🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀
🥀🍂
🥀
♡﷽♡
رمان مگه آدم بدا عاشق نمیشن
#Part5
حاجی زد زیر گریه:پسر تو چحور
حسین منو دیدی؟اون که تو کماس رو
تخت بیمارستانه
با تعجب بهش نگاه کردم:ولی حاجی
خودش گفت بهتون بگم حاج حسین
فرستادش
حاج مجید یه عکس در توی کشو در
اورد داد دستم:این بود؟
به عکس نگاه کردم خودش بود یعنی
شبیهش بود:شبیهشه فقد اون ریش داشت
حاج مجید:من باید برم بیمارستان
_میشه منم بیام؟
حاج مجید:پاشو بیا
سوار ماشین حاجی شدیم رفتیم سمت
بیمارستان همون بیمارستانی بود که من
اونجا قرار بود درمان بشم ....
فصل چهار
باال سر حاج حسین بودیم خودش بود
چجور امکان داشت من خودم اینو دیدم
با همین لباس اصال با عقل جور در نمیاد
از اتاق زدم بیرون داشتم دیوونه میشدم
سرم باز درد گرفت سرمو محکم زدم به
دیوار حاجی اومد بیرون وقتی حالمو دید
اومد سمتم:چی شده پسرم؟!
_حاجی سرم داره میترکه کمکم کن
حاجی دستشو گذاشت رو سرم:بشین پسر
بشین
نشستم رو صندلی حاجی یه چیزی زیر
لب خوند دستشو کشید رو سرم
حاجی:پاشو پسرم پاشو بریم توام برو
استراحت کن خدا بزرگه پاشو که خدا
تورو خیلی دوست داره
رفتیم بیرون منو در ماشینم پیاده کرد
سوار شدم اصال حوصله خونه رفتن
نداشتم دوست داشتم به حرفای حاجی
فکر کنم چه حرفای قشنگی میزد بعضی
از حرفاش واقعا اشک آدم در میاوردن
اما من یاد گرفته بودم نه بخندم نه گریه
کنم
۲۰سال قبل
توی اتاق حبس شده بودم هرچی به در
میزدم کسی درو باز نمیکرد هرچی
خدارو صدا میزدم کمکم نمیکرد پس کو
این خدایی که مادرم میگه صدای زجه
های مادرم میومد
_الکس درو باز کن
همینجور به در میزدمو داد میزدم صدای
گریه های مادرم میومد انقدر داد زدم که
از هوش رفتم وقتی بهوش اومدم دیگه
مادرم نبود زیر مشت و لگد های الکس
پدر ناتنیم نتونست دووم بیاره
حال
اون آخرین باری بود که گریه کردم بعد
از اون دیگه با خدا قهر کردم بچه بودم
اونوقتی که میخواستمش نبود ولی عجیب
االن دارم حسش میکنم ماشین روشن
کردم رفتم سمت خونه ....
دم محضر منتظر لیال بودم دوستش داشتم
خیلی هم دوستش داشتم تنها کسی بود کهبعد از اومدنم به ایران تونستم باهاش
ارتباط برقرار کنم
هرچقدر صبر کردم نیومد گوشیمو در
آوردم و بهش زنگ زدم
_دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس
نمی باشد
اه کجا مونده برگشتم سوار ماشین شدم
رفتم سمت خونش هرچقدر در زدم درو
باز نکرد کم کم دلم داشت شور میزد لیال
هم مثل خودم تنها بود کسی رو نداشت
که بهش زنگ بزنم ازش خبری بگیرم
چرا همیشه میگفت خدا باهامه تنها نیستم
دختر خیلی با خدایی بود ولی هیچوقت
سعی نمیکرد به من بفهمونه همیشه
میگفت آدم خودش باید دوست داشته باشه
نمیدونست من هیچی از دین و خداش
نمیدونم وگرنه حتما توضیح میداد با
صدای زنگ گوشیم از فکر اومدم بیرون
لیال بود
_کجایی تو دختر سه ساعته؟؟؟ دلم شور
زد
لیال:امیر چطور تونستی بهم نگی؟؟؟امیر
مگه من غریبه بودم؟؟
_چی شده؟ چیو بهت نگفتم لیال
لیلا با فریاد :امیر بس کن
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@azshoghshahadat
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
🥀
🥀🍂
🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part5
مشغول حرف زدن بودیم که نفهمیدم کی بحث خانواده شهدا و شهدای غواص و سهمیه وسط امد ومن کی چاک دهانم باز شد و عین ضبط صوت تمام حرف های نیلوفر را تکرار کردم .
