🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀
🥀🍂
🥀
♡﷽♡
رمان مگه آدم بدا عاشق نمیشن
#Part13
_گفتم نمیخوام گوش کنم
لیال:خانم شما یه لحظه اینجا باشید
دست منو کشید برد یه گوشه:ماریا همون
خالته که گفتی؟
سرمو به عالمت اره تکون دادم
لیال:چرا به حرفاش گوش نمیدی؟
_نیازی ندارم
لیال:البد حکمتی توشه عزیزم همین االن
خالتم بیاد سر بزنه
_وایی لیال وایی از دست تو چی داری
تو دختر ک نمیتونم بهت نه بگم
پرید باال لوپمو بوسید:بدو بریم پیش
خالت
برگشتیم پیش ماریا
_فقد بخاطر لیال
ماریا:مرسی دخترم
نشستیم کنار قبر
ماریا:اونوقتی که تورو آوردن در خونه
جانی هم خونه بود قبلش زنگ زده بودن
گفتن تورو میارن جانی قبول نمیکرد
تهدیدم کرد اگه بیارمت تو خونه بچه
هارو میبره منم نتونستم تورو قبول کنم
بچه هام بودن اگه میبردشون اذیتشون
میکرد اگه جانی میرفت من جایی رو
نداشتم برم بعد از دوسال که جانی مرد
دنبالت گشتم نبودی میتونی دختر خالت
بپرسی
_دیگه مهم نیست
ماریا:منو ببخش پسرم
_اگه منو پسرت میدونستی ولم نمیکردی
ماریا:ببخش منو ببخش
لیال دم گوشم گفت:زشته امیر بنده خدا
ببین حقم داشت
_تو طرف اونی یا من
لیال:امیر
_باشه باشه تسلیم
رو به ماریا گفتم:میبخشمت چون شاید
اگه تو منو ول نکرده بودی من ب
اینجاها نمیرسیدم این ستاره رو پیدا
نمیکردم
ماریا:زنته؟
لیال:ایشاهللا چند وقت دیگه عروسیمونه
ماریا سرشو انداخت پایین برگشتم سر
قبرو نگاه کردم
_خاله
با تعجب سرشو آورد باال
_شما هم دعوتین خانواده ی منین
یهو پرید بغلم بعلش کردم بوی مامانو
میداد سرشو بوسیدم
لیال با لبخند بهمون نگاه میکرد با اسرار
های ماریا رفتیم هتلی که بودن انگاری
اونا هم برگشتن ایران....
فصل نه
برگشتیم ایران ماریا هم باما برگشت فردا
باید میرفتیم بیمارستان امشب قرار بود با
خاله اینا بریم بیرون دوست داشتم
روزهای اخر شاد باشم
لیال:امیر تو خوب میشی خب؟باید خوب
بشی فهمیدی؟باید من اینجا تنهام امیر تو
که منو تنها نمیذاری نه؟ امیر قول بده
قول بده امیر من ک جز تو کسی رو
ندارم تو همه کس منی اگه تو بری من
هدفی ندارم تو این دنیا بخوام بمونم امیر
میمونی مگه نه؟امیر ترکم نمیکنی نه؟
همین جور داشت گریه میکرد اشکاشو
پاک کردم:هیسسسسس بس کن لیلی بس
کن پاشو ببینم نگاش کن تورو خدا زیر
چشماش سیاهه پاشو مردم دارن چپ
چپ نگام میکنن فک میکنن من چیزی به
تو گفتم پاشو ببینم پاشو
یدونه زد به بازوم:مسخره من دارم اذیت
میشم تو میخندی؟
بغلش کردم
لیال:زشته امیر زشته ولم کن
_دیگه حرف نمیزنی؟
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@azshoghshahadat
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
🥀
🥀🍂
🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part13
کمکم سکوت خانه داشت اذیتم میکرد...
از جا بلند شدم و به سمت هال رفتم.
روی کاناپه ی جلوی تلویزیون نشستم تلویزیون رو روشن کردم.
زانوهایم را بقل گرفته بودم بدون توجه به تلویزیون دگیر افکار خودم بودم که با شنیدن اسم برنامه در حال پخش ، حواسم پرت تلویزیون شد...
"از لاک جیغ تا خدا"
صدا را بلند کردم و محو تماشا شدم .
داستان دختری بود که با رفتن به شلمچه متحول شده بود...
شاید هم گام اول برای نشان دادن تغییرم به بقیه تغییر ظاهر بود اما...
چادر از کجا گیر بیاورم...
کاش سید انقدر اسکل بازی در نمیاورد و شماره اش را میداد...
صبر کن ببینم...
از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم.
میان انبوهی از مانتو ها، مانتو مشکی ساده و خاکی ام را یافتم.
دستم را داخل جیبش بردم که ...نبود!
جیب دوم را گشتم...
با خوردن دستم به تکه کاغذ کوچکی دلم ارام گرفت و انرا بیرون کشیدم.
