🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part15
به من که رسید دستش را دراز کرد با لبخند ملیح و گفت:
_ سلام ریحانه ام.
وااااای خداااا...
ریحانه همان دختری بود که روز کنکور...
وااایی... خدا کند یادش نیاید که من همان دختری هستم که روز کنکور به او طعنه زد.
دستش را گرفتم و آرام فشردم.
من_ سلام منم بهار بانوام.
ریحانه_ خوشبختم. علی گفت یکم خجالتی هستی اما اشکال نداره.
منم مثل دوستت بدون... امیدوارم لیاقت یه دوستی خوبو باهات داشته باشم.بریم؟
لبخند زدم به اینهمه محبت این دختر.
من_ همینطور، بریم.
مغازه لوازم حجاب دقیقا نبش کوچه بارین بود و من تا به حال ندیده بودم!!
در مغازه باز شد، تپش قلبم دیوانه کننده بود...
بهار بانوی قبلی دم دره این مغازه دفن میشد بهار جدید بیرون می آمد...
دست های خیس و عرق کرده ام را محکم در دست ریحانه فشار دادند...
ریحانه برگشت و نگاه آرامش را به من دوخت.
چقدر این چشم ها، چقدر این نگاه پاک و چه قدر این آرامش خاصش شبیه سید بود..!
" آرام و دوست داشتنی..."
ریحانه_ بهارجونم استرس نداشته باش. الان میریم تو ی چادر خوشگل عین مال خودم میگیریم برات. روسری اتم هدیه من و علی بابت چادری شدنت.
قلبم ایستاد.
یعنی علی...
" هدیه علی...؟"
داخل که شدیم از دیدن فروشنده که دختری چادری و آراسته بود به وجد آمدم...
یعنی من هم مثل او ریحانه میشدم؟؟
میان آن همه چادر یک چادر دانشجویی و یک چادر قاجاری نظرم را جلب کرد.
یک روسری انتخاب ریحانه و هدیه او و علی و چند رنگ متفاوت ساق دست.
چند تا تلق هم برای ایستادن لبه روسری هایم گرفتم و باز هم طاقت نیاوردم...
ست ساق دست هایم روسری های خوشرنگ برداشتم و خواستم حساب کنم که با دیدن
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅خاصیت ذکر لاحول و لا....
🌺امام صادق (ع):
هرکس بعدِ نمازصبح ومغرب 7 بار بگوید:
🌻"بسم الله الرحمن الرحیم،لاحول ولاقوة الابالله العلى العظیم"
✨درین صورت به او جنون و..هفتادنوع از انواع بلایا نرسد.
📕اصول كافى،ص 195
#کلیپ
[----✨----]
وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ...
سلامـ به صُبح
و به همهی پـرنده هـایی که
وقت آمدنش
تسبیح میکنند ..
#صبحتونقشنگ♥✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا #قسمت۳ توان بلند شدن نداشتم ولی واقعا گویا کسی کمکم کرد که بلند شوم
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا
#قسمت۴
به همراه همسرم از اتوبوس پیاده شدیم و همراه بسیجیان به سمت سنگر حرکت کردیم در مقابل درب ورودی سنگر با کمال احترام ایستادند و به من و همسرم تعارف کردند که وارد سنگر شویم.
درب ورودی سنگر کمی شیب دار بود وقتی وارد سنگر شدیم چیزی که خیلی برایم جالب بود بزرگی بیش از حد آن سنگر بود که دست راست آن به صورت مسجد بسیار بزرگی بود البته بدون فرش که تعداد زیادی رزمنده با سربند #یافاطمه_زهرا(س) بر روی زمین نشسته بودند و به شدت مشغول کار بودند.
پرونده های زیادی در دست داشتند و در حال رسیدگی به پروندهها بودند چند نفر از آنان نیز بی سیم به دست داشتند و مرتباً با بی سیم صحبت میکردند حال و هوای بسیجیان خیلی مانند شبهای عملیاتی بود که در تلویزیون دیده بودم.
