[----✨----]
وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ...
سلامـ به صُبح
و به همهی پـرنده هـایی که
وقت آمدنش
تسبیح میکنند ..
#صبحتونقشنگ♥✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا #قسمت۳ توان بلند شدن نداشتم ولی واقعا گویا کسی کمکم کرد که بلند شوم
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا
#قسمت۴
به همراه همسرم از اتوبوس پیاده شدیم و همراه بسیجیان به سمت سنگر حرکت کردیم در مقابل درب ورودی سنگر با کمال احترام ایستادند و به من و همسرم تعارف کردند که وارد سنگر شویم.
درب ورودی سنگر کمی شیب دار بود وقتی وارد سنگر شدیم چیزی که خیلی برایم جالب بود بزرگی بیش از حد آن سنگر بود که دست راست آن به صورت مسجد بسیار بزرگی بود البته بدون فرش که تعداد زیادی رزمنده با سربند #یافاطمه_زهرا(س) بر روی زمین نشسته بودند و به شدت مشغول کار بودند.
پرونده های زیادی در دست داشتند و در حال رسیدگی به پروندهها بودند چند نفر از آنان نیز بی سیم به دست داشتند و مرتباً با بی سیم صحبت میکردند حال و هوای بسیجیان خیلی مانند شبهای عملیاتی بود که در تلویزیون دیده بودم.
در سمت چپ سنگر یک دروازه ای وجود داشت که #سراسر_نور بود و شدت نور آن به گونه ای بود که قادر به دیدن آن طرف نور نبودم.
نور بسیار عجیبی بود و این بسیجیان همگی در داخل این نور وارد می شدند و بعد از مدتی با تعداد زیادی پرونده خارج می شدند تمام آنان سربند #یافاطمه_زهرا(س) بسته بودند.
به قدری کار و تلاش و زحمت آنان زیاد بود که پیش خودم فکر میکردم چقدر انرژی بالایی دارن در این هنگام از داخل دروازه سراسر نور آقایی بسیار رشید و خوشرو و پر انرژی به سمت ما آمدند و احوالپرسی گرمی کردند و نام مرا به زبان جاری کرده و خوش آمد گفتند و بعد من و همسرم را به سمت صندلی که از گونیهای شنی ساخته شده بود راهنمایی کردند(. بسیجیان ایشان را حاج آقا یاسینی صدا میکردند.)
این گونی های شنی نزدیک آن دروازه نورانی روی هم چیده شده بودند و به عنوان صندلی از آن استفاده می شد در این هنگام نوجوان بسیار خوش چهره و چابک از داخل نور بیرون آمد . نامش #علی_اصغر_قلعه ای بود ...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•🔗🍁•
•
روزی یکی از نیرو های شیطان به او گفت :
فرمانده چرا اینقدر خوشحالی/ مگر گمراه کردن اینها چه فایده ای داره ؟
شیطان جواب داد : اینها را که غافل کنیم امامشان دیر تر می آید.
دوباره پرسید: آیا ما موفق بوده ایم ؟
شیطان خنده ای کرد و گفت : مگر صدای گریه امامشان را نمیشنوی ...🤦🏻♂
« چقدر این جمله دردناکه 🥺💔 »
•
🍁⃟ 🔗 ¦⇢ #تلنگرانه
ـ ـ ـ ـــــــــ❁ـــــــــ ـ ـ ـ
AUD-20210913-WA0009.mp3
4.03M
▶︎ ●─────────
5:35
⇆ㅤ◁ㅤ ❚❚ㅤ ▷ㅤ↻
اعظم الله عجورنا
#پویانفر
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part16
که با دیدن یک انگشتر، لنگه انگشتر عقیق سید برای خریدنش پا پیش گذاشتم.
مدل زنانه همان انگشتر عقیق را گرفتم.
انگشتر نقره با سنگ عقیق زمردی رنگ...
*
دستی به انگشترم کشیدم و لبخندی زدم.
این انگشتر، انگشتری بود که تمام روزهای تنهاییم، تمام روزهایی که علی نبود و پوزخند ها و زخم زبان ها غریب آشنا آزارم می داد به من قوت قلب می داد و انگیزه های بزرگ برای نگه داشتن حجابم بود...
با شنیدن صدای تلفن،زود از جایم بلند شدم که صدا ایلیا را بیدار نکند...
شماره ریحانه روی صفحه نقش بسته بود.
من_سلام ریحانه جان.
ریحانه_سلام زن داداش .خوبی؟
من_قربونت برم.ممنون.توخوبی؟مامان و بابا خوبن؟
ریحانه_خوبیم همه...داداش علی خوبه؟ایلیا جیگر طلای عمه چطوره؟
لبخند زدم و نگاهم را به ایلیای غرق در خواب دوختم...
من_خوبه عمع جون.علی هم خوبه.سلام میرسونه.
ریحانه کمی صدایش را پایین اورد و گفت:
ریحانه_بهارامشب قراره بیان...شما میاین دیگه؟
من_اره میایم.
ریحانه _وااای استرس دارم بهار بعد نهار بیایا...بیا لباس اینامو ببین خب؟
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part17
از وقتی نوید ،پسر بزرگ عمه شهربانو
(عمه بزرگ علی) بحث خاستگاری را جلو کشیده بود ریحانه بالای هزار بار لباس ساده و شیک صورتی رنگش را نشانم داده بودوبالای صد بار هم از همه تاییدیه گرفته بود اما ریحانه است دیگر...!چه میشود کرد؟
ریحانه_الو؟بهای هستی؟
من_اره عزسزم هستم.ناهار علی و ایلیا رو دادم میام فدات شم.
ریحانه_خدانکنهههه!بهار میگما علی زود نیاد! من خجالت میکشم...
من_باشه خانم!علی غروب میره هیات...نمیدونی چهار شنبه ها تا هفت هیاته؟
ریحانه_ا ! یادم نبود!
صدای ریحانه ریحان گفتن مادر جون از اونور خط بلند شد...
من_ریحانه بدو برو که پیدات کنه...
ریحانه کوتاه خندید...
ریحانه_من رفتم ...یا علی.
من_علی یارت عروس خانم.
با اینکه منو ریحانه همسن بودیم اما حس میکردم هنوز ریحانه برای ازدواج بچه است...
روحیه من کجا و شیطنت های خاص ریحان کجا؟
بر خلاف تصوراتم از ریحانه، او دختری با روحیه بشاش و پر انرژی بود که البته این خصوصیات فقط در خانه شامل حال او می شد و خارج از خانه جز کلماتی مانند متین و سنگین و رنگین چیزی نمیشد به او نسبت داد...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️تفاوت های حضرت اقا و حضرت والا!
♨️#پیشنهاددانلود👌
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢به امید خدایی که بالا سره
نه بنده ای که کارش
حرف زدن پشت سره
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•