eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
647 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 من_ ببخشید برادر... خواب موندم... راه ... بیوفت... بریم. سید_ علیکم السلام! من_و رحمة البرکاته! راه بیوفت سید. با هم راهی شدیم و میان جمعیت رفتیم‌. من هر جا صحنه زیبا گیر می اوردم دست به دوربین میشدم اما برادر از صحنه های خاص عکس میگرفت و برخلاف تصورم عکاس ماهری بود... صحنه هایی پیدا میکرد که من دوست داشتم کتکش بزنم و خودم با زور گویی از انها عکس بگیرم... سید_ خانم شریفی اگه مشکلی نیست من چند لحظه ازتون جدا شم... ده چهل و پنج دقیقه نبش فلکه اب منتظرم. اگه هم نبودم... من_ سید جون جدت گیر نباش شمارتو بده من خودم همینجوری ردم با تو این جمعیت میزنم گم میشم جواب بابامو تو باید بدیااااا ! دستی به ته ریشش کشید و خودکاری از جیبش بیرون کشید! سید_ کاغذ همراهتونه؟ من_اورع. پوست ادامس خرسی که داخل جیبم بود را بیرون کشیدم و ان را به سمتش گرفتم . ادامسم را باد کردم و سریع نزدیک صورتش با صدای بلند ترکاندمش. باز هم نگاه هاج و واج کوتاه سید نصیبم شد و خنده های خفه من... کاغذ ادامس را که کف دستم گذاشت انرا داخل جیبم فرو کردم و برایش دستی تکان دادم. من_ من رفتم .بای بای...راستی سید ... شیطون دم گوشت زمزمه نکن یهو به یکی از این خواهرا زیر زیرکی نگاه کنیو... با شنیدن استغفر الله گفتنش دوباره خندیدم و از او دور شدم . چند جایی ایستادم و عکس گرفتم و با حس خفگی ام میان اینهمه پیرزن چاغ و بوی بد عرق،از انها جدا شدم و وارد پیاده رو که خلوت بود شدم . کله ام داخل دوربین بود که با شنیدن صدای مخملی زنانه ای، سر بالا بردم... اع اینکه همسر خود شهید است ! روی زمین نشسته بودو اشک میریخت... عکسی بی هوا از صحنه روبرویم گرفتم که این تصویر غم انگیز بیش از حد بی نظیر و ... کلمه ای برای وصفش پیدا نکردم...! ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
«‌📼⛓»↯ . اِقࢪاࢪمۍڪُنَم‌ڪِہ‌جہـٰان‌بےتۅ؛ یِڪ‌اِزدِحـٰام‌تۅخـٰالیست! . •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
امشب شهر رضا شهید ابراهیم همت🥀
←بسم رب المحمد🌿
حدیث_کساء-علی‌فانی﷽۩.mp3
7.58M
💠حدیث کسا 🌱 ✨💓 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای شب زدگان از صف خرشید بترسید! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📊لطفا توی نظر سنجی زیر حتما شرکت کنید👇🌷 https://EitaaBot.ir/poll/4v2ys3
«🕊✨» - ازخدآپرسیدم: چرآفآسدهآخوشگل‌ترن؟ چرآآدمآی‌الکی‌وسیگآری‌بآحآل‌ترن؟ چرآاونآیی‌که‌دیگرآن‌رومسخره‌میکنن... بیشترتودل‌مردم‌میرن؟ چرآاونآیی‌که‌خیآنت‌میکنن، تهمت‌میزنن،غیبت‌میکنن، دروغ‌میگن‌موفق‌ترن؟ چرآ‌همیشه‌بدآبهترن😄؟ پرسید: 💔؟ دیگه‌چیزی‌نگفتم🖐🏽
