🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part22
*****
دستی به لبه کتش کشیدم و گفتم:
من_ ریحانه جان! عزیز دلم! استرس نداشته باش. فکر کن مثل بقیه وقتا که نوید و میدیدی داری میبینیش!!
دست های داغش را در هم پیچید که من هم استرس گرفتم.
با صدای زنگ، رنگ کبودی لبش غالب رنگ برق لب شد...
این دختر هر وقت استرس داشت لبش کلاً به فنا میرفت.
من_ آروم باش ریحان! علیه.
و صدای یا الله گفتن علی که بلند شد انگار دل هردویمان آرام گرفت...
دل ریحانه از بابت اینکه نوید نبود ارام شد و دل من به خاطر شنیدن صدای پر ابهت مردم
بعد چند ساعت...
همه چیز آماده بود.
ریحانه چادر سفیدش را سر کرد و داخل اتاق منتظر ماند تا چشم در چشم شدن با علی آب نشود و من هم بعد حال و احوال کوتاهی با علی رفتم سراغ ایلیا.
پدربزرگش را با شیطنت هایش کلافه کرده بود...
اگر مادر جون می آمد و این همه ریخت و پاش را میدید، یقیناً به خاطر آن وسواس کوچکش ،سرش را به دیوار می کوبید.
ایلیا را در بغل گرفتم و در عرض چند دقیقه اتاق را مرتب کردم و پدر را هم برای تعویض لباس به اتاق خواب فرستادم.
خوب بود که حداقل میتوانستم به پدر علی بگویم "بابا"
با بلند شدن صدای زنگ، ایلیا را به علی سپردم و رفتم سراغ ریحانه.
میدانستم الان مثل زنجیر پاره کرده ها با دندان می افتد به جان پوست لبش!
مراسم کمی زیادی رسمی بود ولی خوب بود...
بعد کمی مقدمه چینی از جانب خانواده داماد و صحبت های اولیه قرار شد ریحانه و نوید به حیات بروند تا صحبت کنند و آن لحظه، لحظه مراسم خواستگاری خودم برایم تداعی شد...
روزی که علی با آن گونه های گر گرفته، ریحانه و عطیه خانم با اون لبخند های پر ذوق و پدر علی با آن اقتدار خاص وارد خانه مان شدند...
*****
دعوت ریحانه را قبول کرده بودم و اومده بودم خونه شان...
وقتی از صاف بودن لبه روسری و چادرم مطمئن شدم، دستم را به سمت زنگ خانه اشان بلند کردم که در زودتر اولین زدن من باز شد.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part23
در باز شد و من با دیدن قامت علی پشت در مات ماندم.
سرم را پایین انداختم و نگاهم را به رنگ زمردی تسبیح داخل دستش دوختم که با عقیق مشکی انگشترش و پوست سفید دستش هورمونی جالبی درست کرده بود...
سرش را که بالا آورد فکر کنم تو هم مثل من مات ماند اما دیدم که زود نگاهش را دزدید و سرش را پایین انداخت.
سید_ سلام خانم شریفی!
به تبعیت از او ،آرام سلامدادم.
چند ثانیهای بی حرکت روبه روی هم ایستاده بودیم و سرهردویمان پایین بود.
بوی عطر خاص سید زیر بینیم پیچید و من دست و پایم را گم کرده بودم.
نمیدانستم چه کار کنم که با صدای ریحانه سر هردویمان برگشت به سمت او.
ریحانه_ داداش علی داداش...اع! بهار جونم اومدی؟ علی دایی برمیگردی چادر منم از اتوشویی بگیر. بیا تو بهار جان.
و کفش پوشید آمد به استقبالم.
صورتش با قاب آن چادر سفید گل گلی بامزه شده بود.
علی کنار کشید تا رد شوم و وقتی از کنارش میگذشتم صدای آرامش را که گفت:
سید_ رهایی تون از پیله مبارک.
نفسم حبس شد...
