#کتاب_نوشت 📝📚
#اولین_کسی که در #بهشت_زهرای_تهران مدفون شد
بمناسبت ۵۰ سالگی خوابگاه مردگان در بهشت زهرای تهران ...
روزی که اولین متوفی در بهشت زهرا ساکن شد.....
گورستانی که تفکر پایهریزی آن با هدف پایان دادن به قبرستانهای متعدد در پایتخت ایران در سال ۱۳۴۵ شکل گرفت...
در نهایت چهار سال بعد، اولین میهمان دائمی خود را پذیرا شد....
در ابتدا به علت وجود گورستانهای متعدد فعال در محلههای تهران، با اقبال عمومی برای دفن اموات مواجه نشد و قبر شماره یک ماهها خالی ماند تا اینکه در ۲۷ تیر ۱۳۴۹ با دفن اولین متوفی، محمدتقی خیال، در قطعه یک ردیف یک شماره یک، رسما مورد بهرهبرداری قرار گرفت....
از اخباری که سالها در روزنامههای ایران دهه ۵۰ تکرار میشد، اهدای خودروی پیکان به بازماندگان اولین متوفی بهشت زهرا یعنی «محمدتقی خیال» است....
«مهیندخت خیال»، فرزند محمدتقی است که پیش از این خاطراتی از آن دوران بیان کرده است...
او درباره مراسم دفن پدرش به «همشهری سرنخ» گفته است:
«درست یک هفته قبل از اینکه پدرم از دنیا برود، علائم بیماری در او بروز کرده بود و بههمین خاطر او را در بیمارستان شرکت نفت تهران بستری کردیم....
در همان روزها بود که به طور اتفاقی مطلبی در روزنامه کیهان خواندم که درباره افتتاح بهشت زهرای تهران بود...
نمیدانم چرا، ولی روزنامه را نگه داشتم...
درست ۲۷ تیر ۱۳۴۹ بود که پدرم از دنیا رفت و آن موقع بود که به یاد آن آگهی افتادم و با شمارهای که داده بودند، تماس گرفتم تا پدرم را در بهشت زهرا (س) دفن کنیم.»
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام خسته نباشید بنده از اعضای محترم گروه یه سوال دارم میخواستم بدونم تا چند وقت یه
#پاسخ_اعضا ❤️
سلام برای درمان موخوره
از گِلِ سَر شور استفاده کنند و موها رو هم یه کم کوتاهتر کنند
❤️❤️❤️
سلام خانمی که موخوره دارید من تجربه خودم را میگویم برای من عالی بود. دکتر طب سنتی گفتند وقتی از حمام بیرون آمدید و موهاتون کمی نم داشت. گلیسیرین و آبلیمو را باهم مخلوط کنیدبه موهاتون بزنید موخوره برطرف میشه. من خودم مدتها همین کار رو انجام دادم. موهای بلندی داشتم و با انجام دادن اینکار اصلا موخوره نداشت وموهام خوشرنگ هم شده بود.
برای سلامتی و فرج امام زمان عج صلوات🌹🌹🌹
❤️❤️❤️
عزیزی که در مورد عرق رازیانه پرسیدن
رازیانه هورمونهای زنانه داره
خیلی خاصیت داره
ولی در زمان خونریزی قاعدگی و بارداری نباید استفاده بشه
❤️❤️❤️
سلام دوستان بنده یک مشکلی دارم برای اینکه مشکل حل بشه نفری یک صلوات بفرستید اجرتون با حضرت معصومه
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_یک با اینکه هوا تاریک بود با دیدن زن غریبه چشم به زمین دوختم و گفتم با صنم کار دارم ..
#قسمت_پنجاهو_دو
زودتر از چیزی که فکر میکردم به ده رسیدم ..
پسر نوجوونی رو نزدیک ده دیدم .. ماشین رو نگه داشتم ازش پرسیدم تو کسی رو به اسم صمد میشناسی ؟
پسر متفکر گفت صمد؟ صمد پسر عمومه.. ولی اینجا زندگی نمیکنه.. شهر کار میکنه...
اسکناس نوی از جیبم درآوردم و به طرف پسر گرفتم و گفتم اگه هر چی میپرسم راست بگی دو تا از اینا بهت میدم ..
