|•💭🗝•|
#تݪنگـــــࢪ
•
هیݘ وقٺ نگو:محیط خࢪابہ منم خراب ݜدم!
همانگونہ کہ هرݘہ هوا سردٺࢪ باݜد ݪباسټ ࢪا بیشتر میڪنے!
••
ݒس هرچہ جـــامعہ فاسدتڔ شد
تو لݕاښ ٺقوایت را بیݜتࢪ کݩ.
•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حرمحضرتمعصومہ(س)🖤
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
📲 #کلیپ #وضعیت_واتساپ
🎙 #سخنرانی 🎙 #مداحی
🏴 #وفات_حضرت_معصومه(س)
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🏴السلام علیکِ یا فاطمة الزهرا(س)
🏴السلام علیکِ یا فاطمة المعصومة(س)
اقبال عجم بود قدم رنجه نمودید
یک فاطمه هم قسمت ایران شده باشد
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part83
علی_ سلام.
من_ سلام.
علی_ خوبین؟
دست خالی ام را روی گونه ام میگذارم...
داغ داغ است...
من_ خیلی ممنون. شما خوبین؟
علی_ مرسی...
انگار نه او میدانست باید چه بگوید نه من!
هر دو ساکت بودیم و تنها صدای نفسهای سید بود که گاهی سکوت را میشکست.
حتی سمفونی نفس هایش هم به من ارامش میداد...!
نمیدانم چقدر گذشته بود که بالاخره حرف زد...
علی_ بهار؟
چشمانم را بستم و این لحظه را در ذهنم ثبت کردم.
اولین باری که علی اسمم را به زبان آورد...
من_ بهار بانو.
علی _چه اسم قشنگی!
من_ ممنون.
علی _زنگ زدم بگم که... بگم... هیچی میخواستم صداتو بشنوم!
دستم جلوی دهانم می نشیند تا صدای خنده ام به آن طرف خط نرسد...
علی از این رمانتیک بازی ها هم بلد بود؟!
با تک سرفه کوتاه خنده ام را جمع می کنم که می گوید:
علی_ خواب که نبودی؟
من_ نه.
علی رو ندارم که بگویم صنم و عشق منی مذهبی بودن ما دردسری شد که نگو!
نفس عمیقی می کشم که آخرش به لبخند می رسد...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part84
علی_ خوب دیگه... مزاحمت نمیشم. شب بخیر.
من_ مراحمین. شب خوش.
و تماس قطع میشود، منم و موبایلی که میان سینه ام میفشارم و شهری که هر لحظه، توی سرم زمزمه می شود...
گوشی که می لرزد، به صفحه اش نگاه می کنم.
" فردا صبح ساعت ۷ میام دنبالت بانو"
صبح ساعت ۶ بیدار شدم و بعد پوشیدن لباس هایم، با تک زنگ علی از همه خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم.
دروازه را که باز کردم، اولین چیزی که دیدم شاخه ی رز قرمز بود.
علی _سلام بانو. صبح بخیر.
لبخند زدم و گل را گرفتم.
من_ سلام. صبح شما هم بخیر.
علی_ صبحانه که در نخوردی؟
من_ نه.
علی_ خب پس بریم.
من_بریم.
خون گرفتن کمی ترسناک بود ولی خوب بد نبود...
کلاً با آمپول و سوزن رابطه خوبی نداشتم.
وارد راهرو که شدم حس کردم سرگیجه دارم.
از جیبم شکلات بیرون کشیدم و خوردم که کمی بهتر شدم.
روی نیمکت های آبیرنگ نشستم و دستم را تکیه گاه سرم کردم.
منتظر علی بودم که با قرار گرفتن نایلونی جلوی صورتم، نگاهم را تا صاحبش بالا کشیدم که با علی مواجه شدم.
علی_ بریم توی محوطه اینا رو بخور ضعف می کنی الان.
از جا بلند شدم و با هم به محوطه رفتیم.
تعارف که نداشتم، خیلی شیک تمام محتویات داخل نایلون را نوش جان کردم و
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 #part84 علی_ خوب دیگه... مزاحمت نمیشم
بابت تاخیر معذرت میخوام یک پارت جبرانی دیگه رو فردا شب میذارم🌹