در سمت چپ سنگر یک دروازه ای وجود داشت که #سراسر_نور بود و شدت نور آن به گونه ای بود که قادر به دیدن آن طرف نور نبودم.
نور بسیار عجیبی بود و این بسیجیان همگی در داخل این نور وارد می شدند و بعد از مدتی با تعداد زیادی پرونده خارج می شدند تمام آنان سربند #یافاطمه_زهرا(س) بسته بودند.
به قدری کار و تلاش و زحمت آنان زیاد بود که پیش خودم فکر میکردم چقدر انرژی بالایی دارن در این هنگام از داخل دروازه سراسر نور آقایی بسیار رشید و خوشرو و پر انرژی به سمت ما آمدند و احوالپرسی گرمی کردند و نام مرا به زبان جاری کرده و خوش آمد گفتند و بعد من و همسرم را به سمت صندلی که از گونیهای شنی ساخته شده بود راهنمایی کردند(. بسیجیان ایشان را حاج آقا یاسینی صدا میکردند.)
این گونی های شنی نزدیک آن دروازه نورانی روی هم چیده شده بودند و به عنوان صندلی از آن استفاده می شد در این هنگام نوجوان بسیار خوش چهره و چابک از داخل نور بیرون آمد . نامش #علی_اصغر_قلعه ای بود ...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•🔗🍁•
•
روزی یکی از نیرو های شیطان به او گفت :
فرمانده چرا اینقدر خوشحالی/ مگر گمراه کردن اینها چه فایده ای داره ؟
شیطان جواب داد : اینها را که غافل کنیم امامشان دیر تر می آید.
دوباره پرسید: آیا ما موفق بوده ایم ؟
شیطان خنده ای کرد و گفت : مگر صدای گریه امامشان را نمیشنوی ...🤦🏻♂
« چقدر این جمله دردناکه 🥺💔 »
•
🍁⃟ 🔗 ¦⇢ #تلنگرانه
ـ ـ ـ ـــــــــ❁ـــــــــ ـ ـ ـ
AUD-20210913-WA0009.mp3
4.03M
▶︎ ●─────────
5:35
⇆ㅤ◁ㅤ ❚❚ㅤ ▷ㅤ↻
اعظم الله عجورنا
#پویانفر
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part16
که با دیدن یک انگشتر، لنگه انگشتر عقیق سید برای خریدنش پا پیش گذاشتم.
مدل زنانه همان انگشتر عقیق را گرفتم.
انگشتر نقره با سنگ عقیق زمردی رنگ...
*
دستی به انگشترم کشیدم و لبخندی زدم.
این انگشتر، انگشتری بود که تمام روزهای تنهاییم، تمام روزهایی که علی نبود و پوزخند ها و زخم زبان ها غریب آشنا آزارم می داد به من قوت قلب می داد و انگیزه های بزرگ برای نگه داشتن حجابم بود...
با شنیدن صدای تلفن،زود از جایم بلند شدم که صدا ایلیا را بیدار نکند...
شماره ریحانه روی صفحه نقش بسته بود.
من_سلام ریحانه جان.
ریحانه_سلام زن داداش .خوبی؟
من_قربونت برم.ممنون.توخوبی؟مامان و بابا خوبن؟
ریحانه_خوبیم همه...داداش علی خوبه؟ایلیا جیگر طلای عمه چطوره؟
لبخند زدم و نگاهم را به ایلیای غرق در خواب دوختم...
من_خوبه عمع جون.علی هم خوبه.سلام میرسونه.
ریحانه کمی صدایش را پایین اورد و گفت:
ریحانه_بهارامشب قراره بیان...شما میاین دیگه؟
من_اره میایم.
