eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 ***** دستی به لبه کتش کشیدم و گفتم: من_ ریحانه جان! عزیز دلم! استرس نداشته باش. فکر کن مثل بقیه وقتا که نوید و میدیدی داری میبینیش!! دست های داغش را در هم پیچید که من هم استرس گرفتم. با صدای زنگ، رنگ کبودی لبش غالب رنگ برق لب شد... این دختر هر وقت استرس داشت لبش کلاً به فنا میرفت. من_ آروم باش ریحان! علیه. و صدای یا الله گفتن علی که بلند شد انگار دل هردویمان آرام گرفت... دل ریحانه از بابت اینکه نوید نبود ارام شد و دل من به خاطر شنیدن صدای پر ابهت مردم بعد چند ساعت... همه چیز آماده بود. ریحانه چادر سفیدش را سر کرد و داخل اتاق منتظر ماند تا چشم در چشم شدن با علی آب نشود و من هم بعد حال و احوال کوتاهی با علی رفتم سراغ ایلیا. پدربزرگش را با شیطنت هایش کلافه کرده بود... اگر مادر جون می آمد و این همه ریخت و پاش را میدید، یقیناً به خاطر آن وسواس کوچکش ،سرش را به دیوار می کوبید. ایلیا را در بغل گرفتم و در عرض چند دقیقه اتاق را مرتب کردم و پدر را هم برای تعویض لباس به اتاق خواب فرستادم. خوب بود که حداقل می‌توانستم به پدر علی بگویم "بابا" با بلند شدن صدای زنگ، ایلیا را به علی سپردم و رفتم سراغ ریحانه. می‌دانستم الان مثل زنجیر پاره کرده ها با دندان می افتد به جان پوست لبش! مراسم کمی زیادی رسمی بود ولی خوب بود... بعد کمی مقدمه چینی از جانب خانواده داماد و صحبت های اولیه قرار شد ریحانه و نوید به حیات بروند تا صحبت کنند و آن لحظه، لحظه مراسم خواستگاری خودم برایم تداعی شد... روزی که علی با آن گونه های گر گرفته، ریحانه و عطیه خانم با اون لبخند های پر ذوق و پدر علی با آن اقتدار خاص وارد خانه مان شدند... ***** دعوت ریحانه را قبول کرده بودم و اومده بودم خونه شان... وقتی از صاف بودن لبه روسری و چادرم مطمئن شدم، دستم را به سمت زنگ خانه اشان بلند کردم که در زودتر اولین زدن من باز شد. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی _چی شده؟ _من باید برم؛ الان باید برم. صدرا گیج پرسید: _بری؟! کجا بری؟ _پیش آیه، باید برم! صدرا برخاست: _اتفاقی افتاده؟ _شوهرش... شوهرش شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه دق میکنه... آیه میمیره؛ باید برم پیشش! _آیه همون همکارته که میگفتی؟ _آیه دلیل اینجا بودن منه، آیه دلیل و هدف زندگی منه! _باشه! لباس بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه. رها نگاهی به لباس های سیاهش انداخت. اشک هایش را با پشت دست پس زد. چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد. صدرا هنوز هم مشکی میپوشید. آدرس خانه ی آیه را که داد، صدرا گفت: _خب جریان چیه؟ _شوهر آیه رفته بود سوریه، تا حالا چندبار رفته بود. دیروز خبر دادن شهید شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛ الان تنهاست، باید کنارش باشم... اون حامله هست. این شرایط برای خودش و بچه ش خیلی خطرناکه! مهمتر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود. دیوونه وار عاشق هم بودن... آیه بعد از رفتن اون تموم میشه! من باید کنار آیه باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. همدم روزای سخت زندگیم اون بود. حالا من باید براش باشم! صدرا خودش را به خاطر آورد... تنها بود. دوستانش برنامه اسکی داشتند و با یک عذرخواهی و تسلیت رفتند. خوش به حال آیه، خوش به حال رها... ********************************************** رها گفت میآید. آیه خوب میدانست که رفت و آمد خارج از برنامه در برنامه ی رها کار سختی است؛ اما رها خیلی مطمئن گفت میآید، کاش بیاید! دلش خواهرانه میخواست، دلش شانه ای برای گریه میخواست، خواست... دلش حرف زدن میخواست، محرم اسرار میخواست مردش نبود و این رفت، مَ نبود نابودش می ردش رفته بود و این رفت، رفتن جان از تن بود؛ کاش رها زودتر بیاید! بیاید تا آیه بگوید کودکش دو روز است تکان َ نخورده است، بیاید تا آیه بگوید دلش میخواهد، بیاید تا آیه