🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part9
من_ ببخشید برادر... خواب موندم... راه ... بیوفت... بریم.
سید_ علیکم السلام!
من_و رحمة البرکاته! راه بیوفت سید.
با هم راهی شدیم و میان جمعیت رفتیم.
من هر جا صحنه زیبا گیر می اوردم دست به دوربین میشدم اما برادر از صحنه های خاص عکس میگرفت و برخلاف تصورم عکاس ماهری بود...
صحنه هایی پیدا میکرد که من دوست داشتم کتکش بزنم و خودم با زور گویی از انها عکس بگیرم...
سید_ خانم شریفی اگه مشکلی نیست من چند لحظه ازتون جدا شم... ده چهل و پنج دقیقه نبش فلکه اب منتظرم. اگه هم نبودم...
من_ سید جون جدت گیر نباش شمارتو بده من خودم همینجوری ردم با تو این جمعیت میزنم گم میشم جواب بابامو تو باید بدیااااا !
دستی به ته ریشش کشید و خودکاری از جیبش بیرون کشید!
سید_ کاغذ همراهتونه؟
من_اورع.
پوست ادامس خرسی که داخل جیبم بود را بیرون کشیدم و ان را به سمتش گرفتم .
ادامسم را باد کردم و سریع نزدیک صورتش با صدای بلند ترکاندمش.
باز هم نگاه هاج و واج کوتاه سید نصیبم شد و خنده های خفه من...
کاغذ ادامس را که کف دستم گذاشت انرا داخل جیبم فرو کردم و برایش دستی تکان دادم.
من_ من رفتم .بای بای...راستی سید ...
شیطون دم گوشت زمزمه نکن یهو به یکی از این خواهرا زیر زیرکی نگاه کنیو...
با شنیدن استغفر الله گفتنش دوباره خندیدم و از او دور شدم .
چند جایی ایستادم و عکس گرفتم و با حس خفگی ام میان اینهمه پیرزن چاغ و بوی بد عرق،از انها جدا شدم و وارد پیاده رو که خلوت بود شدم .
کله ام داخل دوربین بود که با شنیدن صدای مخملی زنانه ای، سر بالا بردم...
اع اینکه همسر خود شهید است !
روی زمین نشسته بودو اشک میریخت...
عکسی بی هوا از صحنه روبرویم گرفتم که این تصویر غم انگیز بیش از حد بی نظیر و ...
کلمه ای برای وصفش پیدا نکردم...!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
«📼⛓»↯
.
اِقࢪاࢪمۍڪُنَمڪِہجہـٰانبےتۅ؛
یِڪاِزدِحـٰامتۅخـٰالیست!
.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای شب زدگان
از صف خرشید بترسید!
#استوری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
1.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|•🎊🎈🎉•|
#استوری🎥
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
|•🎊🎈🎉•| #استوری🎥 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ساݪگرد ازدواج حضرت محــمد و حضرت خدیجه🎊🎉🌷
«🕊✨»
-
ازخدآپرسیدم:
چرآفآسدهآخوشگلترن؟
چرآآدمآیالکیوسیگآریبآحآلترن؟
چرآاونآییکهدیگرآنرومسخرهمیکنن...
بیشترتودلمردممیرن؟
چرآاونآییکهخیآنتمیکنن،
تهمتمیزنن،غیبتمیکنن،
دروغمیگنموفقترن؟
چرآهمیشهبدآبهترن😄؟
پرسید:
#پیشمنیآمردم💔؟
دیگهچیزینگفتم🖐🏽
ماجرای شهیدی که با توسل به حضرت زهرا(س) کوسه را در اروند، دور کرد
اگه کوچکترین صدایی درمیاومد با تیر عراقیها سوراخ سوراخ میشدیم و اگه کاری نمیکردیم با دندونهای کوسه تیکه تیکه میشدیم.
من بودم و *شهید امیر فرهادیانفرد و شهید عباس رضایی. یک چیزی خورد به تنهام، به خودم اومدم. قد یه کُنده بزرگ نخل بود. فکر کردم تنه درخته، هیچی نگفتم، دُم بالاییش توی تاریکی از آب بیرون زده بود. گفتم همه چیز تمام شد».
◇ آروم گفتم: «امیر، کوسه!»
◇گفت: هیس!... دارم میبینمش...
دیدم داره ذکر میخونه. من هم شروع کردم. همینطور داشت حرکت میکرد. اگه کوچکترین صدایی در میاومد با تیر عراقیها سوراخ سوراخ میشدیم و اگه کاری نمیکردیم با دندونهای کوسه تیکه تیکه میشدیم.
امیر ذکر میگفت؛ من هم همینطور. کوسه برگشت ودوباره نزدیک نزدیکتر شد.
◇با خودم گفتم لعنتی! یا شروع کن، یا برو، انگار گرسنه نیستی...
◇ کوسه شروع کرد دورمون چرخید. میگفتن کوسه قبل از حمله، دو دور، دور شکارش میچرخه، بعد حمله میکنه و دیگه تمومه.
نزدیک نزدیک که رسید، صدای امیر آروم بلند شد، صداش هیچوقت یادم نمیره:
- یا مادر، یا فاطمه زهرا(س)، #خودت_کمکمون_کن...
کوسه داشت همینطور نزدیک و نزدیکتر میشد. کوسه از کنارمون رد شد. اون طرفتر ایستاد. صدای امیر یک بار دیگه به گوشم رسید:
- یا مادر...
◇ کوسه از ما دور شد و رفت. امیر توی آب گریهاش گرفت.
باورمون نمیشد که هنوز زنده هستیم. پاش به خاک که رسید، عجیب عوض شده بود. اینقدر منقلب شده بود که انگار یه نفر دیگهاس.
بیشتر وقتها غیبش میزد. پیداش که میکردن یه پناهی پیدا کرده بود، چشماش خیس بود و قرآن زیپی کوچیکش دستش بود. این اتفاق هفت شب قبل از عملیات والفجر هشت افتاده بود.
توی این مدت اگه امیر اسم *حضرت فاطمه زهرا(س)* رو میشنید، گریه امونش نمیداد.
#کتاب_شهداواهل_بیت #ناصرکاوه
حاج قاسم و خیلی از فرمانده ها وبچه های جنگ
به کمک و حمایت و هدایت حضرت فاطمه سلام الله معترف هستند
السلام علیک یا فاطمه الزهرا
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•