ریحانه _وااای استرس دارم بهار بعد نهار بیایا...بیا لباس اینامو ببین خب؟
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part17
از وقتی نوید ،پسر بزرگ عمه شهربانو
(عمه بزرگ علی) بحث خاستگاری را جلو کشیده بود ریحانه بالای هزار بار لباس ساده و شیک صورتی رنگش را نشانم داده بودوبالای صد بار هم از همه تاییدیه گرفته بود اما ریحانه است دیگر...!چه میشود کرد؟
ریحانه_الو؟بهای هستی؟
من_اره عزسزم هستم.ناهار علی و ایلیا رو دادم میام فدات شم.
ریحانه_خدانکنهههه!بهار میگما علی زود نیاد! من خجالت میکشم...
من_باشه خانم!علی غروب میره هیات...نمیدونی چهار شنبه ها تا هفت هیاته؟
ریحانه_ا ! یادم نبود!
صدای ریحانه ریحان گفتن مادر جون از اونور خط بلند شد...
من_ریحانه بدو برو که پیدات کنه...
ریحانه کوتاه خندید...
ریحانه_من رفتم ...یا علی.
من_علی یارت عروس خانم.
با اینکه منو ریحانه همسن بودیم اما حس میکردم هنوز ریحانه برای ازدواج بچه است...
روحیه من کجا و شیطنت های خاص ریحان کجا؟
بر خلاف تصوراتم از ریحانه، او دختری با روحیه بشاش و پر انرژی بود که البته این خصوصیات فقط در خانه شامل حال او می شد و خارج از خانه جز کلماتی مانند متین و سنگین و رنگین چیزی نمیشد به او نسبت داد...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️تفاوت های حضرت اقا و حضرت والا!
♨️#پیشنهاددانلود👌
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢به امید خدایی که بالا سره
نه بنده ای که کارش
حرف زدن پشت سره
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا #قسمت۴ به همراه همسرم از اتوبوس پیاده شدیم و همراه بسیجیان به سمت
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا
#قسمت۵
نامش علی اصغر قلعه ای بود که آقای یاسینی به علی اصغر گفت آقای قلعه ای برای میهمانان ما وسایل پذیرایی بیاورید
علی اصغر که نوجوان ۱۶ ساله خوش چهره و نورانی بود به سمت من و همسرم آمد و بعد از احوالپرسی بسیار گرمی از من پرسید آیا شربت میل دارید من که در حالت بهت و تعجب به سر می بردم با کمال خجالت گفتم اگر امکان داشته باشد میخورم .
آقای یاسینی به علی اصغر گفتند برای خانم............ و همسرشان شربت بیاورید من به همسرم نگاه کردم و به او گفتم این ها اسمم را از کجا می دانند همسرم اشاره کرد که هیچ صحبتی نکن و فقط سکوت کن و گوش کن.
علی اصغر به داخل نور رفت تا شربت بیاورد. مدتی طول کشید تا علی اصغر برگردد و در این مدت من به رفتارها و فعالیت رزمندگان به دقت نگاه میکردم .
بسیار برایم عجیب بود آنها مرتباً پرونده ها را بررسی میکردند و بیسیم میزدند و از احوال مردم می پرسیدند مثلاً آقای یاسینی در همان زمان که کنار ما ایستاده بود به بی سیم چی گفت بیسیم بزن بپرس که مشکل پیرمرد در روستای فلان جا بر طرف شده یا خیر یا در یک پیام دیگری گفت بپرسید فلان بچه در بیمارستان مشکلش برطرف شده یا خیر و وقتی متوجه شدند که مشکل آن بچه برطرف شده، همه با هم #صلوات قرائت کردند.
