….
خیلی بهم برخورد …خیلی ..دست شما درد نکنه پس اینطوریه خوبه والله … واقعا خجالت نکشیدین؟
و در کوبید بهم و رفت رقیه و بانو مثل ماست واستاده بودن و حرفی نزدن …ولی وقتی رفت رقیه گفت : من که از عاقبت این کارمی ترسم .. نکنه تلافیشو سر محمود در بیاره………
دخترا دورم کرده بودن و می خواستن از زیر زبونم حرف بکشن که کی خاطر خواه اوس عباس شدم و چیکارا کردم و چطوری تن به این وصلت دادم ……….
عزیز جان آه بلندی کشید و گفت : من تا حالا اینو به هیچکس نگفتم مبادا به کسی بگی ؟ نمی خوام تا زنده ام کسی بدونه می ترسم به گوش اوس عباس برسه ……گفتم نه عزیز جان قول میدم ولی می خوام داستان شما رو یک روز بنویسم اجازه میدی ؟ می خوای ؟
خندید و گفت بلههههههههه چرا نمی خوام پس گوش کن حالا که می خوای بنویسی ….
همین طورکه دخترا سر به سر من می گذاشتن و من طفره می رفتم……. اونا هر کدوم برای من سنگ تموم گذاشتن لباس برام تهیه کردن چادر سفید خیلی قشنگی سرم کردن و صورتم رو بزک کردن ، ولی هر کاری کردن نزاشتم به لبم ماتیک بمالن .
در تمام مدتی که اونا مشغول بودن ، صحنه هایی رو که منو آماده می کردن تا به خونه ی حاجی برم از جلوی چشمم میگذروندم.
انگار اصلاً من اونجا نبودم و کابوس وصلت با حاجی جلوی چشمم اومده بود و دلم نمی خواست بهم وَر برن اونام منو ول نمی کردن دایره می زدن و شادی می کردن ……..
فامیل داماد اومد هنوز هوا خیلی سرد بود و یخ بندون …کالسکه ها اومدن تو و مهمونا اومدن
بچه های آقاجان فکر کنم به سفارش آبجیم غوغایی به پا کردن.
باز طبق رسوم خان باجی اول طبق کش ها رو وارد اتاق کرد و پیشکش ها رو آوردن فکر می کنم پنج تا طبق بود گذاشتن وسط اتاق و خودشون اومدن تو و مردا به سر سرا رفتن .
دایره زن ها ریتم شادی رو می زدن که خان باجی چادرشو بر داشت و شروع کرد به پای کوبی و این شور و حال مجلس رو زیاد کرد
تا احمد آقا خبر اومدن عاقد رو داد همه چادر به سر کردن و ساکت شدن و به دنبال عاقد به سر سرا رفتیم و من در جایی که برای عقد اماده کرده بودن نشستم …….
باز من با یک لباس و چادرسفید یک قرآن روی پام و یک آیینه جلوی روم به عقد اوس عباس در اومدم … ….. خانواده ی اوس عباس هم پونزده نفری می شدن سه تا برادرش ، حیدر و فتح الله و ماشالله حیدر زن عقد کرده داشت که اونم با مادر و پدرش اومده بود عمه و عموی اوس عباس و خواهر خان باجی هم با خونواده اومده بودن ، که همه اونا به من پیشکش های خوبی دادن … همه ی مردها و زن ها تو سر سرا محو خان باجی می گفتن و می خندیدن خوشحال بودن ، ولی اوس عباس طور دیگه ای خوشحال بود رو پاش بند نبود نگاهش رو از روی من بر نمی داشت خوب منم گاهی چشمم میفتاد همون نگاهی بود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#پرسش_اعضا 🌟🍃 سلام عزیزانم خسته نباشید دعا برگشتن خاستگار رو میخواستم برام بزارین اجر دنیا و آخ
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
من جونمو برای تو میدم ….تو عزیز جان منی ,عمر منی دیگه نمی زارم کسی تو رو اذیت کنه خوشبختت می کنم قول میدم حالا میشه دیگه گریه نکنی و خوشحال باشی ….در حالیکه قلبم بشدت می زد و حیرون بودم که چطوری روش میشه اینا رو به من بگه چشمم افتاد به زهرا که داشت با تعجب به ما نگاه می کرد ، خودمو کشیدم کنار ولی اون پر رو تر از این حرفا بود بازم اومد جلوتر و به زهرا هم گفت بیا بغل ما تا گرم بشیم دارم مامانتو گرم می کنم ….بچه ام زهرا اومد و رفت تو بغلش و اونم محکم در آغوشش گرفت ….
خیلی طول نکشید که کالسکه ایستاد ….اوس عباس فوراً پیاده شد و دست منو گرفت و زهرا رو با اینکه دیگه بزرگ شده بود بغل کرد و به کالسکه چی پول داد و بهش گفت کمک کنه وسایلو ببریم تو …… و من فهمیدم که اونو اجاره کرده و حتی نخواسته کالسکه رو از آقاش بگیره زیر لب گفتم: بزارش زمین بزرگه …..ولی به حرفم گوش نداد و گفت بفرما به خونه ی خودت خوش اومدی همین طور که زهرا تو بغلش بود دوید تو خونه و اونو برد توی یک اتاق گذاشت و برگشت تا اثاثیه ی منو بیاره (من چیز زیادی نداشتم یک صندوق که همه ی وسایلم جا شده بود و یک بقچه همه چیزی بود که من با خودم آورده بودم زنی با دو بچه و بدون جهاز ….
