رمان زیبای تلنگر شهید🌸🌼
https://eitaa.com/azshoghshahadat/12
#تمام_شده
رمان زیبای دو مدافع🦋✨
https://eitaa.com/azshoghshahadat/1749
#درحال_تایپ...
داستان کوتاه
ماجرای حقیقی معجزه دعای شهدا🕊❤️
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2004
#تمام_شده
🌷ازشوقشھادٺ🌷
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا #قسمت۸ گویا کسی بیدارم کرد .نگاهم به اولین چیزی که افتاد ساعت دیوار
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا
#قسمت۹
از روی تخت بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم سعی میکردم آهسته آهسته قدم بردارم که مبادا دوباره مشکلات برگرده.
ترجیح میدادم برای چندلحظه هم که شده حس خوب سلامتی رو داشته باشم.
به سمت یخچال رفتم قابلمه غذا را برداشتم در حالی که برای دو فرزندم غذا کشیدم خودم هم یک شکم سیر غذا خوردم و گویا از قحطی برگشته بودم.
احساس سردرگمی داشتم.
خدایا باید خوابمو باور کنم؟🤔
در پذیرایی روی مبل نشستم و هر لحظه که میگذشت چیزهای بیشتری از خوابم رو بیاد میاوردم و حالت شرمندگی و بندگی .... واقعا نمیتونم بگم چه حالی داشتم.
شک و تردید دست از سرم بر نمیداشت. پیش خودم این را مرور میکردم که من بنده ی خوبی برای خداوند نیستم و فرد خاصی هم نیستم مگر میشود یک انسانی که نه عالم است نه اعمال مستحبی و...... انجام میده و فقط به نمازهای یومیه و اعمال واجب اکتفا میکنه رویای صادقانه ای آن هم با این عظمت ببیند آیا یک فرد بسیار معمولی می تواند شهدا را با این وضوح در خواب ببیند ؟؟؟؟😳
با این افکار منتظر بودم تا مجدداً خواب آلودگی و ضعف و سایر علائم به سراغم بیاد ولی بعد از گذشت یک ساعت متوجه شدم که خبری از این علائم وجود نداره.
به فکر افتادم که بهتره در مورد خوابم تحقیقی کنم. آیا افرادی که در خواب دیدم واقعی بودن؟؟؟ آیا شهیدی بنام علیرضا یاسینی با آن چهره داریم؟؟ آیا علی اصغر قلعه ای واقعا همان شهید بود؟؟؟؟و....
گوشی تلفن را برداشتم و به دو تن از بستگانی که اهل جبهه و جنگ بودند تماس گرفتم. در مورد خوابم چیزی نگفتم و فقط از ایشان در مورد چندتن از شهیدانی که در خواب دیده بودم سوال کردم.
و هنوز تردید داشتم و احتمال میدادم که شاید چنین شهدایی نداشته باشیم.
ولی هر چه بیشتر پرسش و پاسخ و تحقیق میکردم حال روحیم بدتر میشد چون به صادق بودن خوابم نزدیکتر میشدم.😮
احساس میکردم که اگر صد در صد صحت خوابم تایید بشه چه باید کنم؟؟؟ 😲
برای خداوند بواسطه ی لطفش قربانی کنم ، مستحبات رو انجام بدم، زندگی رو رها کنم و فقط عبادت کنم 🤔
خدایااااااااا چه کنم؟؟؟
چه جوری جبران کنم چنین لطف و مهربانی رو 😭
فقط یک عبادت خشک و خالی؟؟؟
قربانی کنم به نیت شهدا؟....
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💙!“•••
•.
❰َوَڪَـفـیبِـرَبِّــڪَهـادِیـاًوَنَصیـــــــراً❱
بَـرٰا؎هِدٰایَـتوَیـٰآوَر؎پَـروَردِگـٰآرَت
ڪٰآفۍاَسـت..!シ
•.
¦🌊¦⇢ #متن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|🚙💗|•
میگن پا قلبِ دومه!...
-حواسمونباشه پامونرو کجا میذاریم؛
کمکم قلبمونهم به همون سمتمیره!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«📼⛓»↯
.