پسر یه قدم جلوتر اومد و گفت خو... بپرس...
+خواهر صمد، صنم اومده ده.. پیش شما یا خونه ی فامیلهای دیگه اش؟
پسر چشمهاش رو ریز کرد و گفت تو با صنم چیکار داری؟ صنم رو از کجا میشناسی؟
یه اسکناس دیگه در آوردم و هر جفتش رو سمت پسر گرفتم و گفتم تو جواب بده من همه چی رو بهت میگم ..
پسر پول رو نگرفت و گفت صنم واسه ما مرده... بابام میگه آبرومون رو برده .. از ده فرار کرده .. بابام قسم خورده ببینتش بکشه...
تک تک کلمات پسر خنجری میشد و تو قلبم فرو میرفت باعث همه ی اینها من بودم ..
پسر جدی پرسید خب تو بگو .. تو صنم رو از کجا میشناسی؟؟
اسکناس رو تو یقه لباس پسر گذاشتم و گفتم من شوهرشم ..
ماشین رو حرکت دادم و از پسر دور شدم .. پسر کنار ماشین دوید و گفت از پیش تو هم فرار کرده؟.. بابام راست میگه صنم بی آبروعه...
سرعت ماشین رو بیشتر کردم تا دیگه صداش رو نشنوم ...
آشفته بودم .. نمیدونستم کجا برم و چیکار کنم ..
به حجره رفتم که فقط بتونم با اسد حرف بزنم ..
اسد حرفهام رو شنید و گفت من الان میرم سراغ یعقوب .. شاید اون خبر داشته باشه ..
خودم همراه اسد رفتم و برای اطمینان داخل خونشون هم شدم ..
یعقوب خوشحال شد و گفت الان میام .. تو همین محله است دیگه؟؟
حس کردم یعقوب فیلم بازی میکنه .. یقه اش رو گرفتم و گفتم صنم رو کجا قایم کردی ؟ با اون داداش عوضیش دستتون تو یه کاسه است؟؟
اسد منو از یعقوب جدا کرد و با فریاد گفت بسه یوسف ..
آروم گفت تعهدت یادت رفته .. تمومش کن...
زن یعقوب که تو حیاط لباس میشست با دستهای کفی وارد اتاق شد و پرسید صنم کیه؟ شما چی از جون شوهرم میخواهید ؟
اشاره کرد به یعقوب و گفت اونکه هم کور شده هم لال .. یه کلمه با من حرف نمیزنه...
اسد گفت صنم کیه مادر جان .. ما دنبال صمدیم .. بدهکار بهمون .. رفیق شوهرت ..
زن یعقوب ایشی گفت و به حیاط رفت ...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#دردو_دل_اعضا ❤️
سلام خدمت تمام هم گروهی های عزیز راستش من یه مدتی هست که یه بیماری روحی دارم نمی دونم چطور بگم ولی خب خیلی زود عصبی میشم و بی قراری میکنم چون اهل روستا هستم نمی تونم برم پیشه یک مشاور 16سالمه اسمم پرستو هست اوایل حالت های افسردگی داشتم همش گریه میکردم تا میترسیدم یا ناراحت میشدم دستام خود به خود میلرزید اما الان همش عصبی میشم بعدشم میزنم زیره گریه انقد گریه میکنم و بعد از اون دوباره دور خودم میچرخم اینم بگم خیلی مشکل خانودادگی دارم خانوادم از بزرگ به کوچک مدام تحقیرم میکنن حرفای بهم میزنم که سنگ اب میشه هر اتفاقی که تو خونه میافتد سر من خالی میکنن عصبی که میشن به من فوش میدن اصلا از خونه بیرون نمیام یعنی نمی زارن بیرون برم حتی خونه مادر بزرگم که نزدیک خونه خودمون هست من تو خونه همش سرزنش میشم اما خواهرم تشویق میشه دیگه خسته شدم از ترس خانوادم تو یه اتاق نه متری نشستم بیرون هم نمیام با کسی هم زیاد حرف نمیزنم اصلا تحولیم نمیگیرن بابام بهم میگه از دنیا سیرت میکنم خیلی تنهام مخصوصا الان که نمره هام شده صفر استرس بیشتری دارم جدیدن وسواس شدم رو نمازم رو پاکی لباسام روزی