ولی او نمی دونست من مقدار زیادی پول و طلا دارم که مثل جونم ازش مراقبت می کردم …..
اونو واقعا نمی شناختم و به آینده با شک و تردید نگاه می کردم.
اوس عباس با کالسکه چی سر صندوق رو که بقچه ام روش بود گرفتن و بردن تو …..حیاط ساده ای با یک حوض در وسط اون که یخ بسته بود و سه طرف حیاط اتاق بود که تا ما وارد شدیم از هر کدوم دو سه نفر بیرون اومدن یا سرک کشیدن ….
هوای سرد باعث شده بود که خیلی هاشون بیرون نیان ولی چند نفری اومدن که دست یکی شون یک منقل بود که اسپند دود میکرد …به من خوش امد گفت و همه یک سلام و تعارف کردن و از بس سرد بود دوباره به اتاقشون برگشتن …و خیلی روشن بود که به خواست اوس عباس تا اون موقع شب بیدار مونده بودن
اوس عباس گفت : بیان تو اتاق اینجا سرده …. من از همونجا اتاقشو دیدم چون زهرا پیشونیشو چسبونده به شیشه و منتظر من بود ……..
در اتاق رو باز کرد و گفت : خوش اومدید
خانم به خونه ی خودت خوش اومدی ، اول من وارد شدم توی اتاق همه چیز آماده بود میوه شیرینی و آجیل و خلاصه حسابی اوس عباس تدارک دیده بود .نگاهی به دور ور انداختم با چیزی که فکر می کردم خیلی فرق داشت ….
اصلا فکر نمی کردم اینقدر زندگی اوس عباس محقر باشه یک فرش کهنه و یک مقدار خرت و پرت که معلوم میشد بیشترشو تازه خریده تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که اگر آقاجان و رقیه بفهمن چیکار می کنن …..
اوس عباس مثل اینکه فکر منو خونده بود گفت : همه چیز برات می خرم یک زندگی برات درست کنم که از همه بهتر باشه به این وضع نیگا نکن دارم خونه می سازم هر چی داشتم اونجا خرج کردم ولی وقتی دیدم از ما بهترون اومدن خواستگاری تو ترسیدم تو رو از دست بدم
و گرنه می خواستم خونه رو تموم کنم بعد تو رو بیارم خیلی خاطر تو می خوام …یه کم چادرمو کشیدم جلو …..
پرید چادر و گرفت و گفت برش دار قربونت برم الهی فدات بشم بعد بلند داد زد و دور خودش چرخید …..
وای خدا جون ازت ممنونم باورم نمیشه تو مال من شدی زنم شدی عزیزم شدی ….ترسیدم همسایه ها صداشو بشنون گفتم یواش تر الان همه میشنون ……
و اون با ادا و اطفار جلوی من خم شد و در حالیکه می خندید گفت قربون اون یواش گفتنت برم ، چشم یواش میگم من زن و دخترمو خیلی دوست دارم ( زهرا رو بغل کرد و دور خودش گردوند و گفت )توام منو دوست داری زهرا ؟ مامانه زهرا ؟
زهرا بچه ام گفت آره آقا و اوس عباس گذاشتش زمین و گفت آقا نه آقاجون … به من بگو آقاجون …
حالا داشتم اوس عباس واقعی رو می دیدم همونی بود که خان باجی گفته بود شوخ و بامزه و مهربون زهرا رو توی اتاق بغلی خوابوندم و برگشتم تا اومدم اون تازه چایی درست کرده بود .
با عشق و محبت برام ریخت و با هم چایی خوردیم و حرف زدیم و خوابیدیم…
فردا تا چشم باز کردم چشمای اونو دیدم دستشُ گذاشته بود زیر سرش و به من نگاه می کرد….. اومدم از جام بلند شم که گفت بخواب همین طور بمون تا من ناشتایی رو حاضر کنم امروز باید خودم بهت ناشتایی بدم ولی قول بده بد عادت نشی چون
الان کار تعطیلِ فردا آقای خونه می خواد بره سر کار و ناشتایی می خواد خیلی ام عصبانی و سخت گیره اگه زود حاضر نکنی کمر بندشو در میاره و شتلق …..می زنه و سیاه و کبود می کنه و داد می زنه و خلاصه خیلی ترسناکه و خودش قاه قاه خندید منم خندم گرفت و گفتم البته زنشم چلاق نیست و یک آجر بر می داره می زنه فرق سرش تا دیگه وقتی به من نگاه می کنه یادش بره عصبانی بشه و به جای اینکه ترسناک بشه بترسِ ….یک دفعه با جفت پا پرید وسط اتاق و دستشو زد بهم و گفت : بعد سر آقا شکسته باشه نمی تونه بره سر کار نون در بیاره
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز من جونمو برای تو میدم ….تو عزیز جان منی ,عمر منی دیگه نمی زارم کسی تو
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
آبجیم که از اومدن من با خبر شده بود خودشو رسوند به ما و از دیدن اون منظره گریه اش گرفته بود ….همینطور که رجب تو بغلم بود باهاش رو بوسی کردم
و با هم رفتیم به عمارت ….رقیه همین طور گله می کرد که چرا نمیای بچه رو ببینی؟ نه خبر میدی؟ نه میای دلم هزار راه رفت …….رقیه همین طور حرف می زد و من محو تماشای رجب بودم ….وقتی رسیدیم کسی تو اتاق نبود با هم نشستیم و من رجب رو توی بغلم گرفتم حالا اون به سینه ی من چسبیده بود و جدا نمی شد هر چی بهش گفتم مادر بیا کنارم بشین تا با هم حرف بزنیم به خرجش نرفت …..
