🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part12
لپ تاپ را خاموش کردم و فوری وارد حمام شدم.
متن آخر صفحه پیش چشمم پر رنگ شد...
" اگر غسل را با خلوص نیت انجام دهید و بعد آن خود را از انجام گناه باز دارید،
مثل فردی می ماند که تازه متولد شده و هیچ گناهی ندارد..."
****
با صدای در به خودم آمدم.
علی آمده بود...
ایلیا در آغوشم خواب رفته بود و به خاطر بی حرکت ماندنم پاهای من هم خواب رفته بودند...
بزور ایلیا را کنار زدم و سرش را روی بالشتک کوچک روی مبل گذاشتم.
دستان پر علی را که دیدم گزگز پایم را فراموش کردم و فوری بلند شدم جلو رفتم.
من_ سلام اقا.خسته نباشی.
و چندتا از کیسههای خرید را از دستش گرفتم.
لبخند خسته علی، زیباترین لبخند بود که تا به حال دیده بودند...
علی_ سلام بانو .درمونده نباشی خانومم.
کمک کردم کتش را دربیاورد و باهم به آشپزخانه رفتیم.
بعده گذاشتن نایلون ها روی اپن، من برای چیدن میز در آشپزخانه ماندم و علی رفت تا این ایلیا را به اتاقش ببرد و لباسش را عوض کند.
همیشه دوست داشتم علی با صدای بلند نماز بخواند که صدای الله اکبر گفتن اش در خانه پیچید که پیچید...
علی الله اکبر گفت که من برای هزارمین بار دلم برای مردم لرزید...
****
تا حالا فیلم تشییع جنازه چندین شهید مدافع حرم را دیده بودم...
از اینترنت طریقه نماز خواندن را یاد گرفته بودند اما هنوز نماز نخوانده ام.
دو روز تست که فقط در اتاقم مانده ام فکر می کنم.
به دست دوستی که با خدای خود داده ام، به کارهایی که دیگر نباید میکردم و به محدود شدنم از جانب بابا و مامان به خاطر تغییر عقایدم...
نمی دانستم دقیقا باید چه کاری انجام دهم...
مامان و بابا باده برای مراسم تولد میترا، دختر خاله ام رفته بودند من به بهانه مریضی نرفته بودم
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
#بیو💔
-💔🥀
ࡅߺ߳ﻭ آܝܝ̇ﻭ ܭن ܟ̇ߺܥߊی ܦ߳ߊࡎܥܭ ܣߊ ܩܣܝࡅߺ߲ߊن ࡅߺ߳ܝ ߊܝ̇ ࡅߺ߳ࡎﻭܝ ࡅߺ߳ﻭࡄࡅߺ߳ ..☘
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[----✨----]
وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ...
سلامـ به صُبح
و به همهی پـرنده هـایی که
وقت آمدنش
تسبیح میکنند ..
#صبحتونقشنگ♥✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part13
کمکم سکوت خانه داشت اذیتم میکرد...
از جا بلند شدم و به سمت هال رفتم.
روی کاناپه ی جلوی تلویزیون نشستم تلویزیون رو روشن کردم.
زانوهایم را بقل گرفته بودم بدون توجه به تلویزیون دگیر افکار خودم بودم که با شنیدن اسم برنامه در حال پخش ، حواسم پرت تلویزیون شد...
"از لاک جیغ تا خدا"
صدا را بلند کردم و محو تماشا شدم .
داستان دختری بود که با رفتن به شلمچه متحول شده بود...
شاید هم گام اول برای نشان دادن تغییرم به بقیه تغییر ظاهر بود اما...
چادر از کجا گیر بیاورم...
کاش سید انقدر اسکل بازی در نمیاورد و شماره اش را میداد...
صبر کن ببینم...
از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم.
میان انبوهی از مانتو ها، مانتو مشکی ساده و خاکی ام را یافتم.
دستم را داخل جیبش بردم که ...نبود!
جیب دوم را گشتم...
با خوردن دستم به تکه کاغذ کوچکی دلم ارام گرفت و انرا بیرون کشیدم.
خودش بود...
به هال برگشتم و جلوی میز تلفن چهار زانو نشستم و تلفن را پایین کشیدم.
شماره را گرفتم و یکبار دیگر هم چک کردم که مطمئن شوم درست است.