چهار بار لباس میشورم اونم با دست خیلی سخته دیگه حتی نمی تونم نماز بخونم رو همه چیز حساسم 😭😭دیگه نمی دونم چکار کنم فقط با خودم میگم کاش میشد که مردم انقد کینه ای یا حسود نباشن کاش یکم به قیامت فکر کنن کاش کمتر زندگی دیگران رو نابود کنن میدونم خیلی از هم گروهی های عزیزم بچه دارین میخوام اینو بگم بچه هاتونو از همون بچگی تربیت کنیدو بسازید مشکلاتی که بچه ها تو کودکی تجربه میکنن باعث میشه در اینده در برابر خیلی چیزا ضعیف باشن یا اگه از بچگی یه زندگی درست داشته باشن شاید عاقل ترو صبور تر باشن این وضع تا 16یا،18سالگی یه بچه هست اما بعد این سن سختی ها بجای اینکه ضعیفشون کنه قوی ترشون میکنه اینو میگم که هیچ وقت جلویه بچه هاتون
با هم دعوا نکنین شاید خیلیها اینو میگن یا از خیلی ادما شنیده باشید که میگن جلویه بچه دعوا نکنید تو روحیشون تاثیر میزاره شاید اصلا خودتون اینو بدونید خوب نیست دعوای زناشویی جلویه بچه
صورت بگیره اما من به عنوان یه دختری که از پدرو مادرش یا از دیگران ضربه دید ه میگم روز نبود که پدرو مادرم دعوا نداشته باشند 😭😭در 24ساعت روز فقط 7ساعت خونه ارامش داشت همیشه نصفه شبا از خواب بلد میشدم میدیدم مادر پدرم دارن دعوا میکنن منم یه گوشه خونه از ترس چهار زانو مینشستمو با خودم میگفتم خدایا فقط یه روز این خونه ارامش داشته باشه شما مشکل دارید شما دعوا میکنید شما عصابتون خورده ولی بیشترین ضربه رو بچه هاتون میخوره تورو خدا حس خودتونو با بچه هاتون یکی نکنین من نابود شدم 13سال همیشه خونه ما همین جوری بود مامانم میگفت سه سالت بود کم کم اختلاف بین ما افتاد چرا اخه با کسی که تفاهم ندارن باید ازدواج کنن کاش تو درون بچه هاتون بودین ببین وقتی شما دعوا میکنید چقدر تو روحیه یه بچه اثر داره دیگه ضعیف شدم دیگه تحمل حتی یه زره سرو صدا رو ندارم خانوما این دعوا ها رو عصب بچه اثر میزاره باعث میشه که یه زمان دخترت شوهر کرد نتونه بچشو بزرگ کنه من حتی وقتی یه استکان میشکست عصبی میشدمو تا دوساعت تو خودم بودم البته اینم بگم خب در کنار اون جنگ و جدل ها خیلی کتکم میزدن یه بچه به پدرو مادرش بستگی داره که چطور بشه زندگیش و اینم بگم مسعولیت تربیت بچه ها بزرگ ترین مشکل دنیاست خیلی سخته بعضی مادر ها یه روزی بچه هاشنو به دنیا میارن و یه روزی هم با نادونی با رفتارها یا تجربه کمشون بچه رو از دنیا میگیرن من تا چهار ده سالگی زندگیم پر از سرو صدا دعوا بود و بعد از اونم دو چشمی ها و تحقیر ها وتهیدید ها بود از چهار ده سالگی گوشه گیر شدم تو یه اتاق وقتی که دیگه جنگ تو خونه نبود ولی مشکل من درست نشد الان این وضعمه دچار وسواسی شدم که خیلی شدیده و گاهی عصبی و گاهی ساکت که با هردوش زندگیم شده گریه خیلی ضعیف شدم از لحاظ وضع مالی هم همیشه محرومم اینم بگم که خیلی از شما ها مشکلات تونو تو گروه میزارید و راه حل میخواید میدونید شاید مشکل من در برابر مشکل شما کم مشکلی باشه اما من نتونستم خانوادمو تغییر بدم من خودم تغییر دادم از وقتی که شروع کردم به خوادن نماز روزو شب نماز میخوندم یعنی تکرار نماز میکردم روزی