[----✨----]
وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ...
سلامـ به صُبح
و به همهی پـرنده هـایی که
وقت آمدنش
تسبیح میکنند ..
#صبحتونقشنگ♥✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«💚💔»ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
اگرخندهیتوقاتلِجانمبشود
ایـטּدلانگیزٺرینقٺلِجهاטּخواهدشد:((
«💚💔»ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا #قسمت۶ تمایل دارید لیوان دیگری شربت برایتان بیاوریم با اشتیاق زیاد
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا
#قسمت۷
علیاصغر به سرعت وارد نور شد و بعد از مدتی از دروازه ی نور خارج شد و یک جعبه سفید بسیار بزرگ که شباهت زیادی به جعبه شیرینی داشت در دستانش بود و به شهید یاسینی تحویل داد.
شهید یاسینی جعبه را گرفتند و به من گفتند خانوم آقاجانی نگران سوغاتی برای خویشاوندان و دوستان و آشنایانتان نباشید آنچه از سوغاتی که نیاز است برای آنان ببرید در این جعبه گذاشتهایم. این جعبه آنقدر سوغاتی در درونش است که به هر کس بدهید تمام نمی شود.🌷
من به قدری خوشحال شدم 😍که نمی دانستم چی بگم فقط به همسرم گفتم خدا را هزار مرتبه شکر 🙏 چون بسیار نگران خرید سوغاتی و هدر رفتن زمان زیارت بودم.
به لطف خدا و حاج آقا یاسینی دیگه نیاز نیست زمانی را صرف خرید کنیم و می توانیم تماماً به زیارت امام حسین علیهالسلام برسیم👍
با شوق زیادی جعبه را در دست گرفتم ولی در ذهنم دائماً می گفتم مگر در این جعبه چقدر سوغاتی هست که ایشان میگویند به هرکس بدهید تمام نمی شود؟؟؟؟🤔
این فکرها ذهنم را درگیر کرده بود که شهید یاسینی فرمودن راستی خانم............. از این سوغاتی ها حتما به خانم ها............... بدید
.( نام سه نفر از آشنایان را بردن) .
پاسخ دادم چشم حتما.
همراه با شهید یاسینی و شهید قلعه ای کم کم به سمت درب خروجی سنگر رفتیم و همسرم از پذیرایی و زحماتشان تشکر میکردن و تعدادی از بسیجیان عزیزی که متوجه شده بودم همگی شهید شده اند به همراه شهید یاسینی و علی اصغر عزیز (که زحمت زیادی برای من کشیده بود ) تا دم درب اتوبوس ما را همراهی و بدرقه کردن.
یکی از شهدای عزیز درب اتوبوس را باز کرد و به همراه همسرم سوار شدیم. همزمان با حرکت اتوبوس و دست تکان دادن و خداحافظی با شهدا از خواب بیدار شدم...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا #قسمت۷ علیاصغر به سرعت وارد نور شد و بعد از مدتی از دروازه ی نور خ
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا
#قسمت۸
گویا کسی بیدارم کرد .نگاهم به اولین چیزی که افتاد ساعت دیواری بود ساعت هفت را نشان میداد. نمیدونستم چه موقعی از روز هست. هفت صبح یا عصر؟🤔
دست راستم را حرکت دادم متوجه تسبیح شدم که هنوز در دستم بود. کمی فکر کردم یادم افتاد که در حال #صلوات_فرستادن برای شهید علی اصغر قلعه ای بودم که مثل روزهای قبل فقط چندتا صلوات فرستاده و بی اختیار خوابم برده بود.😶
بیشتر فکر کردم و یادم افتاد که چند دقیقه به ساعت دو بعدازظهر روی تخت خواب دراز کشیده بودم و با این حساب نزدیک پنج ساعت خوابیده ام.
هنوز گیج بودم. بعد از مدتها احساس گرسنگی داشتم.
دهانم خوش بو و معطر شده بود.🥰 کمی مزه مزه کردم.
حس گرسنگی و مزه ی خوش دهانم😳 خیلی ناگهانی تصویر شربتهایی که در خواب دیده بودم یک لحظه از جلوی چشمانم عبور کرد. تصویری از شهید یاسینی و علی اصغر قلعه ای و در یک لحظه تمام خوابی که دیده بودم مانند رعدی از جلوی چشمانم عبور کرد.
بی اختیار از حالت خوابیده بلند شده و روی تخت نشستم. هنوز نمیدانستم چه اتفاقی افتاده.
خدایااااااا چه اتفاقی افتاده.
شهدا؟؟؟؟ 🤔 شربتی که خوردم🤔 #شربت_شفا!!!!!!!
کمی روی تخت جا به جا شدم .
هنوز خوابم رو باور نکرده بودم.😳
احساس گرسنگی که مدتها بود از دست داده بودم به شدت اذیتم می کرد.😕
به خودم آمدم من گرسنه شدهام اشتها به غذا دارم😊 ولی اینکه باور کنم این اشتها به غذا بواسطه ی خوابی هست که دیدم، برام قانع کننده نبود.
مگر من چه کسی هستم که بخوام اینگونه مورد توجه ی شهدا قرار بگیرم.🧐
شک و تردید لحظه ای مرا رها نمیکرد.
تلاش میکردم خوابم را جز رویاهای صادقه نگذارم. ولی باز هم کنجکاو بودم شااااید یک درصد صحت داشته باشه و لطف خدا شامل حالم شده باشه.
استخوانهام که از درون لرزش داشتن ، الان کاملا خوب هستن و هیچ مشکلی رو احساس نمیکنم.
