🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part10
ناخودآگاه با دیدن نگاه زن به خودم، دستی به لبه مقنعه کشیدم و آن را جلوتر بردم.
" بهار بانو تو چه شده؟!! مقنعه تو درست کن ببینم..!دیوانه! حجاب گرفته برای من اینجا.."
اما انگار دستم برای عقب کشیدن مقنعه لمس شده بود و حرکت نمی کرد...
با دیدن پسرک کوچکی که به سمت مادرش می دویدو مادر، دستانش را برای آغوش کشیدن پسرش باز کرده بود ملتهب تر از قبل شدن...
این مرد زیادی برای شهید شدن جوان بود...
برای همسرش زود بود بیوه شود و همینطور برای فرزند کوچکش که طعمه یتیمی بچشد...
بی اراده خودم هم به دیوار گوشه پیاده رو تکیه دادم و روی زمین نشستم.
این چه حسی بود؟! انگار کسی قلبم را چنگ می زد...
اشک هایم صورتم را پوشاند.
گوش تیز کردن و دل سپردم به روضه ای که مداح می خواند اما از اسمهایی که میبرد حتی یک نفرشان را نمیشناختم...!
به خودم که آمدم، من هم قاطی جمعیت به مزار شهدا آمده بودم و بالا سر مزار شهید بودم.
به ساعتم نگاه کردم.
"۱۰:۳۰"
سید کمی منتظر می ماند.
سرم را که بالا بردم از دیدن صحنه پیش روی ماتم برد پاهایم سست شد...
حس و حالم خوش نبود...
چیزی بین سردرگمی و...
خودم برای خودم شده بودم مجهولی بزرگتر از تمام ایکس و ایگرگ های مبهم ریاضی...
من کجا ایستاده بودم...؟
چه اتفاقی داشت می افتاد؟
این حس تازه چه بود که حتی عجیب تر از بلوغ، مسئله بیخاصیت فیزیک و معادلات در هم شیمی تاریخ های در هم ادبیات بود...!
این غلیان احساس های جدید چیست...؟!
نیازمند تلنگری بودم تا به خود بیایم...
تمام این حس و حال ها با دیدن پسرکی که روی جسم و کفن پوش و بی جان پدرش در میزد و عطر تلخ کافور پدر را به مشام می کشید به من دست داد...
روی زمین سرد و نم قبرستان شستم.
" من چم شده...؟!"
لحظه چشمم به قبرهای خالی گورستان افتاد...
روزی من هم تک عروس سفید پوش این قبرستان خواهم شد اما آن کیست که جان مرا از بدنم می ستاند...؟
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part11
همانیست که روزی به من جان داد...
"خدا"
چه کلمه غریبی است!
چند وقت است که این اسم را به زبان نیاورد ام؟؟
چند وقت است که همه چیز را به شوخی گرفته ام و بی خیال از همه چیز جوک میسازم؟
چند وقت است که با طعم تلخ دری بری میخندم...؟
من به کجا رسیده ام؟
خدایا من تا به حال بنده ای که بودم که حتی اسم تو را هم صدا نزدم...!
من با خودم چه کردم؟!
خدایا! می خواهم به حرمت همین شهید هم که شده، دست دوستی ام را قبول کنی.
میدانم روسیاهم... میدانم مدتهاست که فقط... که فقط همه چیز را مضحکه کرده ام میخندم اما ببخش...
این بنده رو سیاه و فقیر ات را ببخش...
این همه مدت دست دوستی گرفته بودی و نمی دید...
اما حالا باز شدن آن چشمهای کورش...
"خدایا توبه..."
با همان حال خراب آژانس گرفتم و مستقیم به خانه برگشتم.
مهم نبود سید منتظر بماند...
مهم بود که با ورود به خانه باد مسخره میکردند که مگر تشییع جنازه شوهرم بود که چشمانم اینگونه کبود و پف دار است و مهم نبود که قیافه ام بد شده بود...
الان مهمتر از همه دل ناآرام بود...
مهمتر از همه بهاری بود که باید پاک میشد...
لپتاپ را باز کردم و با همان لباس های خاکی روی تخت نشستم.
وارد گوگل شدم و سرچ کردم "توبه"
با دیدن تیتر "غسل توبه " فوری کلیک کردم که در اتاق باز شد و باده وارد شد.
سریع لپ تاپ را بستم.
اگر می دید حتی زودتر از شبکههای گسترده خبری خبر را به گوش مامان و بارین "خواهر بزرگم" میرساند...
لباسی را که می خواست با غر غر های همیشگی اش برداشت و بیرون رفت.
" نیت می کنیم... غسل می کنم غسل توبه قربت الی الله..."
من که غسل بلد بودم... مهم نیت بود که فهمیدم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹
🌹
✨«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»
استادی میگفت:(این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا آرام میگیرد؛ ✨
این جمله یعنی خدا می گوید: جوری ساختهام تو را، که جز با یادِ من آرام نگیری💚)
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج💚
⠀⠀
گࢪچہیڪعمࢪمنازدلبـࢪخودبۍخبـࢪم لحظہا؎نیستڪہیادشبـࢪودازنظࢪم
¦🌼🖇¦➜ #منتظࢪانه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋⃟🖇 اذان به افق تهران ✨
#اذانمغرب بهافققلــبــم♥️🕊
هیچچیزتودنیا
جزتڪرارنمازقشنگنیست🌱
رفیقبیاباهمبریمبغلمعبودجان💕
الله اکبر
الله اکبر ......