ده یا پنجاه صفحه قران رو با معنی میخوندم خواهش اگر نماز نمی خوانید قران رو با معنی بخونید من با خدای خودم زندگیمو نگه داشتم و از زندگی خیلی چیزا یاد گرفتم این که احترام به پدرم مادر و توجه به حقوق یک فرزند چقدر مهمه حرف بزنید با خدا حرف بزنید و با عمل خواهش میکنم از عزیزان که کمی منو پند بدین کمکم کنید و برای حرفام ارزش قاعل باشید منتظر دل گرمی هاتون هستم میخوام کمی نصیحتم کنید انشاالله که همیشه در پناه حق سفره هاتون پرو دلتون پراز خوبی ها
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_چهارم دیدم حرفای مامان تمومی نداره بغلش کردم و به زور از خونه عمو علی اینا بیرون آوردم اون ر
#بخش_پنجم
چند وقتی که گذشت تو یه شرکت به عنوان حسابدار مشغول به کار شدم و همین باعث شد هلما و خیانت بهترین رفیقم، که داداش صداش میزدم از یاد ببرم
کار جدیدمو خیلی دوست داشتم، هم محیط خوبی داشت هم حسابداری شغلی بود که دوست داشتم بخاطر همین روز به روز تو کارم ترقی میکردم و هرروز بیشتر رئیسم ازم خوشش میومد
رئیس شرکت یه دختر خانمی بود که از نظر ظاهری خیلی خوشگل و متین و با ادب بود و رفتارش با من خیلی خوب بود
چند وقتی گذشت و یه روز رئیسم که باهم صمیمی شده بودیم ازم خواست برم اتاقش وقتی رفتم گفت بشینم
ازم پرسید چرا ازدواج نمیکنم..
یاد هلما افتادم گفتم از ازدواج کردن بیزارم
گفت چرا؟ دلیلشو بگو.
گفتم همینجوری دلیل خاصی نداره
گفت اگه یه دختر باشه که دوستت داشته باشه شرایطشم خوب باشه چی؟
خندیدم گفتم همچین چیزی نمیشه.. منو هیچکس دوست نداره..
گفت چرا مثلا من تورو دوست دارم اگه بهت بگم دوستت دارم بازم نمیخوای ازدواج کنی؟
بلندتر خندیدم گفتم اینکه دیگه از محالاته من کجا؟ شما کجا؟
گفت حالا من حرفمو زدم، من از پشتکار و ادبت خوشم اومده الانم دوره و زمونه مثل قبل نیست، برو فکراتو بکن ببین نظرت درباره من چیه..
از حرفش تعجب کردم گفتم شیرین خانم داری شوخی میکنی؟
جدی نگاهم کرد و گفت به نظرت این حرفا شوخی برداره؟ برو فکراتو بکن جوابشو بهم بده.
زود از اتاق بیرون رفتم،
هنوزم هلما رو دوست داشتم..
دستمو گذاشتم رو سینم تپش قلبم رو هزار بود
با خنده گفتم چی شدی پسر؟ خودتو سریع گم کردی؟
با صدای بلند قهقهه زدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم ای داد بیداد... میلاد نکنه توام خاطر خواهش شدی؟
شیرین دختر خیلی خوبی بود ولی اعتماد به نفس بالایی داشت همش با پول صحبت میکرد و این برام عذاب آور بود.
فرداش دوباره صدام زد،
این بار ازم پرسید نظرم چیه؟
گفتم شیرین خانم من لیاقت شما رو ندارم...
گفت اونو من خودم تعیین میکنم که لیاقت داری یا نه، تو فقط بگو نظر خودت چیه؟
من که بدم نمیومد باهاش اشنا بشم گفتم من از خدامه کی از شما بهتر؟
همین شد که رابطمون شروع شد.
با شیرین که بودم خیانت سجاد و هلما از یادم میرفت
شیرین پدر مادرشو دو سال قبل از آشنایی با من از دست داده بود و دوتا خواهر داشت که هردو ازدواج کرده بودن
بخاطر همین تنها زندگی میکرد،
فقط یه عمو داشت که گهگاهی بهش سر میزد و تو کارای شرکت بهش کمک میکرد.