رو؎فَـرشدِلمَـن
جـوهَرۍاز؏ـشقتـورِیخـت
آمَـدمپـٰاكڪُنم؏ـشقتـورابَـدترشُـدシ..!
.⇢ شھیدانه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part21
حس میکردم از گوش هایم دود بیرون میزند...
دیگر ان بهار ارام نبودم.
من به کنار، جلوی همه به حجاب و چادرم توهین کرده بود...
من_ارغوان احترامتو نگه دار !من تغییر کردم و همینم که میبینی میمونم، دوست داری بمون دوستم نداری رفاقت که اجباری نمیشه !بسلامت.
به خودم که امدم من بودم و اشکهای بی وقفه و نیلوفر که سعی در ارام کردنم داشت...
ارغوان رفته بود و مطمئن بودم دیگر از ده فرسخی من هم رد نمی شود اما گریه هایم اصلا به خاطر ارغوان نبود! به خاطر ترسم از رفتار مشابه رفتار ارغوان خانواده ام بود...
از کلاس اول که چیزی نفهمیدم که رسید به کلاس دوم...
فلشم را از کیفم بیرون آوردم و آن را به استاد دادم.
میگفت عکسهای سید که عالی بودند مال دیدن دارند...
جالب بود! اصلا با دیدن ظاهر جدیدم تغییر حالت نداد و عکس العملی نداشت!
کاش بقیه هم همین طور باشند...
عکس ها که روی صفحه تخته هوشمند نقش بست لحظه ای سکوت در کلاس حاکم شد.
کسی حرفی نمی زد و همه با دقت به عکس ها نگاه می کردند.
حتی تصویری که پسرک به سمت آغوش مادرش می رفت، اشک چند تن از دختر ها را هم درآورده بود که نیلو را هم شامل میشد.
عکس ها که تمام شدند استاد اول دستور فرستادن صلوات برای شادی روح شهید و پشت بندش هم فرمان دست زدن به خاطر بینظیر بودن عکس هایم داد...
*****
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
4_5825945338262849825.mp3
7.35M
▶︎ ●─────────
5:35
⇆ㅤ◁ㅤ ❚❚ㅤ ▷ㅤ↻
🎧#حامدزمانی
یتیم مکه آقای جهان شد
محمد (ص) سید پیغمبران شد😍😍
🌺 #هفته_وحدت و #میلاد_پیامبر_اکرم و ایام آغاز امامت #امام_زمان عج مبارک 🌺
❤️⃢☁️چیࢪیڪۍ
گرچه بر پیکرمان
زخم زیاد است ولی
ما چو نخلیم که تا سَر نرود
جـان ندهیم . . .
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋اعمال قبل ازخواب↓
⚜حضرت رسول اڪرم صل الله علیہ فرمودند ڪہهرشب پیش ازخواب↓
۱:قرآنو ختم ڪنیدباخوندن۳بارسوره توحید💫
۲:پیامبرانو شفیع خودتون ڪنیدبافرستادن۱بارصلوات↓
اَللهُمَ صَّلِ عَلےِمُحَمَدوآلِ مُحَمَدوعَجِل فَرَجَهُم
اَللهُمَ صَلِ عَلےٰجَمیعِ الاَنبیاءوَالمُرسَلین🙂
۳:مومنین رو ازخودتون راضےنگہ داریدباذڪر↓
اَللهُمَ اغْفِرلِلمومنین وَالمومِنات😍
۴:یہ حج و سہ عمره بہ جابیاریدباگفتن↓
سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُالله وَلااِلهَ اِله الله وَاللهُ اَڪبر☺️
۵:خوندن هزاررڪعت نمازبا۳بارگفتن ذڪر↓
یَفعَلُ اللهُ مایَشاءُبِقُدرَتِہ وَیَحڪُمُ مایُریدُبِعِزَتِہ...
#التماس_دعا🥀
الهم عجل لولیک الفرج ♥🦋
[----✨----]
وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ...
