eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
638 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
13910827_4862_192k.mp3
3.07M
🎧 کلیپ‌صوتی | بدترین تنبلی 🔻رهبر انقلاب: به گمان من یکی از بدترین و پرخسارت‌ترین تنبلیها، تنبلی در خواندن کتاب است. هرچه هم انسان به این تنبلی میدان بدهد، بیشتر میشود. ۱۳۹۰/۴/۲۹ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❮🧡🍂❯ • نَشۅۍتَنهـٰآ،‌مـن‌یـٰآرتۅمۍگَـردم، ۅزجُـرگہ‌؏ُـشآقَت‌،سَـردآرِتۅمۍگَـردمシ..! • • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹📕📌› • شَھـٰآدت‌رآھ‌‌جــٰآن‌ڪَنـدن‌نیـسـت؛ رآھِ‌دِل‌ڪَنـدن‌اَسـت✌️🏻 . .' • • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«📓📎»ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ جاماندھ‌زخوبان‌شدھ‌ام‌گریھ‌ندارد؟مجنون‌وپریشان‌شدھ‌ام‌گریھ‌ندارد؟ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌«📓📎»ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「♥️」 🎥🖇➺•• خستہ‌ام‌مثل•••! ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📛بزرگی‌میگفت⇣ هروقت‌خواستی‌گناه‌کنی‌یک‌چوب‌ کبریت‌رو،روشن‌کن‌و‌زیر‌یکی‌از‌انگشتات بگیر...‼️ ⭕️اگه‌تحملش‌روداشتی‌برو ♨️ 🔥میدانیم‌که‌آتش‌جهنم‌هفتادبارازآتش 🔥 💢پس‌چراوقتی‌تحمل‌آتش‌دنیارا نداریم‌به‌این‌فکرنمیکیم‌که‌خودرااز آتش‌ ⁉️
8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴حال نداری نماز بخونی؟ علامت بیماری روح، بیحالی در نماز است 🎤 استاد مسعود عالی •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💢مردی ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ روحانی ﻭﻻﯾﺘﺸﻮﻥ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺯﻧﻢ ﻧﻤﺎﺯ نمی خونه، ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ⁉️ + روحانی: ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﻓﻀﻴﻠﺖﻫﺎی ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ، ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭﯼ ﺭﻭﺡ ﺁﺩﻡ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﺩﺍﺭﻩ. + مرد: ﮔﻔﺘﻢ، خیلی ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ ولی ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ‼️ + روحانی: ﻭﻋﺪه ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ نعمت های ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ + مرد: ﮔﻔﺘﻢ! خیلی ﻫﻢ ﺍﻏﺮﺍﻕ ﻛﺮﺩﻡ. ولی بی فایده ﺍﺳﺖ‼️ + روحانی: ﺍﺯ ﻫﻮﻝ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺟﻬﻨﻢ ﻭ سختی هایی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺨﻮﻧﺪﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ. + مرد: ﮔﻔﺘﻢ خیلی ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ ولی ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ‼️ + روحانی ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﺁﺧﻪ ﺣﺮﻑ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﭼﯿﻪ😡⁉️ + مرد: هیچی، ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﻥ ﺗﺎ ﻣﻨﻢ ﺑﺨﻮنم!!!😅😂 👈🏻امر به معروف و نهی از منکر زمانی تاثیر داره که خودمون هم عمل کنیم ‼️مثلا پدری سیگاری که به پسرش میگه نبینم سیگار بکشیاااا 👈🏻 یا مادری که به دخترش میگه حجابتو حفظ کن ولی خودش.... ‼️ ‌ 🦋أللَّھُـمَ_؏َـجِّـلْ‌_لِوَلیِڪْ‌_ألْـفَـرَج   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•----------------«📕🔗»----------------• ••🎈" و‌تٰا‌ابد‌بہ‌آنٰا‌ن‌کہ‌..! پلٰاکشٰان‌ࢪا‌از‌گࢪدن‌خویش‌دࢪ‌آوࢪدند.. تٰا‌مٰا‌نند مٰا‌دࢪشٰان‌گمنٰام‌و‌بے‌مزٰار‌بمٰانند مدیونیم.. •ـ----------------«🔗📕»----------------• •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی حاج علی: بسپرید دست خدا، خدا خودش بهترین رو براشون رقم میزنه ان شاالله آیه لبخند زد به مادرانه های محبوبه خانم. زنی که انگار بدش نمیآمد رها عروس خانه اش باشد. رهایی که به جرم نکرده همراه این روزهایشان بود... چند روزی تا عید مانده بود. خانه بوی عید نداشت. تمام ساکنان این خانه عزادار بودند. پدر، پسر، همسر... شهاب نبود، سینا نبود، سیدمهدی هم نبود... سال بعد چه؟ چند نفر می آمدند و چند نفر می رفتند؟ فقط خدا میداند! تلفن زنگ خورد. روز جمعه بود و همه در خانه بودند؛ صدرا جواب داد و بعد از دقایقی رو به محبوبه خانم کرد: _مامان... آماده شو بریم! بچه ی سینا به دنیا اومده. محبوبه خانم اشک و لبخندش در هم آمیخت. به سرعت خود را به بیمارستان رساندند. صدرا: مامان، تو رو خدا گریه نکن! الان وقت شادیه؛ امروز مادربزرگ شدی ها! محبوبه خانم اشک را از روی صورتش پاک کرد: _جای سینا خالیه، الان باید کنار زنش بود و بچه شو بغل میکرد! پرستار بچه را آورد. خواست در آغوش مادرش بگذارد که معصومه رو برگرداند. محبوبه خانم: چی شده عروس قشنگم؟ چرا بچه تو بغل نمیکنی؟ معصومه: نمیخوام ببینمش! صدرا: آخه چرا؟ عمویش جوابش را داد: _معصومه نمیتونه بچه رو نگه داره، تا آخر عمر که نمیتونه تنها بمونه، باید ازدواج کنه! یه زن که بچه داره موقعیت خوبی براش پیش نمیاد؛ الون یه خواستگار خوب داره، اما بچه رو قبول نمیکنه! صدرا ابرو درهم کشید: _هنوز ِعده ی معصومه تموم نشده، هنوز چهار ماه و ده روز از مرگ سینا نگذشته! درسته بچه به دنیا اومده اما باید تا پایان چهارماه و ده روز صبرکنه؛ شما ُحرمت مادرِ عزار منو نگه نداشتین، الاقل حرمت ُمرده رو حفظ کنید! صدرا از اتاق بیرون رفت. محبوبه خانم سری به تاسف تکان داد و کودک را از پرستار گرفت: _خودم نگهش میدارم، تو به زندگیت برس! کودک را در آغوش گرفت و اشک روی صورتش غلطید. رو برگرداند گفت: _صدرا تسویه حساب میکنه، کارهای قانونیشم انجام میده که بعدا مشکلی پیش نیاد! چقدر درد دارد که شادی هایت را با زهر به کامت بریزند! وارد خانه که شدند، زهرا خانم اسپند دود کرد، آیه لبخند زد. رها خجالت زده ی معصومه بود، اما معصومه ای نیامد. نگاه ها متعجب شده بود که محبوبه خانم روی مبل نشست و با لبخند تلخی گفت: _بچه رو نخواست، قراره شوهر کنه! زهرا خانم به صورتش زد. صدرا هنوز اخم بر چهره داشت. آیه: حالا باید چه کار کنید؟ صدرا به سمت مادرش رفت و بچه را در آغوش گرفت. به سمت رها رفت و کودک را به سمتش گرفت: _مادرش میشی؟ اگه قبولش می کنی بشه پسر من و تو! رها نگاه به آیه انداخت، نگاهش آرام بود. به مادر نگاه کرد، با لبخند سری به تایید تکان داد. چشمان محبوبه خانم منتظر بود. رها دست دراز کرد و بچه را گرفت. صدرا نگاهش را به آیه انداخت: ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی _اگه اجازه بدید اسمشو بذاریم مَهدی! آیه با بغض لبخند زد و تایید کرد. نامت همیشه جاویدان است یا صاحب الزمان: _من کی ام که اجازه بدم اسم امام رو روی پسرتون بذارید یا نه! صدرا: میخوام مثل سیدمهدی باشه، َمرد بشه. این کارم فقط از دست رها برمیاد! رها: مگه میتونی حضانتش رو بگیری؟ صدرا: حضانتش میرسه به پدربزرگم، به خاطر اینکه توانایی نداره کفالتش میرسه به من! رها به صورت مَهدی نگاه کرد و زمزمه کرد: _سلوم پسرکم! صدرا به پهنای صورت لبخند زد... "ممنونم خاتون! ممنون که هستی خاتونم! ممنون که مادر میشوی برای تنهایی های یادگاِر برادرم، تو معجزه ی خدا هستی خاتون!" رها در اتاقی که با مادرش شریک شده بود نشسته و مَهدی مقابلش روی زمین در خواب بود. آیه در زد و وارد شد: _مبارکه! زودتر از من مادر شدی ها! َ رها هنوز نگاهش به مهدی بود: _میترسم آیه، من از مادری هیچی نمیدونم! آیه: مگه من میدونم؟ مادرت هست، مادرشوهرت هست؛ یادمیگیری، بهش عشقی رو بده که مادرش ازش دریغ کرد... رها مادر باش؛ فقط مادر باش! باقیش مهم نیست، باقیش با خداست، این بچه خیلی خوش شانسه که تو مادرش شدی، که صدرا پدر شد براش! آیه سکوت کرد. دلش برای دخترکش سوخت. "طفَلک من!" رها: آیه کمکم میکنی؟ من میترسم! آیه: من همیشه هستم، تا زنده ام کنارتم! از چیزی نترس، برو جلو! ******************************************** امیر زنگ زده بود که برای دیدن بچه می آیند. رها لباس های مهدی را عوض کرده بود و شیرش را داده بود. بچه در بغل روی مبل نشسته بود و صورتش را نگاه میکرد. تمام کارهایش را خودش انجام میداد، به جز صبح ها که سرکار بود. زحمتش با مادربزرگ هایش بود که عاشقش بودند. آیه کنارش نشست: _شما که مهمون دارید چرا گفتی من بیام پایین؟ رها لب برچید: _خب میخواستم احسان رو ببینی دیگه، بعدشم مادر احسان اصلا با من خوب نیست، تو هستی حس بهتری دارم. آیه لبخندی به رها زد و پشت چشمی برایش نازک کرد: _اون رویای بدبخت رو که خوب اونشب ُشستی، حالا چی شده خانم شدی؟! صدرا که نزدیک آنها بود حرف آیه را شنید: منم برام جالبه که یهو چطور اونطور شیر شد! آخه همه ش میترسه، تازه بدتر از همه اون روزی بود که توی کلینیک دیدمش، اصلا انگار دِم درِ خونه عوضش میکنن! آیه: شما کدوم رها رو دوست دارید؟ "کدام رها را دوست دارم؟ رها که در همه حالتش دوستداشتنی بود!" _رهای اونشبو! آیه: پس بهش میدون بدید که خودشو نشون بده، این منو ِدق داده تا فهمیدم چطور باید شکوفاش کرد. "شکوفایت میکنم بانو!" ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