با پیچیدن صدای سید در تلفن، لحظه ای نفسم حبس شد...
سعی کردم آرام باشم اما مگر می شد...؟!
سید_بله؟
من_سید؟؟
لحظه ای سکوت برقرار شد...
وای خدا کند قطع نکند...
با شنیدن صدایش نفسم را اسوده بیرون دادم.
سید_خانم شریفی؟!
من_بله خودمم. ببخشید بابت اون روز که بدون اطلاع رفتم.اقای ...اقای سید...
سید_طباطبایی هستم.
من_اقای طباطبایی یه سوال ...چجوری بگم...
سید_بفرمایید خانم شریفی!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part14
من_ آقای طباطبایی من از کجا باید چادر بخرم؟؟
برای چند دقیقه صدای جز نفس کشیدن های سید از آن طرف خط نیامد...
من_سید؟...اقای طباطبایی؟...الو؟
سید_ خانم شریفی مسخره ام میکنید؟!
من_ نه به خدا آقای طباطبایی شما نمیدونین...
و صدای گریه ام بلند شد.
سید_ آروم باشین خواهرم... من امروز ساعت پنج غروب میگم خواهرم بیاد همون نبش فلکه آب شما هم بیاین همونجا باهم برید ،خواهرم راهنماییتون میکنه.
من_ ولی من ازش خجالت میکشم...
سید_ نگران نباشید خواهرم. ریحانه بهتر از من می تونه کمکتون کنه و در ضمن... لطفاً دیر نکنید. ۵ غروب دم فلکه آب. یا علی...
ساعت ها بود بوق اشغال تلفن سکوت سنگین خونه را میشکست و من مات مانده بودند به عکس های داخل دوربینم...
" خدایا؟ من میتونم ؟لیاقتشو دارم؟ من شهامتشو دارم که جلوی خانواده ام وایستم و خودمو تغییر بدم؟ مطمئنم اونا با تغییر ظاهرم موافقت نمیکنن...خدا... خودت کمکم کن..."
با دیدن ساعت، نیم متر پریدم...
ساعت چهار و نیم بود.
فوری بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم.
لباس های روز تشییع جنازه را تن کردم و مقنعه گذاشتم تا بتوانم حجاب بگیرم.
راس ساعت ۵ کنار گلهای باین ایستاده بودم اما خواهر سید را نمیدیدم.
اه! از کجاست این ریحانه؟!
چند دقیقه از پنج گذشته بود که با دیدن دختر چادری که به سمتم میآمد صاف سرجایم ایستادم و سعی کردم طوری باشم که خوب به نظر برسم.
دختر هرچه بیشتر نزدیکتر میشد ،من بیشتر حس میکردم اشناست...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
≼💜☔️≽
•
شهیدانه
شھیدشوشتریچہقشنگگفتھ:
قدیمبویایمانمیدادیم••!
الانایمانمونبومیده••!
قدیمدنبالگمنامیبودیم
الانمواظبیماسممونگمنشہ••:/
•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🐧🕸»↯
.
.
تـنِمَنقایِقلنگࢪزَدهدَࢪطوفانـاَسـت
خودمـاینجادلِمنپیشِتُوسَࢪگࢪدانـاَسـت..シ!
.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه شوخی ریز با حاج آقا رئیسی 😁
🔹بنده خدا رئیسی فکر مردمه، اونوقت شما نشستین مسخره بازی درمیارین؟ 😂
#طنزانه 😜
#سیاسی
#رئیسی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
4945502747.mp3
93.9K
|😂| _ #طنزمذهبی _
#مجرد.ها😂😂😂
دعای ما امشب یجور دیگس
خدا کنه واشه بحق مولا بخت مجردا حالا حالا حالا😅
#سید_رضا_نریمانی
🦋أللَّھُـمَ_؏َـجِّـلْ_لِوَلیِڪْ_ألْـفَـرَجـ⛅️
🌷ازشوقشھادٺ🌷
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا #قسمت۱ من دبیر زبان در یکی از مدارس تهران و فردی بسیااار شاداب و
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا
#قسمت۲
از آنجا که با آقا علی ابن موسی الرضاع💖 ارتباط قلبی خاصی داشتم از همسرم درخواست کردم که بریم پابوس امام رضاع برای متوسل شدن و انشاالله شفا گرفتن.