سه ماهی از اشناییمون گذشته بود که یه روز صبح با صدای گوشی از خواب بیدار شدم، دستامو زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم و قبل از اینکه به چیزی فکر کنم خمیازه بلندی کشیدم
یاد شیرین افتادم بهش زنگ زدم یکم که حرف زدیم گفت میلاد میای امروز خونه من؟ یه کار مردونه هست که خودم نمیتونم انجام بدم..
سریع گفتم آره میام..
اماده شدم و حرکت کردم
وقتی رفتم اول کارو براش انجام دادم وقتی کارم تموم شد برام شربت آورد باهم خوردیم ...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#پرسش_اعضا ❤️
سـلام
بابت گروه عاݪیتـون ممنونـم🌸
لطفــا اینۍ ڪ میگـم و ڪمڪم ڪنیـد
✨درمان ڪردن چین و چروڪ صورت و دور چشم چه راحلـی داره ڪ ب حالـت عادی برگردد‽
لطفـا راحله خودتون و بگید‽
❤️❤️❤️❤️❤️
سلام ستاره جان اگه میشه پیامم رو بزار ممنون💋
من 16سالمه و دست و پام زانو و گردنم سیاهه هر کاری میکنم سفید نمیشه لطفا راهکار خانگی بگید خیلی چیزا امتحان کردم سفید نمیشه که نمیشه ادم سفید پوستیم و رنگم کدر شده 😔
دیگه خسته شدم نمیدونم چیکر کنم از کرم بگیر تا راهکار خانگی (ابلیمو ، گوجه، سیب زمینی، نشاسته و .......... اما نمیشه
تو رو خدا کمکم کنید دیگه خجالت میکشم برم بیرون😭😔🙏
❤️❤️❤️❤️
سلام ..من خیلی بچه دوس دارم ولی شوهرم نه میگع حوصله بچه ندارم گریه میکنه و اذیت میکنه اینم بگم یه پسر 3ساله هم دارم ک خیلی فضوله و اذیت میکته واسه همینه میگه دیگه نمیخوام ولی خودم عاشق بچه ام یکی قسط کردم چون مشکل داشت ....اگه دعایی هست در این جهت ک شوهرم ب بچه علاقه مند بشه بهم بگید ک خودش بگه بچه میخوام هر کی بشنوم بارداره ذوق میکنم از خوشحالی و بغض میکنم منم خیلی دلم میخواد ولی چطور میشه راضیش کنم اگه کسی تجربه ای داره لطفا بگید ممنون
ایدی ادمین 👇🏻🌹
@habibam1399
باتجربه ها لطفا راهنمایی کنید🙏🏻🌹
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
سلام ایام به کام ❤️
کانال #داستانهای_واقعیمون😍👇
فقط داستان و روزی چهار تا پنج قسمت😋👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2188509274C9b8b76b961
لطفا همه عضو بشید بهترین داستاامون بدون سانسور اینجاس🙈👆
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_دو زودتر از چیزی که فکر میکردم به ده رسیدم .. پسر نوجوونی رو نزدیک ده دیدم .. ماشین
#قسمت_پنجاهو_سه
کنار یعقوب نشستم و آروم گفتم به روح پدرم بدونم تو صنم رو قایم کردی میکشمت...
اسد بازوم رو گرفت و بیرون رفتیم ..
پریشونی فکرم ، از ظاهرم هم مشخص بود .. حتی لباسم رو عوض نمیکردم ..
روزها کوچه به کوچه میگشتم شاید صنم رو ببینم .. هر در خونه ای باز بود نگاه میکردم شاید همین جا ، خونه ی صنمه ..
با این که قبلا حتی از شنیدن اسم شربت هم خجالت میکشیدم و عار میدونستم .. هر چند روز یکبار به سراغش میرفتم و از صنم میپرسیدم ..
پنج ماه از گم شدن صنم میگذشت و هنوز نشونی ازش نداشتم ..
غروب مثل همیشه میخواستم زودتر از حجره بیرون بیام و تو کوچه ها بگردم ..
اسد جلوی میزم ایستاد و گفت یوسف تا کی قراره بگردی؟ میبینی که نیست.. هر جا بگی رفتم .. خودت رفتی ..
کلاهم رو به سرم گذاشتم و گفتم پیداش میکنم .. مطمئنم که پیداش میکنم ..
