eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
•|بــ‌ـــسم اݪرب گـݪ یـاس☘‌•.
حدیث_کساء-علی‌فانی﷽۩.mp3
7.58M
💠حدیث کسا 🌱 ✨💓 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[----✨----] وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ... سلامـ به صُبح و به همه‌ی پـرنده‌ هـایی که وقت آمدنش تسبیح می‌کنند .. ♥✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 کمکم سکوت خانه داشت اذیتم میکرد... از جا بلند شدم و به سمت هال رفتم. روی کاناپه ی جلوی تلویزیون نشستم تلویزیون رو روشن کردم. زانوهایم را بقل گرفته بودم بدون توجه به تلویزیون دگیر افکار خودم بودم که با شنیدن اسم برنامه در حال پخش ، حواسم پرت تلویزیون شد... "از لاک جیغ تا خدا" صدا را بلند کردم و محو تماشا شدم . داستان دختری بود که با رفتن به شلمچه متحول شده بود... شاید هم گام اول برای نشان دادن تغییرم به بقیه تغییر ظاهر بود اما... چادر از کجا گیر بیاورم... کاش سید انقدر اسکل بازی در نمیاورد و شماره اش را میداد... صبر کن ببینم... از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم. میان انبوهی از مانتو ها، مانتو مشکی ساده و خاکی ام را یافتم. دستم را داخل جیبش بردم که ...نبود! جیب دوم را گشتم... با خوردن دستم به تکه کاغذ کوچکی دلم ارام گرفت و انرا بیرون کشیدم. خودش بود... به هال برگشتم و جلوی میز تلفن چهار زانو نشستم و تلفن را پایین کشیدم. شماره را گرفتم و یکبار دیگر هم چک کردم که مطمئن شوم درست است. با پیچیدن صدای سید در تلفن، لحظه ای نفسم حبس شد... سعی کردم آرام باشم اما مگر می شد...؟! سید_بله؟ من_سید؟؟ لحظه ای سکوت برقرار شد... وای خدا کند قطع نکند... با شنیدن صدایش نفسم را اسوده بیرون دادم. سید_خانم شریفی؟! من_بله خودمم. ببخشید بابت اون روز که بدون اطلاع رفتم.اقای ...اقای سید... سید_طباطبایی هستم. من_اقای طباطبایی یه سوال ...چجوری بگم... سید_بفرمایید خانم شریفی! ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 من_ آقای طباطبایی من از کجا باید چادر بخرم؟؟ برای چند دقیقه صدای جز نفس کشیدن های سید از آن طرف خط نیامد... من_سید؟...اقای طباطبایی؟...الو؟ سید_ خانم شریفی مسخره ام میکنید؟! من_ نه به خدا آقای طباطبایی شما نمیدونین... و صدای گریه ام بلند شد. سید_ آروم باشین خواهرم... من امروز ساعت پنج غروب میگم خواهرم بیاد همون نبش فلکه آب شما هم بیاین همونجا باهم برید ،خواهرم راهنماییتون میکنه. من_ ولی من ازش خجالت میکشم... سید_ نگران نباشید خواهرم. ریحانه بهتر از من می تونه کمکتون کنه و در ضمن... لطفاً دیر نکنید. ۵ غروب دم فلکه آب. یا علی... ساعت ها بود بوق اشغال تلفن سکوت سنگین خونه را میشکست و من مات مانده بودند به عکس های داخل دوربینم... " خدایا؟ من میتونم ؟لیاقتشو دارم؟ من شهامتشو دارم که جلوی خانواده ام وایستم و خودمو تغییر بدم؟ مطمئنم اونا با تغییر ظاهرم موافقت نمی‌کنن...خدا... خودت کمکم کن..." با دیدن ساعت، نیم متر پریدم... ساعت چهار و نیم بود. فوری بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم. لباس های روز تشییع جنازه را تن کردم و مقنعه گذاشتم تا بتوانم حجاب بگیرم. راس ساعت ۵ کنار گلهای باین ایستاده بودم اما خواهر سید را نمی‌دیدم. اه! از کجاست این ریحانه؟! چند دقیقه از پنج گذشته بود که با دیدن دختر چادری که به سمتم می‌آمد صاف سرجایم ایستادم و سعی کردم طوری باشم که خوب به نظر برسم. دختر هرچه بیشتر نزدیکتر میشد ،من بیشتر حس میکردم اشناست... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