رقیه می گفت : به خدا اصلاً حتی یک بار هم سراغ تو رو نگرفت نمی دونم چرا اینجوری می کنه؟ ما مثل چشمامون ازش مراقبت
می کنیم خیالت راحت باشه …راستی یک خبر خوب خانم آبستنه و سخت ویار داره برای همین برای عقد تو نیومد میگن دائماً اوغ می زنه …و ترشی می خوره فکر کنم پسر بزاد ….
با خوشحالی گفتم : خدا رو شکر نگرانش بودم خبری ازش نبود چه خوب انشالله که پسر بیاره (بعد لپ رجب رو محکم بوسیدم ) مثل پسر من خوشگل و آقا وقتی بزرگ شدن با هم دوست میشن مثل منو مامانش …….بانو خانم اومد تو اتاق و تا چشمش به من افتاد از خوشحالی فریاد زد که الهی فدات بشم دختر کجا بودی که ما بدون تو سوت و کوریم حتی آقاجان موقع قرآن خوندن هم یادت می کنه چرا نیومدی ..خوب حق داشتی باید پاگشا میشدی ولی محرم آقا جان مهمونی نمیده …ولی پس فردا حاجی جمشیدی هیئت داره و همه اونجا جمع میشن توام بیا بیشتر ببینیمت الانم ما هر شب میریم روضه توام بیا خوب …..گفتم آخه اوس عباس میره سر کار و بعد از ظهر ها هم میره سر کارِ خونه ی خودش تا تموم کنه آخر شب خسته و مونده میاد و نای نفس کشیدن هم نداره ….. رقیه به شوخی گفت : برای توام نداره و دوتایی خندیدن
در تمام مدتی که با اونا حرف می زدم رجب از سینه ی من جدا نشد دلم شور می زد کار اوس عباس بند و بنیان نداشت می ترسیدم یهو بیاد خونه و من نباشم بد می شد این بود که قصد رفتن کردم …..رجب تا فهمید دوباره بچه م اشکش سرازیر شد…….. چنان بغض داشت و صورتش قرمز شده بود و دو دستی منو گرفته بودو اشک می ریخت ولی صداش در نیومد حتی از من گله نکرد که چرا منو نبردی …و یا چرا حالا منو نمی بری ..صورت قشنگش خیس از اشک بود و قلب کوچکش بشدت می زد دیگه طاقت نیاوردم بلند بلند گریه کردم بهش گفتم عزیز دلم خیلی زود میام تو رو می برم و آبجیم و بانو خانم سعی کردن اونو از بغلم بگیرند که به حرف اومد و گفت می خوام پیش زهرا باشم ….منو ببر ….
هر سه ی ما گریه می کردیم و بالاخره خودش منو ول کرد و با همون حال به طرف اندرونی دوید و در رو بست ………حالا منِ مادر که قلبم کباب شده بود چیکار کنم رفتم تا بیارمش ولی اونا نزاشتن و گفتن حالا که رفته تو برو ما سرشو گرم می کنیم …. تمام قلب و روحم رو پیش رجب جا گذاشتم و رفتم همه ی راه رو گریه کردم چند بار پاهام سست شد و تصمیم گرفتم برگردم و اونو با خودم بیارم …ولی این فکر که اگه آقاجان ناراحت بشه ؟ اگه اوس عباس بفهمه و دیگه بهم اعتماد نکنه ؟ مانع ام میشد و باز با پاهای خسته به راهم ادامه می دادم و هر لحظه از اون دور ترو دور تر میشدم…
به محض اینکه رسیدم به سرعت رفتم تو اتاقمون وچادرم رو در آوردم که صدای اوس عباس رو شنیدم که قربون صدقه ی زهرا
می رفت از ترس نفسم داشت بند میومد… برنگشتم رو به دیوار وایسادم او وارد شد و منو بلند کرد برد بالا و دور خودش چرخوند و گفت : عزیزم حالا به من محل نمی زاری ؟ برو حاضر شو می خوام یه جایی ببرمت….. پرسیدم کجا ؟ گفت: تو حاضر شو بهت میگم …..
درشکه دم در بود منو زهرا رو سوار کرد و راه افتادیم……. رفتیم و رفتیم تا از شهر خارج شدیم تا وسط بیابون یک ساختمون نیمه کاره پیدا شد…..فهمیدم داره منو کجا میبره …خودش خیلی خوشحال بود بشکن می زد و با چشم و ابرو می رقصید …با این کارایی که اون می کرد دیگه نمی تونستم تو ذوقش بزنم ….درشکه کنار ساختمون نیمه کاره ای ایستاد و ما پیاده شدیم ……
یک لحظه بغض کردم این خونه خیلی کار داشت تا تموم بشه …..اوس عباس منتظر برخورد من بود ولی واقعا نمی تونستم وانمود کنم خوشحالم کاش از دل من خبر داشت از بی قراری و غصه های رجب خبر داشت..