بارها شده بود که در سختیها با سفر به مشهد و توسل به آقا، مشکل برطرف شده بود ولی این بار با وجود اینکه هشت روز در مشهد بودیم و من تماما در حرم آقا بودم ولی با کمال تعجب هیج اتفاق خاصی نیفتاد و بسیاااار ناراحت و ناامید از همه جا برگشتیم تهران
بقدری بهم ریخته بودم و احوالم نامناسب بود که برای گلایه از اینکه چرا آقا امام رضاع این بار دست خالی منو از حرمش راهی منزل کرده، یک سفر کوتاه به قم و حرم خانمحضرت معصومه (س) رفتم.
بسیااار گریه کردم و از برادرشون پیش خواهر عزیزشون گلایه کردم ولی باز هم هیچ فرجی اتفاق نیفتاد.
تا اینکه یک روز ظهر که خوابیده بودم،( تلویزیون همیشه خاموش بود چون بچه هام علاقه ای به دیدن برنامه های اون ساعت نداشتن و واقعا نمیدونم چه کسی تلویزیون رو روشن کرده بود و روی #برنامه_آفتاب_شرقی بود که خانم دباغ داشتن صحبت میکردن و در مورد برآورده شدن حاجات میگفتن.)
ایشون گفتن که خیلی زمانها پیش میاد که بیماری یا مشکل خاصی براتون پیش میاد ولی هر چه توسل به ائمه اطهار دارید باز هم مشکل برطرف نمیشه.
اینجاست که ائمه دارن شما رو #ارجاع_میدن به #دعای_شهدا
باید #چله_شهدا بگیرید
به این شکل که #اسم_چهل_شهید رو روی کاغذی بنویسید و نیت کنید برای سلامتی و فرج امام زمان عج صلوات بفرستید و ثوابش رو هدیه کنید به روح پاک و مطهر شهید همانروز .
روز اول شهید اول
روز دوم شهید دوم و الی آخر تا روز چهلم برای شهید چهلم صد صلوات بفرستید....
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
{☘}
.
.
شہیدهاهممثلمامتولدمۍشوند...
امـامثلمانمۍمیرند!
برا؎همیشہزندهمۍمانند:)...
.
.
📻⃟🌿¦⇢ #شهید
«🚎🐳»↯
معرفی شهید💔
.
⇦نـامونـامخانوادگۍ:شَہید
مُحَمَدهـٰاد؎ ذوالفَقـٰاࢪۍ
⇦تـٰاࢪیختولـد:۱۳/بَہمن/۱۳۶۷
⇦تـٰاࢪیخشَہادت:۱۳۹۳/۱۱/۲۶
⇦مَحَلتَوَلد:تِہࢪان
⇦محلشھادٺ:سامراء
⇦مَحَلدَفن:عَࢪاقمقبࢪھواد؎سَلـٰام
⇦وَضعیَتتـأهُل:مُجَࢪد
⇦تِعدادفَࢪزَندان: ...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا #قسمت۲ از آنجا که با آقا علی ابن موسی الرضاع💖 ارتباط قلبی خاصی داش
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا
#قسمت۳
توان بلند شدن نداشتم ولی واقعا گویا کسی کمکم کرد که بلند شوم و کاغذ و خودکاری دستم گرفتم و گوشی تلفن رو برداشتم و از پدر و خواهرم کمک گرفتم و اسم چهل شهید رو نوشتم.
و شروع کردم به صلوات فرستادن.
چهار روز صلوات فرستادم و بقدری حالم بد بود که وسط صلوات فرستادن خوابم می برد و ساعتها میخوابیدم . وقتی بیدار میشدم میدیدم تسبیح از دستم افتاده.
روز چهارم ساعت دو بعد از ظهر وقتی روی تخت دراز کشیده بودم تسبیح رو برداشتم و نوبت شهید علی اصغر قلعه ای بود و نیت کردم و گفتم شهدا قربونتون برم این صلواتهای من چه به درد شما میخوره.
من که چندتا بیشتر نمیتونم صلوات بفرستم و بعدش خوابم می بره.
قربونتون برم که اینجوری دارم.......