انقدر جدی و عصبی جواب گستاخی پسر را میدادم که اگر یکی نمیدانست فکر میکرد من هم یکی از خانواده شهدا هستم !!
به خودم که امدم از عصبانیت سرخ شده بودم و طرفداری شهدا و جانبازها را میکردم به گونه ای که خودم هم تعجب کرده بودم !!
ان پسره گلدانی هم که انگار از حرص خوردن من خوشش می امد هی بحث را کش میداد ...
به خانه که برگشتیم باده با دهانی باز از من میپرسید این حرف ها را از کجا اورده ام و برای خودم هم مجهولی شده بود !!
بعد از عوض کردن لباس هایمروی تخت دراز کشیدم اما خوابم نمی برد ...
اهنگ ارامی را روی پخش گذاشتم و پنجره اتاقم را باز کردم.
نسیم خنک از کنارم رد می شد ،میان موهایم میپیچید و صورتم را نوازش میکرد ...
"هرگز دستم به تو نرسد ماه بلندم ..."
ماه من که بود ...؟
یادم می اید چند وقت پیش در شبکه های مجازی خوانده بودم ماه من مهدی (عج)...
براستی این مهدی که بود که این روز ها همه حرف غیبتش را میزدند ؟
صبح فردا قرار شد به همراه نیلوفر برویم به مسجد برای عکس از کتاب مذهبی .
ترجیح دادم راجب شب قبل و هم جبهه شدنم با امثال نیلوفر حرفی نزنم چون اگر میفهمید مخم را تلیت می کرد ...
وارد مسجد که شدیم، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد بوی عطر گلاب بود...
"قران کریم به خط عثمان طه"
دستم را روی جلدش کشیدم .
جلد سفید و براق که با طرح گل و بلبل های رنگ وارنگ مزین شده بود .
لحظه ای باز کردن این کتاب به سرم زد ...
چشم هایم را بستم و شانسکی کتاب را باز کردم .
چشم هایم را که باز کردم بادیدن تیتر سوره لحظه ای نفسم حبس شد ...
"سوره التوبه"
صدای نیلوفر را که شنیدم کتاب را بستم و برگشتم پیشش .
نیلو قران را روی تکه چوبی که اسمش را رحل میگفت گذاشت.
خودش هم چادر سر کرد و جلوی کتاب نشست و در حالی که تسبیح داخل دستش بود
ژست گریه کردن گرفت و با دستانش جلوی صورتش را پوشاند و من عکس گرفتم ...
از بالای دوربین خیره شدم به صحنه روبروم ...
مسجد، قران ، نماز ، دعا ، خدا ...
اینها چه بودند ؟
برای که بودند ؟
فلسفه ی وجود این قران و این دعا کردنها چیست ؟
با صدای نیلوفر که میگفت:(خشک شدم عکس گرفتنت تمام نشد؟)،دربین را بدستش دادم و بدون اینکه حرفی بزنم از مسجد بیرون رفتم و برگشتم خانه .
تا بحال نمیدانستم چی به چی و چی برای چیست ،بگذار از این به بعد هم همین بمانم ...
آنقدر درگیر درس و دانشگاه شده بودند که خودم را هم فراموش می کردم ، چه برسد به فکر های بیهوده ...
روز های تکراری به سزعت سپری می شدند و همه چیز خوب بود تا روزی که با دیدن ان دو تیله مشکی همه چیز به هم ریخت ...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part5
روی تخت نشست و دست روی آن کشید. آرام سرش را روی بالشت مردش گذاشت و عطر تن مَردش را به جان کشید...
