༺※🍃🌸🍃※༻
با محسن بحثم شد ...
گفتم: هی نگو شهید بشم، شهید بشم!
باید مؤثر باشی،
آدم باید تو زندگیش تاثیر داشته باشه.!
یه سرباز مُرده به چه درد می خوره؟!
خندید و گفت:
شهید بشم ان شاءالله مؤثر هم می شم!
#شهیدحججی 🌷
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#دلتنگے_شهدایے 🌙✨
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر...🌌
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم :)♥️
#شهیدمصطفےصدرزاده
پسری از دختری شماره خواست.😶
دختر گفت چرا نه🍁؟بفرمایید این شماره من: 17_ 32 .
پسر شگفت زده شد😳 و گفت: این چه نوع شماره ایست؟🤔
دختر پاسخ داد : قرآن سوره17 آیه 32. خداوند می فرماید:👇
(وَلَا تَقْرَبُوا الزِّنَا ) به زنا نزدیک نشوید/!/
🍃دیدی تا یه جوک باحال میبینی درجا کپی میکنی وبعدش پخش میکنی !!!
حالاببینم سوره ای ازقرآن که معادل یک سوم قرآن هست راچکارش میکنی..🌸💖
﷽
﴿.قُل.هُوَ.اللَّهُ.أَحَدٌ.۞.اللَّهُ.الصَّمَدُ.۞.لَمْ.يَلِدْ.وَلَمْ.يُولَدْ.۞.وَلَمْ.يَكُن.لَّهُ.كُفُوًا.أَحَد.﴾.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استخوان مرده ی بی نماز
🔴 حکایتی تکان دهنده درباره
آثار عجیب ترک #نماز
#سعیدی
#کلیپمذهبی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از بین رفتن گناه...
#خواصفوقالعادهسورهنور
🎙 #اســتادرفیعی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••{🥀♥️}•••
یادے میکنێم از (شهیدمحسنفخریزاده)
#معرفی_شهید:
شهیدمحسنفخریزاده
تولد⇦ ¹³⁴⁰.¹.¹
شہادت⇦ ¹³⁹⁹.⁹.⁷
محلشہادت⇦ آبسرد،دماوند
آدرسمزار⇦ امامزادهصالحتهران
وضعیتتاهل⇦ متاهل
• • •
فخریزاده یکی از پنج شخصیت ایرانی بود که یک بار نامش در فهرست ۵۰۰ نفرهٔ قدرتمندترین افراد جهان که از سوی نشریهٔ آمریکایی فارن پالیسی منتشر میشود، قید شده بود. در قطعنامهٔ ۱۷۴۷ شورای امنیت که در ۲۴ مارس ۲۰۰۷، علیه فعالیتهای هستهای جمهوری اسلامی ایران تصویب شد، نام او جزو افراد تحریم شده قرار داده شد.
فخریزاده از فرماندهان سپاه پاسداران در زمینه موشکی بود و پیش از ورود به برنامه اتمی ایران، به همراه حسن تهرانی مقدم به کره شمالی سفر کرد و در نتیجه برنامه موشکسازی ایران را با همکاری کره شمالی و لیبی پایهگذاری کرد. در دوره احمدینژاد به همراه فریدون عباسی دوانی وارد برنامه اتمی ایران شد و گفته میشود که با شهرام امیری همکار بودهاست. شورای ملی مقاومت ایران، در سال ۱۳۹۷ گفت که او در سومین آزمایش بمب اتمی کره شمالی به این کشور سفر کردهاست.