ماجرای شهیدی که با توسل به حضرت زهرا(س) کوسه را در اروند، دور کرد اگه کوچکترین صدایی درمی‌اومد با تیر عراقی‌ها سوراخ سوراخ می‌شدیم و اگه کاری نمی‌کردیم با دندون‌های کوسه تیکه تیکه می‌شدیم. من بودم و *شهید امیر فرهادیان‌فرد و شهید عباس رضایی. یک چیزی خورد به تنه‌ام، به خودم اومدم. قد یه کُنده بزرگ نخل بود. فکر کردم تنه درخته، هیچی نگفتم، دُم بالاییش توی تاریکی از آب بیرون زده بود. گفتم همه چیز تمام شد». ◇ آروم گفتم: «امیر، کوسه!» ◇گفت: هیس!... دارم می‌بینمش... دیدم داره ذکر می‌خونه. من هم شروع کردم. همین‌طور داشت حرکت می‌کرد. اگه کوچکترین صدایی در می‌اومد با تیر عراقی‌ها سوراخ سوراخ می‌شدیم و اگه کاری نمی‌کردیم با دندون‌های کوسه تیکه تیکه می‌شدیم. امیر ذکر می‌گفت؛ من هم همین‌طور. کوسه برگشت ودوباره نزدیک نزدیک‌تر شد. ◇با خودم گفتم لعنتی! یا شروع کن، یا برو، انگار گرسنه نیستی... ◇ کوسه شروع کرد دورمون چرخید. می‌گفتن کوسه قبل از حمله، دو دور، دور شکارش می‌چرخه، بعد حمله می‌کنه و دیگه تمومه. نزدیک نزدیک که رسید، صدای امیر آروم بلند شد، صداش هیچ‌وقت یادم نمی‌ره: - یا مادر، یا فاطمه زهرا(س)، ... کوسه داشت همین‌طور نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. کوسه از کنارمون رد شد. اون طرف‌تر ایستاد. صدای امیر یک بار دیگه به گوشم رسید: - یا مادر... ◇ کوسه از ما دور شد و رفت. امیر توی آب گریه‌اش گرفت. باورمون نمی‌شد که هنوز زنده هستیم. پاش به خاک که رسید، عجیب عوض شده بود. این‌قدر منقلب شده بود که انگار یه نفر دیگه‌اس. بیشتر وقت‌ها غیبش می‌زد. پیداش که می‌کردن یه پناهی پیدا کرده بود، چشماش خیس بود و قرآن زیپی کوچیکش دستش بود. این اتفاق هفت شب قبل از عملیات والفجر هشت افتاده بود. توی این مدت اگه امیر اسم *حضرت فاطمه زهرا(س)* رو می‌شنید، گریه امونش نمی‌داد. حاج قاسم و خیلی از فرمانده ها وبچه های جنگ به کمک و حمایت و هدایت حضرت فاطمه سلام الله معترف هستند السلام علیک یا فاطمه الزهرا •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«‌🖤📓»↯ . . بآیـَدچِہ‌ڪُنَم‌بآغـَم‌وتَنهـآیۍ‌ودور؎ وَقتـی‌هَمہ‌دادَندبِہ‌هَـم‌دَسـتِ‌تبـٰآنۍシ..! . •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹🖤🔗› - در‌عـشق' گرچہ‌منزل‌آخـرشـہادت‌است.. تڪلیف‌اوّل‌است،شــهیدانــہ‌زیستن🖇 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🕊✨» - ازخدآپرسیدم: چرآفآسدهآخوشگل‌ترن؟ چرآآدمآی‌الکی‌وسیگآری‌بآحآل‌ترن؟ چرآاونآیی‌که‌دیگرآن‌رومسخره‌میکنن... بیشترتودل‌مردم‌میرن؟ چرآاونآیی‌که‌خیآنت‌میکنن، تهمت‌میزنن،غیبت‌میکنن، دروغ‌میگن‌موفق‌ترن؟ چرآ‌همیشه‌بدآبهترن😄؟ پرسید: 💔؟ دیگه‌چیزی‌نگفتم🖐🏽
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 ناخودآگاه با دیدن نگاه زن به خودم، دستی به لبه مقنعه کشیدم و آن را جلوتر بردم. " بهار بانو تو چه شده؟!! مقنعه تو درست کن ببینم..!