﴿بھنامخداۍشهیدهِشہیدپرۅر!ツ﴾
- بسـٰمربالحسـٰین🌹-
⊰-!ـاݪسَّݪآمُ؏ـݪیكیآـاَبآ؏َـبدـاللهّٰ...!🖐🏼🖤!-⊱
🔗|ـامامحسنعسڪرے(؏َ):
⛅️|ـدرزمانغیبتمهدے(؏َـجاللہ)
🙂|ـهيچکسنجاتپيدانميڪندغیراز²دستہ:
🚶🏻♂|ـاول¹:شیعیانثابتقدمش
🤲🏽|ـدوم²:دعاکنندگانفرجش
📔| #کمالالدینص²⁸⁴
‹💛🌤›ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
••بخواندعایفرجراکهیارآمدنیاست•
••بخواندعاۍفرجرادعا،اثردارد•
••دعاکبوترعشقاستو'بالوپر'دارد•
••
✾|اِلهىعَظُمَالْبَلاءُ،وَبَرِحَالْخَفآءُ،وَانْکشَفَالْغِطآءُ،
❁|وَانْقَطَعَالرَّجآءُ،وَضاقَتِالْأَرْضُوَمُنِعَتِالسَّمآءُ،
✾|واَنْتَالْمُسْتَعانُوَاِلَيکالْمُشْتَکى،وَعَلَيکالْمُعَوَّلُ
❁|فِىالشِّدَّةِوَالرَّخآءِ،اَللّهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوَالِ
✾|مُحَمَّدٍ،اُولِىالْأَمْرِ،الَّذينَفَرَضْتَعَلَيناطاعَتَهُمْ،
❁|وَعَرَّفْتَنابِذلِکمَنْزِلَتَهُمْ،فَفَرِّجْعَنابِحَقِّهِمْ،فَرَجاً
✾|عاجلاقَريباًکلَمْحِالْبَصَرِ،اَوْهُوَاَقْرَبُيامُحَمَّدُ
❁|ياعَلِىُّ،ياعَلِىُّيامُحَمَّدُ،اِکفِيانىفَاِنَّکماکافِيانِ
✾|وَانْصُرانىفَاِنَّکماناصِرانِ،يامَوْلانا،ياصاحِبَ
❁|الزَّمانِ،الْغَوْثَالْغَوْثَالْغَوْثَ،اَدْرِکنىاَدْرِکنى
✾|اَدْرِکنى،السَّاعَةَالسَّاعَةَالسَّاعَةَ،الْعَجَلَالْعَجَلَ
❁|الْعَجَلَ،يااَرْحَمَالرَّاحِمينَ،بِحَقِّمُحَمَّدٍوَآلِهِ
✾|الطَّاهِرينَ🌸🍂•
‹🧡🍂›ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
✾|اَللّهُمَّکُنْلِوَلِیِّکَالْحُجَّةِبْنِالْحَسَنِصَلَواتُکَ
❁|عَلَیْهِوَعَلىآبائِهِفیهذِهِالسّاعَةِوَفیکُلِّ
✾|ساعَةٍوَلِیّاًوَحافِظاً،وَقائِداً،وَناصِراً،
❁|وَدَلیلاً،وَعَیْناًحَتّىتُسْکِنَهُأَرْضَکَطَوْعاً
✾|وَتُمَتِّعَهُفیهاطَویلاً🌱 •
‹📿💕›ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
السلامعلیڪیاعلےبنموسۍالرضا♥️
دلتنگزیارتامامرئوفهستمدلتنگصحنگوهر شادهستمآتشسقاخانهرا دارمآقاجانیڪکلمه، فقطبطلب ˇˇ!
🌱 _ #چهارشنبہهاےامامرضایۍ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
صݪـوات خاصـھ امامــ رضا (؏) 💚
🌱 _اللهّمَصَلّعَلیعَلیبنْموسَیالرّضاالمرتَضی
الـامامِالتّقیالنّقیوحُجّّتکَعَلیمَنْفَوقَ الارْض
َوَمَنتَحتَالثریالصّدّیق الشَّهید
صَلَوةَکثیرَةًتامَةًزاکیَةًمُتَواصِلةًمُتَواتِرَةًمُتَرادِفَه
ڪَاَفْضَلَماصَلّیَتَعَلیاَحَدٍمِنْاوْلیائِڪْ
#چهارشنبہهاےامامرضایۍ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
¦❌¦⇦ #تلنگـࢪانھ
|✨|⇦ #سخنࢪانـے
دلشكستن،يكیازموانعاستجابتدعاست.