فخریزاده در عصر ۷ آذر ۱۳۹۹ در شهر آبسرد، شهرستان دماوند ترور شد. در جریان این ترور در میدان خلیج فارس شهر آبسرد، ابتدا یک خودروی نیسان کنار خودروی فخریزاده منفجر شده و بعد از آن شخصی [یا اشخاصی] دیگر از داخل یک خودرو در سمت دیگر خیابان خودروی حامل فخریزاده را به رگبار بستهاند. در جریان این درگیری یکی از محافظان فخریزاده ۴ تیر خورده و خود او هم بعد از انفجار و اصابت گلوله، با بالگرد به بیمارستان منتقل شده و در آنجا به شهادت رسیده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سالروزشهادتمحسنفخریزاده🌱✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"🎥🎞"
•
•
با سنگ میزنه
شمر به موهای سر تو چنگ میزنه...😭💔
⇊
⭕️با حال مناسب گوش دهید⭕️
•
•
•🖇• #لطمه_زنی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part80
قسمت اول فصل دوم
"تقدیم به اسطوره صبر و مقاومت بی بی جانم حضرت زینب؛ باشد که مورد عنایت ایشان باشند تمام پاسداراِن سرزمین عزیزم ایراِن اسلامی"
مقدمه
بسم اهلل الرحمن الرحیم
در حریم حرم دل جایی برای بیگانه نیست. این عرش الهی را پاسداری از
جنس آسمانیانی است که عفت و حیا در ساحت قدس چون لولو و مرجان در صدف نهان می نمایاند. آیه های زندگی در حیات خویش همواره از چنین پاسدارانی بهره مند هستند که فرمان از ملکوت میبرند و چون سربدارنی از جنس حججی، حج خدا را بر "حج بیت" نه با سرِ بر تن که با سر بی تن می روند؛ و هرگاه در مشق زندگی میانه عقل و قلب ما تازند عاقلانه عشق میورزند و عاشقانه می اندیشند و حرمت حریم عقیله بنی هاشم را با عشق پاس میدارند و سر در این راه میبازند و سربازان ارتش عشق عقیله میشوند و زندگی را در برزخ فلق صبحگاهی معنایی دیگر میبخشند و در جادوی انوار و الوان آن ترقص کنان به سوی معشوق می شتابند تا در حریم حرم ها هیچ بیگانه طواف نکند و در کمین ننشینید و خود در "لبا المرصاد" شیاطین کفر و تکفیر را به " ارمیایی" از "ما رمیت اذ رمیت" به تیر غیب به سزای تجاوز به حریم مجازات نمایند، هماره فرشتگانی از جنس " ابوالفضل" ها دور خیام حریم حرم ها بیدار و هوشیار به پاسداری در طواف هستند تا دخترکان معبد عشق آرام بخوابند.
خلیل رضا المنصوری 7/ اردیبهشت/ 98
*****************************************
از قدیم گفته اند کلاهت را سفت بچسب که باد نبرد... حرف دیگری دارم!
چادرت را سفت بچسب بانو که اگر چادرت را باد ببرد، ایمان بسیاری را
باد میبرد...
*********************************************
روی زمین نشسته و خیره به آلبوم عکس مقابلش بود. گاه آهی کشیده و دستی به روی عکس میکشید، گاه لبخند میزد و عکسی را میبوسید. در اتاق گشوده شد:
_آیه... آیه جان! نمیخوای بیای؟ همه منتظر توئیما! دیر میشه، منتظرمونن!
آیه دستی به پلاک درون گردنش کشید و آن را از زیر لباسش بیرون کشیده و به عادت این سالها، آن را بوسید. یک پلاک که فقط نامی بود و شماره ای روی ان...
جزء بازمانده های شهیدش بود...بازمانده ای از مرد زندگی اش...
_الان میام رها؛ لباسای زینب رو پوشوندی؟
_آره، خیلی ذوق داره؛ اون برعکس توئه!
آیه لبخندی تلخ بر لبانش نشست:
_همه ش به خاطر زینبه... به خاطر لبخندش... به خاطر شادیش!
از زمین بلند شد و آلبوم عکس را همانجا رها کرد. از اتاق که بیرون آمد، همه با ترس و تردید او را نگاه میکردند. حاج علی و زهرا خانم دست زینب را در دست داشتند. صدرا، مهدی کوچکش را در آغوش گرفته و کنار مادرش محبوبه خانم ایستاده بود. لبخندش که مهربانتر شد، همه نفس گرفتند:
_من آماده ام، بریم!
زینب دست پدربزرگ و مادربزرگش را رها کرد و به سمت مادرش رفت. با آن لباس عروس کوچک که بر تن داشت، دل آیه هم برایش ضعف میرفت و هم بغض بدی در گلویش جا خوش کرد.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part81
"چرا با من این کار را کردی مَهدی؟ چرا دخترکت را به جانم انداختی؟ چرا مرا دست مَرد
دیگری سپردی؟ آخر چرا مرد؟ تو که عاشقم بودی؟ این بود رسم عاشقی؟ این بود رسم سال ها بیقراری و در کنار هم بودنمان؟ تو که به دنیا دلبستگی نداشتی و پرهایت را گشودی و از دنیای نامردی ها رها شدی، چرا با من این کار را میکنی و پایبند َمردی میکنی که هیچ سخنّیتی باَ من ندارد؟ چرا با من این کار را میکنی مرِد من؟ چرا دردهایم را
نمیبینی؟ چرا همه موافق او شده اند؟ چرا همه مرا نادیده گرفته اند؟
کسی غم چشمانم را نمیبیند! کسی بغض گلویم را حس نمیکند! کسی لرزش صدایم را نمیشنود! تو که مرا از حفظ بودی! تو که عاشقم بودی! تو چطور تصور کردی که مرا بهتر از همه میشناسی، مردی جز تومیتواند قلب مرا تسخیر کند؟ چطور تصور کردی عشق کودکی هایم را میتوانم توانم کنارگذاشته و به مَردی جز تو نگاه کنم؟اصلا او چه دارد که همه
را بسیج کرده ای برایش؟ چرا من خوبی هایش را نمیبینم؟ چرا همه مراَ به سوی او میخوانند؟ چرا کسی تفاوتهای ما را نمی بیند؟ اخر مرِد من... ندیدی که آیه ات دل به کسی نمیسپارد؟ حالا دخترکت را مقابلم میگذاری؟ دخترک را به جاِن بی جان شده ام می اندازی که تسلیم شوم؟
تسلیم این نامردی دنیا؟! باشد مَرِد من؛ باشد! قبول! هرچه تو بگویی!
هرچه تو بخواهی! ببینم مرا به کجا میخواهی ببری!"
حاج علی که ماشین را متوقف کرد به سمت آیه برگشت:
ِ _بابا... دخترکم! آماده
عزیز ای بابا؟
آیه نگاهش را به پدرش دوخت:
_نه بابا، آماده نیستم! من هیچوقت آماده ی این کار نمیشم!
زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت:
_روزی که با رها اومدید و گفتید که باید ازدواج کنم، روزی که اومدید و هزار جور حرفای منطقی و عقلانی و روانشناسی و آیه و حدیث گفتید که باید ازدواج کرد، منم مثل تو فکر میکردم هرگز نمیتونم این کار رو بکنم!
تو 9 سال، عاشقانه زندگی کردی و من 30 سال با بدبختی و درد... آیه جان، دخترِ قشنگم، من قربونت برم؛ زندگی رو باید
عاقلانه ساخت! ارمیا پسر خوبیه، دوستت داره؛ شوهرت که راضیه،
دخترتم که راضیه!
آیه با بغض گفت:
_دل من که راضی نیست، پس تکلیف دِل من چی میشه؟
َ
حاج علی: دلت رو بسپر دست اون مرد
مردی که من دیدم، اونقدر عاشقت هست که عاشقت کنه!
_نمیتونم بابا!
حاج علی: اگه نمیتونی، همین الان میرم ازشون معذرت خواهی میکنم و میریم خونه، تصمیمتو بگیر بابا؛ اگه نمیخوای بگو، اگه میخوای یا علی! بلندشو بریم و منتظرشون نذار!
_به من باشه برگردیم؛ اما فقط من نیستم بابا با بغض گلوی دخترک
یتیمم چیکار کنم؟ زینب فقط با اون میخنده... زینب پسندیده... زینب
خوشحاله، وقتی ازش جدا میشه بغض میکنه؛ من چطور دل دخترکمو بشکنم؟
از شیشه ی ماشین دخترکش را نگاه میکند که دست رها را گرفته و با آن
ّ لباس عروسی که بر تن کرده با شادی و خنده بپر بپر می کند:
_نگاهش کن بابا، ببین چه شاده؟! آقا صدرا بهش گفته ارمیا از امشب دیگه همیشه پیشت میمونه، برای همینه که انقدر ذوق داره، نمیدونه که دل مادرش خونه... بریم بابا، بریم که من برای خوشحالِی زینب وَ مهدی، همه کاری میکنم!
حاج علی و زهرا خانم درهای ماشین را باز کردند و پیاده شدند. آیه بغضش را فرو خورد و از ماشن بیرون آمد و به سمت دخترش رفت. عطر زینب را به جان کشید، عطر تن دخترکش جان داد به تن بی جانش.
****************************************
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
میگفٺ:
جورےنباشید
ڪهوقتۍدلتونواسہخدا
تنگشدوخواستیدبرید
رازونیازڪنید
فرشٺههابگن
ببینڪیاومده !
همون
#توبهشکنِهمیشگی..:)💔
#تلنگر🚶🏻♂
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•🌱✨•
#حرفدل❤️
بعضی چک ﻫﺎ ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺗﺎ ﺍﻣﻀﺎی ﺩﻭﻡ ﻧﺒﺎﺷﺪ نقد نمیﺷﻮﻧﺪ
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺎی ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻭﻡ،
ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻫﻞ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﻢ ﺍﻣﻀﺎ ﻛﻨﻨﺪ،
ﻫﻴﭻ ﻓﺎﻳﺪﻩﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
ﺑﺎﻧﻚ ﻓﻘﻂ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻣﻀﺎ ﺭﺍ میﺷﻨﺎﺳﺪ...
ﺣﺎﻝ، ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﻛﻪ ﺑﺮﺍی ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﻴﻔﺘﺪ، ﻣﺜﻞ ﭼﻚ دﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ!
ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺳﺖ
ﻭ ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻳﮕﺮﺵ ﺧﻮﺍﺳﺖ خدﺍﺳﺖ...
ﺗﺎ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﻴﭻ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢همه ما مصداق این کلام امام سجاد علیه السلام هستیم: اله من چگونه از درت ناامید برگردم...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••
گفتھ بودم بھ ڪسے....
عشـق نخواهـم ورزید!
روضھ خوان گفت #حسیـن
توبھ من ریخت بِھم✨(:
•••
💚| #عشقفقطحسیــنع...
«📒🔗»
توۍِاعتِقـٰادآتودینِتویَقینِت؛دآغنبـٰاش
بَلکہپُختہبـٰاش..
چونهَردآغۍسَردمیشہوَلۍهیچپُختہاۍ
خـٰامنِمیشہ..!(:
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
:))
خودمونیما: )
ولےخوشبهحال
اوندلےڪهدرڪڪرد
بزرگترینگمشدهزندگیش
امامزمانشه...🌱
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دَراینشَب . . .
دِلترآبِہهَمـٰانخُدآیۍبِسپـٰارکِہ
یِککَهکِشـٰانرآمُعلَقنِگَہدآشتِہ
تـٰاتوآرامبِخوآبۍ..シ!
#شَبِتونخُدآیۍ
#التِمـٰاسدعـٰا
#یـٰاعلۍ
پیرو ولایت باشید
و تا زمانی که پشت ولیفقیه و رهبر فرزانه،
امام خامنهای؛ باشید؛
هیچ قدرتی با هر تجهیزاتی که باشد،
توان مقابله با شما را نخواهد داشت!
😇¦⇔ #شهیدزکریاشیری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
معلم پرسید↓
چندتابمببراۍنابودۍ
داعشواسرائیللازمھ ؟!
دآنشآموز : دوتا;)
همھخندیدن !
معلم:دوتا؟! چطورۍ ؟!
دآنشآموز↓
۱)فرمانسیدعلۍ😎
۲)سربندیازهرا😌🌿°•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part82
ارمیا مضطرب بود.
حس شیرینی در جان داشت.
"خدایا میشود؟! یعنی آیه اش میشود؟ گاهی گمان میشود خواب و خیال است! من کجا و آیه مهدی کجا؟ من کجا و نفِس حاج علی کجا؟ من کجا محبوب سید مهدیَ
و پدر شدن برای زینبش کجا؟ خدایا... مرا دیده ای؟ آه دلم را شنیده ای؟
خدایا... میشود َمحَرمِ دل آیه ات شوم؟ میشود من هم آرام گیرم؟
میشود آیه مرا دوست بدارد؟ اصلا عاشقی نمیخواهم، آخر میدانی؟ آیه
سیّد مهدی را داشته! من کجا و او کجا؟ کسی که زندگی با آن مَرِد خدا را
تجربه کرده است، عاشِق چون منی نمیشود؛ اما میشود مرا کمی دوست بدارد؟ میشود دلش برایم شور بزند؟ میشود در انتظارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم؟ میشود زن شود برای مِن همیشه بی کس و تنهای این دنیا؟
میشود روح شود برای این جان بی روح مانده ی من؟"
فخرالسادات به اضطراب های ارمیا نگاه میکرد... به پسری که جای َ مهدی اش را گرفته بود، به پسری که قرار بود دامادش کند... چقدر عجیب است که مَرِد چهل و سه ساله را به فرزندی قبول کند و مادری کند برای
تمام این چهل و سه سال! دوباره آیه عروسش میشود، دوباره عزیز جانش را داماد میکند؛ چقدر این اضطراب ها برایش آشنا بود. دوازده ساِل پیش بود که مَهدی اش هم اینگونه بود. دوازده سال پیش همَ این مهدی را دیده بود. مهدی اش هم اینگونه بیتاب آیه بود.
آخر او هم هم قدم مهدی بود او هم سنگر مهدی بود.
در یک صف مقابل رهبر رژه رفته بودند؛ مگر میشود قدم زدن هایشان هم شبیه نباشد؟ مگر میشود گردن های افراشته و شانه های ستبرشان شبیه هم نباشد؟ اینها با هم سوگندنامه را خوانده اند و به
اینها با هم سوگتد نامه را خوانده اند اینها همَ قسم شده اند!
مهدی که رفت، این مرد جایش را در سوریه هم ُپر کرد؛ جایش را برای مادرِ به عزا نشسته
اش هم ُپر کرد! جایش را برای زینب سادات هم پر کرد! حالا وقت آن رسیده جایش را برای آیه هم ُپر کند؛
سال ها انتظار کشیده بود برای رسیدن به امروز، حالا حق دارد که مضطرب باشد مثل مهدی، مهدی
سالها منتظر بود آیه اش بزرگ شود. چقدر شبیه پسرکم شده ای جاِن مادر!"
محمِددر کنار سایه اش نشسته بود و با لبخند به مرد پر اضطراب مقابلش نگاه میکرد. آخر معترض شد:
_بسه دیگه ارمیا! چه خبرته؟! بشین دیگه مَرد!
ارمیا کلافه دستی بر صورتش کشید:
_دیر نکردن؟! میترسم پشیمون بشه محمد!
مسیح بلند شد از روی صندلی و به سمتش رفت. دستش را در دست
گرفت:
_آروم باش، الانا دیگه میان! توی عملیات به اون مهمی و اونهمه شرایط
سخت که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد این همه اضطراب نداشتی!
یوسف از پشت دست روی شانه اش گذاشت و حرف مسیح را ادامه داد:
_حالا به خاطر یه زن گرفتن به این حال و روز افتادی؟ اگه زیر دستات بفهمن دیگه ازت حساب نمیبرنا!
محمد به جمعشان پیوست:
_والله منم از این حساب نمیبرم دیگه، آخه برادر من، یه مرد باش!
سایه به شوخی ابرو در هم کشید:
_خوبه مثل تو ریلکس باشه که روز عروسی هم برای خودت رفته بودی
بیمارستان؟
صدای خنده بلند شد و محمد پاسخ داد:
_اول اینکه ریلکس نه و آروم، فارسی را پاس بدار عزیز جان؛ دوم هم اینکه
خب مریضم حالش بد شد، نمیشد که نرم!
ارمیا به شانه ی محمد زد و گفت:
_تو که راست میگی، خدا نکنه برای من پیش بیاد که من مثل تو نمیتونم به موقع برگردم؛ من احضار بشم برگشتم با خداست!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part83
همان دم بود که در محضر گشوده شد و زینب به سمتش دوید و صدایش کرد:
_بابا جونم!
ارمیا روی پا نشست و آغوشش را برای دخترکش گشود.
"آه که دخترکش چقدر زیبا شده بود در آن لباس عروس!"
ارمیا: چقدر خوشگل شدی تو عزیزم!
زینب صورت ارمیا را بوسید و دستش را دور گردنش حلقه کرد:
_خوشگله بابایی؟
ارمیا: ماه شدی عزیز بابا!
صدای سلام حاج علی که شنیده شد، ارمیا همانطور که زینب در آغوشش بود بلند شد و به سمتشان رفت. با حاج علی سلام علیک و روبوسی کرد و به زهرا خانم سلتم و خوش آمد گفت. آیه که از در وارد شد ارمیا عطر حضورش را نفس کشید و قلبش آرام شد. زیر لب زمزمه کرد:
_خدایا شکرت!
سلام کرد و آیه همانگونه سر به زیر جوابش را داد. ارمیا اصلا َشک
داشت که آیه تا کنون درست و حسابی چهره اش را دیده باشد. چیزی در دلش سر ناسازگاری داشت. از یک سو از این همه عشق و وفاداری آیه به سید مهدی لذت میبرد و از سوی دیگر دلش کمی حسودی میکرد و آیه را برای خودش میخواست!
سر سفره ی عقد نشستند. زینب هنوز هم در آغوش ارمیا بود؛ هرچه کردند، از پدر جدا نمیشد. ارمیا هم خوشحال بود... لااقل زینب با تمام وجود دوستش داشت؛ کاش آیه هم اندکی، فقط اندکی...
آه از سینه اش بیرون آمد.
میدانست هنوز خیلی زود است...
خیلی زود! برای آیه اش باز هم باید صبر میکرد!
آیه در آینه به خود نگاه کرد. فخرالسادات چادر مشکی اش را برداشته بود و چادر زیبایی با گل های سبز، بر سرش کشیده بود. ترکیب آن با روسری سبز رنگش زیبا بود. ارمیا را هم در آینه می دید! کت وشلوار مشکی رنگشِ با آن پیراهن سفید و زینبی که حتی دستش را از دور گردنش باز نمی کرد.
به سمت زینب برگشت و خطاب قرارش داد:
_زینب مامان، عزیزم!
زینب نگاهش را به مادر دوخت؛ آیه لبخندی زد:
_برو پیش عمو محمد، باشه مامان؟ عمو رو اذیت نکن، گردنش درد میگیره!
ارمیا ابرو در هم کشید و سرش را به جهت مخالف آیه گرداند
"چه اصراری داری که عمویش باشم؟ چرا پدر بودنم را قبول نمیکنی؟"
زینب اعتراض کرد:
_عمو نه مامان؛ بابایی!
دل ارمیا آرام گرفت. زینب هنوز دوستش دارد!
ارمیا به دفاع از زینب برخاست:
_من راحتم، دخترمو اذیت نکنید!
نمیدونم با اینکه گفتید این رو باید
زینب قبول میکرد و قبول کرده اما هنوز بهش میگید بهم بگه عمو، لطفا اذیتمون نکنید!
صدای عاقد مانع از جواب دادن آیه به حرفهای ارمیا شد.
عاقد: ان نکاح و سنتی...
عاقد که شروع کرد، رها و سایه پارچه را بالای سر عروس و داماد گرفتند و محمد خودش قند را برداشت و بالای سرشان شروع به ساییدن کرد، آخر هم برادر داماد بود و هم برادر عروس و هم عموی کودکشان!
آیه دستش را از زیر روسری اش رد کرده و پلاک درون گردنش را لمس
کرد.
"کجایی م مرد من؟دلم تنگ است برایت! میدانم بله را که بگویم، از تو دور میشوم، دیگر چگونه تو را بخواهم؟ چگونه عاشقانه هایت را مرور کنم؟ چرا مرا از خود دور میکنی؟ مگر نمیدانی خاطراتت مرا زنده نگه داشته است؟"
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