دیوانه! حجاب گرفته برای من اینجا.." اما انگار دستم برای عقب کشیدن مقنعه لمس شده بود و حرکت نمی کرد... با دیدن پسرک کوچکی که به سمت مادرش می دویدو مادر، دستانش را برای آغوش کشیدن پسرش باز کرده بود ملتهب تر از قبل شدن... این مرد زیادی برای شهید شدن جوان بود... برای همسرش زود بود بیوه شود و همینطور برای فرزند کوچکش که طعمه یتیمی بچشد... بی اراده خودم هم به دیوار گوشه پیاده رو تکیه دادم و روی زمین نشستم. این چه حسی بود؟! انگار کسی قلبم را چنگ می زد... اشک هایم صورتم را پوشاند. گوش تیز کردن و دل سپردم به روضه ای که مداح می خواند اما از اسم‌هایی که می‌برد حتی یک نفرشان را نمی‌شناختم...! به خودم که آمدم، من هم قاطی جمعیت به مزار شهدا آمده بودم و بالا سر مزار شهید بودم. به ساعتم نگاه کردم. "۱۰:۳۰" سید کمی منتظر می ماند. سرم را که بالا بردم از دیدن صحنه پیش روی ماتم برد پاهایم سست شد... حس و حالم خوش نبود... چیزی بین سردرگمی و... خودم برای خودم شده بودم مجهولی بزرگتر از تمام ایکس و ایگرگ های مبهم ریاضی... من کجا ایستاده بودم...؟ چه اتفاقی داشت می افتاد؟ این حس تازه چه بود که حتی عجیب تر از بلوغ، مسئله بی‌خاصیت فیزیک و معادلات در هم شیمی تاریخ های در هم ادبیات بود...! این غلیان احساس های جدید چیست...؟! نیازمند تلنگری بودم تا به خود بیایم... تمام این حس و حال ها با دیدن پسرکی که روی جسم و کفن پوش و بی جان پدرش در میزد و عطر تلخ کافور پدر را به مشام می کشید به من دست داد... روی زمین سرد و نم قبرستان شستم. " من چم شده...؟!" لحظه چشمم به قبرهای خالی گورستان افتاد... روزی من هم تک عروس سفید پوش این قبرستان خواهم شد اما آن کیست که جان مرا از بدنم می ستاند...؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 همانیست که روزی به من جان داد... "خدا" چه کلمه غریبی است! چند وقت است که این اسم را به زبان نیاورد ام؟؟ چند وقت است که همه چیز را به شوخی گرفته ام و بی خیال از همه چیز جوک میسازم؟ چند وقت است که با طعم تلخ دری بری میخندم...؟ من به کجا رسیده ام؟ خدایا من تا به حال بنده ای که بودم که حتی اسم تو را هم صدا نزدم...! من با خودم چه کردم؟! خدایا! می خواهم به حرمت همین شهید هم که شده، دست دوستی ام را قبول کنی. میدانم روسیاهم... میدانم مدتهاست که فقط... که فقط همه چیز را مضحکه کرده ام میخندم اما ببخش... این بنده رو سیاه و فقیر ات را ببخش... این همه مدت دست دوستی گرفته بودی و نمی دید... اما حالا باز شدن آن چشمهای کورش... "خدایا توبه..." با همان حال خراب آژانس گرفتم و مستقیم به خانه برگشتم. مهم نبود سید منتظر بماند... مهم بود که با ورود به خانه باد مسخره می‌کردند که مگر تشییع جنازه شوهرم بود که چشمانم اینگونه کبود و پف دار است و مهم نبود که قیافه ام بد شده بود... الان مهمتر از همه دل ناآرام بود... مهمتر از همه بهاری بود که باید پاک میشد... لپتاپ را باز کردم و با همان لباس های خاکی روی تخت نشستم. وارد گوگل شدم و سرچ کردم "توبه" با دیدن تیتر "غسل توبه " فوری کلیک کردم که در اتاق باز شد و باده وارد شد. سریع لپ تاپ را بستم. اگر می دید حتی زودتر از شبکه‌های گسترده خبری خبر را به گوش مامان و بارین "خواهر بزرگم" میرساند... لباسی را که می خواست با غر غر های همیشگی اش برداشت و بیرون رفت. " نیت می کنیم... غسل می کنم غسل توبه قربت الی الله..." من که غسل بلد بودم... مهم نیت بود که فهمیدم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃 🍃🌹 🌹 ✨«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» استادی میگفت:(این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا آرام میگیرد؛ ✨ این جمله یعنی خدا می گوید: جوری ساخته‌ام تو را، که جز با یادِ من آرام نگیری💚) 💚 ⠀⠀