≼💜☔️≽ • شهیدانه شھیدشوشتری‌چہ‌قشنگ‌گفتھ: قدیم‌بوی‌ایمان‌میدادیم••! الان‌ایمانمون‌بومیده••! قدیم‌دنبال‌گمنامی‌بودیم الان‌مواظبیم‌اسممون‌گم‌نشہ••:/ ‌• •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«‌🐧🕸»↯ . . تـنِ‌مَن‌قایِق‌لنگࢪزَده‌دَࢪطوفان‌ـاَسـت خودم‌ـاینجا‌دلِ‌من‌پیشِ‌تُو‌سَࢪگࢪدان‌ـاَسـت..シ! . •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه شوخی ریز با حاج آقا رئیسی 😁 🔹بنده خدا رئیسی فکر مردمه، اونوقت شما نشستین مسخره بازی درمیارین؟ 😂 😜 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
4945502747.mp3
93.9K
|😂| _ _ .ها😂😂😂 دعای ما امشب یجور دیگس خدا کنه واشه بحق مولا بخت مجردا حالا حالا حالا😅 ‌ 🦋أللَّھُـمَ_؏َـجِّـلْ‌_لِوَلیِڪْ‌_ألْـفَـرَجـ⛅️
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا #قسمت۱ من دبیر زبان در یکی از مدارس تهران و فردی بسیااار شاداب و
۲ از آنجا که با آقا علی ابن موسی الرضاع💖 ارتباط قلبی خاصی داشتم از همسرم درخواست کردم که بریم پابوس امام رضاع برای متوسل شدن و انشاالله شفا گرفتن. بارها شده بود که در سختیها با سفر به مشهد و توسل به آقا، مشکل برطرف شده بود ولی این بار با وجود اینکه هشت روز در مشهد بودیم و من تماما در حرم آقا بودم ولی با کمال تعجب هیج اتفاق خاصی نیفتاد و بسیاااار ناراحت و ناامید از همه جا برگشتیم تهران بقدری بهم ریخته بودم و احوالم نامناسب بود که برای گلایه از اینکه چرا آقا امام رضاع این بار دست خالی منو از حرمش راهی منزل کرده، یک سفر کوتاه به قم و حرم خانم‌حضرت معصومه (س) رفتم. بسیااار گریه کردم و از برادرشون پیش خواهر عزیزشون گلایه کردم ولی باز هم هیچ فرجی اتفاق نیفتاد. تا اینکه یک روز ظهر که خوابیده بودم،( تلویزیون همیشه خاموش بود چون بچه هام علاقه ای به دیدن برنامه های اون ساعت نداشتن و واقعا نمیدونم چه کسی تلویزیون رو روشن کرده بود و روی بود که خانم دباغ داشتن صحبت میکردن و در مورد برآورده شدن حاجات میگفتن.) ایشون گفتن که خیلی زمانها پیش میاد که بیماری یا مشکل خاصی براتون پیش میاد ولی هر چه توسل به ائمه اطهار دارید باز هم مشکل برطرف نمیشه. اینجاست که ائمه دارن شما رو به باید بگیرید به این شکل که رو روی کاغذی بنویسید و نیت کنید برای سلامتی و فرج امام زمان عج صلوات بفرستید و ثوابش رو هدیه کنید به روح پاک و مطهر شهید همانروز . روز اول شهید اول روز دوم شهید دوم و الی آخر تا روز چهلم برای شهید چهلم صد صلوات بفرستید.... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
{☘} . . شہید‌ها‌هم‌مثل‌ما‌متولد‌مۍشوند... امـا‌مثل‌ما‌نمۍمیرند! برا؎همیشہ‌زنده‌مۍمانند:)... . . 📻⃟🌿¦⇢
