🌷ازشوقشھادٺ🌷
دسته عزاداری به مناسبت شهادت امام حسن عسگری ،شهرستان فیروز اباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ این است زندگی واقعی...
🔘 #نماوا "بهشتِ زندگی"
#زیبایی_های_ظهور
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#حافظه_قوی
🌷آیت الله مجتهدی(ره):
🔹 لازمه حافظه قوی ، ترک گناه هست.
یکی از نعمتهای بزرگ خدا ذهن است.
🔹 اگر میبینید حافظه ضعیف است
و حافظه درست و حسابی نداریم ، علت آن گناه است ؛
به نامحرم که نگاه کنی حافظه میرود.
⚠ گناه حافظه را ضعیف میکند.
🔹 شخصی به دانشمندی مراجعه میکند و میگوید ؛ من حافظه ندارم. آن دانشمند گفت: #گناه_نکن و علت آن را هم ذکر کرد و گفت:
🔹 علم یک نوع فضیلت و برتری است و خدا این برتری را به شخص گناه کار نمیدهد
🔹 لذا کسی که اهل گناه است مجتهد و ملا نمیشود و اگر بخواهد ملا بشود و به درد مردم بخورد باید حافظه داشته باشد و لازمه آن ترک گناه است.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
سرود-حاج-مجید-بنی-فاطمه-میلاد-امام-زمان9701.mp3
4.88M
|•🎊🎈🎉•|
ای امید عالم...🌱
ای پرواز بالم...🕊
#عِیدُکُم_مَبروکٌ
🌷ازشوقشھادٺ🌷
|•🎊🎈🎉•| ای امید عالم...🌱 ای پرواز بالم...🕊 #عِیدُکُم_مَبروکٌ
عیدتون مبارک 😊
تاج گذاری امام زمان🎉🎊🎁🎈
🔴قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان (عج)
🌷قدم اول: نماز اول وقت
🌷قدم دوم:احترام به پدرومادر
🌷قدم سوم:قرائت دعای عهد
🌷قدم چهارم: صبر در تمام امور
🌷قدم پنجم:وفای به عهدباامام زمان(عج)
🌷قدم ششم:قرائت روزانه قرآن همراه بامعنی
🌷قدم هفتم:جلوگیری ازپرخوری وپرخوابی
🌷قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه
🌷قدم نهم:غیبت نکردن
🌷قدم دهم:فرو بردن خشم
🌷قدم یازدهم:ترک حسادت
🌷قدم دوازدهم:ترک دروغ
🌷قدم سیزدهم:کنترل چشم
🌷قدم چهاردهم:دائم الوضو
🌷برای تعجیل در امر فرج سه صلوات بفرستید
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[💛 ' ✨ ' ☀️ ' ✨ ' 💛]
✧تـــو مـــیــــایـــی و
.
•••هـــمـــه دردامـــون
.
✦ دوا میـــشـــه و... :)
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
「🚛 ⃝📟」
.
قلبزمـینگرفتہ
زمـٰانراقـرارنیست!
اِۍبُـغضِمـٰاندھدردلِ
هفـتآسمـٰانبیـٰا...シ!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸 🌼 ༻﷽༺ 🥀تلنگرشهید🥀 #پارت_1 ترس همه وج
رمان تلنگر شهید 🥀
دوستانی که از طریق بنر اومدن توی کانال این رمان هست
•|🌹🍂|•
شهاـدٺ ـبارانـي ـاسٺ ـڪه
بر ســر ـهر ـڪسی ـنمیبارد••❥
برایشادیروحشهداصلواٺ🕊
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part7
من و ان پسره یقه ریشوی تسبیح به دست و انگشتر عقیق در انگشت باید فردا در مراسم تشییع جنازه شهید مدافع حرم میرفتیم...
جنگ تمام شده بود !شهید از کجا می آمد؟!
اولش حس این که دلم میخواهد بزنم جلوبندی تیغه استاد را فرش کنم بهم دست داد اما وقتی یادم آمد چقدر میتوانم کمال سوء استفاده را کنم و این پسر یقه ریشو را اذیتت کنم و بخندم بی خیال شد غر زدن به استاد و پایین آوردن فک و چانه مبارکش شدم.
استاد_ سید هم واسه دفاعش نیاز به این عکسا داره اینجوری با یه تیر چندتا نشون می زنیم...
با بلند شدن صدای زنگ ماندم من و سید و سوژهای که نمی دانستم اصلاً از کجا آمده...!
با گوشه پا لگدی به صندلی جلویم زدم که محکم با پای سید برخورد کرد اما پسره ریقو آخ هم نگفت...!
" این تازه اولیش بود خوشتیپ"
روبرویم با سه متر فاصله ایستاده بود فکر کنم مولکول های خاک مانده روی زمین را می شمرد که نگاهش به زمین تمامی نداشت...!
دیگر اعصابم طاقت این بچه و پاستوریزه بازی هایش را نداشت...