و شاید اون زمان می دونست که چرا من نمی تونم خوشحال باشم …
اون مرتب از من می پرسید خوبه ؟
دوست داری؟ مثل اینکه خوشت نیومده ؟ خودت بگو دوست داری چه طوری باشه با سلیقه ی تو درستش می کنم ….
گفتم به خدا خوبه از این بهتر نمیشه فقط تو بیابونه می ترسم بچه ها رو بیارم اینجا … دستشو انداخت دور شونه های من و گفت : تا ما اینجا رو تموم کنیم دور و ورش پر میشه از خونه…. تهرون داره بزرگ میشه همه دارن میان این طرف فکر اونو نکن من که نمردم …اگه لازم باشه خودم اینجا رو آباد می کنم ….
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز آبجیم که از اومدن من با خبر شده بود خودشو رسوند به ما و از دیدن اون منظ
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
تخم مرغ ها رو که خوردیم راه افتادیم پیاده تا شاه عبدالعظیم برای زیارت دسته های سینه زنی با صف های مرتّب همه جا بودن و ما فقط از کنار اونا رد میشدیم یک جا اوس عباس منو زهرا رو برد کنار دیوار و گفت از این جا تکون نخورین و خودش دکمه پیرهنشو باز کرد و رفت تو یه دسته و شروع کرد به سینه زدن ، من اونو که نگاه می کردم بنظرم خیلی خوب و مهربون اومد و دلم براش ضعف رفت ……
وقتی داشتیم زیارت می کردیم اوس عباس دو تا دستشو گذاشته بود پشت منو ازم مواظبت
می کرد احساس خوبی که تا حالا تجربه نکرده بودم ……
بعد از زیارت نماز خوندیم و خواستیم از حرم بیرون بیایم که اوس عباس یه قبری رو به من نشون داد و گفت این قبر قنبر سیاهه داستانشو می دونی؟ گفتم : نه من چه می دونم؟
می خوای برات بگم ؟ گفتم خوب بگو ….
برام تعریف کرد که : یک مردی سیاه رو و زشتی بودکه لبای کلفت و آویزونی داشت موهاش ژولیده و بلند و کثیف که از اون یه هیبت بدی درست کرده بود که هر کس اونو می دید فرار می کرد ازش می ترسیدن و خرافات بین مردم بخش شد که اون نحسه و همین شد که بیچاره نتونست از تو خرابه ها بیاد بیرون …..
مرد بدبخت خوب گٌشنه می شد باید شکمشو سیر می کرد این بود که غذا می دزدید ولی بیشتر وقت ها باعث می شد برای هر وعده غذا یک دست کتک هم بخوره …یه شب که همین طور که تو خرابه های نزدیک شاه عبدالظیم بود صدای ناله ی زنی رو میشنوه میره جلو زنی رو می بینه که از درد دولا شده و چادرشم کشیده سرش ، از اونجایی که می دونست مردم ازش می ترسن از دور می پرسه آبجی چی شدی؟ من آدم بدی نیستم می خوای کمکت کنم ….؟
زن با درد زیادی که داشت فقط کمک می خواست این بود که داد می زنه ..تو رو خدا آقا به دادم برس ….قنبر می پرسه اینجا چیکار می کنی ؟ باز زن از درد به خودش می پیچه و میگه کمک کن داره بچه ام به دنیا میاد تو رو خدا یه کاری بکن …دارم میمیرم ……..
قنبر دستپاچه میشه وقتی می فهمه اون زن داره می زاد ..ازش می پرسه اینجا چیکار می کنی با این وضع…..
زن بیچاره میگه شوهرم زن گرفته منو از خونه بیرون کرده ..منم داشتم میرفتم شاه عبدالظیم که پناه ببرم به اون که دردم گرفتِ و داره بچه ام به دنیا میاد قنبر سیاه اونو بغل می کنه و تا
شاه عبدالظیم به سختی می بره اونجا که
می رسه توجه مردم رو جلب می کنه ، فوراً مردم به دادش میرسن و می برنش بچه شو به دنیا میاره ولی قنبر کمی میشینه و قلبش از کار می افته و میمره در حالیکه جون اون زن بچه نجات داده بود
از اون طرف یه حاجی بود که خیلی پولدار بوده و خونه های زیادی داشته که اجاره داده بوده همون شب اونم اسباب و اثاثه ی یکی از مستاجراشو که کرایه شو نداشته ریخته بود بیرون که با چند نفر در گیر میشه و سکته می کنه …
حالا هر دوی اینارو می برن مرده شور خونه و کفن می کنن و موقع تحویل قنبر رو به جای حاجی می دن به پسراش اونام میارنش اینجا و دفن می کنن موقع دفن که روش باز می کنن می بینن که سیاه و زشته فکر می کنن به خاطر باطن بدش جسدش این طوری شده …
خلاصه حاجی رو هم بدون اینکه روش باز بشه توی یه قبرستون چال می کنن پسرای حاجی شک کردن و پی گیر شدن ، اون روز باباشون با قنبر سیاه توی غسالخونه بوده و جریان رو می فهمن ولی چون نبش قبر گناه داره از رو اجبار می زارن همین جا باشه و حالا اینجا قبر اونه که هر کس میاد براش فاتحه می خونه خلاصه قنبر سیاه معروف شد …..