-----------------🌻------------------
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
آیتاللهمجتھدی
یڪے از فواید نمازاولوقت این
است که به برڪت امام زمان(عج)
نمازهای ما مقبول میشود چون
امام زمان عــــج اول وقت نماز
می خوانند و نـــماز ما با نـــماز
حضـــرت بالا مےرود.🌸🌱
°•بفرماییننمازاولوقت♥️°•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا
#قسمت۱
من دبیر زبان در یکی از مدارس تهران و فردی بسیااار شاداب و پرانرژی و سرشار از شور و شادی بودم.
حدودا شانزده یا هفده سال پیش بود که بطور ناگهانی احساس کردم موقع پیاده روی استخوانهام از داخل شروع به لرزیدن میکنن تا حدی که مجبور میشدم بنشینم و محکم خودم رو به آغوش بگیرم تا شاید کمی از شدت لرزش استخوانهام کمتر بشه.
کسی از بیرون چیزی متوجه نمیشد ولی در درونم این رو حس میکردم. این مسئله ادامه پیدا کرد تا متوجه شدم میلم به غذا کاهش یافته و شروع کردم به کاهش وزن، به پزشک داخلی مراجعه کردم و سوال و جوابهایی کرد و منو ارجاع داد به پزشک متخصص اعصاب، با کمال تعجب متخصص اعصاب گفت که افسردگی شدید به میزان ۶۰ تا ۷۰ درصد دارید😳
با همسرم در مطب کلی خندیدیم و همسرم به پزشک گفت که ایشون بقدری شاداب و پرانرژی هست که اصلا صحبت شما قابل قبول نیست ولی پزشک گفت اگر داروها رو استفاده نکنه دچار مشکل جدی میشه.😔
یک نایلون بزرگ داروهای اعصاب که روز به روز حالمو بدتر میکرد.
کم کم خواب شدید و خواب رفتن ذهنم به علائم افسردگی اضافه شد.
شرایط بسیاااار سخت شده بود بخصوص اینکه دو فرزند کوچک هم داشتم که نیاز به رسیدگی داشتن و من هیچ توانی برای رسیدگی به فرزندانم نداشتم. حتی ساعتها بدون غذا و گرسنه می موندن ولی من نه تنها توان بلکه اصلا به فکرمم نمی رسید که باید بهشون غذا داده بشه.😔
چندین دکتر و آزمایشات مختلف و پزشکهای حاذق ولی.......... اصلا تاثیری در اوضاعم نداشت.
این شرایط بیش از شش ماه طول کشید و حدود سی و پنج کیلو وزن کم کردم و واقعا شرایط خسته ام کرده بود...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹💎❄️›
•
نمیدٰانَـمشَهـٰآدَتشَـرطزیبـٰآدیدَنـاَسـت
یـٰآدِلبِھدَریـٰآزدَن....وَلـۍهَـزچِھهَسـت
جُـزدَریـٰآدِلآندِلبِھدَریـٰآنمـۍزَنَنـد..!'❁
•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part12
لپ تاپ را خاموش کردم و فوری وارد حمام شدم.
متن آخر صفحه پیش چشمم پر رنگ شد...
" اگر غسل را با خلوص نیت انجام دهید و بعد آن خود را از انجام گناه باز دارید،
مثل فردی می ماند که تازه متولد شده و هیچ گناهی ندارد..."
****
با صدای در به خودم آمدم.
علی آمده بود...
ایلیا در آغوشم خواب رفته بود و به خاطر بی حرکت ماندنم پاهای من هم خواب رفته بودند...
بزور ایلیا را کنار زدم و سرش را روی بالشتک کوچک روی مبل گذاشتم.
دستان پر علی را که دیدم گزگز پایم را فراموش کردم و فوری بلند شدم جلو رفتم.
من_ سلام اقا.خسته نباشی.
و چندتا از کیسههای خرید را از دستش گرفتم.
لبخند خسته علی، زیباترین لبخند بود که تا به حال دیده بودند...
علی_ سلام بانو .درمونده نباشی خانومم.
کمک کردم کتش را دربیاورد و باهم به آشپزخانه رفتیم.
بعده گذاشتن نایلون ها روی اپن، من برای چیدن میز در آشپزخانه ماندم و علی رفت تا این ایلیا را به اتاقش ببرد و لباسش را عوض کند.
همیشه دوست داشتم علی با صدای بلند نماز بخواند که صدای الله اکبر گفتن اش در خانه پیچید که پیچید...
علی الله اکبر گفت که من برای هزارمین بار دلم برای مردم لرزید...
****
تا حالا فیلم تشییع جنازه چندین شهید مدافع حرم را دیده بودم...
از اینترنت طریقه نماز خواندن را یاد گرفته بودند اما هنوز نماز نخوانده ام.
دو روز تست که فقط در اتاقم مانده ام فکر می کنم.
به دست دوستی که با خدای خود داده ام، به کارهایی که دیگر نباید میکردم و به محدود شدنم از جانب بابا و مامان به خاطر تغییر عقایدم...
نمی دانستم دقیقا باید چه کاری انجام دهم...
مامان و بابا باده برای مراسم تولد میترا، دختر خاله ام رفته بودند من به بهانه مریضی نرفته بودم
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
#بیو💔
-💔🥀
ࡅߺ߳ﻭ آܝܝ̇ﻭ ܭن ܟ̇ߺܥߊی ܦ߳ߊࡎܥܭ ܣߊ ܩܣܝࡅߺ߲ߊن ࡅߺ߳ܝ ߊܝ̇ ࡅߺ߳ࡎﻭܝ ࡅߺ߳ﻭࡄࡅߺ߳ ..☘
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•