او چه گفت؟؟؟
پیله؟؟؟
رهایی؟؟
صحبت های بی وقفه ریحانه اجازه فکر و خیال بیشتر را از من گرفت...
ریحانه_ چرا مات موندی بهاری؟!
و گوشه چادرم را کشید و مرا پشت سرش از پله ها بالا کشید.
ریحانه_ بیا تو که مامانم از دوشنبه تا حالا منتظر ببینه این رفیق جدیدم کیه تازه بهش گفتم که روز کنکور چه جوری بودی...
لحظه استوپ خوردم...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥 اولین گناه!
👈🏻 چه زمانی شیطان بر انسان مسلط میشود؟
#استوری
#استاد_پناهیان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💞❤️
«أُوْلَئِڪَالَّذِینَامْتَحَنَاللَّهُقُلُوبَهـمْلِلتَّقـوَی»
آنهآڪسآنۍاندڪہخدآقلبهآیشآن
رآبرا؎تقوآ،امتحآنڪرده..!
🖇🖤¦شهیدانه••
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❮🖤🎧❯
دَرحِفاظَتزِاَمیرَمعَلۍخامِنِھاِی مۍشَوَممِیثَمتَمـّاربِھدارَمبِزَنید :)
••
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part24
با کشیدن چادرش او را متوقف کردند و با استفهام گفتم:
من_چی؟!چی گـفتی؟؟
لاقید خندید و گفت:
ریحانه_ قضیه روز کنکور و دیگه!
واای... به علاوه اینکه ریحانه آن روز را یادش بود، به مادرش هم گفته بود...
خدایا... آبرو حیثیتم به باد رفت...
کف دستم روی پیشانی بلندم فرود آمد و در دل هر چه ناسزا بلد بودم، بار ریحانه کردم.
مادر ریحانه را که دیدم، ناخودآگاه او را با مادر خودم مقایسه کردم.
آن روز وقتی از دانشگاه به خانه برگشتم خواستم قایمکی به اتاقم بروم که با دیدن بابا و مامان و باد و بارین که با اخم روی کاناپه های حال نشستهاند تازه یادم آمد که ای وااای...
من موقع رفتن در اتاقم را قفل کرده بودم و مطمئناً باده خانم که نه، بیست و سی اخبار خانم همه چیز را کف دست مامان و بابا گذاشته بود...
لباس هایم را با لباس ساده و راحتم عوض کردم و تند تند نماز ظهرم را خواندم و به حال برگشتم.
من_ خبرا چه زود می رسه...!
هنوز زنگ صدای مادرم در گوشم می پیچد...
ان داد و بیداد های پیاپی و سرزنش های بی وقفه اش و من که فقط سکوت کردم و حتی باده ای که از من کوچکتر بود به خودش جرات داد امر و نهی ام کند اما خوب بود که فهمیده بودند بینتیجه است و در این میان فقط حرف آرامی که بابا بعد ختم شدن غائله دم گوشم گفت کمی به دلم نشست...
" هرچند به این ظاهرت عادت ندارم اما چادر بهت میاد بابا..."
با ضربه ریحانه روی پهلوی راستم به خودم آمدم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
[----✨----]
وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ...
سلامـ به صُبح
و به همهی پـرنده هـایی که
وقت آمدنش
تسبیح میکنند ..
#صبحتونقشنگ♥✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«♥️💭»
-
-
سِہڪِلیدِعـٰالِۍ
¹ : آنچِـہتَمـٰامشُدِهرارَهـٰاڪُنِید.
² : بَـراۍِآنچِـہمـٰاندِهاَست.شُڪرگُزاربـاشِید.
³ :بَـراۍآنچِـہڪِہقَراراَستبِیـٰابِید،اِشتِیـٰاقداشتِہبـٰاشِید.
-
-
«♥️💭»↫ #انگیزشی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#سوال⁉️
#چکار_میکنی_اگر...
اگــربزنۍشـبڪهیڪوایـنوببینی
چــهڪارمــیڪنی؟
مــهدۍفــاطمہآمـد هماڪنونمڪه😍♥
#یا_صاحب_الزمان