با چشمهای ریز شده از حرص به او چشم دوختم و گفتم:
من_ اهه!! شرم وحیات و سید! نگاه مونم که نمیکنی! برادر یه سوال بپرسم؟؟
تسبیح را داخل جیبش گذاشت و گفت:
سید_ بفرمایید.
من_ این شهدا از کجا میان؟؟
لحظه با چشمان گرد شده نگاهم کرد اما لعنتی، باز هم نگاه براقش را دزدید...
سید_ واقعاً نمی دونید؟!!
من_نه! می دونستم که از تو نمی پرسیدم!!
سید_ ببین خواهرم... حرم حضرت زینب و یه سری بی وجدان بمب گذاری کردن و یه سری سرباز عاشق بی بی به اسم مدافعین حرم اولا برای دفاع از حرم زینب و دوماً برای دفاع از کشورمون میرن.
من که چیزی از این حرف ها سرم نمی شد "اوکی "سرسری گفتم و خواستم از کلاس خارج شوم که یادم آمد نمیدانم اصلاً کجا باید بروم و این شد که بی هوا برگشتم که استغفرالله!! سینه به سینه برادر محترم شدم...
برادر سید فوری خودش را کنار کشید و باز ان فاصله ۳ مترش را رعایت کرد.
سرش را پایین انداخت و با آرامش اعصاب خورد کن اش حداقل برای من، گفت:
سید_ خواهرم حواستون کجاست؟!!
"برو بابای" زیر لبی نثارش کردم و گفتم:
من_ برادرم کجا باید ببینمت فردا؟؟
سید_ نبش فلکه آب کنار گلدونهای بارین.
گوشی ابروی چشم را خواندم و گفتم:
من_ خوب چه ساعتی؟
سید_ ۹ صبح.
من_ خوب برادرم شمارتم لطف کن که راحت پیدات کنم حوصله گشتن ندارم.
سید_ من سر ساعت اونجام و تا شما نیاین جایی نمیرم .با اجازه.
و از کنارم رد شد که داد کشیدم:
من_ فی امان الله برادر سید!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part8
با برگشتن به سمت بچههای ایکیپ صدای خنده هایشان بلند شد ...
هر کسی یک چیزی میگفت و خنده دار تر از همه در این میان حرف احسان، دلقک گروه بود.
نگاهش را مثلا به دوردست ها دوخت و با لحنی آرام و مسخره گفت:
احسان_ فکر کنید بچه ها.. بهار با حاج آقا میره مراسم... یوهو از همنشینی با یارو و جو عرفانی متحول برمیگرده و از هفته بعد با چادر و چاقچور میاد دانشگاه...
حرفش تمام نشده بود که کیفم را محکم به پسرش کوبیدم و گفتم:
من_ یک درصد فکر کن...!
و با ارغوان نیلو از کلاس خارج شدیم.
****
آلبوم عکس هایم را ورق می زدم و تجدید خاطره می کردم...
عکسهایی که همان روز با علی گرفتم...
تصویر دختری که پوشیه زده بود و در حالی که تابوت شهید را روی شانه اش نگه میداشت گریه میکرد...
تصویر ازدحام جمعیت بیرون آمدن تابوت مزین با پرچم سه رنگ ایران فرزند کوچک شهید که گریه میکرد و پدرش را صدا می زد...
همه خاطرات مرور شد...
اشکی که از روی صورتم راه پیدا کرده بود را پس زدم. با شنیدن صدای ایلیا، صورتم را داخل آشپزخانه شستم و بعد بستن آلبوم به اتاقش رفتم.
پسر وروجکم تازه از خواب بیدار شده بود...
چشمان پف کرده اش را بوسیدم و او را در آغوش گرفتم.
من_ پسر مامان؟ کی حاضره بریم دست و روشو بشوریم و بعد بریم یه پیتزای خوشمزه درست کنیم و بعد اونم منتظر بمونیم تا بابا بیاد؟؟
با شنیدن صدای جیغ های سرخوشانه ایلیا، لپ های آویزان پسرکم را غرق بوسه کردم و او را در آغوش فشردم...
****
نگاهی به ساعتم انداختم و داشتم بدو بدو مردم را کنار می زدم که با دیدن آینه بزرگی که روی در پاساژ نصب بود، لحظهای مکث کردم.
ال استار های مشکی، شلوار لوله تفنگی مشکی ،مانتو ساده مشکی که تقریباً قد نسبتا بلندی داشت و مقنعه مشکی و دوربینی که دور گردن آویزان بود.
به خاطر جمع امروز کمی مراعات کردند و آرایش نداشتم اما موهایم عین قبل بیرون بود...
دوباره راه افتادم که بعله...
دقیقا نبش فلکه آب ،برادر سید را دیدم.
تقریباً خودم را پرت کردم رو به رویش و به ساعتم نگاه کردم.
نفس زنان گفتم:
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید
مکالمه جالب شهید باکری با احمد کاظمی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«📼⛓»↯
.
اِقࢪاࢪمۍڪُنَمڪِہجہـٰانبےتۅ؛
یِڪاِزدِحـٰامتۅخـٰالیست!
.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•