خوابم برد و طولانی ترین خواب رو اون روز داشتم. در خواب یا شاید بیداری بوده واقعا نمیتونم بگم خواب بود.
دیدم که با همسرم همراه با کاروان داریم از مرز مهران میریم کربلا.
در مرز مهران جلوی اتوبوس مون رو چندتا بسیجی گرفتن که سربند (سبز رنگ ) یا فاطمه زهرا(س) ، به سرشون بسته بودن و اومدن بالا .
به من اشاره کردن و اسمم رو گفتن و گفتن همراه همسرتون برای استراحت پیاده بشید.
بقیه ی همسفرها گفتن ما هم خسته هستیم پیاده بشیم . گفتن نه فقط ایشون و همسرشون...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹🕊🔗›
•
ـاَزگُنبَـدوگُلـدَستِـہ؎ـاوهیـچنَـگویَـم؛
چـیز؎ڪِہ؏ـیـٰانـاَست؛چِھحـٰاجَت
بِھبیـٰانـاَسـت..
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
《♥️✨》
#نماز
یِکےراگُفتَند:چِگونِہ تَنھایے
راتَحَمُل میکُنے؟
گُفت:مَن هَمنِشینِ خُدایَم هَستَم
هَروَقت خواستَم
اوبا مَن سُخَنݩ بِگویَد
قُرآݩ میخوانَم
وهَرگاھ بِخواهَم
مَݩ بااۆسُخَݩ بِگویَم
نَمازمیخوانَم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part15
به من که رسید دستش را دراز کرد با لبخند ملیح و گفت:
_ سلام ریحانه ام.
وااااای خداااا...
ریحانه همان دختری بود که روز کنکور...
وااایی... خدا کند یادش نیاید که من همان دختری هستم که روز کنکور به او طعنه زد.
دستش را گرفتم و آرام فشردم.
من_ سلام منم بهار بانوام.
ریحانه_ خوشبختم. علی گفت یکم خجالتی هستی اما اشکال نداره.
منم مثل دوستت بدون... امیدوارم لیاقت یه دوستی خوبو باهات داشته باشم.بریم؟
لبخند زدم به اینهمه محبت این دختر.
من_ همینطور، بریم.
مغازه لوازم حجاب دقیقا نبش کوچه بارین بود و من تا به حال ندیده بودم!!
در مغازه باز شد، تپش قلبم دیوانه کننده بود...
بهار بانوی قبلی دم دره این مغازه دفن میشد بهار جدید بیرون می آمد...
دست های خیس و عرق کرده ام را محکم در دست ریحانه فشار دادند...
ریحانه برگشت و نگاه آرامش را به من دوخت.
چقدر این چشم ها، چقدر این نگاه پاک و چه قدر این آرامش خاصش شبیه سید بود..!
" آرام و دوست داشتنی..."
ریحانه_ بهارجونم استرس نداشته باش. الان میریم تو ی چادر خوشگل عین مال خودم میگیریم برات. روسری اتم هدیه من و علی بابت چادری شدنت.
قلبم ایستاد.
یعنی علی...
" هدیه علی...؟"
داخل که شدیم از دیدن فروشنده که دختری چادری و آراسته بود به وجد آمدم...
یعنی من هم مثل او ریحانه میشدم؟؟
میان آن همه چادر یک چادر دانشجویی و یک چادر قاجاری نظرم را جلب کرد.
یک روسری انتخاب ریحانه و هدیه او و علی و چند رنگ متفاوت ساق دست.
چند تا تلق هم برای ایستادن لبه روسری هایم گرفتم و باز هم طاقت نیاوردم...
ست ساق دست هایم روسری های خوشرنگ برداشتم و خواستم حساب کنم که با دیدن
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅خاصیت ذکر لاحول و لا....
🌺امام صادق (ع):
هرکس بعدِ نمازصبح ومغرب 7 بار بگوید:
🌻"بسم الله الرحمن الرحیم،لاحول ولاقوة الابالله العلى العظیم"
✨درین صورت به او جنون و..هفتادنوع از انواع بلایا نرسد.
📕اصول كافى،ص 195
#کلیپ
[----✨----]
وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ...
سلامـ به صُبح
و به همهی پـرنده هـایی که
وقت آمدنش
تسبیح میکنند ..
#صبحتونقشنگ♥✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•