بعد دو تایی بلند شدیم و برای قنبر سیاه فاتحه ای خوندیم……
ظهر هم اوس عباس برامون کباب خرید و خوردیم و تا عصر دوباره با ماشین دودی برگشتیم …
فردا هم عاشورا اوس عباس خونه موند و نگذاشت منم جایی برم و هی می خندید که من هم زیارتمو کردم سینه ام زدم دیگه ازم چی
می خواد امام حسین امروز می خوام پیش زن و بچه ام استراحت کنم و از وجودشون لذّت ببرم ….
صبح که اون رفت سر کار من دوباره زهرا رو گذاشتم و رفتم تا رجب رو ببینم ولی این بار همدم خانم بهم شک کرده بود آخه ما بهش نگفته بودیم که من یه بچه دیگه ام دارم …..
رجب باز از اینکه دو روزی به دیدنش نرفتم دلگیر بود و مدتی طول کشید تا از دلش در آوردم … و بعد از اون دو سه روزی در هفته میرفتم و تا ظهر برمی گشتم …یک روز که داشتم با رجب بازی می کردم …خانم اومد ..هر دو اونقدر خوشحال شده بودیم که مدتی همدیگر رو در آغوش گرفتیم خانم که به گریه افتاد و نشستیم و گرم حرف زدن شدیم یک دفعه دیدم خیلی دیر شده و نگران شدم و با سرعت خدا حافظی کردم و رفتم ……
وقتی وارد حیاط شدم اوس عباس رو دیدم که رگهای گردنش ورم کرده و از چشماش خون
می چکه چنان همدم خانم پرش کرده بود که خونش به جوش اومده بود …..تنها کاری که کردم دم در آب دهنمو قورت دادم و وایسادم که اگه خواست منو بزنه فرار کنم …
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز آبجیم که از اومدن من با خبر شده بود خودشو رسوند به ما و از دیدن اون منظ
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
عزیز
فردا برم پول تهیه کنم تا پول نباشه نمی تونم برم سر ساختمون … تازه مصالح هم نداریم …
نمی دونستم از کجا می خواد پول تهیه کنه ولی فردا و پس فردا و فردای دیگه اون میرفت برای تهیه پول و دست خالی میومد حالا اعصابشم بهم ریخته بود و بد اخلاق شده بود …..با خودم گفتم نرگس این پولها رو می خوای چیکار ؟ مگه برای یک همچین روزی نزاشتی خوب هر چی زود تر خونه تموم بشه رجب زودتر میاد پیشت…. اوس عباس هم که خیلی خوب و مهربونه پس چرا کمکش نکنم تا کارش راه بیفته با این فکر رفتم و ده تومن که پول خیلی زیادی بود آوردم دم دست گذاشتم تا اگر اون روز هم ناامید اومد خونه بهش بدم …..
حدسم درست بود اون روز هم اوس عباس نتونسته بود پول تهیه کنه با ترس و لرز پیشش نشستم و مقدمه چینی کردم که نکنه بهش بر بخوره اون که از پدرش پول نمی گیره حتما از منم قبول نمی کنه ..
اون دست و صورتش رو شست و اومد نشست تا چای بخوریم …منم یه چایی ریختم و بدون مقدمه دسته ی پول رو گذاشتم جلوش وگفتم: این پول پس انداز منه اگه بگیری خوشحال میشم زودتر خونه تموم بشه …
اوس عباس از خوشحالی پرید هوا و منو گرفت و سر و رومو بوسیدن که قربون زنم برم که اینقدر با فکر و با شعوره دستت درد نکنه کارم راه افتاد کارگر ها می خواستن بیان در خونه آبرو ریزی خدا رو شکر با این پول دیگه کار خونه تمومه ……منم خوشحال شدم که تونستم بهش کمک کنم و در نهایت به رجب برسم .
فردا اوس عباس رفت سر کارو تا دیر وقت نیومد من شام رو آماده کردم و منتظرش نشستم که در باز شد و اومد خرید کرده بود اونچه که خوراکی توی شهر بود بارکرده بود و آورده بود خونه ….و فکر می کنم هر چیزی هم که دیده بود و می تونست بخره خریده بود ……
برای من و زهرا لباس و برای خودش یک کلاه و با ذوق و شوق به من نشون میداد …انگار نه انگار این پول ها مال من بوده و برای خونه بهش داده بودم مثل بچه ها ذوق می کرد ….حال من دیدنی بود نمی تونستم بهش چیزی بگم …
بگم مرد حسابی من این پولو با خون جیگرم جمع کردم و برای خودم چیزی نخریدم تا بتونم باهاش یه کاری بکنم که تو اونو این طوری خرج کردی ولی گفتم خوب برای من کرده عیب نداره ولش کن …..ولی اون بازم فردا شب اومد و یک دست لباس برای خودش و یک عالمه دیگ و قابلمه و خرت و پرت خریده بودو خوشحال و خندون اومد خونه و انتظار داشت منم خوشحال باشم …
به جای درشکه کالسکه سوار می شد به اصرار ما رو سوار می کرد که بریم بالای شهر بگردیم …
خوب اگر نگرانی برای تموم شدن پول نبود خوش می گذشت ولی من خون می خوردم و دم نمی زدم …
و بالاخره اون روزی که حدس می زدم خیلی زود رسید وقتی اون نبود کارگر ها اومدن در خونه به طلبکاری ..گفتم مگه اوس عباس سر کار نبود گفتن دو روزه سر کار نمیاد و کار تعطیله …..یه جوری اونا رو رد کردم و منتظر موندم تا بیاد….
