••{💕🌼}••
- اینقدرنگۅ :
⌯اگهـِببخشمڪوچیكمیشم،اگهِ بــٰاگـذشت ڪردن،کســےڪوچیکمیشد،
خدآ اینقَدر بزرگنـبۅد♥️!'
#بندهخدابخشندهاست :)
#خدا
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🛑 #بدون_تعارف
میگفـت چجورے میتونم تاثیـر گذار باشم⁉️
تـااینڪه صداۍ امام خامنھاۍ
شنیـد❗️
تا وقتـی درگیـر خودمانیم نمیتوانیـم ڪاری انجام بدهیم(:
گآم دوم انقلاب هم داستآنـش همینہ⇣
⓵خودسازۍ
⓶جامعهپردازی
⓷تمدنسازۍ
#اینطورےمفیدمیشیم!🖐🏻
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#طنز_جبهه
🌱درزماناشغالخرمشهر..!!
عراقۍهاروۍدیۅار
نوشتھبودند:«جئنا لنبقے!!"😐
آمدیمتآبمانیم"🙄»
بعداز،آزادےخرمشهر🌱
شهیدبهروزمـرادۍزیرشنوشت
«آمدیم نبودید🤨🚶🏼♂😂»
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعدام شد😏
به درک واصل شد😏
حذف شد❌
به هلاکت رسید 😏
به عذاب الی گرفتارشد😖
اما😇
واو
هنوزایستاده 🤞🏻
وخواهد ایستاد....💚
لبیک یا خامنه ای
{جانم فدایت}✨
«🐿🍂»↯
.
.
نَتَࢪسوَغمگیـننَبـٰاش؛قَطعـٰامـٰانِجـٰاتدَهَندِھٺۅهَستیـم...ッ
.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
『❤️🎒』
◌
بِہزَمیـنآمَدھام
خـٰادمزَهـرابـٰاشمシ
مـَنملِڪبـودَمو
فـردوسبَریـنجایَمبـود...!
◌
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا امسال نصیب کن... ان شاءالله نصیب همه ما بشه برای یک بار هم که شده🌷🕊
🌷مگه میشه آرزوی شهادت داشته باشی و اینو نبینی🌷
پیشنهاد دانلود 📣📣📣
التماس دعا...🌹
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
خدایا امسال نصیب کن... ان شاءالله نصیب همه ما بشه برای یک بار هم که شده🌷🕊 🌷مگه میشه آرزوی شهادت دا
ان شاالله قسمت هممون بشه من که دارم از همین الان مادرم رو راضی می کنم رضایت بده 🌹🌿
#بیو🥀
⋮🌿⃟💚
"فَاللَّهُخَیْرٌحَافِظاًوَهُوَأَرْحَمُالرَّاحِمِینَ"
خداوندبہترینحافظ،ومہربانترینِ؛
مہرباناناست...シ!
⋮🌿⃟
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«📼⛓»↯
.
.
بِـزنَمزیـرِغَـزَلشَھرهلاٰڪَتبِشَوَد؟!
لَـ؏ـنَتۍنَسـلکُشۍمَنطِقِشٰـآعِـرهآنِیسـت.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«👒💚»
-
-
مۅَفَقـیَتاِنقَدرشِیـریناَست
ڪِہشِیرینۍۅَسَربُلَنـدۍِآن
بِہهِزارانسـآلزَحـمَت
دَرد،رَنـجوَعَـذابمۍاَرزَد
-
-
«👒💚»↫ #انگیزشی‴
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«📮♥️»
-
-
یِـڪرۅزمۍاُفتَدآناِتفـٰاقِخـۅبرامۍگۅیَم
مَـنبِہاُفتـٰادَنۍڪہبَرخـٰاستَـناۅسِت
ایمـٰاندارَم،هَـرلَحـظِہ،هَـررۅز،هَـرجُـمعِہ...
-
-
«📮♥️»↫ #منتظرانه‴
«📮♥️»↫ #صاحب_زمان‴
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیو🥀
- ─━━━━⊱♥️⊰━━━━─
<بخندی میگذره نخندی هم میگذره پس بخند تا خوش بگذره>•🍫•
- ─━━━━⊱♥️⊰━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••<🥀🖤>••
یک بزرگیمیگف
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <🖤🥀>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥
🥀⃟🖤|↣ #استوری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیو🥀🥀
-༺🍂༻
نِگاهَش را تَماشا کُن اگر فَهمید حاشا کُن ..