اگهدعاهاتمستجابنشدبگردببیندلکی روشکوندی...
-استـادفاطمـینیا'🌿
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
「♥️」
🌻 ⃟¦🖇➺••#حسینجـآنم
هرڪسیدیوآنہےعشقتنشدعآقـلنشد
غیرِنوڪرهآیتآقـا«ڪُلُّهُملآیَعقِلـون»
یـآابآعبداللہ🌱
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••🔗
امامصادق‹ع›:
چهبسیارنگاههاورفتارهایۍڪه
حسࢪتۍطولانۍبهبار آوردهاسټ ...!⚠️°•.
《میزانالحڪمه،ج¹²،ص²³⁴》
ــــــ ـ ـ🪴⤋
فݪذارفیـــق!
مراقبنگاهورفتاراموݩباشیم❗️
---> #حــدیث
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#لحظہاےباشهدا🕊
وقتے سر بہ سجده مےگذاشت،
صداے سینهاے ذکرش در گوشم
چرخ مےخورد! ذکر مدامش، یا مولاے
یا صاحبالزمان ادرکنے و
اللهمعجللولیکوالفرج بود!
آن قدر گفت و چشید کہ خداوند
در روز نیمہشعبان خریدارش شد:)
#شهیدجعفراحمدےمیانجے✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
🛑 چه ڪسانے اخلاق ابلیسی دارند؟!
🔸️هـشداری که پیامبر به مردم آخر الــزمان داد!
#استاد_انصاریــان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
وقتی" خـدآ "یھ مشڪلیرومیذارھ توزندگـیټ
یعنےاونقـدࢪدوستـتدارهڪهمیخـۅاد
بخـاطراونــ مشکݪـمکـہشدھازش
کمـڪبخواویادشباشۍ؛ ♥️🌿
#پسیادبگیریمناشکرینکنیم((: ❌❌
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
|💚🌱|~
حِجـٰابوقاࢪاَست متانَتاَست،اَࢪزِشگُذاࢪ؎زَناست
سَنگینشُدَنڪَفہ؎ِآبࢪوواِحتࢪاماوست . . .!
#مقاممعظمࢪهبـࢪے 🌸
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🔵نماز مخصوص روز چهارشنبه
🔴لطفا دعابرای مهدی فاطمه سلام الله علیهما فراموش نشود
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part211
احسان همانطور که در حیاط را باز میکرد شانه ای بالا انداخت: چاره ای ندارم! تنهایی جهنمه آدمیزاده!
***
صدرا کنار رها نشست: احسان راضی شد بیاد بالا بشینه.
رها: خداروشکر. با معصومه چه کردی؟
صدرا: مرگ اون بچه اتفاقی بود. واقعا بی تقصیره اما مدرکی نیست.
رها بغض کرد: هیچ کاری نمیشه کرد؟
آیه از آشپزخانه بیرون آمد: رها جان، میخوای با این بادمجونا چکار کنی؟
رها بلند شد و به سمت آیه رفت: کشک بادمجون درست کنم. مهدی دو روزه غذا نخورده. کشک بادمجون دوست داره، شاید خورد.
بعد رو به صدرا ادامه داد: فردا میرم پیش رامین!
آهی از ته دل کشید: هر چند که مثل باباست. اما نمیتونم دست روی
دست بذارم!
آیه گفت: بهتر نیست فعلا دست نگه دارید؟ شاید بی گناهیش ثابت شد.
صدرا: بچه از پله ها افتاده پایین. نه شاهدی، نه مدرکی. باید تو فکر رضایت باشیم. اما مادرش خیلی سر سخته. البته هنوز جنازه بچه رو هم دفن نکردن. زوده الان بریم.
مهدی از اتاقش خارج شد: مامانم تو زندان دق میکنه بابا!
صدرا نگاهش کرد. غم چشماِن این عزیزِ جانش، جانش را میگرفت. این تنها یادگار برادر، این نازدانه رها، این مرِد کوچک خانه!
به سمتش رفت و دستش را دور شانه اش انداخت: نگران نباش. درسته در حق تو و برادرم ظلم کرد، اما هر چی باشه دخترعمومه! تو مادرتو میخوای؟ حق داری! همه تلاشمو میکنم. قول میدم!