وقتی رسید پرسیدم کجا بودی ؟ قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت که دنبال بدبختی …. گفتم وا اوس عباس چی میگی چرا بدبختی …با هزار آه و افسوس گفت : عزیز جان رفته بودم دنبال پول از یکی طلب دارم نمیده باز بی پول شدم نمی خواستم تو رو ناراحت کنم وا مونده خیلی خرج برداشته ……
باز یک هفته ای او به دنبال پول بود و کارگر ها به دنبال او …..دلم طاقت نیاورد دوباره پنچ تومن از پول هام برداشتم و بهش دادم این بار باورش نمی شد از خوشحالی بالا و پایین
می پرید یه نیگا به من می کرد یه نیگا به پولا ازم پرسید تو این همه پول رو از کجا آوردی ؟
به خدا خیلی زنی نجاتم دادی حالا با این پول خونه تموم میشه و تا یک هفته ی دیگه اسباب کشی می کنیم ………رفتم تو فکر, اون اسم رجب رو به زبونش نمی آورد واقعا نمی دونستم می خواد چیکار کنه …….
اوس عباس زود حاضر شد و رفت که پول کارگر ها رو بده و کارو شروع کنه .
اون که رفت گریه ام گرفت آخه با اینکه این پول ها رو داده بودم تا خونه تموم بشه ولی بازم دلم می سوخت دلم نمی خواست پول هامو این طوری از دست بدم ….. همین طور که بغض کرده بودم یک مرتبه حالم بهم خورد و حالت تهوع شدید گرفتم ولی فکر کردم از شدت ناراحتیه …….ولی این حالت تا شب ادامه داشت …..تا اوس عباس اومد دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ….
از در که اومد تو و من به اون حال دید با خوشحالی شروع کرد به بشکن زدن و آواز خوندن ….
با تعجب بهش نیگا کردم و پرسیدم چیه ناراحتی من برات خوشحال کننده اس ؟ دستهاشو باز کرد که منو بغل کنه و گفت : فدات بشم قشنگم مقبولم داری برام بچه میاری تو آبستنی این حالتت مال اونه …….
(با خودم گفتم من که دو تا بچه زاییده بودم نفهمیدم اون چه جوری فهمید ) اینوگفت با عجله رفت ..و یک ربع بعد با یک کالسکه اومد و با زور منو بر داشت و برد شفا خونه ….
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 عزیز فردا برم پول تهیه کنم تا پول نباشه نمی تونم برم سر ساختمون … تازه مصا
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
شب از نیمه گذشت ولی از اوس عباس خبری نبود ، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید …رفتم دم در و توی کوچه سرک کشیدم ولی بازم خبری نبود به جز پارس سگ هیچ صدایی نمی اومد…
در و بستم و اومدم تو ولی خیلی طاقت نیاوردم که دوباره برگشتم و باز سرک کشیدم بالاخره همون جا دم در نشستم و به ته کوچه چشم دوختم…..دیگه هوا داشت روشن می شد و مردم تک, تک از خونه هاشون می اومدن بیرون ….می خواستم برگردم برم تو که دیدم از دور داره میاد …..
بطرفش دویدم فکر کردم بلایی سرش اومده, چون دولا و راست می شد و تعادل نداشت ……تا چشمش افتاد به من شروع کرد به قربون صدقه رفتن من که : الهی من بمیرم که تو این موقع شب تو کوچه ای تقصیر منه عزیز دلم ….بیا ….بیا …فداااات شمم …..
عزیززززز, جانِ من ……موقع حرف زدن زبونش نمی چرخید و حرفا رو کش می داد … اول فکر کردم بلایی سر خودش آورده که داره این طوری حرف می زنه ولی بعد فهمیدم که ... زیر بغلشو گرفتم و در حالیکه اون داشت با صدای بلند قربون صدقه ی من می رفت آوردمش تو ………..
رختخواب رو قبلا پهن کرده بودم به محض اینکه رسید به تشک خودشو پرت کرد روش و …در یک لحظه طوری خوابش برد که انگار چند ساعته خوابه ….منم یه کم دراز کشیدم در حالیکه احساس می کردم من این بلا رو سرش آوردم با احساس گناه از خستگی خوابم برد ………..