-༺🍂༻
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••<🥀🖤>••
خدا حکمت همه 😍😌😌
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <🖤🥀>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥
🥀⃟🖤|↣ #استوری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#انگیزشی🥀🥀
•[🥀⃟🥀]
"وَلاینکَشِفُمِنهاإَلاّماکَشَفتَ"
«وهیچاندوهیبرطرفنشود
مگرتوآنرااز دلبرانی»
•[🥀⃟🥀]
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••<🥀🖤>••
الله الله
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <🖤🥀>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥
🥀⃟🖤|↣ #استوری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[🦋🕊]•°
شروع رمان زیبای📚
دو مدافع 🕊
داستانمون در مورد دو مدافع هست.
یکی مدافع حرم حضرت زینب 🕌
و یکی هم مدافع چادر زینبی هست.
با ما تا اخر رمانمون همراه باشید 😊🥀
[🦋🕊]
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part1
"تقدیم به خانواده شهدای مدافع حرم"
مقدمہ:
به ساعتم نگاه کردم
"۱۰:۳۰"
سید کمی منتظرمی ماند...
سرم را بالا بردم با دیدن صحنه پیش و رویم ماتم برد پاهایم سست شد...
حس و حالم خوش نبود...
چیزی بین سردرگمی و...
خودم برای خودم شده بودم مجهولی بزرگتر از تمام از تمام ایکس و ایگرگ های معادلات ریاضی...
من کجا ایستاده بودم...؟
چه اتفاقی داشت می افتاد؟
این حس تازه چه بود که حتی عجیب تر از بلوغ، مسئله های بی خاصیت فیزیک و معادلات گیج کننده شیمی و تاریخ های درهم ادبیات بود...؟
این غلیان احساس های جدید چیست...؟
بهار بانو تا به حال کجا ایستاده بود ؟
نیازمد تلنگری بودم تا به خودم بیایم...
****
من_ علی ... علی ... ترو خدا بگیر بچه رو ...
و چشم دوختم به علی که پشت سر ایلیا میدوید تا به او برسد که بالاخره رسید.
ایلیای ۱۸ماهه وروجک من ، با ان کفش های ابی بوق بوقی که کل پارک را به هم ریخته بود.
قدم که بر میداشت از ذوق کفش هایش میدوید و می خندید که پرده از دو تا دندان خرگوشی اش گرفته میشد و برای هزارمین بار در روز، دلم برای بوسیدنش ضعف می رفت...
نگاهم را به علی دوختم که پسر وروجکمان را بقل گرفته و به سمت محوطه بازی می رفت و ایلیای خندان من هم با شیطنت برایم دست تکان میداد .
کاش در این همه خوشبختی مادر و پدرم سهیم بودند...
روی نیمکت فلزی و نارنجی رنگ می نشینم و فکرم معطوف گذشته میشود...
****
با ورود دختر چادری به حیاط حوزه ازمون ،با خنده چشمکی به ارغوان و نیلوفر زدم و در حالی که از قصد می خواستم به او طعنه بزنم، به سمتش رفتم.
به هم که خوردیم ،دختر اخش بلند شد...
در دلم با خود گفتم :"آخی! الهی ناز شی!
درد و بلات بخوره تو سر عمت؟؟"
و نگاه تمسخر امیزم را به او و چادرش دوختم...
پوزخندم را پررنگ تر کردم و گفتم:
_اوا حاج خانم شما اینورا چیکار دارین؟؟کورم هستید به عنایت خداوند متعال !
سکوت کرد...
منتظر بودم این سکوت ارامش قبل از طوفان باشد اما با دیدن لبخند دخترک نقشه هایم نقش بر اب شد ...
_ببخشید خانم ، حواسم نبود ! جاییتون که درد نگرفت ؟؟
من_ نه شما خوبی حاج خانوم ؟
لبخندش تشدید شد...
_ الحمد الله
و چادرش را جمع کرد .