نگاه صدرا به بغض چشمان رها بود. خاتون قصه های پریانش، چراغ خانه اش، ایمان قلبش، برکت زندگی اش. بغض نکن خاتون! برای بغض چشمانت جان میدهم! اینجا کسی عاشقانه هوای ابرهای چشمانت را دارد. خدا نکند ابری و بارانی باشد که به جنگ ابرها میرود. زمین و زمان را به هم دوختن که چیزی نیست! برایت عرش را به فرش می آورم!
صدرا زیر گوش مهدی گفت: حواست به این مامانت هست؟ بغضشو ببین! واسه خاطر غم تو اینجوری شده ها!
مهدی به سمت رها رفت و خود را در آغوش مادرانه اش، رها کرد. دلت که غم داشته باشد، آراِم جانت آغوِش مادریست که برایت جان میدهد.
همان آغوشی که تو را پروراند، همان که مرهم زخم های کودکی ات بود.
مهم نیست چند سالت باشد، مادر که زخم های جان و تنت را ببوسد،
تمام (بوف) ها خوب میشود. شاید اکسیر حیات باشد بوسه های مادر...
میان گریه های رها، زینب سادات از اتاق خارج شد: مامان من نمازمو خوندم! کاری هست انجام بدم؟
نگاهش که به مهدی و رها افتاد، ابرویی بالا انداخت و گفت: حسودیم شد!
و دوید و خود را به آغوش آیه انداخت.
محسن هم پشت سرش دوید و به آغوش صدرا رفت.
خنده ها و اشک ها... غم و شادی همسایه هستند دیگر....
**************
آیه گفت: فردا بر میگردیم.
ارمیا: خوبه. دلم براتون تنگ شده. وقتی نیستین، همه چیز سخت میشه انگار، حتی تحمل این ویلچر. حال دخترم چطوره؟
آیه: با مشکلی که برای مهدی پیش اومد، دیگه یادش رفته برای خودش غصه بخوره! گاهی غصه های بزرگ، باعث میشن بفهمیم چقدر مشکلات کوچک و بی اهمیت هستند.
ارمیا: مثلا وقتی منو میبینی، فکر میکنی کمر دردت بی اهمیته و همینطور به من رسیدگی میکنی و نمیذاری بفهمم کمرت درد میکنه!
آیه انکار کرد: کی گفته کمرم درد میکنه؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part212
ارمیا: جانان! دروغ داشتیم؟
آیه: نگفتن با دروغ گفتن فرق داره!
ارمیا: چرا بهم نگفتی؟
آیه: آخه مهم نبود!
ارمیا: چیزی مهم تر از تو و سلامتیت هست؟
آیه: آره! تو و بودنت تو خونه
ارمیا: یادته؟ اون اولا، اون روزایی که هر کاری میکردی نباشم؟ یادته چقدر راضی بودی از رفتنم؟
آیه: اون وقتا فرق داشت. من فرق داشتم، تو فرق داشتی. اون وقتا، زندگی طرح و رنگ دیگه داشت. اون موقع برای بودن یاد و خاطره مهدی تو قلب و خونه ام تو رو میروندم، الان بخاطر داشتنت تو خونه، همون کارو میکنم!
ارمیا خندید: یعنی منو میرونی؟
آیه: نخیرم!هر چی مانع بودنت باشد رو میرونم.
صدای زینب سادات آمد: لیلی مجنون چی میگید سه ساعت؟
بعد به آیه نزدیک شد و گوشی را از دستش کشید: بابا جونم! فقط دلت
برای لیلی تنگ شده؟
ارمیا جواب داد: نه عزیزم! دلم برای شیرینمم تنگ شده!خسرو رو پیدا
نکردی هنوز از دستت راحت بشیم؟
زینب سادات الکی لب ور چید که آیه خندید. زینب اعتراض کرد: خسرو
نمیخوام! فرهاد بهتره!
این بار ارمیا خندید و آیه ابرویی بالا انداخت.
ارمیا: چرا؟
زینب سادات : فرهاد عاشق تره!
ارمیا: مهم اینه که شیرین کدومو بخواد. یادت نره که شیرین خودش رو کنار جنازه خسرو کشت!
زینب سادات : اما اسم خسرو ضایعه ها!فرهاد باکلاس تره!
ارمیا: هر چی تو بگی! اما جان بابا! برو فرهادتو پیدا کن! خسته کردی منو از بس پریدی وسط جیک جیک ما!
زینب سادات: مگه جوجه اید؟
ارمیا: من رو دست ننداز بچه! زودم بیا دلم برات تنگه!
