eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
647 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
<📻> ‹اينجاهِـزاران‌سَـربازبِجا؎ جَنگيـدَن‌تَنهـٰاحـَرف‌مـيزَننـد تـُواَمّاآنـجامُبارزِه‌ميڪُنۍ:)🖐🏻›•‌‌¦‌‌ ☁️⃟چریکی •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺سخنرانی استاد عالی ✍️موضوع: دیدار خانواده‌ها در برزخ امکان داره؟ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلمےبسیاࢪجاݪب ازمناجاٺ دانش آموزاݩ مالزیایےقبݪ ازبࢪگزار؁امتحاݩ.. ⇦حتما ببینید..👆🏻🌾 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
<♥️🍂> 🌺خواهر نازنینم؛ ✏اگه مشکلی داری و زندگی برات سخت شده؛ با صبر و توکل بر الله، هرچیزی درست میشه. ✏تجربه‌ی خودم میگه الله هیچوقت نمیزاره به مشکل بربخوری و اگرم بر اثر بی‌دقتی به مشکل برخوردی، تو آخرین لحظه که امیدتو از دست دادی؛ برات معجزه میکنه و نجاتت میده. 👈🏼کافیه بهش اعتماد کنی. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌾☁️" ؟ 🌻حجـــاب_یعنے🌻 بࢪابࢪچشم‌هاۍمریض 🌻حجـــاب_یعنے🌻 زیبایۍزن بــرا؁ یڪ نفر 🌻حجـــاب_یعنے🌻 انٺخاب مۍڪنم تۅچےببینۍ 🌻حجـــاب_یعنے🌻 دادن شخصیٺ خویش 🌻حجـــاب_یعنے🌻 ، شوڪت، پاکدامنی، افتخاࢪ 🌻حجـــاب_یعنے🌻 ، فخࢪ، زینت، پاکۍِ قلب 🌻حجـــاب_یعنے🌻 ؁ زیبــا درونِ صدف 🌻حجـــاب_یعنے🌻 ، خشنودی اللہ 🌻حجـــاب_یعنے🌻 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨﷽✨ ⚜ حکایتهای معنوی⚜ ✨اصغر آواره✨ در قدیم یک فردی بود در همدان به نام اصغرآواره. 👈اصغر آقا کارش مطربی بود و در عروسی‌ها و مجالس بزرگان شهر مجلس گرمی می‌کرد و اینقدر کارش درست بود که همه شهر او را می‌شناختند و چون کسی را نداشت و بیکس بود بهش می‌گفتند اصغر آواره! ✴️انقلاب که شد وضع کارش کساد شد و دیگه کارش این شده بود می‌رفت تو اتوبوس برای مردم می‌زد و می‌خواند و شب‌ها می‌رفت در بهزیستی می‌خوابید ⏪تا اینجای داستان را داشته باشید! 🔲در آن زمان یک فرد متدین و مؤمن در همدان به نام آیت الله نجفی از دنیا می‌رود و وصیت‌کرده بود اگر من فوت کردم از حاج آقا حسینی پناه که فردی وارسته و گریه کن و خادم اباعبدالله علیه‌السلام و از شاگردان خوب مرحوم حاج علی همدانی است بخواهید قبول زحمت کنند نماز میت من را بخوانند 🔲خلاصه از دنیا رفت و چند هزار نفر آمدند برای تشیبع جنازه در باغ بهشت همدان و مردم رفتند دنبال حاج آقا حسینی پناه که حالا دیگه پیرمرد شده بود و آوردنش برای خواندن نماز میت 🌹حاج آقا حسینی پناه وقتی رسید گفت: تا شما کارها رو آماده کنید من برم سر قبر استادم حاج ملاعلی همدانی فاتحه‌ای بخوانم و برگردم 🏴وقتی به سر مزار استادش رسید در حین خواندن فاتحه چشمش به تابوتی خورد که چهار کارگر شهرداری زیر آن را گرفته و به سمت غسال‌خانه می‌بردند ⁉️کنجکاو شد و به سمت آنها رفت. پرسید این جنازه کیه که اینقدر غریبانه در حال تدفین آن هستید؟ یکی از کارگران گفت این اصغر آواره است تا اسم او را شنید فریادی از سر تأسف زد و گریست ‼️مردم تا این صحنه را دیدند به طرف آنها آمدند‌ و جویای اخبار و حال حاجی شدند و پرسیدند‌چه شد که شما برای این فرد این طور ناله کردید؟! 🌹حاجی گفت: مردم این فرد را می‌شناسید؟ همه گفتند: نه! مگه کیه این؟ حاجی گفت: این همون اصغر آواره است مردم گفتند: اون که آدم خوبی نبود. شما از کجا می‌شناسیدش؟! 💬و حاجی شروع کرد به بیان یک خاطره قدیمی: 💭گفت: سال‌ها قبل از همدان عازم شهر قم بودم و آن زمان‌ها تنها یک اتوبوس فقط به آن شهر می‌رفت سوار اتوبوس که شدم دیدم وای اصغر آواره با وسیله موسیقیش وارد شد 🔴ترسیدم و گفتم: یا حسین اگه این مرد بخواهد در این اتوبوس بنوازد و من ساکت باشم حرمت لباسم از بین می‌رود ✔️اگر هم اعتراض کنم مردم که تو اتوبوس نشستند شاید بدشان بیاد که چرا من نمی‌ذارم شاد باشند و اگر هم پیاده شوم به کارم در قم نخواهم رسید چه کنم؟! 😔خلاصه از خجالت سرم را به پائین انداختم اصغر آواره سوار شد و آماده نواختن بود که ناگاه چشمش به من افتاد، زود تیمپو رو گذاشت تو گونی و خواست پیاده بشه که مردم بهش اعتراض کردند که داری کجا میری؟ ⁉️چرا نمیزنی؟ ♨️گفت: من در زندگیم همه غلطی کردم اما جلوی اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها موسیقی ننواختم. خلاصه حرمت نگه داشت و رفت ❤️اونروز تو دلم گفتم: اربابم حسین علیه‌السلام برات جبران کنه حالا هم به نظرم همه ما جمع شدیم برای تشییع جنازه اصغر آواره و خدا خواسته حاجی عنایتی بهانه‌ای بشود برای این امر 👈خلاصه با عزت و احترام مراسم شروع شد و خود حاجی آستین بالا زد و غسل و کفنش را انجام داد و برایش به همراه آن جمعیت نماز خواند این نمکدان حسین جنس عجیبی دارد هر چقدر می‌شکنیم باز نمک می‌ریزد
💚 رحمت ص هنگام باریدن باران🌧 درهای رحمت الهی گشوده می شود و دعا مستجاب است ☘ 📗نهج الفصاحه، ح۱۱۶۸
👇🏻✨' ‍⇦هواگࢪمہ،شالٺوعقݕ ٺࢪمیڪشۍ... ⇦هواگࢪمہ،من چادرموجلوٺرمیڪشم.... ⇦هواگࢪمہ،دڪݦہ ها؁مانٺوتوبازمیڪنۍ... ⇦هواگࢪمہ،امآمݩ چادرمومحڪم ٺࢪمیگیرم... ⇦هواگࢪمہ،هࢪروزیہ صندݪ میݐوشۍوپاهاتۅݪاڪےمیزنۍ... ⇦هواگࢪمہ،امامڹ هنوزجـــوࢪاب مشکےݐام میڪنم... ⇦هواگࢪمہ،توݜلوارٺنگِ تومیݐوشۍویہ وجـــب باݪامیزَنیش... ⇦هواگࢪمہ،امامن هنوزشݪواڔراسٺہ ؁ڔاحٺ مشڪیمۅمےݐوشم... ⇦هواگࢪمہ،موهاٺۅبھ دسٺ بادمیسْݐارے... ⇦هواگࢪمہ،ومن ࢪوسریمۅهنوزهم سبڪ ڵبݪانےمۍ بندم... ⇦هواگࢪمہ،امآ...⇩👀 آتݜ جـــہنم سوزناڪ ٺࢪھ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 با کش موی روی میز، دور موهای بلندم حصار میکشم و به طرف علی میرم. روبرویش می ایستم و با چشم های درشت شده میگویم: من_ به ته ریشت دست نزن خب؟ و برای تاثیر بیشتر حرفم، سرم را هم کمی به سمت چپ خم میکنم. باز هم میخندد... و با دستش دو طرف صورتم را قاب میگیرد و روی موهایم را میبوسد. علی_ چشم فقط میشه بپرسم دلیلش چیه؟ لبخند میزنم و ارام زمزمه میکنم: من_ خب اخه ریش بهت میاد...