سلامـ به صُبح
و به همهی پـرنده هـایی که
وقت آمدنش
تسبیح میکنند ..
#صبحتونقشنگ♥✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ اسارت مدافعان حرم در زمان داعش 🚫 سرتا پا مدیونشونیم😢
اینا نوادگان زجر و خولی و مغیره اند...🔪☠
#لحظه_های_سخت
#مدافعان_حرم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا #قسمت۹ از روی تخت بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم سعی میکردم آهسته
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا
#قسمت۱۰
ولی............... بالاخره متوجه شدم که این عزیزان کاملا حقیقی بودن😮 واقعا شهدایی که در خواب دیدم وجود داشته و چهره های زیباشونم کاملا همان بوده که در خواب دیدم.😲 و جزو شهدای دفاع مقدس می باشند
بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد ضربان قلبم به گونه ای بود که گویا قفسه سینه من گنجایش قلبم را نداشت به گونه ای می زد که گویا قلبم می خواست از قفسه سینه بیرون بزند.
خدایا این چگونه آزمایشی است که بنده ای غافل از عظمتت را اینگونه مورد عنایت خود قرار می دهی در حالی که از دست من برای تشکر و قدردانی کاری بر نمی آید و نمی توانم آنگونه که شایسته و بایسته است تشکر و قدردانی کنم یا عبادت خاصی داشته باشم در حد عبادت های روزانه و روزمره ذهنم بسیار درگیر بود مانند مرغ پر کنده بودم و می خواستم فریاد بکشم از شهدا بگویم درحالیکه نمیدانستم اجازه تعریف کردن خوابم را برای کسی خواهم داشت؟؟؟؟
🌷 تمام کانالهای تلویزیون شده بود صحبت در مورد شهدا 😳 یا نماهنگ و تصویر شهدا 😭
خدایا مگه اینها همگی میدونن که من چه خوابی دیدم و چه اتفاقی افتاده؟؟؟
در افکارم سرگردان بودم.😶
از منزل بیرون رفتم. سر تمام کوچه ها تابلوهای آبی رنگی نصب شده که با نام زیبای شهدا مزین شده است. روی دیوارهای شهر عکسهایی از شهدای عزیز کشیده شده.
بیشتر دقت کردم. 🧐
این عکسها جدید هستن؟؟🤔
از روی چکه های آب باران که بر روی عکس شهدا نقشی انداخته بود مطمئن شدم که مدتهاست این تصاویر و این تابلوها و نماهنگ های تلویزیون به یاد شهدا و قدردانی از ایثار و فداکاریهایشان کشیده و ساخته شده ولی............................. 😢 بنده ...عجب غافل بودم😭😭😭 گویا چشم و گوشم بسته بوده.
حالا رنگ و بوی شهر برام عوض شده بود.
تمام خیابانها و کوچه ها بوی عطر شهدا رو میدادن...😔
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا #قسمت۱۰ ولی............... بالاخره متوجه شدم که این عزیزان کاملا حق
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا
#قسمت۱۱
از در و دیوار شهر و انسانهایی که در خیابانها با خیال راحت و با آسایش و آرامش و بدون نگرانی در حال انجام امور روزمره ی زندگی خود بودند چیزی را نمیشد دید
جز ایثار و فداکاری و از خودگذشتگی دلیر مردان بی ادعایی که حالا شاااید روزهای زیادی حتی فراموش کنیم اسمشان را یاد کنیم.🌷🌷🌷
میخواستم در خیابان فریاد بزنم که شاید مردم به خود بیان. برای مسائل بی اهمیتی چون جای پارک و ... با هم به بحث و جدال نپردازن و حرمت نگه دارن ولی ممکن نیست. قطعا مردم خواهند گفت این خانم ....😏
پس باید چه کنم؟
حقایقی برام روشن شده و پرده ای از روی چشمانم کنار رفته که دوست دارم همه را در این واقعیت شیرین شریک کنم ولی باید چه کنم؟😟
لحظات را بگونه ای سپری میکردم که تمام وجودم لبریز از یاد و نام شهدا بود❤ مدل ذکرهایم عوض شده بود و فقط بر زبانم جاری نبود با تمام اعضاء و جوارح و با تمام وجودم گفته میشد.
