eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 ***** با ریحانه خیلی جور شده بودم اما هنوز به او حس خوبی نداشتم و حس می کردم این صمیمیت آنطور که باید، نیست... حس می کردم ریحانه در مقابل روحیه ی شاد من زیادی ضدحال و رسمی است اما خیلی زود با آدم جور میشد به طوری که برای پنجشنبه مرا به خانه شان دعوت کرده بود، اما برای رفتن کمی مردد بودم... با آن همه خرید که به خانه برگشتم دهان باده باز ماند... می خواست فضولی کند و در تمام کیسه های خرید کنکاش کند اما نگذاشتم. به اتاقم رفتم و در را پشت سرم قفل کردم. فهمیدن باده برابر با فهمیدن کل خاندان بود... ساعت ها در اتاق نشستم و خیره ماندم به وسایلی که خریده بودم... با امروز دو روز بود که به دانشگاه نرفته بودم. گوشی مرا میان انبوهی از لباس‌های رنگارنگ بیرون کشیدم. ۱۰ تماس بی پاسخ از نیلوفر، ۸ تماس از ارغوان، ۵ تماس از احسان و چیزی که بیشتر از همه در این میان خود نمایی می کرد ۳۲ تماس بی پاسخ از فربد بود و چند صد تا اس ام اس... همه را پاک کردم... سیم کارت را بیرون کشیدن و شکستم. من عوض شده بودم پس منشاء مشکلات هم باید عوض میشد. صبح فردا برای خودم سیم کارت گرفتم ورود به خانه برگشتم که برای تحویل عظیم فردا آماده شوم. وارد اتاقم که شدم صدای اذان بلند شد... در اتاق را بستم و قفل کردم. وضو گرفتم و مجبور شدم با چادر مشکی نماز بخوانم. نماز کمی عجیب بود... لاقل برای من... باید فلسفه عجیب این دولا راست شدن ها را می فهمیدم... شب با دلی آشوب به خواب رفتم و صبح زودتر ازبلند شدن صدای گوشی ، چشم باز کردم. سر جمع ساعت هم چشم روی هم نگذاشته بودم. کل شب خیره به سقف به صبح متفاوت امروز و ورود متفاوت طرح از همیشه ام به دانشگاه فکر میکردم. با صدای آلارم موبایل ،در جایم نیم خیز شدم و دستم را روی صفحه گوشی کشیدم. کل آماده‌شدم سی دقیقه هم نشد... تیپ ساده و مشکی زدم و با ذوقی وافر، جعبه چادرم را از نایلونش بیرون کشیدم. در جعبه را که باز کردم عطر نبودن را زیر بینیم حس کردم... انگشت اشاره ام را آرام روی پارچه لطیف مشکی چادر کشیدم و غرق در لذت شدم... این چادر، زیباتر از چیزی بود که فکرش را می کردم. چادر را آرام برداشتم و با هزار مشقت روی سرم تنظیم کردم. با آن مقنعه حجاب مشکی و قاب چادر دور صورتم، بی نظیر شده بودم... به چهره دختر داخل آینه خیره شدم... تضاد میان چهره ام همه چیز را زیباتر می کرد... تضاد مقنعه و چادر مشکی، با پوست سفیدم... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی _ایشون بهترین دانشجوی من بودن، بهتر از شما میشناسمشون! صدرا ابرو در هم کشید. مشفق بی تفاوت گذشت. صدرا با همان اخم: _میخوام محل کارتو ببینم. رها به سمت اتاقش رفت. در را باز کرد و منتظر ورود صدرا ایستاد. بعد از او وارد اتاق شد و در را بست. صدرا قدم میزد و به گوشه کنار اتاق نگاه میکرد. _اینجا چیکار میکنی؟ _مشاوره میدم! _از خودت بگو، تو کی هستی؟ با دقت به چهره ی رها نگاه کرد. این دختر با چادر مشکی اش برایش عجیب بود. _چی بگم؟ _دکتری؟ رها اصلاح کرد: _دکترا دارم. _دکترای چی؟ _روانشناسی بالینی؛ البته ارشدم روانشناسی کودک بود. _پس دکتری! _بله. _چرا به من نگفتی؟ _نپرسیده بودید. _میخواستم یکی رو بهم معرفی کنی که بهم درباره ی رویا و این شرایط کمک کنه. رها: آیه خوبه، دکتر صدر هم خوبه؛ دکتر... _خودت چی؟ نمیتونی کمکم کنی؟ _من خودم یک طرف این معادله ام، نمیتونم کمکت کنم. _به چهره ی مراجعیت که خوب نگاه میکنی، همکاراتم همینطور، مشکلت با من و خانوادم چیه؟ برادر تو قاتله! رها سکوت کرد... حرفی نداشت؛ اما صدرا عصبانی شده بود. از نگاه گریزان رها، از بهانه گیری های رویا، از نگاه همکاران رها! صدرا صدایش را بالا برد: _از روزی که دیدمت اینجوری ای، نه به قیافه ی خانوادهت نگاه کردی نه ما... تو حتی به رویا هم نگاه نکردی! معنی این رفتارت چیه؟ -معنیش اینه که قهره! معنیش اینه که دلش شکسته، معنیش اینه که دیدن شما قلبشو میشکنه... بازم بگم جناب زند؟ صدای دکتر صدر بود: _صداتون رو انداختین رو سرتون که چی بشه؟ این نه در شان شماست نه همسرتون. _معذرت میخوام. دکتر صدر به سمت صندلی رها رفت و پشت میز نشست: _بشینید! صدرا و رها روی صندلی های مقابل دکتر صدر نشستند. _میخواستم فردا باهات صحبت کنم؛ اما انگار همسرت عجله داره! ناهار با خانواده باید منتظر بمونه، تعریف کن! _مشکلی نیست دکتر. من خودم فردا میام خدمتتون. _من از لحظه اولی که دیدمت متوجه حالت شدم. منتظر بودم خودت بیای که خودش اومد. به صدرا نگاه کرد. صدرا فهمید نوبت اوست که حرف بزند. _مجبور شدیم ازدواج کنیم. _این که معلومه، رها نامزد داشت؛ حالا که شما به این سرعت در کنارشون قرار گفتین معلومه که جریانی هست. ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