حتی در جایی هم آقای یاسینی به رزمندگانی که مشغول بررسی پروندهها بودند گفتند ببینید چرا مشکل فلان فرد در فلان جا برطرف نشده بررسی کنید ببینید ایراد کار کجاست؟؟؟؟
جملات برایم بسیار عجیب بود و من متحیر و شگفتزده فقط به مکالمات، نوع رفتار و گفتار آنان نگاه می کردم و حتی توان صحبت کردن هم نداشتم تا علی اصغر قلعه ای از داخل نور با یک سینی بسیار زیبا که دو لیوان شربت در داخل آن بود به سمت ما آمد آقای یاسینی گفتن اول به خانم.......... شربت را بدهید شربت را که به سمت من گرفت دیدم شربت آلبالویی رنگ است یک لحظه به همسرم گفتم نکند این شربت شهادت باشد؟
ولی همسرم اشاره کرد که سکوت کنم من هم شربت رو برداشتم و وقتی آن را میل کردم بسیار خوش عطر و خوش طعم بود و با شربت هایی که تا به حال خورده بودم بسیار متفاوت بود آقای یاسینی از من پرسیدند خانم ............ شربت به جانتان نشست؟؟؟؟؟
گفتم بله بسیار خوشمزه بود ایشان گفتند این #شربت_شفاست، نوش جانتان....
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«💚👒»ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
قَلبمگرفتدرحالوهواۍاینشھرپـرگناه حـالوهَوای جمعشھیدآنمآرزوسـت..
«💚👒»ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا مشروب حرامه⁉️
🔆پاسخ قاطع مولا علی علیه السلام
#کلیپ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا #قسمت۵ نامش علی اصغر قلعه ای بود که آقای یاسینی به علی اصغر گفت آقا
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا
#قسمت۶
تمایل دارید لیوان دیگری شربت برایتان بیاوریم با اشتیاق زیاد گفتم بله محبت می کنید
آقای یاسینی به علی اصغر گفتند آقای قلعه ای سریع برای خانم ......... شربت دیگری بیاورید علیاصغر قلعه ای مانند فرفره رفت داخل نور و بعد از مدتی با سینی دیگری از شربت که دو لیوان در داخل آن بود به سمت ما آمد این بار شربت پرتقالی رنگ بود که آن را نیز تا ته میل کردم و بسیار گوارا بود
در این موقع آقای یاسینی از ما عذرخواهی کرد و گفت کاری برایم پیش آمده الان خدمت میرسم و ما را ترک کرد و داخل دروازه پر از نور شد و به علی اصغر گفت در خدمت خانم ...........و همسرشان باشید تا من برگردم علی اصغر نوجوان بسیار شیرین زبانی بود.
در این موقع به من گفت میخواهید برای اینکه سرتان گرم شود #فیلم_شهادت آقای یاسینی را برایتان بگذارم من اول متوجه صحبتش نشدم به او گفتم فیلم شهادت چه کسی؟؟؟؟ تکرار کرد شهید یاسینی.
اشاره کردم به داخل نور به سمتی که شهید یاسینی رفته بود گفتم شهید یاسینی😳 مگر ایشان شهید شده؟؟؟؟
علی اصغر خنده ای کرد و گفت بله☺️ همه ی ما #شهید شدیم☺️ مگه شما نمی دانستید؟؟؟ ما همگی شهید شدیم🌷
جا خوردم و زبانم بند آمده بود اشک از چشمانم جاری شده بود😭 باورم نمی شد به چهره های رزمندگان و بسیجیان نگاه می کردم یکی از دیگری زیباتر و رشید تر، با اخلاق و مهربان و.......
خدایاااا مگه میشه😮 خدایا تمام اینها شهید شده اند بغض گلویم را گرفته بود و می فشرد نمیدانستم چه بگویم به همسرم نگاه کردم مجدداً ایشان اشاره کرد که سکوت کنم🤫
باورم نمی شد من بین شهدا بودم و لحظه ای به ذهنم رسید که شاید قرار است من نیز با آنان بپیوندم در این فکرها بودم که شهید یاسینی از داخل دروازه ی پر از نور بیرون آمد و به سمت ما آمد گفتند خستگی شما رفع شد؟؟
نگاه می کردم نمی توانستم پاسخ بدهم به سختی گفتم بله. بغض گلویم را گرفته بود😩 شهید یاسینی به علی اصغر گفت آقای قلعه ای بروید و سوغاتی خانم .......... را بیاورید....