تلفن را به آیه داد و به آشپزخانه دوید. با دیدن رها در حالی که مشغول درست کردن کشک بادمجان بود نالید: وای خاله! دیشب کشک بادمجون خوردیم که!
رها با لبخند مهربانش نگاهش کرد: احسان دیشب نبود. بچه دوست داره
کشک بادمجون!
زینب سادات اندیشید، چقدر نگاهش مادرانه میشود برای احسان.
زینب سادات: یکمی بچه شما بیگ سایز نشده؟ لوسش نکنید دیگه! من بیچاره چه گناهی کردم که دوست ندارم کشک بادمجون؟
رها خواست جواب بدهد که صدای احسان مانع شد: کل عمرت بر فناست! کشک بادمجون بزرگترین لذت زندگی هستش! در ثانی، شما ریز موندی خاله ریزه!
رها مداخله کرد تا زینب سادات دعوا به راه نینداخته: برای شما آش دوغ گذاشتم که دوست داری!
زیتب سادات: آخ جون، عاشقتم خاله.
احسان: بد سلیقه ای ها! آش دوغ هم شد غذا؟
زینب سادات: نه! کشک بادمجون خوبه.
رها ظرف کیک خانگی اش را دست احسان داد و به زینب سادات گفت:
برو یک سینی چایی بریز ببرید دور هم بخورید. منم الان میام.
مشغول خوردن کیک و چای بودند که رها پرسید: وسایلت رو جابجا کردی؟ کم و کسری داری بگو بهم.
احسان تشکر کرد: دست شما درد نکنه. همه چیز هست.
رها: برای غذا بیا پیش ما.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part213
احسان: نه، لازم نیست. من زیاد خونه نیستم.
صدرا: رو حرف رها حرف زدی؟ تو این خونه کسی از این حرکت ها نداره ها!
محسن خودشیرینی کرد: جز خاله آیه!
مهدی ضربه ای پس گردنش زد: خاله خواهر بزرگتره! بفهم!
آیه مهدی را در آغوش کشید و روی سرش را بوسید. این پسر عزیز دل
این خانواده بود: داداشتو اذیت نکن.
لبخنِد روی لِب مهدی، حاصل عشق مادرانه این دو خواهر بود.
صدرا زنگ خانه بلند شد و مقابل چشمان حیرت زده همه، رامین وارد شد و مقابلشان نشست.
کسی برای پذیرایی بلند نشد. رامین تکه ای کیک از روی میز برداشت و به دهان برد: طعم قدیما رو میده! خیلی وقته نخورده بودم! معصومه از این هنر ها نداره!
تکه ای دیگر برداشت و بعد از خوردنش گفت: خب حرف معصومه شد!
نمیخواید بیاید برای رضایت؟
نگاه همه خیره اش بود. هنوز کسی سخن نمیگفت. خودش ادامه داد: یعنی برای مادر مهدی کاری نمیکنید؟
بعد به مهدی چشم دوخت: مادرت برات مهمه؟
مهدی به تایید سر تکان داد.
رامین ادامه داد: هرکاری برای آزادیش انجام میدی؟
مهدی دوباره سری به تایید تکان داد.
رامین لبخند تلخی زد: پس به این بابات بگو، خواهر منو طالق بده! خون بس رو پس بدید تا رضایت بدم.
صدرا به ناگاه از جایش جهید: چی داری میگی مردک؟
رامین: جوش نیار. بیست سال خوشبخت زندگی کردی، بسه. بذار خونه شما هم بی چشم و چراغ بشه.
رامین از جایش بلند شد: این تنها شرط منه. بهش فکر کنید.
آیه گفت: چرا؟
رامین نگاهش نکرد: چون زیادی خوشبخت بوده. همتون زیاد خوشبخت
بودید. حتی مادرش با پدر تو!
رامین که رفت صدرا غرید: مردک عوضی.
رها شوکه بود. مگر میشود برادر باشی و خوشبختی خواهرت خار چمانت؟ مگر میشود برادر باشی و آرزویت سیه روزی خواهرت باشد؟
مهدی با تعجب گفت:
_خونبس رو پس بدیم؟ این یعنی چی؟
احسان گفت:
_صبر کن، میفهمی.
همان زمان دوباره صدای زنگ بلند شد. محسن گفت:
_دایی دوباره برگشت؟!
صدرا سرش داد زد:
_دیگه نشنوم به اون مردک بگی دایی!
محسن بغض کرد و سر به زیر گفت:
_چشم!