آنقدر نفس گرفت و اشک ریخت که خوابش برد.
خواب مَردش را دید، خواب لبخندش را؛
شنید آهنگ دلنشین صدایش را...
حاج علی به یکی از همکاران دامادش زنگ زد و اطلاع داد که به تهران رسیده اند.
قرار شد برای برنامه ریزیه ای بیشتر به منزل بیایند.
آیه در خواب بود که صدای زنگ خانه بلند شد.
مردانی با لباس سرتاسر مشکی با سرهای به زیر افتاده پا درون خانه گذاشتند. انتظار مهمان نوازی و پذیرایی نبود، غم بسیار بزرگ بود.
برای مردانی که از دانشکده ی افسری
دوست و یار بودند؛ شاید دیگر برادر شده بودند!
حاج علی گل گاو زبان دم کرده و ظرف خرما را که مقابلشان گذاشت...
دلش گرفت! معنای این خرما گذاشتن ها را دوست نداشت.
-تسلیت میگم خدمتتون! میرهادی هستم، برای هماهنگی برای مراسم
باید زودتر مزاحمتون میشدیم!
حاج علی لب تر کرد و گفت:
_ممنون! شرمنده مزاحم شما شدم؛ حالا مطمئن هستید این اتفاق افتاده؟
میرهادی: بله، خبر تایید شده که ما اطلاع دادیم؛ متاسفانه یکی از بهترین
همکارامون رو از دست دادیم!
همراهانش هم آه کشیدند.
میرهادی: همسر و مادرشون نیومدن؟
_مادرش که بیمارستانه! به برادرشم گفتم اونجا باشه برای کارای مادر و هماهنگی های اونجا، همسرشم که از وقتی اومدیم تو اتاقه.
میرهادی: برای محل دفن تصمیمی گرفته شده؟
_بهم گفته بود که میخواد قم دفن بشه.
میرهادی: پس بعد از تشییع توی تهران برای تدفین قم میرید؟ ما با
گلزار شهدا هماهنگ میکنیم.
_خیره انشاءالله.
آیه که چشم باز کرد، صدای بسته شدن در خانه را شنید.
چشمش به قاب عکس روی میز کنار تخت افتاد...
عکس دونفره! کاش بودی و با کودکت
حداقل یک عکس داشتی مَرد من!
چشمش را بست و به یاد آورد:
-من میدونم دختره! دختر باباست این فسقلی!
آیه: نخیرم! پسر مامانشه؛ مثالا من دارم بزرگش میکنما! خودم میدونم بچه پسره!
-حالا میبینی! این خانوم کوچولوی منه، نفس باباشه!
آیه ابرو در هم کشید و لب ورچید:
_بفرما! به خاطر همین کارای توئه که میگم من دختر نمیخوام! دختر
هووی مادره؛ نیومده جای منو گرفته!
-نگو بانو! تو زیباترین آیه ی خدایی! تو تمام زندگی منی... دختر میخوام
که مثل مادرش باشه... شکل مادرش باشه! میخوام همه ی خونه پر از تو
باشه بانو!
لبخند به لب آیه آمد؛ کاش پسری باشد شبیه تو! من تو را می خواهم مرد من!
تلفن همراهش زنگ خورد. آن را در کیفش پیدا کرد. نام "رها" نقش بسته بود...
"رها" دوست بود، خواهر بود، همکار بود.
رها لبخند بود... لبخندی به وسعت تمام دردهایش!
*************************************************
رها پالتویش را بیشتر به خود فشرد.
از زیر چادری که سوغات آیه از مشهد بود هم سرما میلرزاندش! باید چند دست لباس گرم می خرید؛
شاید میتوانست اندکی از حقوقش را برای خود نگاه دارد.
خسته شده بود از این زندگی؛ باید با احسان صحبت میکرد تا زودتر ازدواج کنند.
اینطوری خودش خالص میشد اما مادرش چه؟ او را تنها میگذاشت؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