🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part17
از وقتی نوید ،پسر بزرگ عمه شهربانو
(عمه بزرگ علی) بحث خاستگاری را جلو کشیده بود ریحانه بالای هزار بار لباس ساده و شیک صورتی رنگش را نشانم داده بودوبالای صد بار هم از همه تاییدیه گرفته بود اما ریحانه است دیگر...!چه میشود کرد؟
ریحانه_الو؟بهای هستی؟
من_اره عزسزم هستم.ناهار علی و ایلیا رو دادم میام فدات شم.
ریحانه_خدانکنهههه!بهار میگما علی زود نیاد! من خجالت میکشم...
من_باشه خانم!علی غروب میره هیات...نمیدونی چهار شنبه ها تا هفت هیاته؟
ریحانه_ا ! یادم نبود!
صدای ریحانه ریحان گفتن مادر جون از اونور خط بلند شد...
من_ریحانه بدو برو که پیدات کنه...
ریحانه کوتاه خندید...
ریحانه_من رفتم ...یا علی.
من_علی یارت عروس خانم.
با اینکه منو ریحانه همسن بودیم اما حس میکردم هنوز ریحانه برای ازدواج بچه است...
روحیه من کجا و شیطنت های خاص ریحان کجا؟
بر خلاف تصوراتم از ریحانه، او دختری با روحیه بشاش و پر انرژی بود که البته این خصوصیات فقط در خانه شامل حال او می شد و خارج از خانه جز کلماتی مانند متین و سنگین و رنگین چیزی نمیشد به او نسبت داد...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part17
_ناهار با خانواده!
-خانم مرادی؟!
صدای دکتر مشفق بود. یکی از همکاران و البته استاد روانپزشکی اش!
_بله؟
_من سه شنبه نمیتونم بیام، شما میتونید به جای من بیاید؟
_فکر نمیکنم، میدونید که شرایطش رو ندارم!
صدای منشی مرکز بلند شد:
_دکتر مرادی یه آقایی اومدن با شما کار دارن.
مریم را دید که به مردی اشاره میکند:
_اونجا هستن!
بعد رو به رها ادامه داد:
_بهشون گفتم ساعت کاریتون تموم شده، میگن کارشون شخصیه!
رها نگاهی به مرد انداخت. چهره اش آشنا نبود: _بفرمایید آقا!
-اومدم دنبالت که بریم خونه؛ البته قبلش دوست دارم محل کارتو ببینم!
رنگ رها پرید. صدا را میشناخت... این صدای آشنا و این تصویر غریبه کسی نبود جز همسرش!
تمام رهایی که بود، شکست؛ دیگر دکتر مرادی نبود، خدمتکار خانه ی زند بود...
خون بس بود. جان از پاهایش رفت، زبان در دهانش سنگین شد...
سرش به دوران افتاد، آبرویش رفت.
_رها معرفی نمیکنی؟
دکتر صدر از رفتار رها تعجب کرد و گفت:
_صدر هستم، مسئول کلینیک، ایشون هم دکتر مشفق از همکاران.
_صدرا زند هستم، همسر رها؛ رها گفته بود تا ساعت 2 سرکاره، منم کارم تموم شد گفتم بیام دنبالش که هم با هم بریم خونه و هم محل کارشو ببینم.
دکتر صدر نگاه موشکافانه ای به رها انداخت:
_تبریک میگم، چه بیخبر!
_ یه کم عجله ای شد؛ به خاطر فوت برادرم مراسم نداشتیم.
_تسلیت میگم جناب زند؛ خانم مرادی، نمیخواید کلینیک رو به همسرتون نشون بدید؟
رها لکنت گرفت:
_ب... ب... ل... ه
_فردا اول وقت هم بیا اتاقم؛ من برم به کارهام برسم.
رها فقط سر تکان داد. دکتر صدر هم احسان را میشناخت و جواب میخواست... همه از او جواب میخواهند!
رها قصد رفتن کرد که دکتر مشفق گفت:
_پس خانم دکتر سه شنبه نمیتونید جای من بیایید؟
به جای رها، صدرا جواب داد:
_قضیه ی سه شنبه چیه؟
دکتر مشفق به چهره ی مرد جوان نگاه کرد. مردی که رها را به این حال ترس انداخته:
_من سه شنبه برای کاری باید برم دانشگاه! از دکتر مرادی خواستم به جای
من بیان، من مسئول طبقه ی بالا هستم... بخش بستری.
_رها که سه شنبه ها تعطیله!
_منم به خاطر همین ازشون خواهش کردم. این روزا به خاطر مرخصی یکی
از همکارامون یه کم کارا به هم ریخته.
رها میان حرف دکتر مشفق رفت:
_گفتم که دکتر، شرایطش رو ندارم.
صدرا رو به رها کرد:
_اگه دوست داری بیای بیا، از نظر من اشکالی نداره؛ اما از پسش برمیای؟!
مشفق جواب صدرا را داد:
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