سلام.
یه آقا و خانم، سرایدار ویلای شمال بابا بزرگم شدن
درآمد خیلی کمی داشتن و خیلی زود صاحب بچه شدن
منو دختر خاله هام و خاله هام مدام پول میذاشتیم رو هم برای بچش شیر خشک و لباس میخریدیم.
یه روز احمد آقا(سرایدار) به ما گفت میشه ازتون خواهش کنم برام یه کار دیگه پیدا کنین؟
قول میدم به این ویلا هم رسیدگی کنم
فهمیدیم از وضعیتش خیلی ناراضیه و از طریق شوهرخالم یه سرایدار دیگه به جاش پیدا کردیم و احمد آقا رو شوهرخالم برد مغازه ی خودش توی کرج.
به چشم پاکی و دست پاکیش ایمان داشتیم.
همونجا خانمش رفت برای سرایداری ساختمان و اون کار میکرد بین صبح تا عصر.
عصر شوهرش کارای مردونه و رسیدگی به بقیه امور.
جای زندگیشون رایگان بود براشون. بخاطر سرایداری بهشون اتاق داده بودن
ما هم کم و بیش هواشونو داشتیم
شوهرخالم میگفت این احمد خیلی بلند پروازه.
تو تایم استراحت مغازه درس میخونه میگه باید برم دانشگاه
واقعا همینم شد…
بعد 5 سال تونست ازطریق پیام نور درس بخونه بصورت غیر حضوری
ناگفته نمونه خانمش پیر شد تا اینا تکون بخورن و به جایی برسن
با همت خودش و خواست خدا تونست تو کارخونه ی معروف و بزرگی که اسم نمیارم کار پیدا کنه
رشتش صنایع غذایی بود
با چشمامون دیدیم از صفر به صد رسیدن این مرد رو..
یه خونه دیگه اجاره کردن
خانمش شروع کرد باشگاه رفتن و توی تربیت بدنی مدرک مربی گری گرفت
با بچه کوچیک میرفت باشگاه آموزش دادن و تمرین
شوهرش تو کارخونه رتبه گرفت
یه خونه کوچیک خریدن
چند ساله خبری ازشون ندارم
ولی هیچوقت اون روز که تو چشماش اشک جمع شد و به ما گفت
تو رو خدا برام کار پیدا کنین یادم نمیره
گفت نمیخوام بهم پول بدین
من کار درست حسابی میخوام
اون تو پیله شدن نموند
میخواست پروانه بشه
میدونست با گدایی کردن و با کمک این و اون به جایی نمیرسه
هنوزم بلندپروازه میگه من یه روزی یه کارگاه میزنم و کلی کارگر میگیرم و اشتغال زایی میکنم.
نمونه کامل یه مرد واقعی…
بسیار هم مرد قدردانیه
هرگز گذشته و کمکای بقیه رو فراموش نکرده.
@azsargozashteha💚
4_452715601975052292.mp3
1.24M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۲۷🌹
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_یازدهم در رو که باز کردم یاسمن تو آشپزخونه بود. رفتم با ذوق گفتم: سلام عزیزدلم خوبی؟ خیلی س
#قسمت_دوازدهم
با دهن باز گفتم: یاسمن این چه حرفیه میزنی؟ اینا رو از کجا یاد گرفتی؟ کی اینارو بهت گفته؟ یعنی چی؟ من از صبح میرم سر ساختمون شب خسته میام اینارو بشنوم؟..
جیغ زد: از کجا معلوم که میری سر ساختمون؟
مشت عصبی کوبیدم رو در و گفتم: خاک بر سر من که انقد احمقم. تمام فکر و ذکرم تویی و اونوقت…
عصبی برگشتم رو مبل نشستم.
یعنی چی واقعا اون حرف؟ چی شده که به اون نتیجه رسیده؟ زنای اطراف من کیا بودن؟ تو یکی از ساختمونا مهندس ناظر یه خانم بود که گهگاهی می دیدم. دیگه هیچ خانمی تو شغل من وجود نداشت که بگم دیده شک کرده. خیلی ناراحت شدم غرورم هم اجازه نمیداد بخاطر کار نکرده برم نازشو بکشم و معذرت خواهی کنم. اصلا معذرت واسه چی وقتی من کاری نکردم؟
عصبانی و ناراحت همونجا دراز کشیدم و خوابم برد.
از گرسنگی نمیدونم چند ساعت بود که خوابیده بودم از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم ده شب بود. احساس کردم صدای حرف زدن از اتاق میاد. فکر کردم هنوز خوابم. خوب چشمامو مالیدم گوشامو تیز کردم دیدم بله یاسمن داره تو اتاق با تلفن حرف میزنه اخه گوشی سر جاش نبود. رفتم سمت در چون کنجکاو شده بودم ببینم با کی حرف میزنه؟..
