فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید فرانسوی که با دعای کمیل مسلمان شد!!!
#کلیپ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋⃟🖇 اذان به افق تهران ✨
#اذانمغرب بهافققلــبــم♥️🕊
هیچچیزتودنیا
جزتڪرارنمازقشنگنیست🌱
رفیقبیاباهمبریمبغلمعبودجان💕
الله اکبر
الله اکبر ......
-----------------🌻------------------
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 📹
⚪️ با امام زمان (عج) حرف بزن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حجت الاسلام قرائتی/بی تفاوتی ممنوع
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
≼🖤🚦≽
•
شَهیدبارانِرَحمَتِالهیاست
کِهبهزَمینِخُشکجانها
حیاتدُوبارهِمیدَهَد:(((🙂
•
•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
≼🖤🚦≽ • شَهیدبارانِرَحمَتِالهیاست کِهبهزَمینِخُشکجانها حیاتدُوبارهِمیدَهَد:(((🙂 • • •┈┈••✾
(شهید دفاع مقدس حاج محمد فرازنده)
وَشَهادَتنامگِرّفتوَقتیخُداکَسیراکُشتازشّدتعِشق
≼📻🖇≽
•
گمنامیعنیبرا؎زمینیهاگمنام
باشیوبرا؎خُداخوشنامシ!
•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part80
چند ساعتی می شد مهمان ها رفته بودند و من برگشته بودم به اتاقم.
خیره به سقف به امشب فکر می کردم صدای اس ام اس گوشی، مرا از فکر بیرون کشید.
به اسم فربد خیره شدم.
" سلام... چطوری خانم حزب اللهی
واسه هفته اومدم چیش مزایده داریم.
شرمنده بی خداحافظی بود... سوغاتی چی بیارم برات؟؟"
پیامش را بی جواب گذاشتم و پتو را تا گردنم بالا کشیدم.
خواب بهترین راهحل بود...!
چهار روز بعد، بالاخره جواب مثبتم را اعلام کردم و آقای طباطبایی که تماس گرفت، قرار مراسم را برای امشب گذاشتند.
ریحانه با اس ام اس های پی در پی اش انگار قصد جانم را کرده بود...!
آن قدر اس ام اس میداد که کلافه می شدم و به بهانه تمام شدن شارژ، گوشی گوشی را خاموش کردم!
خوب ذوق داشت دیگر...
خودم هم باورم نمیشد همه چیز به همین راحتی حل شده باشد...!
در این میان حرفی که نیلوفر زد، شادی ام را چندین برابر کرد...!
گفت بود دوست برادرش که طلبه هم هست، او را اتفاقی دیده و یک دل نه صد دل عاشق شده و برای خواستگاری پا پیش گذاشته اند...!
*****************
ایلیا_ مامان اسپنجی نداشی بتن( مامان اسفنجی نقاشی بکن)
خودکار زرد را از جعبه اش بیرون می کشم و می گویم:
من_ باب اسفنجی پسرم نه اسپنجی!
و دارم نقاشی درخواستی ایلیا را می کشم چه حس لرزیدن چیزی، متوقفم می کند.
شماره ناشناس...؟!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part81
دستم را روی علامت سبز اسکرین می کشم و گوشی را روی گوشم می گذارم.
من_بله؟
_ بهت اجازه نمیدم پسرم رو ازم بگیری! خودت هر غلطی خواستی با رضایت پدرت انجام کردی! من همین یه پسر رو دارم نمیذارم بیاد اون خواهر شوهر بقچه پیچت تو بگیره...!
صدایش در گوشم زنگ میزد...
پوزخندم را کمرنگ می کنم...
من_به به! سلام مادر وظیفه شناس. خوب هستین؟
مامان_ خوبی و بدی من به تو مربوط نمیشه!
من_ مامان جان بعد از دوسال ادم به دخترش زنگ میزنه طوری حرف نمیزنه که میزنه؟!
مامان_پسرم...
من_ مامان اگه واقعاً برات ارزش داشته باشه میذاری به کسی که دوست داره برسه و خوشبخت باشه عین من!
مامان_ مگه با گدا هم میشه خوشبخت شد؟!
من_ همون گدا که میگی الان منو خوشبخت کرده! مامان من نقشی تو عاشق شدن بهامین نداشتم، نقشی تو جداییشونم ندارم! اگه فکر می کنی خودت اون قدری قدرت داری که بهآمینو از دختری که دوست داره جدا کنی یاالله! کسی جلوتو نگرفته.
و با لمس دکمه لاک تماس را قطع کردم.
صدای ایلیا که هی ماما ماما میگفت روی اعصابم بود و بدتر از همه اکوی صدای مامان داخل گوشم...
کش دور موهایم را باز کردم و دوباره مو هایم را محکم بستم و این کار چندین بار تکرار شد...
کاری که موقع عصبانیت انجام میدادم.
صدای چرخیدن کلید داخل قفل که بلند شد، از جا بلند شدم و چند بار نفس عمیق کشیدم.
نباید علی نا آرامیم را می فهمید...
برای استقبالش رفتم دم در و نایلون های داخل دستش را گرفتم.
من_ سلام آقایی.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part82
علی _سلام بانو! چیزی شده؟؟
چه خیال احمقانه ای...!
مگر میشد ناآرام باشم و علی نفهمد؟؟
لبخند مصنوعی میزنم و میگویم:
من_ نه چیزی نشده!
علی_ مطمئنی بانو؟
من_ بله اقا...
**********
وارد اتاق شدم و چادر سفیدم را از روی سرم برداشتم.
نگاهم در آیینه که به خودم خورد، لبخندی زدم.
بله را داده بودم...
لباسهایم را عوض کردم و روسری بلندی روی سرم انداختن و وارد بالکن شدم.
روی صندلی فلزی و سفید رنگی نشستم فکرم برگشت به چند ساعت پیش...
بابا گفته بود با نامزدی مخالف است و آقای طباطبایی هم حرفش را تایید کرده بود و قرار شده بود صیغهای کوتاه مدت بینمان خوانده شود تا تدارکات عروسی فراهم شود.
و عطیه خانم هم برای نشان، انگشتری ظریف دستم کرد.
به هر دو انگشترم نگاه می کنم...
یکی که اولین روز چادری شدنم خریدم و امشب دست علی هم بود و یکی هم نشانم.
چهره علی که جلویم نقش بست، اشک شوق دیدم را تار کرد...
هیچ وقت فکر نمی کردم اینطور عاشق شوم و به کسی که دوست دارم برسم...!
علی امشب در آن کت و شلوار شیک مشکی، بی نظیر شده بود.
دستمال داخل دستش بود و هر از چند ثانیه عرق پیشانی اش را می گرفت.
صدای موبایلم که بلند شد، به اتاقم برگشتم و از روی تخت برداشتمش.
اسم علی روی صفحه خودنمایی میکرد.
من_بله؟
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎯راه شیطان برای بی نماز کردن 🔥
#تلنگرانه حتما ببینید
#سخنران:دکتر رفیعی🎤
#شیطان در کمین است مواظب باشیم🔥
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج🌱
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🧡🍂
جَنْگـیدَنْبَهـٰانہاَست،
مٰاآمـَدهایمسـٰاخْتِہشَـویم..シ!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•