خودش بود...
به هال برگشتم و جلوی میز تلفن چهار زانو نشستم و تلفن را پایین کشیدم.
شماره را گرفتم و یکبار دیگر هم چک کردم که مطمئن شوم درست است.
با پیچیدن صدای سید در تلفن، لحظه ای نفسم حبس شد...
سعی کردم آرام باشم اما مگر می شد...؟!
سید_بله؟
من_سید؟؟
لحظه ای سکوت برقرار شد...
وای خدا کند قطع نکند...
با شنیدن صدایش نفسم را اسوده بیرون دادم.
سید_خانم شریفی؟!
من_بله خودمم. ببخشید بابت اون روز که بدون اطلاع رفتم.اقای ...اقای سید...
سید_طباطبایی هستم.
من_اقای طباطبایی یه سوال ...چجوری بگم...
سید_بفرمایید خانم شریفی!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part13
اگر قبول هم میکردند شرایط سختی میگذاشتند.
لیوان چایش را در دست گرفت و تازه متوجه نبود دخترک شد.
چه خوب که رفته بود...
این خونبس برای زجر آنها بود یا خودشان؟ دختری که آینه ی دق شده بود پیش چشمانشان، نامزدی پسرش که روی هوا بود و عروسش که با دیدن این دختر حالش بد میشد. به راستی این میان چه
کسی، دیگری را عذاب میداد؟
رها مشغول کار بود. تا شب وقت زیادی بود، اما کارهای او زیادتر از وقتش... آنقدر زیاد که حتی به خودش و بدبختی هایش هم فکر نکند.
خانه را مرتب کرد و جارو زد، میوه ها را شست و درون ظرف بزرگ میوه درون پذیرایی قرار داد، ظرف ها را روی میز چید، دسرها را آماده کرد...
برای پیش غذا کشک بادمجان و سوپ جو و سالاد ماکارونی هم آماده کرد.
ساعت 6 عصر بود و این در زمستان یعنی تاریکی هوا، دوازده ساعت کار
کرده بود. نمازش را با خستگی خواند؛ اما بعد از نماز انگار خستگی از تنش رفته بود. آیه گفت بود "نماز باید به تن جون بده نه اینکه جونتو بگیره، اگه نماز بهت جون داد، بدون که نمازتو خدا دوست داره!"
رها لبخند زد به یاد آیه... کاش آیه زودتر باز گردد!
مهمان ها همه آمده بودند. کباب ها و برنج از رستوران رسیده بود. ساعت
هشت قرار بود شام را سرو کند. غذاها را آماده کرد و سر میز گذاشت.
َ تمام مدت مردی حواسش را بین دو زن زندگی اش تقسیم می کرد، مردی که زنی را دوست داشت و دلش برای دیگری
میسوخت؛ اگر دل رحمی اش نبود الان در این شرایط نبود...
دخترک را دید که این پا و آن پا میکند، انگار منتظر کسی است. به رویای هر شبش نگاه کرد:
_الان برمیگردم عزیزم!
رویا با لبخند نرمی سر تکان داد و به سمت خواهرش چرخید و به صحبت با او مشغول گشت. َمرد برخاست و به رها نزدیک شد.
-دنبال کی میگردی؟
رها نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. چند ثانیه مکث کرد و گفت:
_دنبال مادرتون میگشتم!
-حتی تو صورت اونم نگاه نکردی؟! اونم نمیشناسی؟! اگه من متوجه نمیشدم میخواستی چیکار کنی؟
_خدا هوامو داره. شام حاضره لطفاً تا سرد نشده مهمونا رو دعوت کنید!
رها به آشپزخانه رفت و صدای همسرش را شنید که مهمان ها را برای شام دعوت میکند.
ظرف های میوه و شربت بود که روی میزها گذاشته شد و هر کس ظرف غذایی کشید و مشغول شد. رها ظرف ها را جمع کرد و نشست.
در آن میان گاهی ظرف غذایی را برای شام ُپر می کرد. تازه ظرف های میوه را شسته بود و خشک کرده بود که صدایی شنید:
_خانم بیا بچه رو بگیر، تمیزش کن، شامشو بده!
رها به در آشپزخانه نگاه کرد. پسرک پنج ساله ای تمام صورتش را کثیف کرده بود.
به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. متوجه شد مردی که او را آورده بود، رفته است. صورت پسربچه را شست، دستای کوچکش را هم شست و با حوله خشک کرد و روی میز درون آشپزخانه نشاندش.
پسرک ریز نقشی بود با چهره ای دوست داشتنی!
_اسمت چیه آقا کوچولو؟
-من کوچولو نیستم، اسمم احسانه!
چهره ی رها در هم رفت. احسان... باز هم احسان!
احسان کوچک فکر کرد از حرف اوست که چهره در هم کشیده است، پس
دلجویانه گفت:
-ناراحت شدی؟ اشکال نداره بهم بگی کوچولو!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