بگوید زندگی اش سیاه شده است؛ بیاید تا آیه بگوید کودکش پدر میخواهد، بیاید تا آیه بگوید دلش دیدار مردش را میخواهد؛ بیاید تا آیه بگوید... حاج علی داشت ظرف ها را جمع میکرد که صدای زنگ خانه بلند شد. خوش آمدگویی کرد. مَرد همراه او، خود را معرفی کرد. _صدرا زند هستم، همسر رها. تسلیت میگم خدمتتون! حاج علی تشکر کرد و صدرا را به پذیرایی دعوت کرد؛ حاج علی به نامزد رها فکر کرد... احسان را میشناخت، پسر خوبی بود؛ اما این همسر برایش عجیب بود. به روی خود نیاورد، زندگی خصوصی مردم برای خودشان بود. رها: سالم حاج آقا، آیه کجاست؟ حاج علی: تو اتاقشه. قبل از اینکه رها حرکتی کند، آیه در اتاق را باز کرد و خارج شد. چادر سیاهش هنوز روی سرش بود. رها خود را به او رساند و در آغوش گرفت. آیه روی زمین نشست، در آغوش رها گریه کرد. حاج علی رو چرخاند. اشک روی صورتش باریدن گرفت... صدرا هم متاثر شده بود. چقدر شبیه معصومه بود! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی _چی شده؟ _من باید برم؛ الان باید برم. صدرا گیج پرسید: _بری؟! کجا بری؟ _پیش آیه، باید برم! صدرا برخاست: _اتفاقی افتاده؟ _شوهرش... شوهرش شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه دق میکنه... آیه میمیره؛ باید برم پیشش! _آیه همون همکارته که میگفتی؟ _آیه دلیل اینجا بودن منه، آیه دلیل و هدف زندگی منه! _باشه! لباس بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه. رها نگاهی به لباس های سیاهش انداخت. اشک هایش را با پشت دست پس زد. چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد. صدرا هنوز هم مشکی میپوشید. آدرس خانه ی آیه را که داد، صدرا گفت: _خب جریان چیه؟ _شوهر آیه رفته بود سوریه، تا حالا چندبار رفته بود. دیروز خبر دادن شهید شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛ الان تنهاست، باید کنارش باشم... اون حامله هست. این شرایط برای خودش و بچه ش خیلی خطرناکه! مهمتر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود. دیوونه وار عاشق هم بودن... آیه بعد از رفتن اون تموم میشه! من باید کنار آیه باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. همدم روزای سخت زندگیم اون بود. حالا من باید براش باشم! صدرا خودش را به خاطر آورد... تنها بود. دوستانش برنامه اسکی داشتند و با یک عذرخواهی و تسلیت رفتند. خوش به حال آیه، خوش به حال رها... ********************************************** رها گفت میآید. آیه خوب میدانست که رفت و آمد خارج از برنامه در برنامه ی رها کار سختی است؛ اما رها خیلی مطمئن گفت میآید، کاش بیاید! دلش خواهرانه میخواست، دلش شانه ای برای گریه میخواست، خواست... دلش حرف زدن میخواست، محرم اسرار میخواست مردش نبود و این رفت، مَ نبود نابودش می ردش رفته بود و این رفت، رفتن جان از تن بود؛ کاش رها زودتر بیاید! بیاید تا آیه بگوید کودکش دو روز است تکان َ نخورده است، بیاید تا آیه بگوید دلش میخواهد، بیاید تا آیه بگوید زندگی اش سیاه شده است؛ بیاید تا آیه بگوید کودکش پدر میخواهد، بیاید تا آیه بگوید دلش دیدار مردش را میخواهد؛ بیاید تا آیه بگوید... حاج علی داشت ظرف ها را جمع میکرد که صدای زنگ خانه بلند شد. خوش آمدگویی کرد. مَرد همراه او، خود را معرفی کرد. _صدرا زند هستم، همسر رها. تسلیت میگم خدمتتون! حاج علی تشکر کرد و صدرا را به پذیرایی دعوت کرد؛ حاج علی به نامزد رها فکر کرد... احسان را میشناخت، پسر خوبی بود؛ اما این همسر برایش عجیب بود. به روی خود نیاورد، زندگی خصوصی مردم برای خودشان بود. رها: سالم حاج آقا، آیه کجاست؟ حاج علی: تو اتاقشه. قبل از اینکه رها حرکتی کند، آیه در اتاق را باز کرد و خارج شد. چادر سیاهش هنوز روی سرش بود. رها خود را به او رساند و در آغوش گرفت. آیه روی زمین نشست، در آغوش رها گریه کرد. حاج علی رو چرخاند. اشک روی صورتش باریدن گرفت... صدرا هم متاثر شده بود. چقدر شبیه معصومه بود! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