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹🧡🍊›
یِڪاِنقـِلـٰابۍۅاقِعۍ
هَمـٰانجـٰایۍخِدمتمِۍڪُند
ڪہبِہاواِحتیـٰاجاست..!シ
°
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part18
*****
با ریحانه خیلی جور شده بودم اما هنوز به او حس خوبی نداشتم و حس می کردم این صمیمیت آنطور که باید، نیست...
حس می کردم ریحانه در مقابل روحیه ی شاد من زیادی ضدحال و رسمی است اما خیلی زود با آدم جور میشد به طوری که برای پنجشنبه مرا به خانه شان دعوت کرده بود، اما برای رفتن کمی مردد بودم...
با آن همه خرید که به خانه برگشتم دهان باده باز ماند...
می خواست فضولی کند و در تمام کیسه های خرید کنکاش کند اما نگذاشتم.
به اتاقم رفتم و در را پشت سرم قفل کردم.
فهمیدن باده برابر با فهمیدن کل خاندان بود...
ساعت ها در اتاق نشستم و خیره ماندم به وسایلی که خریده بودم...
با امروز دو روز بود که به دانشگاه نرفته بودم.
گوشی مرا میان انبوهی از لباسهای رنگارنگ بیرون کشیدم.
۱۰ تماس بی پاسخ از نیلوفر، ۸ تماس از ارغوان، ۵ تماس از احسان و چیزی که بیشتر از همه در این میان خود نمایی می کرد ۳۲ تماس بی پاسخ از فربد بود و چند صد تا اس ام اس...
همه را پاک کردم...
سیم کارت را بیرون کشیدن و شکستم.
من عوض شده بودم پس منشاء مشکلات هم باید عوض میشد.
صبح فردا برای خودم سیم کارت گرفتم ورود به خانه برگشتم که برای تحویل عظیم فردا آماده شوم.
وارد اتاقم که شدم صدای اذان بلند شد...
در اتاق را بستم و قفل کردم.
وضو گرفتم و مجبور شدم با چادر مشکی نماز بخوانم.
نماز کمی عجیب بود... لاقل برای من... باید فلسفه عجیب این دولا راست شدن ها را می فهمیدم...
شب با دلی آشوب به خواب رفتم و صبح زودتر ازبلند شدن صدای گوشی ، چشم باز کردم.
سر جمع ساعت هم چشم روی هم نگذاشته بودم.
کل شب خیره به سقف به صبح متفاوت امروز و ورود متفاوت طرح از همیشه ام به دانشگاه فکر میکردم.
با صدای آلارم موبایل ،در جایم نیم خیز شدم و دستم را روی صفحه گوشی کشیدم.
کل آمادهشدم سی دقیقه هم نشد...
تیپ ساده و مشکی زدم و با ذوقی وافر، جعبه چادرم را از نایلونش بیرون کشیدم.
در جعبه را که باز کردم عطر نبودن را زیر بینیم حس کردم...
انگشت اشاره ام را آرام روی پارچه لطیف مشکی چادر کشیدم و غرق در لذت شدم...
این چادر، زیباتر از چیزی بود که فکرش را می کردم.
چادر را آرام برداشتم و با هزار مشقت روی سرم تنظیم کردم.
با آن مقنعه حجاب مشکی و قاب چادر دور صورتم، بی نظیر شده بودم...
به چهره دختر داخل آینه خیره شدم...
تضاد میان چهره ام همه چیز را زیباتر می کرد...
تضاد مقنعه و چادر مشکی، با پوست سفیدم...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 #part18 ****
پارت طولانی تقدیم نگاهتون🦋🌿🌹