ترس از اینکه مبادا باور کنم و بعد از مدتی دوباره کسالت و بیماری برگرده، واقعا اذیتم میکرد ....
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️زن ذلیل ...!
🎙#آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
ای اباالحسن! عرض کردم لبیک یا رسول اللَّه! فرمود: آنچه میگویم بشنو زیرا من هیچ حرفی نمیزنم مگر اینکه به امر پروردگار است:
مردی که به زن خود در خانه کمک کند، خدا ثواب یک سال عبادتی را که روزها روزه باشد و شبها به قیام و نماز ایستاده باشد به او میدهد.
خداوند ثواب صابران و ثواب یعقوب و داود و عیسی علیهمالسلام را به او عطا خواهد کرد.
-یا علی هر که در خانه در خدمت خانواده خود باشد و آن را ننگ نداند خدواند نام او جزو شهدا مینویسد و ثواب هزار شهید را در هر روز شب برای او محاسبه میکند.
#کلیپ
#زن_زلیل
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
|♥️|سجادھ اتـ راپہنـ کن|♥️|
#نماز_اول_وقت📿
🔶🔹️وقتی اذان را شنیدی، هرگز نماز
را واپس مینداز!😊
قلمت📝 را بیفکن،
تلفن📱 همراه را کنار بگذار،
به نشستهاخاتمه بده،🙃
و پایان جلسه را اعلان کن،👌
والله_اکبر بگو 😇
که الله ازهرچیزی بزرگتر است🤚
#عطر_نماز
#نماز_اول_وقت📿
#التماس_دعا🌸💕🌿
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part19
جالب بود!
بدون هیچ آرایشی، خاص تر و زیباتر از همیشه شده بودم.
زیر لب صلوات فرستادم و در اتاقم را باز کردم.
صدای ترق تروق داخل اتاق پخت نشان از بودن مامان، خانه ساکت و بی غرغر نشان از خواب بودن باد و صدای شرشر دوش حمام نشان از بودن پدر میداد...
بدون وقفه شکلات کوچکی از جا شکلاتی روی کانتر برداشتم و از خانه بیرون زدم.
همان مرا نبینند بهتر است...!
بند کیفم را روی شانه محکم کردم سوئیچ ماشین بهامین( برادرم)را از جیبم بیرون کشیدم.
امروز با ماشین او میرفتم... چه میشد مگر؟!
او که نبود... حالا یک صفر کیلومتر شمار ماشین این طرف و آن طرف...!
به جای بر نمی خورد، می خورد؟؟
در را که بستم حس کردم چادرم نیست!
رو که برگرداندن دیدم که بعله! لبه چادرم میانه در ماشین گیر کرده و چادر از سرم کشیده شده است.
در ماشین را باز کردم چادرم را داخل کشیدم و با هزار ضرب و زور آن را سر کردم.
ماشین را روشن کردم و از پارکینگ بیرون زدم.
به دانشگاه که رسیدم ماشین را در پارکینگ پارک کردم.
با دست های خیس از عرق حاصل از استرس عجیبی که داشتم در را باز کردم و بعد از جمع کردن چادرم از ماشین پیاده شدم.
دستی به چادرم کشیدم...
همه چیز خوب بود.
با تپش قلب شدیدم ،راه ورودی را در پیش گرفتم.
به حراست که رسیدم، خانم علیپور لحظه ای از دیدنم مات ماند...
این بهار کجا آن دختر بی حجاب با صورتی نقاشی شده کجا...؟
حیاط دانشکده پر از دانشجو بود و ارغوان نیلوفر هم کنار ایکیپ سابق در جایگاه سابق، زیر درخت بید مجنون ایستاده بودند.
رو برگرداندم تا مرا نبینند.
وارد دانشکده که شدم نفسی عمیق کشیدم.
تا اینجا که خوب پیش رفتم.
وارد کلاس که شدم کسی نبود وکیف زرشکی نیلوفر روی نیمکت های ردیف آخر کلاس خودنمایی می کرد
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part20
کیفم را روی تک صندلی خودش که برایم خالی گذاشته بود گذاشتم و نشستم.
سرم را روی میز گذاشته بودم و غرق فکر بودم که با شنیدن صدای افتادن چیزی سربلند کردم.
خدا؟ حتماً احسان باید اولین نفری می بود تغییرم را میدید؟!
احسان مات و مبهوت خیره مانده بود به من و کیفش هم نقش زمین شده بود...
بهترین کار بی توجهی بود.
من که دیگر ربطی به گذشته ام نداشتم!
خیلی خون سرد سرم روی میز برگشت و دوباره غرق در افکارم شدم که به دقیق نکشیده، صدای جیغ های پیاپی ارغوان در کلاس پیچید...
سرم را بلند کردم و خیره ماندم به چهره ارغوان و نیلوفر و احسانی که با اخم پشت سرشان ایستاده بود...
" شیطونه میگه بزنم... لا اله الا الله...!"
نیلوفر بهت زده فقط نگاهم میکرد و ارغوان یکسره حرف میزد...
ارغوان_ احمق شدی بهار؟!! شوخیه دیگه مگه نه؟؟؟ داری بابت چرت و پرت های احسان ادا در میاری بخندیم آره؟ الووو! چرا لال شدی بهار؟!!! با تواما...
از جا بلند شدم و رو به رویش ایستادم.
به خاطر سر و صدای ارغوان، بقیه بچه ها هم وارد کلاس شده بودند.
من_ ارغوان شوخی نیست. من عوض شدم.
ارغوان برگرداند و جلوی همه و گفت:
ارغوان_ حالم از ظاهر جدیدت به هم میخوره.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