«‌🚎🐳»↯ معرفی شهید💔 . ⇦نـام‌ونـام‌‌خانوادگۍ:شَہید مُحَمَدهـٰاد؎ ذوالفَقـٰاࢪۍ ⇦تـٰاࢪیخ‌تولـد:۱۳/بَہمن/۱۳۶۷ ⇦تـٰاࢪیخ‌شَہادت:۱۳۹۳/۱۱/۲۶ ⇦مَحَل‌تَوَلد:تِہࢪان ⇦محل‌شھادٺ:سامراء ⇦مَحَل‌دَفن:عَࢪاق‌مقبࢪھ‌واد؎سَلـٰام ⇦وَضعیَت‌تـأهُل:مُجَࢪد ⇦تِعدادفَࢪزَندان‌: ... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا #قسمت۲ از آنجا که با آقا علی ابن موسی الرضاع💖 ارتباط قلبی خاصی داش
۳ توان بلند شدن نداشتم ولی واقعا گویا کسی کمکم کرد که بلند شوم و کاغذ و خودکاری دستم گرفتم و گوشی تلفن رو برداشتم و از پدر و خواهرم کمک گرفتم و اسم چهل شهید رو نوشتم. و شروع کردم به صلوات فرستادن. چهار روز صلوات فرستادم و بقدری حالم بد بود که وسط صلوات فرستادن خوابم می برد و ساعتها میخوابیدم . وقتی بیدار میشدم میدیدم تسبیح از دستم افتاده. روز چهارم ساعت دو بعد از ظهر وقتی روی تخت دراز کشیده بودم تسبیح رو برداشتم و نوبت شهید علی اصغر قلعه ای بود و نیت کردم و گفتم شهدا قربونتون برم این صلواتهای من چه به درد شما میخوره. من که چندتا بیشتر نمیتونم صلوات بفرستم و بعدش خوابم می بره. قربونتون برم که اینجوری دارم....... خوابم برد و طولانی ترین خواب رو اون روز داشتم. در خواب یا شاید بیداری بوده واقعا نمیتونم بگم خواب بود. دیدم که با همسرم همراه با کاروان داریم از مرز مهران میریم کربلا. در مرز مهران جلوی اتوبوس مون رو چندتا بسیجی گرفتن که سربند (سبز رنگ ) یا فاطمه زهرا(س) ، به سرشون بسته بودن و اومدن بالا . به من اشاره کردن و اسمم رو گفتن و گفتن همراه همسرتون برای استراحت پیاده بشید. بقیه ی همسفرها گفتن ما هم خسته هستیم پیاده بشیم . گفتن نه فقط ایشون و همسرشون... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹🕊🔗› • ـاَزگُنبَـدوگُلـدَستِـہ؎ـاوهیـچ‌نَـگویَـم؛ چ‌ـیز؎ڪِہ‌؏ـیـٰان‌ـاَست‌؛چِھ‌ح‌ـٰاجَت‌ بِھ‌بیـٰان‌ـاَسـت.. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
《♥️✨》 یِکےراگُفتَند:چِگونِہ تَنھایے راتَحَمُل میکُنے؟ گُفت:مَن هَمنِشینِ خُدایَم هَستَم هَروَقت خواستَم اوبا مَن سُخَنݩ بِگویَد قُرآݩ میخوانَم وهَرگاھ بِخواهَم مَݩ بااۆسُخَݩ بِگویَم نَمازمیخوانَم •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 به من که رسید دستش را دراز کرد با لبخند ملیح و گفت: _ سلام ریحانه ام. وااااای خداااا... ریحانه همان دختری بود که روز کنکور... وااایی... خدا کند یادش نیاید که من همان دختری هستم که روز کنکور به او طعنه زد. دستش را گرفتم و آرام فشردم. من_ سلام منم بهار بانوام. ریحانه_ خوشبختم. علی گفت یکم خجالتی هستی اما اشکال نداره. منم مثل دوستت بدون... امیدوارم لیاقت یه دوستی خوبو باهات داشته باشم.بریم؟ لبخند زدم به اینهمه محبت این دختر. من_ همینطور، بریم. مغازه لوازم حجاب دقیقا نبش کوچه بارین بود و من تا به حال ندیده بودم!! در مغازه باز شد، تپش قلبم دیوانه کننده بود... بهار بانوی قبلی دم دره این مغازه دفن میشد بهار جدید بیرون می آمد... دست های خیس و عرق کرده ام را محکم در دست ریحانه فشار دادند... ریحانه برگشت و نگاه آرامش را به من دوخت. چقدر این چشم ها، چقدر این نگاه پاک و چه قدر این آرامش خاصش شبیه سید بود..! " آرام و دوست داشتنی..." ریحانه_ بهارجونم استرس نداشته باش. الان میریم تو ی چادر خوشگل عین مال خودم میگیریم برات. روسری اتم هدیه من و علی بابت چادری شدنت. قلبم ایستاد. یعنی علی... " هدیه علی...؟" داخل که شدیم از دیدن فروشنده که دختری چادری و آراسته بود به وجد آمدم... یعنی من هم مثل او ریحانه میشدم؟؟ میان آن همه چادر یک چادر دانشجویی و یک چادر قاجاری نظرم را جلب کرد. یک روسری انتخاب ریحانه و هدیه او و علی و چند رنگ متفاوت ساق دست. چند تا تلق هم برای ایستادن لبه روسری هایم گرفتم و باز هم طاقت نیاوردم... ست ساق دست هایم روسری های خوشرنگ برداشتم و خواستم حساب کنم که با دیدن ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅خاصیت ذکر لاحول و لا.... 🌺امام صادق (ع): هرکس بعدِ نمازصبح ومغرب 7 بار بگوید: 🌻"بسم الله الرحمن الرحیم،لاحول ولاقوة الابالله العلى العظیم" ✨درین صورت به او جنون و..هفتادنوع از انواع بلایا نرسد. 📕اصول كافى،ص 195
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
[----✨----] وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ... سلامـ به صُبح و به همه‌ی پـرنده‌ هـایی که وقت آمدنش تسبیح می‌کنند .. ♥✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حدیث_کساء-علی‌فانی﷽۩.mp3
7.58M
💠حدیث کسا 🌱 ✨💓 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا #قسمت۳ توان بلند شدن نداشتم ولی واقعا گویا کسی کمکم کرد که بلند شوم
۴ ‌به همراه همسرم از اتوبوس پیاده شدیم و همراه بسیجیان به سمت سنگر حرکت کردیم در مقابل درب ورودی سنگر با کمال احترام ایستادند و به من و همسرم تعارف کردند که وارد سنگر شویم. درب ورودی سنگر کمی شیب دار بود وقتی وارد سنگر شدیم چیزی که خیلی برایم جالب بود بزرگی بیش از حد آن سنگر بود که دست راست آن به صورت مسجد بسیار بزرگی بود البته بدون فرش که تعداد زیادی رزمنده با سربند (س) بر روی زمین نشسته بودند و به شدت مشغول کار بودند. پرونده های زیادی در دست داشتند و در حال رسیدگی به پرونده‌ها بودند چند نفر از آنان نیز بی سیم به دست داشتند و مرتباً با بی سیم صحبت می‌کردند حال و هوای بسیجیان خیلی مانند شب‌های عملیاتی بود که در تلویزیون دیده بودم. در سمت چپ سنگر یک دروازه ای وجود داشت که بود و شدت نور آن به گونه ای بود که قادر به دیدن آن طرف نور نبودم. نور بسیار عجیبی بود و این بسیجیان همگی در داخل این نور وارد می شدند و بعد از مدتی با تعداد زیادی پرونده خارج می شدند تمام آنان سربند (س) بسته بودند. به قدری کار و تلاش و زحمت آنان زیاد بود که پیش خودم فکر میکردم چقدر انرژی بالایی دارن در این هنگام از داخل دروازه سراسر نور آقایی بسیار رشید و خوشرو و پر انرژی به سمت ما آمدند و احوالپرسی گرمی کردند و نام مرا به زبان جاری کرده و خوش آمد گفتند و بعد من و همسرم را به سمت صندلی که از گونی‌های شنی ساخته شده بود راهنمایی کردند(. بسیجیان ایشان را حاج آقا یاسینی صدا میکردند.) این گونی های شنی نزدیک آن دروازه نورانی روی هم چیده شده بودند و به عنوان صندلی از آن استفاده می شد در این هنگام نوجوان بسیار خوش چهره و چابک از داخل نور بیرون آمد . نامش ای بود ... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•