_از کجا؟؟ بابا... شاید از این شهر رفتن.. تو که نمیتونی بری تک تک شهرارو هم بگردی ...
بازوم رو گرفت و گفت یوسف از فکرش بیا بیرون .. برو تشکیل زندگی بده .. بچه دار شو .. اینجوری همه چی رو هم فراموش میکنی...
دوباره روی صندلی نشستم و گفتم میدونی چی بیشتر داره عذابم میده؟ اینکه من باعث بدبختی و بدنامی صنم شدم ... اینکه صنم فکر کرده من نخواستمش و ولش کردم داره دیوونم میکنه ...
_با تقدیر نمیشه جنگید ... اینم تقدیر شما بوده ... خودت رو تو آینه دیدی؟ تو این چند ماه انگار چند سال پیر شدی ...
آه بلندی کشیدم و گفتم خودمم خسته شدم .. یکساله رنگ آرامش ندیدم .. نمیدونم چیکار کنم ؟ از اون طرفم مادرم هر روز غر میزنه ..
سرم رو به صندلی تکیه دادم و گفتم حاضرم همه ی داراییم رو بدم ولی دوباره آرامش بیاد تو زندگیم ..
_تا زن نگیری درست نمیشی .. به حرف مادرت گوش کن .. همون دختره کی بود؟ مرضیه ... همونو برو بگیر ..
مگه نمیگفتی هم خوشگله هم خانواده اش خوبه .. برو بگیر هم خودت به آرامش میرسی هم مادرت به آرزوش میرسه....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سـلام بابت گروه عاݪیتـون ممنونـم🌸 لطفــا اینۍ ڪ میگـم و ڪمڪم ڪنیـد ✨درمان ڪردن چین
#پاسخ_اعضا ❤️
سلام
خانمی که در مورد عرق رازیانه پرسیدن.
عزیزم معمولا دوره درمان با عرق رازیانه
۴۰روزه است که بسته به نوع بیماری تا ۶ماه هم استفاده میشه..من تابحال درمورد کیست سازی و سرطان سازی
رازیانه چیزی نشنیدم.شما بهتره بایک پزشک متخصص طب سنتی مشورت کنید و طبق تجویز ایشون دارو مصرف
کنید.به هرحال دارو،داروست چه شیمیایی وچه گیاهی.پس باد باتجویز پزشک باشه.
❤️❤️❤️❤️❤️
سلام برای دوست گلمون که بعضی از جاهای بدنش سیاهه
یک قاشق پودر ریشه شیرین بیان(عطاری داره) + یک قاشق گلیسرین گیاهی
مخلوط کنید و روی جاهای که سیاهه بزنید
۱۵ دقیقه بزارید بمونه و بعد با آب ولرم بشورید
هر چقدر بیشتر تکرار کنی این کار پوستت سفید تر میشه
یا هم میتونید از ماسک ستاره دریایی استفاده کنید لوازم آرایشی ها دارند
❤️❤️❤️
سلام و خسته نباشید.
خانومی که درمورد چین و چروک دورچشم سوال کرده بودند.
ژله طبیعی گوجه فرنگی تاثیر گذار هست و توضیحاتش رو میتونید تو Gogle بخونید.