در حالیکه در پذیرایی نشسته بودم و کانال یک تلویزیون #کلیپ_یاد_امام و #شهدا پخش میشد و من حال و هوای غریبی داشتم
ناگهان تصویر هدیه ی شهید یاسینی و جعبه ی سفیدی که به من اهدا کردن جلوی چشمانم عبور کرد. یکدفعه جا خوردم. یاد سفارش لحظه ی آخر ایشون افتادم که فرموده بودن از این سوغاتی به سه نفری که نام بردن حتما بدم.
ولی کدام سوغاتی؟؟؟😳
من که چیزی در دست نداشتم😕
باید چه میکردم؟؟ ...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💢یک آلمانی روی شیشه عقب ماشینش نوشته بود:
*نه فیس بوک،نه وات ساپ،نه توییتر،نه اینستاگرام داره*
✌️اما یک میلیارد و هشتصد میلیون دنبال کننده داره
او محمد پیامبر خداست
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part22
*****
دستی به لبه کتش کشیدم و گفتم:
من_ ریحانه جان! عزیز دلم! استرس نداشته باش. فکر کن مثل بقیه وقتا که نوید و میدیدی داری میبینیش!!
دست های داغش را در هم پیچید که من هم استرس گرفتم.
با صدای زنگ، رنگ کبودی لبش غالب رنگ برق لب شد...
این دختر هر وقت استرس داشت لبش کلاً به فنا میرفت.
من_ آروم باش ریحان! علیه.
و صدای یا الله گفتن علی که بلند شد انگار دل هردویمان آرام گرفت...
دل ریحانه از بابت اینکه نوید نبود ارام شد و دل من به خاطر شنیدن صدای پر ابهت مردم
بعد چند ساعت...
همه چیز آماده بود.
ریحانه چادر سفیدش را سر کرد و داخل اتاق منتظر ماند تا چشم در چشم شدن با علی آب نشود و من هم بعد حال و احوال کوتاهی با علی رفتم سراغ ایلیا.
پدربزرگش را با شیطنت هایش کلافه کرده بود...
اگر مادر جون می آمد و این همه ریخت و پاش را میدید، یقیناً به خاطر آن وسواس کوچکش ،سرش را به دیوار می کوبید.
ایلیا را در بغل گرفتم و در عرض چند دقیقه اتاق را مرتب کردم و پدر را هم برای تعویض لباس به اتاق خواب فرستادم.
خوب بود که حداقل میتوانستم به پدر علی بگویم "بابا"
با بلند شدن صدای زنگ، ایلیا را به علی سپردم و رفتم سراغ ریحانه.
میدانستم الان مثل زنجیر پاره کرده ها با دندان می افتد به جان پوست لبش!
مراسم کمی زیادی رسمی بود ولی خوب بود...
بعد کمی مقدمه چینی از جانب خانواده داماد و صحبت های اولیه قرار شد ریحانه و نوید به حیات بروند تا صحبت کنند و آن لحظه، لحظه مراسم خواستگاری خودم برایم تداعی شد...
روزی که علی با آن گونه های گر گرفته، ریحانه و عطیه خانم با اون لبخند های پر ذوق و پدر علی با آن اقتدار خاص وارد خانه مان شدند...
*****
دعوت ریحانه را قبول کرده بودم و اومده بودم خونه شان...
وقتی از صاف بودن لبه روسری و چادرم مطمئن شدم، دستم را به سمت زنگ خانه اشان بلند کردم که در زودتر اولین زدن من باز شد.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part23
در باز شد و من با دیدن قامت علی پشت در مات ماندم.
سرم را پایین انداختم و نگاهم را به رنگ زمردی تسبیح داخل دستش دوختم که با عقیق مشکی انگشترش و پوست سفید دستش هورمونی جالبی درست کرده بود...
سرش را که بالا آورد فکر کنم تو هم مثل من مات ماند اما دیدم که زود نگاهش را دزدید و سرش را پایین انداخت.