احسان که برای باز کردن در رفته بود، گفت:
_یه آقایی میگه با آیه خانوم کار داره! باز کنم؟
رها رو به آیه گفت:
_مگه کسی خبر داره اینجایی؟
آیه ابرو در هم کشید:
_نه.
صدرا گفت:
_برم ببینم کیه. امشب اینجا خبره؟!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part214
بعد صدای داد و فریاد بلند شد. صدای محمدصادق که به گوش زینب سادات رسید به سمت اتاق دوید و در را بست.
محسن با اخم گفت:
_محمدصادق اینجا چیکار میکنه؟
احسان فکر کرد "پس پیدایش شد".
صدای محمدصادق واضحتر شد و نشان از نزدیک شدنش به خانه داشت:
_باید با زینب حرف بزنم. به چه حقی این مزخرفات رو گفته؟!
بعد شروع به صدا زدن کرد:
_زینب! زینب کجایی؟
در را به شدت باز کرد و وارد پذیرایی شد. نگاهش که به جمعیت افتاد
پوزخندی زد:
_آوردینش وسط یه مشت غریبهی نامحرم قایمش کردید و ادعای اسلامتون گوش فلک رو کر کرده؟
آیه همان آیه بود... همانکه اشک چشمانش را هیچ نامحرمی ندید، همانکه صدای خندهه ایش را هیچکس نشنید، همانکه اسطوره شد برای ارمیا، همانکه مشق شب شد کردارش برای رها! همانکه الگوی زینب سادات بود...
آیه خودش مرد بودن برای شاخه های زندگی اش را بلد بود. نگاه کن احسان! ببین آیه و آیه ها، مادر بودن را خوب بلدند، پای اعتقاد و ایمان ایستادن را خوب بلدند! هوچیگری را شاید مشق نکرده باشند، اما جنگیدن برای عشق و ایمان را از بر کرده اند...
آیه به محمدصادق اشاره کرد وارد شود: سلام. خوش اومدی، بیا بشین صحبت کنیم.
_چه سلامی؟ چه صحبتی؟ زینب رو بردید قایم کردید و نامزدی رو به هم
زدید! اصلاً زندگی زینب به شوهر شما چه ربطی داره؟ دایه مهربونتر از مادر شده و منو تهدید میکنه! زینب کجاست؟
آیه هنوز هم آرام بود؛ گاهی آرامش طرف مقابلت در دعواها، کاری میکند که هیچ داد و غوغایی نمیکند.
_هر وقت تمدن یاد گرفتی، زینب سادات میاد.
محمدصادق روی مبل نشست و گفت: خب. بگو بیاد خانوِم متمدن!
آیه صدا زد: زینب جان... بیا مادر!
زینب با شک و دو دلی بیرون آمد و کنار آیه نشست. داشتن اینهمه تماشاگر هم دلخوشی داشت و هم ترس.
محمدصادق از بین دندانهای کلید کرده اش گفت:
_حالا نامزدی رو به هم میزنی و فرار میکنی قایم میشی؟ تو آدمی؟
لیاقت خوب زندگی کردن رو نداری نه؟
مهدی خواست حرفی بزند که صدرا ساکتش کرد.
آیه گفت:
_شما از این به بعد با من صحبت کن؛ زینب هیچ صحبتی نداره.
_مگه میخوام با شما ازدواج کنم؟ زینب به من بله داد و باید پاش وایسته.
_اونجا هم اشتباه از من بود که بله داد. حرف داری، با من؛ دعوا داری، با من؛ فحش داری، با من!
_پس بگو به چه حقی نامزدی رو به هم زدید؟
_به همون حقی که بله دادیم... به همون حقی که تو به خودت جرئت میدی به خانواده ی دخترم توهین کنی. یادت نره، ارمیا پدرشه، هر حقی داره... تاکید میکنم هر حقی! تو به خاطر همین یه کار هم لیاقت این وصلت رو نداری... با اینکه حرفای زیادی بزرگتر از دهنت زدی!
_شنیدن حقیقت انقدر براتون سخته؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
mousighi_matn_03.mp3
1.51M
نماهنگـــ شہـدا 🌿
روایت گـرے 🕊
#پیشنهاد_دانلود👌🏼👌🏼
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاضامـنآهـوماهممطمئنباشیم؟! :)
#چهارشنبہهاےامامرضایۍ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دیدم همــھ جـا ؛
بر در و دیوار حریمـت ،
جایی ننوشته است :
گنھڪار نیاید ... :)) 🌿🕊
یـا ࢪضا 💛
#چهارشنبہهاےامامرضایۍ🍃
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•