🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part21
حس میکردم از گوش هایم دود بیرون میزند...
دیگر ان بهار ارام نبودم.
من به کنار، جلوی همه به حجاب و چادرم توهین کرده بود...
من_ارغوان احترامتو نگه دار !من تغییر کردم و همینم که میبینی میمونم، دوست داری بمون دوستم نداری رفاقت که اجباری نمیشه !بسلامت.
به خودم که امدم من بودم و اشکهای بی وقفه و نیلوفر که سعی در ارام کردنم داشت...
ارغوان رفته بود و مطمئن بودم دیگر از ده فرسخی من هم رد نمی شود اما گریه هایم اصلا به خاطر ارغوان نبود! به خاطر ترسم از رفتار مشابه رفتار ارغوان خانواده ام بود...
از کلاس اول که چیزی نفهمیدم که رسید به کلاس دوم...
فلشم را از کیفم بیرون آوردم و آن را به استاد دادم.
میگفت عکسهای سید که عالی بودند مال دیدن دارند...
جالب بود! اصلا با دیدن ظاهر جدیدم تغییر حالت نداد و عکس العملی نداشت!
کاش بقیه هم همین طور باشند...
عکس ها که روی صفحه تخته هوشمند نقش بست لحظه ای سکوت در کلاس حاکم شد.
کسی حرفی نمی زد و همه با دقت به عکس ها نگاه می کردند.
حتی تصویری که پسرک به سمت آغوش مادرش می رفت، اشک چند تن از دختر ها را هم درآورده بود که نیلو را هم شامل میشد.
عکس ها که تمام شدند استاد اول دستور فرستادن صلوات برای شادی روح شهید و پشت بندش هم فرمان دست زدن به خاطر بینظیر بودن عکس هایم داد...
*****
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part21
بخواهد کارش را در آنجا ادامه دهد؛ اما بیشتر از نیاز آن ها به خود، خودش به بودن آنها نیاز داشت.
_رهایی گوش میدی چی میگم؟
_بله آقا گوش میدم. شما به غرغرات ادامه بده!
_نمی شه تو بمونی خونه من بیام پیشت؟
_نه عزیزم؛ میرم سرکار، اما بعدازظهرا خواستی بیا!
_خب به بابا میگم پول مهدکودک رو بده به تو! باشه؟
رها به کودکانه های او لبخند زد:
_اگه تونستم بهت میگم، باشه؟
احسان از روی پای رها پایین پرید و به سمت پدرش دوید:
_بابا... بابا...بابا...
شیدا: آروم باش احسان؛ یه بار خطاب کردن کافیه، لازم نیست تکرار کنی!
امیر: حالا چی شده که هیجانزده شدی؟
احسان: به عمو بگو نذاره رهایی بره سرکار تا من بیام پیشش! پول مهدکودک رو هم بدیم به رهایی.
شیدا چینی به بینیاش انداخت و ابرو در هم کشید:
_البته منم هنوز قبول نکردم؛ بچه ی من زیر دست بهترین مربی ها داره آموزش میبینه؛ در ثانی، پولی که ما برای مهد احسان میدیم چند برابر حقوق اونه!
رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد. حرفی نزده بود که اینگونه تحقیر
شده بود. صدرا به مادرش نگاه کرد که سکوت کرده و فقط نگاه میکرد. حق رها نبود این تحقیر شدن ها، حق رها این رفتار نبود!
صدرا: از رها متخصص تر؟ بعید میدونم. درضمن پولی که برای یک سال مهد احسان میدی حقوق یک ماه رهاست.
امیر: مگه چکارهست؟
صدرا حالت بی تفاوتی به خود گرفت
_دکتره!
شیدا پوزخندی زد. امیر ابرو بالا انداخت. نگاه محبوبه خانم به سمت رها کشیده شد.
صدرا: شوخی نکردم؛ تو کلینیک صدر کار میکنه! تو هم اونجا میرفتی نه شیدا؟
شیدا ابرو در هم کشید و رو برگرداند.
چند روزی گذشته بود و این روزها شرایط بهتر شده بود. دلش هوای آیه
را داشت... روز سردی بود و دلش گرمای صدای آیه را میخواست. تلفن
را برداشت و تماس گرفت:
_سلام رها!
_سالم مادر خانومی، چه خبرا؟ یادی از ما نمیکنی؟
_من امروز اومدم تهران.
_واقعا؟ آقاتون برگشتن که قدم به تهران گذاشتی؟ الان کجایی؟
آیه صدایش لرزید:
_خونه ام.
لرزش صدای آیه باعث شد اندکی تامل کند:
_چیزی شده آیه؟ مشکلی پیش اومده؟
_مشکل؟! نه... فقط به آرزوش رسید؛ شهید شد، دیروز شهید شد!
جان از تن رها رفت. خوب میدانست آیه بدون او هیچ میشود... آیه جان از تنش رفته! آیه جاِن رها بود
_میام پیشت آیه.
تماس را قطع کرد. تازه از کلینیک آمده بود و کارهای خانه را تمام کرده بود.
میدانست صدرا در اتاقش است... در زد.
_بفرمایید.
رها سراسیمه مقابلش ظاهر شد. چهره ی وحشت زده رها، صدرا را روی تخت نشاند و نگران پرسید:
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