صبح با سر و صدای زهرا بیدار شدم ولی اوس عباس تو خواب عمیقی فرو رفته بود که صدای در اومد و یکی از همسایه ها در باز کرد من از پنجره نیگا کردم و خان باجی رو دیدم که اومد تو ….دستپاچه دور و ورم رو جمع می کردم و اوس عباس و صدا می زدم ولی اون از جاش تکون نمی خورد انگار صدای منو نمی شنید ، خان باجی یه چیزایی برای ما آورده بود که دو تا کارگر می زاشتن تو برای همین کمی معطل شد…وقتی رسید دم در اتاق از همون جا با صدای بلند گفت : عروس ؟ عروس جان بیا که بی چاره شدی مادر شوهرت اومده …. از بس برای جمع کردن خونه تقلا کردم خیس عرق شده بودم …صورتم رو پاک کردم و دویدم دم در و گفتم بفرمایید قدم سر چشمم گذاشتین …
با تمام محبت منو بغل کرد و بوسید …..با خنده گفت : مهمون نا خونده نمی خوای ؟ و اومد تو …تا چشمش افتاد به اوس عباس که وسط اتاق خوابیده بود زد پشت دستش که : خدا منو بکشه عباس ؟ این چه وضعیه؟ بلند شو ببینم مگه آدم زن و بچه دار تا لنگ ظهر می خوابه و دستشو گذاشت روی پای اونو به شدت کشید یک لگد هم زد تو پشتش و داد زد بلند شو خجالت بکش ….
من تا اون موقع حالت جدی به خان باجی ندیده بودم …..اوس عباس بیدار شد ولی نمی دونست چه اتفاقی افتاده …کمی به اطرافش نیگا کرد و چشمش به خان باجی افتاد زود بلند شد و پرسید شما اینجا چیکار می کنین ؟ قرار بود خبر بدین ؟…..
من گفتم : خان باجی تو رو خدا بشینن (یه تشک کوچک داشتیم گذاشتم جلوی پشتی) بفرمایید …..
خان باجی هنوز خیلی جدی بود با طعنه گفت : مخصوصاً بی خبر اومدم ببینم تو داری چیکار می کنی ؟ مگه نباید سر کار باشی دست مریضاد چهار ماهه این زن و آوردی چیکار براش کردی هنوز خونه تموم نشده این زن از بچه اش دوره خجالت نمی کشی تا لنگ ظهر می خوابی؟ من به آقاجان قول دادم فردا چطوری تو صورتش نیگا کنم… من که از شرمندگی آب میشم میرم تو زمین ,,,,,, بلند شو برو سر کارت مرد حسابی من واسه ی تو ریش گرو گذاشتم …
اوس عباس بدون اینکه جواب خان باجی رو بده از اتاق رفت بیرون منم داشتم چایی رو آماده می کردم …. خان باجی از من پرسید ؟ ناشتایی نخوردین ؟ گفتم راستش اوس عباس تاصبح کار می کرد و من منتظرش بودم …هر دوی ما صبح خوابیدیم …..
خان باجی گفت : آره جون خودش بوی الکل همه ی خونه رو گرفته کار می کرده ؟ چه کاری ؟ کار از صبح زوده تا غروب مرد سر شب میاد خونه ……….
مادر اگر اذیتت می کنه به من بگو؟ حسابشو میرسم حق نداره بره عرق خوری یعنی چی ؟ برای چی رفته؟(اوس عباس اومد تو گفت : بس کن دیگه خان باجی به خدا فقط دیشب رفته بودم اونم چون خیلی ناراحت شدم ….تو رو خدا تو بگو نرگس من دفعه ی اولم نبود؟ ………گفتم چرا به قرآن دفعه ی اولش بود واونم تقصیر من بود.. ناراحتش کردم ….
خان باجی چشماشو ریز کرده و گفت : به خدا دروغ میگی و داری اونو لوس می کنی بگو ببینم موضوع چیه ؟
گفتم چیزی نیست سر غذا بهانه گرفت… ولی تقصیر من بود …….اوس عباس برای دفاع از من گفت : نه خان باجی این طور ی نیست…..خودم برات میگم الان بزار ناشتایی بخوریم تا بعد
سفره رو پهن کردم و برای همه چای ریختم و خودم نشستم … خان باجی به زهرا گفت بیا کنار من بشین تا خودم بهت ناشتایی بدم بیا عزیزم بیا ……گفتم : زهرا بزرگ شده خودش می خوره شما زحمت نکشین …..
خان باجی در حالیکه سر زهرا رو تو بغلش گرفته بود و می بوسید گفت : مادر بزرگشم می خوام امروز خودم لقمه بزارم دهنش
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز شب از نیمه گذشت ولی از اوس عباس خبری نبود ، دلم مثل سیر و سرکه می جوشی
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
از خودمُ و بی غیرتی خودم بدم اومد دیگه روم نمیشه تو صورتش نیگا کنم به خدا دارم تمام تلاش خودمو می کنم ولی دوباره بی پول شدم و دستم بسته شده اگر برم سر کار خوب خونه می مونه اگر نرم بی پول میشم تو بگو چیکار کنم از روی نرگس خجالت می کشم …
خان باجی گفت : اولاً همه ی اینا که تو میگی چاره داره بد کاری کردی که کارتو ول کردی ، دوماً چرا از خان بابات نمی گیری اون وظیفه داره بهت کمک کنه تو فقط لب به ترکون از خدا می خواد که بهت نزدیک بشه باور کن خیلی منتظر بود بیای دست بوسی ولی ازت خبری نشد….پسرم عباس جان بیا …ب یاو غرورت رو بزار زیر پات و دست زن و بچه تو بگیر و بیا دست بوسی خونه ی ما ….منم میرم آماده ش می کنم توام بهش بگو رو تو زمین نمی اندازه
نرگس رو ببین آدم کیف می کنه نیگاش می کنه…… اگه دل زن سرد بشه با هیچ هیزمی نمیشه گرمش کرد ….هر چی باشه پدرته بد تو رو که نمی خواد ….فردا صبح بیاین خونه ی ما…… والله که اومده بودم برای پا گشا دعوت کنم… مادر من صلاح تو رو می خوام اینقدر کله شق نباش…..