❤️❤️❤️❤️
سلام برای اون خانمی که گفتن دست و پاشون و گردنشون سیاه هست خانمی شما قبل از اینکه خواستی بری حموم دوساعت قبلش وازلین بمال به اونجا هایی که سیاه شده و بعد که رفتی حموم قسمت لیف یا کیسه بکش و با آب ولرم بشور چند بار امتحان کنی درست میشه
❤️❤️❤️❤️❤️
سلام ادمین عزیز در مورد دوستی که گفته بودند خواهرشون اسکیزوفرنی داره عزیزم یکی از اقوام نزدیک ما این بیماری رو گرفته بود خدا رو شکر خیلی خوب شده و مثل یک ادم عادی داره زندگی میکنه میگفت دکترها جواب کرده رودند که خوب نمیشه میگفت باور نکردم اونقدر دعا کردم و گفتم خدایا دکتر واقعی تویی به خاطر بچه هام نجاتم بده خیلی دعا میکرد یک سری کلاسهای روانشناسی هم رفت و یکمدت قرص استفاده کرد دکترا گفته بودند تا اخر عمرت باید بخوری اما کمکم خودش قرصهاش رو گذاشت کنار و شکر خدا حاش خیلی خوبه و برگشت به زندگی خودش به خودش خیلی کمک کرد ورزش هم خیلی خوبه برای این جور افراد انشالله خواهر شما هم خوب بشه عزیزم 🙏🙏🙏
در ضمن میخواستم بگم با چالشهای بسیار زیادی همراه شد خیلی دیگران مسخرش میکردن اما خدا رو شکر اونقدر معجزه ها تو زندگیش اتفاق افتاد و زندگیش از این رو به اون رو شد که همه میگفتن چقدر زندگیش عوض شده معجزه وجود داره فقط باید باورش کنیم
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_پنجم چند وقتی که گذشت تو یه شرکت به عنوان حسابدار مشغول به کار شدم و همین باعث شد هلما و خیانت
#بخش_ششم
شیرین انگار از قیافم فهمید، خنده ی ملیحی کرد و گفت نترس نمیخورمت.. ولی برات سوپرایز دارم..
با تعجب گفتم سوپرایز؟
گفت آره عشقم..
در گاوصندوق و باز کرد، یه سند درآورد گرفت جلوم گفت سوپرایزم اینه.. میخوام اینو به نامت بزنم..
چشام گرد شد گفتم این چیه؟ چرا میخوای به نام من بزنی؟ معنی این کارا چیه؟
گفت آخه دوستت دارم و میخوام مال خودم بشی..
گفتم یعنی چی مال خودت باشم؟؟
گفت یعنی میخوام با من ازدواج کنی..
شوکه شدم گفتم شیرین من الان موقعیت ازدواج ندارم..
قبل از اینکه من بقیه حرفمو بزنم شیرین حرفمو قطع کرد و گفت یعنی چی موقعیت نداری؟ پس تمام این مدت منو چی فرض کردی؟؟ من که از اول گفته بودم برای ازدواج میخوام باهم باشیم.. مگه من بازیچه توام؟ اصلا تو کی هستی که برای من دلیل و نه میاری؟؟
نزاشتم بیشتر از این با حرفاش دلمو بشکونه داد زدم بس کن دیگه.. آره الان من امادگی عشق و عاشقی رو ندارم چه برسه به اینکه ازدواج کنم..
گفت یعنی تمام این مدتی که با من بودی منو نمیخواستی؟...
یه دفعه زد زیر گریه.. صدای گریه اش تو اتاق پیچید
رفتم کنارش وایسادم... ازش معذرت خواستم و یکساعتی حرف زدم درباره ی ازدواج و خلاصه دلشو کمی به دست اوردم و گفت که ازم دلخور نیست
خوشحال شدم که شیرین منو بخشیده باهم راه افتادیم تو راه هم حرف زدیم شب بود که رسوندمش خونش و راهی خونه شدم
وقتی که به خونه رسیدم همه تو خونه ما جمع شده بودن
هلما و خانوادش برای شب نشینی اومده بودن
من بی تفاوت به هلما یه سلامی کردم و کنار پدرم نشستم قیافه هیچ کدومشون عادی نبود
با رفتن من به جمعشون بینشون سکوت حکم فرما شد و من به این قضیه مشکوک شدم
چند باری گذری به هلما نگاه کردم هربار خیره به من بود تعجب کردم.
یکم بعد پدرم چندتا سرفه پشت سر هم کرد و گلوشو صاف کرد گفت: علی آقا حالا که میلاد اومده من شروع میکنم.
من مثل مترسک به همه نگاه میکردم و از هیچی خبر نداشتم
پدرم دوباره سر رشته حرفو دستش گرفت و گفت: علی آقا شما در جریان بودین و هستین که سالهای سال میلاد به دختر شما و بارها از مادرش تقاضای خواستگاری کرده بود که چندین بار به بهونه های مختلف شما جواب رد داده بودین و آخرین بار دختر شما به پسرم گفته که به درد هم نمیخوریم و پسرم کاملا ناامید شده بود..
علی آقا با سر حرفای پدرمو تایید میکرد
بابام گفت باز امروز مادرش از شما هلما رو خواستگاری کرده و شما جواب مثبت دادین...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••