سید_ سلام خانم شریفی!
به تبعیت از او ،آرام سلامدادم.
چند ثانیهای بی حرکت روبه روی هم ایستاده بودیم و سرهردویمان پایین بود.
بوی عطر خاص سید زیر بینیم پیچید و من دست و پایم را گم کرده بودم.
نمیدانستم چه کار کنم که با صدای ریحانه سر هردویمان برگشت به سمت او.
ریحانه_ داداش علی داداش...اع! بهار جونم اومدی؟ علی دایی برمیگردی چادر منم از اتوشویی بگیر. بیا تو بهار جان.
و کفش پوشید آمد به استقبالم.
صورتش با قاب آن چادر سفید گل گلی بامزه شده بود.
علی کنار کشید تا رد شوم و وقتی از کنارش میگذشتم صدای آرامش را که گفت:
سید_ رهایی تون از پیله مبارک.
نفسم حبس شد...
او چه گفت؟؟؟
پیله؟؟؟
رهایی؟؟
صحبت های بی وقفه ریحانه اجازه فکر و خیال بیشتر را از من گرفت...
ریحانه_ چرا مات موندی بهاری؟!
و گوشه چادرم را کشید و مرا پشت سرش از پله ها بالا کشید.
ریحانه_ بیا تو که مامانم از دوشنبه تا حالا منتظر ببینه این رفیق جدیدم کیه تازه بهش گفتم که روز کنکور چه جوری بودی...
لحظه استوپ خوردم...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 اولین گناه!
👈🏻 چه زمانی شیطان بر انسان مسلط میشود؟
#استوری
#استاد_پناهیان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💞❤️
«أُوْلَئِڪَالَّذِینَامْتَحَنَاللَّهُقُلُوبَهـمْلِلتَّقـوَی»
آنهآڪسآنۍاندڪہخدآقلبهآیشآن
رآبرا؎تقوآ،امتحآنڪرده..!
🖇🖤¦شهیدانه••
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❮🖤🎧❯
دَرحِفاظَتزِاَمیرَمعَلۍخامِنِھاِی مۍشَوَممِیثَمتَمـّاربِھدارَمبِزَنید :)
••
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part24
با کشیدن چادرش او را متوقف کردند و با استفهام گفتم:
من_چی؟!چی گـفتی؟؟
لاقید خندید و گفت:
ریحانه_ قضیه روز کنکور و دیگه!
واای... به علاوه اینکه ریحانه آن روز را یادش بود، به مادرش هم گفته بود...
خدایا... آبرو حیثیتم به باد رفت...
کف دستم روی پیشانی بلندم فرود آمد و در دل هر چه ناسزا بلد بودم، بار ریحانه کردم.
مادر ریحانه را که دیدم، ناخودآگاه او را با مادر خودم مقایسه کردم.
آن روز وقتی از دانشگاه به خانه برگشتم خواستم قایمکی به اتاقم بروم که با دیدن بابا و مامان و باد و بارین که با اخم روی کاناپه های حال نشستهاند تازه یادم آمد که ای وااای...
من موقع رفتن در اتاقم را قفل کرده بودم و مطمئناً باده خانم که نه، بیست و سی اخبار خانم همه چیز را کف دست مامان و بابا گذاشته بود...
لباس هایم را با لباس ساده و راحتم عوض کردم و تند تند نماز ظهرم را خواندم و به حال برگشتم.
من_ خبرا چه زود می رسه...!
هنوز زنگ صدای مادرم در گوشم می پیچد...
ان داد و بیداد های پیاپی و سرزنش های بی وقفه اش و من که فقط سکوت کردم و حتی باده ای که از من کوچکتر بود به خودش جرات داد امر و نهی ام کند اما خوب بود که فهمیده بودند بینتیجه است و در این میان فقط حرف آرامی که بابا بعد ختم شدن غائله دم گوشم گفت کمی به دلم نشست...
" هرچند به این ظاهرت عادت ندارم اما چادر بهت میاد بابا..."
با ضربه ریحانه روی پهلوی راستم به خودم آمدم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