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part2
از من روی برگرداند و به سمتی دیگر رفت و مرا با قیافه آویزان به سمت ارغوان و نیلوفر فرستاد...
نامردها ...ضایع شدن میخندیدند.
چشم غره اساسی رفتم که نیششان بسته شد.
نیلوفر که کمی از منو ارغوان پایبند اصول دین بود گفت:
_ گفتم که دخترای چادری همه آروم و با نجابتن. کم پیش میاد چیزی بارت کنن.
برای شکلکی عجق و جق درآوردم که صدای خنده هر سه یمان بلند شد...
با شنیدن صدای خانمی که میگفت باید به سالن شماره ۲ برویم، کارت جلسه به دست به همان سمت مسیر کج کردیم ...
جلسه کنکور حتی از مدل آزمایشی اش با آن مراقبت سیبیلویش بدتر بود...
پاسخ نامه را که تحویل دادم ورقه آزمون را مچاله کردم و داخل سطل آشغال کنج سالن پرت کردم.
از در حوزه که بیرون رفتم فربد
( پسر عمویم)را دیدم ...
مثل همیشه خوشتیپ و مرتب...
جلو رفتم بعد از این که دست دادیم، دستم را مشت کردم و چندین باری به بدنه ماشینش از کوبیدم که حس کردم
دستم به کل نابود شد...
فربد خنده اش را جمع کرد و گفت:
فربد_ بابا اشکال نداره حالا ! ضریب ادبیات اونقدرام زیاد نیست. بقیه رو خوب زدی کافیه. اون دوستای عتیقت
کجان؟
با دست به ارغوان نیلوفر که با قیافه شش در چهار شان به ما نزدیک شدن اشاره زدم.
فربد_ فکر کنم وضع اونا هم از تو بدتره...!
تکیه مرا از ماشین فربد زدم و چشم چرخاندم که با دیدن حوزه پسرانه ای که با فاصله ی سه ساختمان از حوزه ما بود، نقشه هایی به سرم زد که با دیدن پسری ریشو و یقه آخوندی و تسبیح داخل دستانش پررنگتر شد...
با رسیدن ارغوان و نیلوفر نقشه مرا بازگو کردم صدای خنده هایشان بلند شد و اشکهای فربد کمی در هم شد اما توجهی نکردم و رو به نیلوفر ارغوان گفتم:
من_برم؟
ارغوان_ برو ببینم چیکار می کنی دلاور.
به حالت نمایشی سلام نظامی کوتاهی دادم و به سمت پسر به راه افتادم...
اییییف...بوی گلابش تا اینجا هم می یاید...!
شانه هایم را آماده کردند و نزدیک شدم و دام...
طعنه زدم که خودم هم دردم گرفت...
کلا من و طعنه رابطه خوبی داشتیم...!!
پسر با چشمانی گرد شده ، قدم فاصله گرفت و دستی به ته ریش مشکی و مرتبش کشید
بادی به غبغب انداختم و گفتم:
من_اوا! حاج اقا !!خجالت داره ، قباهت داره ، کراهت داره !! خیابونو با مسجد اشتباه گرفتی طعنه هم میزنی به دختر مردم برادر؟!
سرش را که بالا آورد. آن دو تیله مشکی هم رنگ شب لحظه ای دلم را لرزاند اما نادیده گرفتن اش و بعدها فهمیدم آن نگاه چه کارها به دستم خواهد داد...
پسر که نگاهش را دزدید خنده ام به هوا رفت...
"استغفرالله" زیر لب گفت...
_ خواهرم شرمنده ام ببخشید.
آنقدر سریع از جلوی چشمم دور شد نتوانستم چیزی دیگری بارش کنم ولی خوب تا همین حد هم کارم خوب بود...
به بچهها که رسیدم فهمیدم بعله...
اورژانس لازمند.
از بس خندیده بودند نفسشان بالا نمی امد.
نگاهی به فربد انداختم که به منظور سیاست به من اخم کردو گفت:
_ خانم ها بپرید بالا بریم یع بستنی بزنیم توی رگ.
بعد از زدن دزدگیر ماشین سوار شد و ما هم به تبعیت از او سوار شدیم...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