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
سلام
من یه خانواده فقیر تحت پوشش داشتم. 5 سال هست که خدا این لطفو در حقم کرده بتونم کمکشون کنم ولی مسئله اینجاست که من و همسرم درآمدمون خیلی کم شده
شوهرم تو کار فروش لباس کودک هست
مغازه که تقریبا کسی نمیاد
میمونه پیجمون که اونم بی دلیل بسته شد
نه تخلفی نه حق کپی رایتی نه چیزی
اینستا مثل هزاران پیج دیگه مال منم بست
حتی ایمیل زدیم فقط عذرخواهی کرد که خطا از تیم ماست ولی برنگردوندن
ما وضع مالیمون خیلی خیلی بد شد
به سختی روزگار میگذرونیم
هرماه با فروش طلاهامون خرج اون خانواده فقیرو میدیم و چشم امیدشون ما هستیم
نمیتونیم بهشون نه بگیم
تا اینکه دو ماه پیش مجبور شدیم ازشون عذرخواهی کنیم
چون دیگه نه طلا داشتیم نه پول نقد
اونام پذیرفتن طفلکیا راهی نداشتن جز پذیرش
حالا فهمیدم دختر 15 ساله ی این خانواده از فقر رفته زن صاحبخونه شده
اون در قبال این ازدواج خواهر برادرای کوچیک سمیه رو تامین کرده و بهشون مواد غذایی و لباس میده
اجاره خونه ام نمیگیره
من از طریق دوستم این جریانو فهمیدم
اخه دوستم سوپرمارکت داره و ماه به ماه اونم بهشون برنج و روغن و کمی مایحتاج خونه میداد
وقتی اومد پیشم جریانو گفت
انقدر گریه کردم شب که شوهرم رسید منو دید اونم با من زار میزد
منو شوهرم باعث بدبختی این خانواده مخصوصا سمیه که پاسوز اینا شد شدیم
روی برگشتن نداریم پیششون
خیلی ناراحتم انگار قلبمو از جا کندن
بخدا قسم حال منو شوهرم داغونه داغونه
مادرم سرکوفت میزنه که نمیتونستی بهشون پول بدی به درک چرا به ما نگفتی
تو باعث بدبختی این دختر شدی
که یهو پشتشو خالی کردی
عذاب وجدانمو بیشتر میکنه
من باید اینا رو به خیریه معرفی میکردم
الان کار از کار گذشته و کاری که نباید میشد شده
برای حال دلمون دعا کنین
@azsargozashteha💚
#پند و #دانایی
🔸در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید؟
🔹معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
🔸داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟!
🔹یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
🔸استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
🔻تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید!
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_دوازدهم با دهن باز گفتم: یاسمن این چه حرفیه میزنی؟ اینا رو از کجا یاد گرفتی؟ کی اینارو بهت گف
#قسمت_سیزدهم
گوشمو چسبوندم پشت در شنیدم که گفت: نه بابا به خوشگلی همون قبلیه. شکم به یقین تبدیل شد یه ریگی به کفششه وگرنه این همه مدت چرا نخریده بود؟ اگه انقد دست و دلبازه چرا سر گردنبند اون بلوا رو به پا کرد؟
با تعجب فکر کردم من چه بلوایی به پا کرده بودم اخه هرکس جای من بود مثل پول یه خونه تو یه جای متوسط رو از دست میداد اونقد ریلکس رفتار نمیکرد.
حالا به زن داداشش شک کردم ولی خب اونا که بدتر منو ضایع کردن.
گوشی رو قطع کرد نفهمیدم با کیه
سریع برگشتم سرجام. از اتاق بیرون اومد.
نگاهی به من کرد و گفت: غذات حاضره پاشو بخور…
با اخم گفتم: گرسنه نیستم…
یکم نگام کرد بعد با حالت بدی داد زد: دنبال بهانه ای آره؟ میخوای طلاقم بدی بری با اون زنه بگردی؟
پوفی کشیدم و گفتم: لااله الله…
باز اگه کاری می کردم نمیسوختم من بدبخت اصلا اهل این کارا نبودم که اینطوری تاوان پس بدم!
با ناراحتی رفتم تو اتاق پتو رو روی سرم کشیدم و بدون شام خوابیدم.
کاش اصلا گردنبند نمیخریدم براش اگه میدونستم اینطوری میشه!
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم روی مبل خوابش برده دلم نیومد بیدارش کنم روشو کشیدم و رفتم سر کار.
اون روز باید میرفتم سر ساختمونی که خانم علیمی ناظر بود.
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد