eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
612 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2هزار ویدیو
47 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂 🥀🍂🥀 🥀🍂 🥀 ♡﷽♡ رمان مگه آدم بدا عاشق نمیشن مامان:االن الکس میاد گلم ولی قول میدم بعد مدرسه حتما ببرمت فردا باشه عزیزم _باشه مامان خوبم قشنگم رفتم بغلش اخرین باری بود که بغلش کردم اخرین باری بود که بوسیدمش همون شب بود که الکس مست به خونه میاد میوفته به جون مامانم با صدای در زدن لیال از فکر بیرون اومدم:چکار میکنی نیم ساعته بیا زنگ زدم به نرگس گفت واسه دو صبح کنسلی هست پس فردا هم پرواز هست کدوم؟ _شیش صبح از حمام زدم بیرون سریع لباس پوشیدم آماده شدم لیال هم با یه ساک کوچیک اماده بود _توام میای؟ لیال:تورو تنها نمیذارم با این حالت پیشونیشو بوسیدم:خوبه که دارمت لیال:بدو بریم بدو ببینم دیر نشه _تازه ساعت ۹ شبه لیال:قبلش بریم یکم بگردیم باشه؟ _بریم خانمی بریم لیال:تو برو پایین تا من همه چیزو چک کنم بیام _منتظرم باهم بریم لیال سریع رفت گاز و اینارو چک کرد زد بیرون در هارو قفل کردم رفتیم پایین درو واسه لیال باز کردم نشست خودمم نشستم سمت دیگه.... فصل هشت سوار هواپیما شدیم استرس داشتم واسه اولین بار بعد از بیست سال استرس گرفتم سر صندلی نشستم لیال هندسفری هاشو گذاشت تو گوشش زدم بهش لیال:بله _یکیشو بده ب من لیال:چی بدمت؟ اشاره کردم به هندسفریاش یکیشو داد بهم هی از گوشامو میوفتاد اشاره کردم به شونم سرشو گذاشت رو شونم با آرامش شروع کردیم به آهنگ گوش دادن میزنم اسمتو با گریه صدا ندارم هیچ کسی رو جز تو آقام یه شبه جمعه کاش بگم به مادرم پاشو مادر پاشو بریم کربال پاشو مادر پاشو بریم کربال بجز تو از کی بخونم میخوام که ترکی بخونم نوکرتونو دریاب این نوکرت رو دریاب تکست آهنگ منو دریاب رضا شیری , گوزل آقا قسمت من کربوبال گوزل آقا , گوزل آقا قسمت من کربوبال گوزل آقا بجز تو از کی بخونم میخوام که ترکی بخونم نوکرتونو دریاب این نوکرت رو دریاب میزنم اسمتو با گریه صدا ندارم هیچ کسی رو جز تو آقام یه شبه جمعه کاش بگم به مادرم پاشو مادر پاشو بریم کربال پاشو مادر پاشو بریم کربال بجز تو از کی بخونم میخوام که ترکی بخونم نوکرتونو دریاب این نوکرت رو دریاب ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @azshoghshahadat ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ 🥀 🥀🍂 🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂 🥀🍂🥀🍂🥀
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 همانیست که روزی به من جان داد... "خدا" چه کلمه غریبی است! چند وقت است که این اسم را به زبان نیاورد ام؟؟ چند وقت است که همه چیز را به شوخی گرفته ام و بی خیال از همه چیز جوک میسازم؟ چند وقت است که با طعم تلخ دری بری میخندم...؟ من به کجا رسیده ام؟ خدایا من تا به حال بنده ای که بودم که حتی اسم تو را هم صدا نزدم...! من با خودم چه کردم؟! خدایا! می خواهم به حرمت همین شهید هم که شده، دست دوستی ام را قبول کنی. میدانم روسیاهم... میدانم مدتهاست که فقط... که فقط همه چیز را مضحکه کرده ام میخندم اما ببخش... این بنده رو سیاه و فقیر ات را ببخش... این همه مدت دست دوستی گرفته بودی و نمی دید... اما حالا باز شدن آن چشمهای کورش... "خدایا توبه..." با همان حال خراب آژانس گرفتم و مستقیم به خانه برگشتم. مهم نبود سید منتظر بماند... مهم بود که با ورود به خانه باد مسخره می‌کردند که مگر تشییع جنازه شوهرم بود که چشمانم اینگونه کبود و پف دار است و مهم نبود که قیافه ام بد شده بود... الان مهمتر از همه دل ناآرام بود... مهمتر از همه بهاری بود که باید پاک میشد... لپتاپ را باز کردم و با همان لباس های خاکی روی تخت نشستم. وارد گوگل شدم و سرچ کردم "توبه" با دیدن تیتر "غسل توبه " فوری کلیک کردم که در اتاق باز شد و باده وارد شد. سریع لپ تاپ را بستم. اگر می دید حتی زودتر از شبکه‌های گسترده خبری خبر را به گوش مامان و بارین "خواهر بزرگم" میرساند... لباسی را که می خواست با غر غر های همیشگی اش برداشت و بیرون رفت. " نیت می کنیم... غسل می کنم غسل توبه قربت الی الله..." من که غسل بلد بودم... مهم نیت بود که فهمیدم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی رها لب باز کرد، آخر آیه گفته بود "همیشه آدم باید به حرف همسرش گوش کنه تا جایی که حکم خدا رو نقض نکنه" _کارا هر چی باشه انجام میدم؛ اما لطفا با چادرم کاری نداشته باشید! مرد ساکت بود؛ انگار فکر میکرد: _باشه، به هر حال قرار نیست زیاد از خونه بری بیرون، اونم با من! _من سرکار میرفتم؛ البته تا چند روز پیش، میتونم برم؟ -محل کارت کجا بود؟ _کلینیک صدر. -چه روزایی؟ رها: همه روزا جز سه شنبه و جمعه -باشه اما تمام حقوقتو میدی به من، باید پولشو بدیم به معصومه، به هر حال شما شوهرشو ازش گرفتید! خوب بود که قبول کرده بود که سر کار برود وگرنه چگونه این زندگی را تحمل میکرد؟ -چه ساعتی میری؟ رها: از هشت صبح تا دو بعدازظهر میرم. -پس قبل از رفتن کاراتو انجام بده و ناهار آماده کن. رها: چشم! -خب چیزایی که لازمه بدونی: اول اینکه من و مادرم اینجا زندگی میکنیم، برادرم و همسرش طبقه ی بالا زندگی میکردن که بعد از کاری که برادرت کرد الان زن برادرم خونه ی پدرشه، حامله ست؛ باید یه بچه رو بی پدر بزرگ کنه... مَرد ساکت ماند. _متاسفم آقا! -تاسف تو برای من و خانواده ام فایده نداره؛ فراموش نکن که به عقد من دراومدی نه برای اینکه زن منی، فقط برای اینکه راهی برای فرار از این خونه نداشته باشی. گاهی صداقت قلب های ساده و مهربان را ساده میشکند و رها حس شکستن کرد؛ غروری که تازه جوانه زده بود؛ حرف های دکتر صدر شکست؛ خواهرانه های آیه شکست. _بله آقا میدونم. -خوبه، امیدوارم به مشکل برنخوریم! رها: سعی میکنم کاری نکنم که مشکلی ایجاد بشه. -اینجا رو تمیز کن، دیروز چهلم سینا بود. بعد هم برو بالا رو تمیز کن! به چیزی دست نزن فقط تمیز کن و غذا رو آماده کن! از اتاق کنار آشپزخونه استفاده کن، می تونی همونجا بخوابی. _چشم آقا. مرد رفت تا رها به کارهای همیشگی اش برسد، کاری که هر روز در خانه ی پدر هم انجام میداد. اتاقش انباری کوچکی بود. کمی وسایل را جابه جا کرد تا بتواند جای خوابی برای خود درست کند. لباس هایش را عوض کرد و لباس کار پوشید. همه لباس هایش لباس کار بودند؛ هرگز مهمانی نرفته بود... همیشه در مهمانیها خدمتکاری بیش نبود، خدمتکاری با نام فامیل مرادی! تا شب مشغول کار بود... نهار و شام پخت، خانه را تمیز کرد، ظرف ها را شست و جابه جا کرد. آخر شب که برای خواب آماده میشد در اتاقش باز شد... فورا روی رختخوابش نشست و روسری اش را مرتب کرد. خدا رحم کرد که هنوز روسری اش را در نیاورده بود. -خوب از پس کارا براومدی! آهی کشید و ادامه داد: ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