اونوقت خوشتیپ میشی من دوست ندارم. ایندفعه صدای خنده اش فضای خانه را پر میکند. دستم را جلوی دهانش میگذارم: من_ علی؟ ایلیا بیدار میشه!! کف دستم را میبوسد و خنده اش را جمع میکند. علی_ خیلی دوستت دارم خانوم! با انگشتم به هم ریختگی موهایش را درست میکنم و دکمه اخر پیراهن مردانه اش را میبندم. کتش را برمیدارم و کمک میکنم بپوشدش. ایت الکرسی میخوانم و برایش فوت میکنم. خیره میشوم به چشمانش و آرام زمزمه می کنم: من_ من بیشتر دوست دارم آقای من! *********** باز هم نصفه شب شد و باز هم دل من و ریحانه هوس حرم کرد... زهرا و نیلوفر خواب بودند پس باید دو نفری می رفتیم. ریحانه سید که زنگ زد، رضایت داد که برویم البته با حضور خودش. تیپ ساده و مشکی زدم و روسری آبی لاجوردی سر کردم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 مثل همیشه لبنانی بستم و چادرم را سر کردم. با ریحانه از هتل خارج شدیم که کنار گلدان های اطراف حیاط، قامت علی را تشخیص دادیم. برای آخرین بار می رفتیم حرم و من چقدر دلتنگ این حرم میشدم...! بعد زیارت، نماز زیارت خواندن و دوباره برگشتم به صحن. امشب با خودم دوربین آورده بودم. از چند صحنه فوق العاده عکس گرفتم و چشم دنبال سوژه میگشتم که لحظه ای محو تماشای مردی شدم که دقیقا روبروی من، سرش را به دیوار تکیه داده و اشک می ریزد و خیره است به پنجره فولاد... علی، با آن چشم های رنگ شبش خیره شده بود به طلایی پنجره فولاد و نور سفیدی که به صورتش می تابید چهره اش را خاص تر از همیشه کرده بود... ناخواسته نگاهم را به پنجره فولاد دوختم و در دل با خود زمزمه کردم: " یا امام رضا دلم چشه درمونشو بهش بده اگه صلاح میدونی..." نگاهم را گرفتم و دوربین را روشن کردم. به کادر عکس نگاه کردم. دست علی روی سرش بود و تسبیح یاقوتی اش میان ان انگشتان کشیده و سفیدش خودنمایی می‌کرد... چشمم به کبوتری خورد که کمی آن طرف تر از او، نگاهش انگار به پنجره فولاد است... مکث را جایز ندانستم و فوری عکس گرفتم. از بالای دوربین به صحنه پیش رویم خیره شدم. علی؟ سید؟ آقای طباطبایی یا اصلا هر چیز دیگر... باید اعتراف می کردم که این پسر دلم را ربوده بود... دوربین را که پایین آوردم دیدم که او هم خیره شده به من... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 چشم ندزدیدم. " علی...؟" عقب‌گرد کردم که ریحانه را دیدم. به سمتش رفتم و تا آخرین لحظه که به هتل برسیم، فقط نگاه دزدیدم از نگاه های علی. من پیش خودم اعتراف کرده بودم علی که نشنیده بود! شنیده بود؟؟ چرا اینطور نگاهم می کرد؟؟ به اتاق که برگشتیم، وسایلمان را جمع کردیم ریحانه خوابید و باز هم مثل تمام این سه شب، من بیدار ماندم. روز اول که سردرد داشتم و جایی نرفتم. روز دوم رفتیم کوه سنگی که تا برگردیم شب شده بود. آخر شب هم مثل امشب رفتیم حرم. و روز سوم هم که امروز بود رفتیم حرم و بازار رضا را گشتیم و کمی هم استراحت کردم و باز هم آخر شب حرم. به ریحانه غرق در خواب نگاه کردم. بلند شدم و دوربینم را از روی مبل برداشتم. روشنش کردم و عکس ها را دوره کردم تا رسیدم به عکس علی. یعنی سرانجام این حس گیج کننده چیست...؟ ************ نگاهم را به گنبد طلایی پیش رویم میدوزم. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا آمده بودیم مشهد زیارت... با یک تصمیم کاملا ناگهانی...! وارد صحن که شدیم، ایلیا از دیدن آن همه فرش و آن فضای بزرگ به وجد آمد و دست علی را ول کرد و شروع کرد به دویدن و پریدن از این فرش به ان فرش. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
تلنگرانه ❬یِہ‌چیز؎بِھِت‌میگَم خوب‌بِھش‌فِڪرڪُن . . اَگرنِمۍتونۍلَبخَنـدبِڪآر؎ رو؎ِلَبـآ؎مَھد؎فآطِمہ حَداَقل‌چِشمـآشوگِریون‌نَڪُن! . . . صلوات برای سلامتے آقاامام زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مخصوص بچه مذهبیا♥️😂 ❤️⃝⃡🍂• 💍♥ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چون...🧕🏻 هر وقت دلت گرفت با طعنه ها...💔 قرآن رو باز کن...📖 و سوره مطففین رو نگاه کن...🌱 آنان که آن روز به تو می خندند❗️ فردا گریانند و تو خندان...🙂✌️🏼 - -💫°~ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بــــسم رب العشق•°❤️
حدیث_کساء-علی‌فانی﷽۩.mp3
7.58M
💠حدیث کسا 🌱 ✨💓 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[----✨----] وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ... سلامـ به صُبح و به همه‌ی پـرنده‌ هـایی که وقت آمدنش تسبیح می‌کنند .. ♥✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🛵🌻» - - بِهش‌گُفتم:دآیۍ‌جون! چِرآ‌هَمش‌میگۍ‌مۍ‌خوآم‌شَھیدشَم توهَم‌مِثل‌بَقیہ‌جَوون‌هـٰاتَشکیل‌خـٰانوادھ‌بِدھ، حَتمـٰاپِدرخوبۍ‌‌میشۍ‌وَبَچہ‌هـٰاۍ‌خوبۍ‌ تَربیت‌میکُنۍ‌،مِثلِ‌خودِت! بِهم‌گُفت:میدونۍ‌چیہ‌دآیۍ‌ شھدآ‌چِرآغ‌اند!‌چرآ‌غِ‌رآھ‌دَر‌تـٰاریکۍِاِمروز دآیۍ‌‌مَن‌مۍ‌خوآ‌هم‌چِرآغ‌بـٰاشم(: •شَھيدحُسين‌ولـٰایتۍ‌فَر• - - ⸾🛵⸾↫ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
¤¤ این نبودنت بد بودنم را به رخم میکشد😔 🥀•~ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
- سخت آن است که پسر، نتواند جلوی پای مادر بلند شود... 🌿`
1_1207822842.mp3
1.52M
🔴 چگونگی اطلاع امام زمان (عج) از احوال همه مردم در زمان غیبت 🎙 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «دل آرام جهان» 🔅 دل‌آرام جهان،آرزوی من یا صاحب‌الزمان العجل می‌خونم بعد از هر اذان...🤲 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بزرگی‌میگفت: همه‌مردم‌نسبت‌به‌همدیگه‌حق‌الناس‌دارن!! پرسیدم‌ینی‌چی‌ڪه‌نسبت‌به‌هم؟ فرمودن‌وقتی‌یڪی‌زار‌میزنه‌‌ تا‌امام‌زمانش‌روببینه. یڪیم‌بی‌خیال‌داره‌گناه‌میڪنه! این‌بزرگترین‌حق‌الناسیه‌ڪه‌باهر‌گناه‌.. میفته‌به‌گردنمون(:💔" حواسمو‌ن‌هست‌داریم‌چیڪار‌میڪنیم؟ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی جایی در قلبش با این حرف درد گرفت. ارمیا: نامزدت ارزش از دست دادن این دختر رو داره؟ _نه! ارزشش رو نداره؛ اما فرق من و رها، فرق الماس و زغال سنگه. ارمیا: چرا از جنس اون نمیشی و برای خودت نگه نمیداریش؟ _تو میتونی از جنس سید مهدی بشی؟ ارمیا: من فکرشم نمیکنم، کار سختیه! _منم نمیتونم، به این زندگی عادت کردم؛ سخته خودم و بعد اینهمه سال زندگی آزاد، تو قید و بنِد دست و پا گیر کنم. ارمیا: اگه عاشق باشی میتونی! _نه من عاشق رها هستم و نه تو عاشق آیه خانم! ارمیا: شاید یه روز عاشقش بشی! _امکان نداره، منم عاشق بشم اون عاشق نمیشه! ارمیا: خدا رو چه دیدی؟ مسیح میگه خدا هر روز معجزه میکنه... هر بار که صداش کنی، برات معجزه میکنه! رها با ظرفی در دست بیرون آمد. ارمیا و صدرا روی رخت خوابشان نشستند. رها ظرف را به سمت صدرا گرفت: _حاج علی برای آیه یه کم حلوا درست کرده، شما هم یه کم بخورید،خوشمزه ست. صدرا ظرف را گرفت و اندکی را در دهان گذاشت. طعمش ناب بود به سمت ارمیا گرفت: _این چه طعم خوبی داره. رها: آخه با آرد کامل و شیره انگور و کره ی محلی درست شده، گلابشم درجه یکه؛ میگن حلوا غمزده است، هم شیرینی داره که قند خون رو تنظیم کنه، هم گلاب داره که سردیه، غم رو از بین ببره. صدرا: وقتی سینا ُمرد کسی نبود برامون از اینا درست کنه! صدایش حسرت داشت. رها سرش را پایین انداخت: _متاسفم! صدرا به او لبخند زد: _نگفتم که بگی متاسفی، گفتم که برای ما هم درست کنی. رها رفت تا ظرف دیگری که دستش بود را برای سایه و آیه ببرد. آیه ی شکسته ی این روزها... حاج علی هم آمد و برق ها خاموش شد. آیه با اکراه اندکی حلوا خورد و همه به خواب رفتند؛ شاید هنوز ساعتی نگذشته بود که صدای هق هق آیه بلند شد. حاج علی سراسیمه شد، رها آیه را در آغوش گرفت و سایه به دنبال لیوان آب از اتاق خارج شد. رها: چی شده قربونت بشم؟ آیه: امشب مهدی داره چی کار میکنه؟ رها براش میترسم، از فشار قبر مهدی می ترسم؛ از ترسیدن مترسم، از آینده ی خودم و این بچه میَ ترسم! چرا امشب این مهدی داره تو قبر دست و پا میزنه و مادرش برام از رسم و رسوم میگه، شوهرم رفته رها... سایه ی سرم رفته رها... زندگیم رفته رها... به من میگه نباید میذاشتم بره! آخه چطوری جلوی مردی رو می گرفتم که قنوت هر نمازش اللهم الرزقنا توفیق الشهادة بود؟ چطور جلوشو میگرفتم؟ میگفتم نرو! نمیشدم شدم زنجیر پای مردمَ مثل زنای کوفی؟ مردی که اهل این زمین نبود؟ روز قیامت چطور تو روی حضرت زهرا (س) نگاه میکردم؟ جلوشو میگرفتم و زنجیر پاش میشدم، زن خوبی بودم؟ اون صدای "هل من ناصر ینصرنی" رو شنیده بود که رفت! اون خواب شهادتشو دیده بود... اون غسل شهادتش رو کرده بود... اون دل از دنیا کنده بود، میخواست به کربلایّ امام حسین(ع)برسه؛ من چیکار میکردم؟ می شدم حوا؟ میشدم زنجیر؟ میشدم ابلیس؟ چطور پایبند میکردم مردی رو که پای موندنش نبود؟ که بال پرواز داشت ؟ شوق پرکاز داشت ؟مردی رو که روز عاشورا برای اسیری حضرت زینب (س) گریه میکرد رو چطور پایبند میکردم؟ ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