حرفای اوس عباس یه کم دلمو آروم کرد رفتم و برای خان باجی میوه گذاشتم و مشغول درست کردنِ نهار شدم ، اونا هنوز با هم حرف می زدن و من جسته گریخته می شنیدم که اوس عباس دلش نمی خواد از خان بابا پول بگیره ….و خان باجی هم اونو هی نصیحت می کرد و می گفت : این تویی که با بابات بد رفتار میکنی چرا احترامشو نگه نمی داری؟ اون همه ثروت داره خوب توام بیا همون جا یه گوشه ی کارو بگیر و با خوشی زندگی کن مگه چقدر سخته یک چشم گفتن آخه مادر …….
خلاصه اوس عباس که از خونه رفت بیرون منم تقریباً کارم تموم شده بود رفتم و پیش خان باجی نشستم ….حالش بهتر شده بود با خنده پرسید خوب عروس برای مادر شوهرت چی درست کردی ؟ گفتم چیزی که قابل شما رو داشته باشه نیست …دستتون درد نکنه بابت پیشکش هاتون خجالت دادین ……گفت مادر باعث خجالت من که تا حالا بهت سر نزدم راستش خان بابا انتظار داشت شما بیان ….
می دونم ما باید دعوت تون می کردیم ولی مردا رو که میشناسی این حرفا سرشون نمی شه مخصوصًا اگر پای پسر سرکش و حرف گوش نکنی مثل عباس ما بین باشه …..خوب حالام دیر نشده فردا بیاین ببینیم چی میشه ….ولی مادر من باید تو رو نصیحت کنم …….گفتم : چرا خان باجی کار بدی کردم …؟ (سرشو محکم بالا و پایین کرد و گفت ) بله ….بلهههههه خیلی هم کار بدی کردی ….دختر جان تو داری عباس رو لوس می کنی حواست نیست ، این بد بخت رو پای خودش وایساده بود حالا داره به دست تو نیگا می کنه بهت گفته باشم مردا این طورین مزه ی پول بره زیر دندون شون دیگه ول کن نیستن …نکن مادر اگه پول و پَله ای داری واسه روز مبادا نگه دار…. به بچه میشه اعتماد کرد به مردای این دور و زمونه نمیشه همیشه هوای خودتو داشته باش از مردا باید پول بخوای وادارشون کنی برن در بیارن ……اونوقت ببین چه جور مردی میشه… اما ….اما اگر پول بهشون بدی و عادت کنه به این که می تونه رو تو حساب کنه دیگه ولت نمی کنه ….ولی این وسط چه اتفاقی میفته ؟ دیگه اون مردی رو ازشون گرفتی ….دیشب اوس عباس نمی دونست که برای مردیش داره عزا داری می کنه خدا مرد رو برای این آفریده که کار کنن و با غرور و فخر برای زن و بچه ش خرج کنه…….. اینو ازمردت نگیر بزار مرد بمونه …..
سرم پایین بود آه عمیقی کشیدم و گفتم : خان باجی آخه از دل من خبر دارید ؟ می دونم که شما حواستون به همه چیز هست ولی نمی دونین چقدر دل تنگ رجبم….. مثل اینکه پناهی مطمئن پیدا کرده باشم زدم زیر گریه و وقتی او با مهربانی خودشو جلو کشید و سر منو تو بغلش گرفت گریه ام شدیدتر شد و به هق و هق افتادم … …اون ساکت بود و گذاشت من عقده های دلم رو خالی کنم…. وقتی کمی آروم شدم و سرمو بلند کردم صورتش رو خیس اشک دیدم او پا به پای من گریه کرده بود …..همینطور که موهای منو نوازش می کرد گفتم : به خدا از دل خوشم نبود که پولامو دادم منظورم اینه که مجبور بودم اوس عباس گوشه ی خونه قنبرک زده بود و بد اخلاقی می کرد خوب وقتی من پول داشتم چیکار می کردم زجر کشیدنشو نیگا می کردم ؟
اون با همون صورت اشک آلودش با صدای بلند خندید و گفت : پس تا حالا فکر می کردی خیلی زرنگی که پول جمع کردی ؟ نگو تا حالا کسی لازم نداشته که ندادی ….باشه …باشه دخترم دیگه غصه نخور الان دیگه بهش فکر نکن ولی حرف منم یادت نره ….حالا بگو ببینم زندگی با عباس اصلاً چطور هست خوبه ؟ بده؟ بگو ببینم……اشکها مو پاک کردم و گفتم خیلی مهربونه و ساده اس اصلاً مثل مردای دیگه نیست …..با خنده پرسید مگه مردای دیگه چه جورین ؟……(منم خندم گرفت ) و گفتم نمی دونم ….خشن, بد اخلاق ….چه می دونم اونا که زن هاشونو می زنن و بهشون دستور میدن و اذیتشون می کنن …. ولی خدا رو شکر اون خیلی قلب مهربونی داره مخصوصاً با زهرا خیلی مهربونه حالا وقتی اینم به دنیا…….