گࢪچہ‌یڪ‌عمࢪمن‌ازدلبـࢪخودبۍخبـࢪم لحظہ‌ا‌؎نیست‌ڪہ‌یادش‌بـࢪودازنظࢪم ¦🌼🖇¦➜ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋⃟🖇 اذان به افق تهران ✨ به‌افق‌قلــبــم♥️🕊 هیچ‌چیز‌تو‌دنیا جز‌تڪرار‌نماز‌قشنگ‌نیست🌱 رفیق‌بیا‌باهم‌بریم‌بغل‌معبود‌جان💕 الله اکبر الله اکبر ...... -----------------🌻------------------ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حی الصلاة🌷 التماس دعا🤲
آیت‌الله‌مجتھدی یڪے از فواید نمازاول‌وقت این است که به برڪت امام زمان(عج) نمازهای ما مقبول می‌شود چون امام زمان عــــج اول وقت نماز می خوانند و نـــماز ما با نـــماز حضـــرت بالا مےرود.🌸🌱 °•بفرمایین‌نماز‌اول‌وقت♥️°• •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱ من دبیر زبان در یکی از مدارس تهران و فردی بسیااار شاداب و پرانرژی و سرشار از شور و شادی بودم. حدودا شانزده یا هفده سال پیش بود که بطور ناگهانی احساس کردم موقع پیاده روی استخوانهام از داخل شروع به لرزیدن میکنن تا حدی که مجبور میشدم بنشینم و محکم خودم رو به آغوش بگیرم تا شاید کمی از شدت لرزش استخوانهام کمتر بشه‌. کسی از بیرون چیزی متوجه نمیشد ولی در درونم این رو حس میکردم. این مسئله ادامه پیدا کرد تا متوجه شدم میلم به غذا کاهش یافته و شروع کردم به کاهش وزن، به پزشک داخلی مراجعه کردم و سوال و جوابهایی کرد و منو ارجاع داد به پزشک متخصص اعصاب، با کمال تعجب متخصص اعصاب گفت که افسردگی شدید به میزان ۶۰ تا ۷۰ درصد دارید😳 با همسرم در مطب کلی خندیدیم و همسرم به پزشک گفت که ایشون بقدری شاداب و پرانرژی هست که اصلا صحبت شما قابل قبول نیست ولی پزشک گفت اگر داروها رو استفاده نکنه دچار مشکل جدی میشه.😔 یک نایلون بزرگ داروهای اعصاب که روز به روز حالمو بدتر میکرد. کم کم خواب شدید و خواب رفتن ذهنم به علائم افسردگی اضافه شد. شرایط بسیاااار سخت شده بود بخصوص اینکه دو فرزند کوچک هم داشتم که نیاز به رسیدگی داشتن و من هیچ توانی برای رسیدگی به فرزندانم نداشتم. حتی ساعتها بدون غذا و گرسنه می موندن ولی من نه تنها توان بلکه اصلا به فکرمم نمی رسید که باید بهشون غذا داده بشه.😔 چندین دکتر و آزمایشات مختلف و پزشکهای حاذق ولی.......... اصلا تاثیری در اوضاعم نداشت. این شرایط بیش از شش ماه طول کشید و حدود سی و پنج کیلو وزن کم کردم و واقعا شرایط خسته ام کرده بود... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹💎❄️› • نمیدٰانَـم‌شَهـٰآدَت‌شَـرط‌زیبـٰآ‌دیدَن‌‌ـاَسـت‌ یـٰآ‌دِل‌بِھ‌دَریـٰآ‌زدَن‌....وَلـۍ‌هَـز‌چِھ‌‌هَسـت‌ جُ‌ـز‌دَریـٰآ‌دِ‌لآن‌دِل‌بِھ‌‌دَریـٰآ‌نمـۍ‌زَنَنـد‌..!'❁ • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•